عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
زلف ترک من صبا هردم مشوش می کند
تا دماغ عاشقان از بوی آن خوش می کند
با زمین مرده ابر نو بهاری کی کند
آنچه بامن بوی زلف یار سرکش می کند
از لطافت ترک من گویی که هست آب حیات
خاصه آن ساعت که طبعش همچو آتش می کند
سبزه و آب و شراب و شاهد و رود و سرود
گر نباشد روی ترکم کار هر شش می کند
هر بهاری گل به دامن می کند زر پیشکش
تا خطابش ترک من ادنی وادش میکند
چون بدمژگان خون عالم می تواند ریختن
از چه تر کمهر زمان آهنگ ترکش می کند
گر ز ترکی ریخت چشم ترک اوخون همام
چون که صیدلاغر است از ننگی ترکش می کند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آنچه باید همه داری و نداری مانند
کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند
اتفاق است که بیمثل جهانی لیکن
قیمت حسن تو صاحب نظران می دانند
عکس گل های رخ خویش در آیینه بین
تا ز اندیشه بستان و گلت بستانند
التفاتی نبود چشم خوشت را به کسی
بر سر خاک درت شاه و گدا یک سانند
بادها عطر فروشان سر زلف تواند
گرد گل های چمن بوی تو می گردانند
دیدهای باد بهاری که گل افشان گردد
مهربانان دل و جان بر تو چنان افشانند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ز کوی دوست مرا ناگزیر خواهد بود
وگر گذر همه بر تیغ و تیر خواهد بود
از آب دیده من در میان منزل دوست
به هر طرف که روی آبگیر خواهد بود
از بیم غیرت صاحب دلان دران منزل
گمان مبر که کسی جای گیر خواهد بود
مباش منکر فریاد ما که مستان را
همیشه بر در خوبان نفیر خواهد بود
مدام تا که بود نوبهار و موسم گل
ز عندلیب چمن پر صفیر خواهد بود
تو را که بر سرگل زلف عنبر افشان است
چه احتیاج به مشک و عبیر خواهد بود
به عهد روی تو ما را شب چهاردهم
کجا فراغت بدر منیر خواهد بود
در آن زمان که ز جان یک نفس بود باقی
هنوز یاد توام در ضمیر خواهد بود
میان مجمع صاحب دلان حدیث همام
چو هست ذکر شما دل پذیر خواهد بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چشم بد دور که زیباتر ازین نتوان بود
بنده روی تو خواهم ز میان جان بود
دل من در هوس آن لب چون آب حیات
بس که در تیرگی زلف تو سرگردان بود
گفته بودند که روی تو به از خورشید است
چون بدیدیم به جان تو که صد چندان بود
حسن در عهد تو مشهور به همشهری ماست
پیش ازین نسبت او گرچه به ترکستان بود
آب حیوان به زمان لب تو پیدا شد
تا به امروز گر از دید ما پنهان بود
خاک پای تو گروهی که به جان بخریدند
همه انصاف بدادند که نیک ارزان بود
عندلیب است درین باغ مگر جان همام
که مدامش هوس روی گل خندان بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هوس عمر عزیزم ز برای تو بود
بکشم جور جهانی چو رضای تو بود
در ازل جان مرا عشق تو هم صحبت بود
تا ابد در دل من مهر و وفای تو بود
جای افسر شود آن سر که به پای تو رسد
پادشاهی کند آن کس که گدای تو بود
هست امیدم که نمایی تو خداوندی ها
ور نه از بنده چه آید که سزای تو بود
خجلم زان که فرود آمده ای در دل تنگی
چیست این منزل ویرانه که جای تو بود
روی خوب تو شد انگشت نمای خورشید
مه نو کیست که انگشت نمای تو بود
سال ها سجده صاحب نظران خواهد بود
بر زمینی که نشان کف پای تو بود
راحت روح و فتوح دل مشتاقان است
هر حدیثی که در و وصف و ثنای تو بود
سخنی لایق سمعت نبود ور باشد
هم غزل های همام ابن علای تو بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر کوی تو سرها می رود
