عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
مصور نگهت ساغر چه رنگ زند
مگر جنون کند و خامه در فرنگ زند
چنین‌که نرگست از ناز سرگران شده است
ز سایهٔ مژه ترسم به سرمه سنگ زند
به گلشنی که چمن در رکاب بخرامی
حنا ز دست تو گیرد گل و به رنگ زند
ز سعی خاک به گردون غبار نتوان برد
به دامن تو همان دامن تو چنگ زند
دل گرفتهٔ ما قابل تصرف نیست
کسی چه قفل بر این خانه‌های تنگ زند
گشودن مژه مفت نفس‌شماری ماست
شرر دگر چه‌قدر تکیه بر درنگ زند
جهان ادبگه‌ دل‌هاست بی‌نفس می‌باش
مباد آینه‌ای زین میانه زنگ زند
دل شکسته جنون بهانه‌جو دارد
که رنگ اگر شکنم شیشه بر تُرنگ زند
نموده‌اند ز دست نوازش فلکم
دمی که گاه غضب بر زمین پلنگ زند
ز خویش غیر تراشیده‌ای‌، کجاست جنون
که خنده‌ای به شعور جهان بنگ زند
به ساز عجز برآ عذرخواه آفت باش
هجوم آبله کمتر به پای لنگ زند
ز بیدلی قدح انفعال سودایم
به شیشه‌ای‌که ندارم‌کسی چه سنگ زند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
گر خاک ‌نشینان علم افراخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد
پیداست‌که روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار
گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که ‌گل می‌کند اینجا
رنگ همه رفته‌ست‌ کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت
بگذار دمی چند که می‌تاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر
ای ‌کاش به این ‌گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق
در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس می‌کشم و می‌روم از خویش
این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شده‌ای داشت
آن چیست در این بوته ‌که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش
تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون‌کند
به زمین‌تپم به فلک روم چه جنون ‌کنم‌که جنون‌ کند
به فسانهٔ هوس طرب‌، تهی از خودیم و پر از طلب
چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون ‌کند
به خیال‌ گردش چشم او چمنی‌ست صرف غبار من
که ز دور اگر نظرم‌کنی مژه‌ کار بوقلمون‌ کند
ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان
که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
به چنین زبونی دست و دل‌، ز صنایع املم خجل
که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود
شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
نه فسانه‌ساز حلاوتی‌، نه ترانه مایهٔ عشرتی
به فسون ز پردهٔ‌ گوش ما چه امید پنبه برون‌ کند
نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر
که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر بیدلم‌که سحاب رشحهٔ خامه‌اش
به تأملی گهر افکند سر قطره‌ای که نگون کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون می‌غلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن ‌زخمی‌ که بر رویش نمکدان بشکند
می‌دمد از ابرویش‌ چینی‌ که‌ عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
می‌تواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمی‌دارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم‌ کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بسته‌ایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ ‌اگر مرد است‌، جای شیشه‌، ‌سندان بشکند
لقمه‌ای بر جوع مردمخوار غالب می‌شود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بی‌مصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بی‌مغز بیدل تا به‌کی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
تقلید از چه علم به لافم علم‌کند
طوطی نی‌ام‌که آینه بر من ستم‌کند
سعی غبار من که به جایی نمی‌رسد
با دامنش زند اگر از خویش رم کند
انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم
کوگردنی دگرکه‌کشد شمع و خم‌کند
بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح
فرصت نشد کفیل ‌که فهم عدم ‌کند
آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم
عمر نفس‌شمار حساب قدم کند
بالیده است خواجهٔ بی‌حس به ناز جاه
مردار آفتاب مقابل ورم‌کند
خودسنجی‌ات به‌پلهٔ پستی نشانده است
جهدی‌که سنگ‌کوه وقار توکم‌کند
هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است
باید حیا به لوح جبینم رقم‌ کند
پرواز می کنم چه‌کنم جای امن نیست
دامی نبیافتم‌که پرم را بهم کند
خجلت ‌گداز عفو نگردی که آفتاب
گر دامن تو خشک‌کند جبهه نم‌کند
توهیچ باش و، علم وعمل‌ها به طاق نه
گو خلق هرزه‌فکر حدوث و قدم‌کند
بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشته‌ام
کو سایه‌ای که بر سر خاکم کرم کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن می‌کند
فکرمجنون سطری از زنجیرروشن می‌کند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن
شمعها از آه بی‌تاثیر روشن می‌کند
عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد
خاک ما فیض هزاراکسیر روشن می‌کند
ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست
رمزصد عیب وهنرتقریرروشن می‌کند
می‌شود ظاهر به پیری معنی طول امل
جوهر این مو صفای شیر روشن می‌کند
غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست
توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن می‌کند
از رگ‌گل می‌توان فهمید مضمون بهار
فیض معنیهای ما تحریر روشن می‌کند
ناله امشب می‌خلد در دل ز ضعف پیریم
شمع بیدادکمان را تیر روشن می‌کند
عالم دل را عیار از دستگاه ناله‌گیر
وسعت صحرا رم نخجیر روشن می‌کند
از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خوانده‌ایم
بزم ما را خجلت تقصیر روشن می‌کند
انتظار فیض عشق از خامی خود می‌کشم
چوب تر را سعی آتش دیر روشن می‌کند
هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ
عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
یارب چه‌سان‌کنم به هوای دعا بلند
دستی‌ که نیست چون مژه جز بر قفا بلند
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود
هویی نکرد گردن از این‌کوچه‌ها بلند
عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه
گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند
از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش
دل شیشه‌ها شکست و نکردم صدا بلند
عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است
جمعیت ازسری‌که نشد هیچ جا بلند
کلفت نوای دردسر هیچکس نه‌ایم
در پرده‌های خامشی آواز ما بلند
ساغر به طاق همت منصور می‌کشیم
بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند
جز گرد احتیاج‌ که ننگ تنزّه است
موجی نیافتیم درآب بقا بلند
خط بر زمین‌ کش‌، از هوس خام صبرکن
دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو
اما مکن نظربه رخ آشنا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس
در خانه‌های پست نگردد هوا بلند
بیدل ز بس که منفعل عرض هستی‌ایم
سر می‌کند عرق ز گریبان ما بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
حسرت دل‌کرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند
می‌شود دست‌کرم با نالهٔ سایل بلند
ما نه‌ تنها نیستی را دادرس فهمیده‌ایم
بحر هم از موج دارد دست‌ بر ساحل بلند
چین ابروی تو هرجا بحث جوهر می‌کند
تیغ از جوهر رگ ‌گردن ‌کند مشکل بلند
سایهٔ تمکین نازت هر کجا افتاده است
سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلند
‌نه فلک در جلوه آمد از تپیدنهای دل
تاکجا رفته‌ست یارب‌ گرد این بسمل بلند
کاروان یاس امکان را غبار حسرتم
هرکه رفت از خویشتن‌، کرد آتشم در دل بلند
حرز امنی نیست جز محرومی از نشو و نما
خوشه‌سان گردن مکش زین کشت بیحاصل بلند
حیرت ‌آهنگیم دل از شکوه ما جمع دار