جان فدای روی زیبا می رود
نیست کویت منزل تر دامنان
هر که عیار است آنجا می رود
چون تو پا از خانه بیرون می نهی
در میان شهر غوغا می رود
هر که رویت دید یا بویت شنید
همچو مستان بی سر و پا می رود
تا نیاید گوهر وصلت به دست
آب چشمم همچو دریا می رود
زاتش هجران او هر صبحدم
درد دل ها تا ثریا می رود
مردم آسوده کی دارد خبر
زانچه بر بیمار شب ها می رود
ما نه مرد چشم و ابروی توییم
چون در افتادیم بر ما می رود
هست مهمان لبت جان همام
خوش همی دارش که فردا می رود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
عشق از صورت او آینه جان بنمود
تا در ان آینه عکس رخ جانان بنمود
حسن او عکس جمالی ست که بیش از نظر است
عجب است این که در آیینه امکان بنمود
آب حیوان که میان ظلمات است نهان
دوست در چشمهٔ خورشید در فشان بنمود
آن صفت ها که رسیده است به گوشم ز بهشت
روی او چشم مرا روشن و آسان بنمود
زلف بر عارض او چون رقم کفر کشید
باد برداشت سر زلفش و ایمان بنمود
گفتمش جز دل من هست تو را زندانی
در شکنهای سر زلف هزاران بنمود
بر زبانم سخن نظم ثریتا میرفت
خنده زد بر سخنم رسته دندان بنمود
آن که بخشید حلاوت به لب شیرینش
در حدیثم اثری زان شکرستان بنمود
می نماید به عنایت ز سخنهای همام
آن لطافت که ز شاخ گل خندان بنمود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
بوسه یی را گر به جان شاید خرید
جان بباید داد روز من یزید
یافتن معشوق را چون ممکن است
از وصال امید نتوانم برید
پای اگر عاجز شود نتوان نشست
گه به پهلو که به سر خواهم دوید
تا نفس آید نشاید دم زدن
تارگی جنبد نشاید آرمید
عاشقان کعبه را در بادیه
ای بسا زحمت که می باید کشید
ساروانه را گو سرود آغاز کن
تا در اشتر غیر تسی آید پدید
باز ای مطرب حدیثخوش بساز
خرقه برکن از تن پیر و مرید
ساقیا می ده که مشتاقان هنوز
میزنند از تشنگی هل من مزید
از شراب جان مستانت همام
جرعه یی می خواست خود بویی شنید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
اگر نگار من از رخ نقاب بگشاید
به حسن خویش جهان سر به سر بیاراید
جمال خود به نقاب از نظر همی پوشد
به سمع او برسانید کاین نمی باید
از آفریدن شاهد غرض همین بوده ست
که از مشاهده صاحب دلی بیاساید
به آستین و به دامان شکر کشند آنجا
که پسته را به سخن یا به خنده بگشاید
لبش به خون دلم تشنه است و من خشنود
از آن که خون منش در نظر می آید
ولی گر آب حیات است خون من به مثل
دریغ باشد کار لب بدان بیالاید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بهشت روی تو را پاک دیده یی باید
که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید
به آب چشم دهم غسل نور بینایی
نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید
سپیده دم به هوای بهار هر روزی
به شبنم سحری روی گل بیاراید
که تا به روی تو ماند مگر نمی داند
که غیر حسن و طراوت ملاحتی باید
به خاک کوی تو چون بگذرد نسیم بهار
حیات بخشی و بوی خوشش بیفزاید
دریغ عهد جوانی که بی تو رفت از دست
کجاست تا به چنین صحبتی بیاساید
ولی به دولت حسنت امید می دارم
که روزگار جوانی به فرق باز آید
به بخت گفتم با ما موافقت نکنی
جواب داد که گر دوست لطف فرماید
اگر زند نفسی بی حکایت تو همام
نه از حساب سخن دان که باد پیماید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بیا دمی بنشین تا دلم بیاساید
که آن شمایل خوب انجمن بیاراید
بخند اگر چه ز خندیدنت همی دانم