دود نتواند شدن از شمع این محفل بلند
با غرور نازاو مشکل برآید عجز ما
گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند
سدّ راه توست بیدل گر کنی تعمیر جسم
می‌شود دیوار چون شد قدری آب وگل بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود
چون موی‌، سایه هم ز سر ما بلند بود
حسرت پرست چاشنی آن تبسمیم
بر ما مکرر آنچه نمودند قند بود
سعی غبارصبح هوای چه صید داشت
تا آسمان‌گشادن چین‌کمند بود
زاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال
در شانه هم هزار دهن ریشخند بود
آشفت غنچه‌ای که گلش کرد دامنی
سیر بهار امن گریبان‌پسند بود
شبنم به سعی مردمک چشم مهرشد
از خود چو رفت قطره به ‌بحر ارجمند بود
در وادیی‌ که داشت‌ ضعیفی‌ صلای جهد
دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بود
مردیم و زد نفس در افسون عافیت
پیری چو مار حلقه طلسم‌گزند بود
افسانه‌ها به بستن مژگان تمام شد
کوتاهی امل به همین عقده بند بود
بیدل به نیم ناله دل از دست داده‌ایم
کوه تحملی‌که تو دیدی سپند بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود
یا رب شکست‌شیشهٔ‌ من از چه سنگ بود
از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی
خونم درپن ستمکده نومید رنگ بود
تا صاف‌ گشت آینه خود را ندیدم ام
چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود
عالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است
جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود
حسن از غبار شوخ‌نگاهان رمیده است
اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود
همت نمی‌رود به سر ترک اختیار
ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود
عنقای دیگرم که ز بنیاد هستی‌ام
تا نام‌، شوخی اثری داشت‌، ننگ بود
در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت
این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود
از بس که بی‌دماغ تماشای فرصتیم
ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود
بیدل‌،‌که داشت جلوه‌ که از برق خجلتش
در مجلس بهار چراغان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
درشت‌خو سخنش عافیت ثمر نبود
صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود
هجوم حادثه با صاف دل چه خواهدکرد
ز سیل خانهٔ آیینه را خطر نبود
غبار وحشت ما از سراغ مستغنی‌ست
به رفتن نگه از نقش پا اثر نبود
به عالمی که ادب محو بی‌نشانیهاست
هوس اگر همه عنقاست نامه‌بر نبود
به‌ کارگاه تآمل همان دل است نفس
گره به رشتهٔ‌ کارم‌ کم از گهر نبود
ز بخت شکوه ندارم‌ که نخل شمع مرا
بهار سوختنی هست اگر ثمر نبود
به رنگ ریگ روان رهنورد سودا را
به غیر آبلهٔ پا گل سفر نبود
در این محیط که هر قطره نقد باختن است
خوش آن حباب ‌که آهیش در جگر نبود
مخواه رنگ حلاوت زگفتگو بیدل
نیی‌ که ناله ‌کند قابل شکر نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود
ناله هم غیر صدای‌کف افسوس نبود
از خودم می‌برد آن سیل‌که چون ریگ رو‌ان
آبش ازآینهٔ آبله محسوس نبود
دل مأیوس صنم خا‌نهٔ اندیشه کیست
رنگ اشکی نشکستیم‌ که ناقوس نبود
ناله در پرده ی دل بیهده می سوخت نفس
شمع ما اینهمه وامانده فانوس نبود
گوش ارباب تمیز انجمن سیماب است
ورنه بیتابی دل نیزکم از کوس نبود
ای جنون خوش ادب از کسوت هستی ‌کردی
آخر این جیب هوس پردهٔ ناموس نبود
زنگ غفلت شدم و پرده رازت ‌گشتم
صافی آینه جز دیده جاسوس نبود
تا به یک پر زدن آیینهٔ قمری میریخت
حلقهٔ داغ تو در گردن طاووس نبود
دل به هر رنگ‌که بستیم ندامت‌گل‌کرد
عکس و آیینه بهم جز کف افسوس نبود
سجده‌اش آیینهٔ عافیتم شد بیدل
راحت نقش قدم غیر زمین‌بوس نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
ناله می‌افشاند پر در باغ ما بلبل نبود
عبرتی بر رنگ عشرت خنده می‌زد گل نبود
سیر این باغم نفس درپیچ وتاب جهد سوخت
موج خشکی داشت جوی آرزو سنبل نبود