که آفتاب به روزم ستاره بنماید
زناز چشم تو هشیار مست می گردد
چه حاجت است به ساقی که باده پیماید
مثال نقش تو می خواستم ز صورتگر
جواب داد که آن در قلم نمی آید
توان به نوک قلم صورتی نگاشت ولی
ملاحتش که نگارد چنان که می باید
خوش است ناز ز روی نکو ولی نه چنان
که التفات به صاحب دلان نفرماید
که ازافریدن شاهد غرض همین بوده است
که از مشاهده صاحب دلی بیاساید
رخی بدین صفت و طلعتی بدین خوبی
به اهل عشق غرامت بود که ننماید
همام را غرض از دوست ذوق روحانی ست
نظر به میل طبیعت مگر نیالاید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
رویت به ازان آمد انصاف که می باید
با روی تو در عالم گر گل نبود شاید
با ما نفسی بنشین کان روی نکو دیدن
هم چشمک کند روشن هم عمر بیفزاید
گر هر سر موی از من صاحب نظری باشد
نظارهٔ رویت را چشمی دگرم باید
در زلف تو آویزم وز بند تو نگریزم
زنجیر کر این باشد دیوانه بیاساید
دیدار چو بنمودی دل ها همه بر بودی
کو آینه تا دل را از دست تو برباید
زنهار غنیمت دان دوران لطافت را
کاین عهد گل خندان بسیار نمی پاید
روزی دو درین منزل از بهر توام خوش دل
بی صحبت منظوران دنیا به چه کار آید
از خاک درت گردی در چشم همام افشان
تا مردمک چشمش یک لحظه بیاساید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چو چشم مست بدان زلف تابدار آید
اسیر بند کمندت به اختیار آید
دلی که در شکن زلف بیقرار افتاد
عجب بود که دگر با سر قرار آید
نظر جدا نکند از کمان ابرویت
اگر ز چشم تو صد تیر بر شکار آید
میان چشم جهان بین خود کنم جایش
اگر زکوی تو گردی بدین دیار آید
روم به کوی تو پنهان و غیر تم باشد
بران سگی که دران منزل آشکار آید
برای مهره مقصود پیش چندین خصم
که راست زهره که اندر دهان مار آید
فتاد کشتی ها در میان غرقابی
که راضیم که یکی تخته با کنار آید
کشم ملامت عشقت به رسم سربازان
به راه عشق سلامت کجا به کار آید
تو را ندید ملامتگرم و گر بیند
ز گفته های خود انصاف شرمسار آید
هزار سال به آب حیات و خاک بهشت
بپرورند مگر زین گلی به بار آید
چو بلبلان به زمستان همام خاموش است
در انتظار مگر بوی نو بهار آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
سال ها باید که چون تو ماهی از دوران برآید
یا چو بالای تو سروی خوش زسروستان بر آید
در میان کفر زلفت نور ایمان می نماید
پیش زلف کافر تو مؤمن از ایمان بر آید
چون تماشارا در آبیای نگارستان به بستان
نعره های عشق بازان از گل خندان بر آید
چشم مستت گر نماید التفاتی سوی یاران
بر تو دشواری نباشد کار ما آسان بر آید
چشمهٔ خورشید روزی لایق رویت نیفتد
تا قیامت گرچه گرد گنبد دوران بر آید
پیش آن لب مانده حیران می دهم جان حیف باشد
گر بر آب زندگانی تشنه یی از جان بر آید
کی همام خسته دل را جان بیاساید زمانی
گر نه بوی مشک بوی از منزل جانان بر آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آن نه نقشی ست که در خاطر نقاش آید
فرخ آن چشم که بر طلعت زیباش آید
گر به چشم خوش او در نگرد مستوری
زهد بگذارد و در شیوه او باش آید
حسن بسیار بود لیک زمان ها باید
تا یکی از همه خوبان به جهان فاش آید
چیست برگ گل رعنا که به رویش ماند
سرو خود کیست که در معرض بالاش آید
وصف آن لعل گهر پوش کسی را زیبد
که زبانش که تقریر گهر پاش آید
عشق ورزیدن از کار سراندازان است
این نه کاریست که از مردم خوش باش آید
چون تمنای وصالی کند از دوست همام