وضع ترتیب تعلق غیر دردسر نداشت
خوشه بند دانه ی زنجیر جز غلغل نبود
رنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد
رونق این انجمن غیر از چراغ‌گل نبود
زین خمستان هیچکس سرشار معنی برنخواست
جامها بسیار بود اما یکی پر مل نبود
عالمی بر وهم رعنایی بساط ناز چید
موی چینی دستگاه طره و کاکل نبود
پرده‌ها برداشتیم از اعتبارات غرور
در میان خواجه و خر حایلی جز جل نبود
خلق بر خود تهمتی چند از تخیل بسته‌اند
ورنه سرو آزاد یا قمری اسیر غل نبود
پیکر خاکی جهانی را غریق وهم ‌کرد
از سر آبی ‌که بگذشتیم ما جز پل نبود
مستی اوهام بیدل بیدماغم ‌کرد و رفت
فرصتی می‌زد نفس در شیشه‌ها قلقل نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود
هرچه دیدم میهمان خانهٔ آیینه بود
ابتذال باغ امکان رنگ گردیدن نداشت
هرگلی ‌کامسالم آمد در نظر پارینه بود
منفعل می‌شد ز دنیا هوش اگر می‌داشت خلق
صبر و حنظل در مذاق‌گاو و خر لوزینه بود
هیچ شکلی بی‌هیولا قابل صورت نشد
آدمی هم پیش از آن‌ کادم شود بوزینه بود
امتحان اجناس بازار ریا می‌داد عرض
ریشها دیدیم با قیمت‌تر از پشمینه بود
هرکجا دیدیم صحبتهای گرم زاهدان
چون نکاح دختر رز در شب آدینه بود
خاک‌شد فطرت‌ز پستی لیک‌مژگان برنداشت
ورنه از ما تا به بام آسمان یک زینه بود
تختهٔ مشق حوادث‌کرد ما را عاجزی
زخم دندان بیشتر وقف لب زیرینه بود
در جهان بی‌تمیزی چاره از تشویش نیست
ما به صد جا منقسم‌کردیم و دل در سینه بود
آرزوها ماند محو ناز در بزم وصال
پاس ناموس تحیّر مهر این ‌گنجینه بود
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند
خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷
روزی‌ که عشق رنگ جهان نقش بسته بود
تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بود
عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است
چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود
خاک تلاش‌ کرد به سر، خلق بی‌تمیز
ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود
این اجتماع وهم بهار دگر نداشت
رنگ پریدهٔ گل تحقیق دسته بود
ربط‌ کلام خلق نشد کوک اتفاق
تاری‌ که داشت ساز تعین ‌گسسته بود
عمری‌ست پاس وضع قناعت وبال ماست
وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود
کس جان به در نبرد زآفات ما و من
سرها فکنده دم تیغ دو دسته بود
دیدیم عرض قافلهٔ اعتبارها
جمعیتی که داشت همین بار بسته بود
بیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن
رسواییی به چهره عبرت نشسته بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود
لبریز خیال توگداز جگری بود
افسوس که دامان هوایی نگرفتیم
خاکستر ما قابل عرض سحری بود
دل رنگ امیدی ندمانیدکه نشکست
عبرتکده‌ام کارگه شیشه‌گری بود
چون اشک دویدیم و به جایی نرسیدیم
خضرره ما لغزش بی‌پا و سری بود
هر غنچه‌ که بی‌پرده شد آهی به قفس داشت
این‌گلشن خون‌گشته طلسم جگری بود
کس منفعل تلخی ایام نگردید
در حنظل این دشت‌گمان شکری بود
دیدیم‌که بی‌وضع فنا جان نتوان برد
دیوانگی آشوب و خرد دردسری بود
بی‌چشم تر اجزای فناییم چو شبنم
تا دیده نمی داشت ز ما هم اثری بود
دل خاک شد و عافیتی نذر هوس‌کرد
این اخگر واسوخته بالین پری بود
نیک و بد عالم همه عنقاصفتانند
بیدل خبر از هرکه‌ گرفتم خبری بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
با این خرام ناز اگر آن مست می‌رود
رنگ حنا به حیرتش از دست می‌رود
کسب کمال آینه‌دار فروتنی‌ست
موج‌ گهر ز شرم غنا پست می‌رود
خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ
هرچند سعی پیش نرفته‌ست می‌رود
آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است
پای طلب‌ گر آبله هم بست می‌رود
خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت‌ گل
با دامن تو هرکه نپیوست می‌رود
اشکم به رنگ سیل ‌در این دشت عمرهاست
بیتاب آن غبار که ننشست می‌رود
بیکار نیست دور خرابات زندگی
هرکس ز خویش‌ تا تا نفسی هست می رود
تا کی به ‌گفتگو شمری فرصتی‌که نیست
ای بی‌نصیب ماهی‌ات از شست می‌رود
بیدل دگر تظلم حرمان‌ کجا برم
من جراتی ندارم و او مست می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
آه نومیدم‌ کجا تأثیر من پیدا شود
خاک‌گردم تا نشان تیر من پیدا شود
صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم
تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود
رنگها گم‌ کرده‌ام در خامهٔ نقاش عجز
خارپایی‌ گر کشی تصویر من پیدا شود
چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من
بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود
نیست جز قطع تعلق حسرت عریانی‌ام
جوهری‌ می‌خواهم‌ از شمشیر من پیدا شود
در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست
گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود
می‌گذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم
لغزشی ‌کز خامهٔ تحریر من پیدا شود
صفحهٔ‌ کاغذ ندارد تاب جولان شرار
آه از آن دشتی‌کزو نخجیر من پیدا شود
بوتهٔ دیگر نمی‌خواهدگداز وهم و ظن
می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود
در خیال او بهار افسانه‌ای سر کرده‌ام
با‌ش تا خواب ‌گل از تعبیر من پیدا شود
عمرها شد بیدل احرام صبوحی بسته‌ام
کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
خواهش از ضبط نفس‌ گر قدمی پیش شود
ساغر همت جم ‌کاسهٔ درویش شود
هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک
پایمال قدم هرزه‌دو خویش شود
می‌کشد خون امید از دل حسرت‌کش ما
سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود
لذت وصل تو از کام تمنا نرود
هر سر مو به تنم‌ گر به مثل نیش شود
نیست دور از اثر غیرت ابروی‌کجت
جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود
چشم ما حلقه به ‌گوش است به نقش قدمی
که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود
فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ‌، مباد
حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود
آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود
اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود
راحت‌اندیش مباشید که در وادی عشق
وحشت آرام شود آهو اگر میش شود
گفتگو کم‌ کن اگر عافیتت منظور است
بحر هم می‌رود از خود چو هوا بیش‌شود
نکشی پای ز دامان تغافل‌ که شرار
رفته باشد ز نظر تا قدم‌اندیش شود
رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل
گرنه مضراب قبولش لب درویش شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
نشاط این بهارم بی‌گل روبت چه‌کار آید
توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید
ز استقبال نازت‌گر چمن را رخصتی باشد
به صد طاووس بندد نخل ویک آیینه‌وار آید
پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت
جنون‌تازی‌که صید لاغر ما هم به‌کار آید
به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن
خرامی‌، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید
شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت
تبسم‌ گر به لب دزدی چمنها در فشار آید
ندارد موج بی‌وصل‌گهر امید جمعیت
هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید
به برق انتظارم می‌گدازد شوق دیداری
تحیر می‌دهم آب ای خدا دیدن به بار آید
فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را
سحر گل چیند از جیبم دمی‌ کان شهسوار آید
چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان
کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید
شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران
خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید
هزار آیینه از دست دو عالم می‌برد صیقل
که یارب آن پری‌رو بر من بیدل دچار آید