ای دریغا که جواب از لب او باش آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
مرا چو نام لبت بر سر زبان آید
ز ذوق آن سخنم آب در دهان آید
در ان نفس که ز رویت حکایتی گویم
ز هر نفس که زنم بوی گلستان آید
به شرح زلف دراز تو در نمی پیچم
که زان هزار گره بر سر زبان آید
زهی گران که نگردد خراب آن ساعت
که چشم مست تو از خواب سرگران آید
چو آن دهان نگشایند هیچ تنگی شکر
هزار سال اگر از مصر کاروان آید
اگر به دشت مغیلان گذر کنی روزی
به جای خار گل سرخ و ارغوان آید
ز ابروی تو نتایم به هیچ وجهی روی
اگر چه بر دل من تیر ازان کمان آید
به جست و جوی تو کار مهمی به جان برسید
کسی که طالب جانان بود به جان آید
کجا رسد به شبستان هر گدا شمعی
که لایق نظر خسرو جهان آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید
حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید
بی نوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت
تشنه یی جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید
گرچه زحمت بافت دل باری مراهم راحتی ست
کاخر آن رنج از برای آن لب و دندان کشید
تا خرامان دیده ام بالای چون سرو تو را
کافرم گر دیگرم خاطر به سروستان کشید
چون نظر کردم به ابرویت مرا چشم تو گفت
با چنین بازو کمان نیکوان نتوان کشید
از برای چشم نرگس هر سحر باد صبا
خاک پایش را به سر برداشت در بستان کشید
بادچون بگذشت برزلف پراز چین تو گفت
مشک می بایدازین کشور به ترکستان کشید
در جهان دانی که داند اندکی حال همام
وان که جانم ز اشتیاق خدمت جانان کشید
عاجزی سرگشته یی داند که در راه حجاز
تشنگیها از هوای گرم تابستان کشید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
چون قامت تو سروی در بوستان نروید
چون عارض تو یک گل در گلستان نروید
گر باد بوی زلفت گرد چمن بر آرد
یک برگ گل ز شاخی بی بوی جان نروید
تا وصف چشم مستت گویند پیش نرگس
از خاک تیره سوسن بی صد زبان نروید
گل گر دهان گشاید بی باد رویت او را
رخساره لعل نبود در در دهان نروید
بر هر زمین که افتد عکسی ز چهره تو
جز لاله بر نیاید جز ارغوان نروید
در خاک گر بمالم رخسار زرد خود را
زان خاک تا قیامت جز زعفران نروید
از اشکم گیه بروید از اقامت تو یک شب
بر جویبار چشمم سرو روان نروید
از جویبار وصلت بک گل نچیده ام من
گویی ندید چشمم با در جهان نروید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
اینک نسیمی میدهد کز دوست می آردخبر
برخیز کاستقبال او واجب بود کردن به سر
ای راحت جان مرحبا از دوست کی گشتی جدا
دارد عزیمت سوی ما یا کردازین جانب گذر
از زلف عنبر بار او وز سرو خوش رفتار او
وز روی چون گلنار اوربح الصباهات الخبر
آن چشم شوخوشنگ او و ابروی پر نیرنگ او
وانطرة شبرنگ اوچون است ای باد سحر
ای مشک بوی خوش نفس بودیمر افریادرس
تعجیل کن رو باز پس پیغام سوی دوست بر
او را بگوکای نازنین منشین زمانی بر نشین
فرسنگ در فرسنگ بین افتاده دل بر یکدگر
خوش در دلم بنشسته ای با روح در پیوسته ای
در چشم من بشکستهای بازار خوبان سر به سر
ای جان شکار تیر تو دل بسته زنجیر تو
در حیرت از تصویر تو صورتگر صاحب هنر
روح و دماغ کیستی چشم و چراغ کیستی
ای گل ز باغ کیستی کا باد باد آن بوم و بر
ای چون همام خوش سخن از عاشقان صد انجمن
در منزلت فریاد زن از اشتیاق یک نظر
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
دمی وصال تو از هر چه در جهان خوشتر
شبی خیال تو از ملک جاودان خوشتر
اگر به هجر گدازی و گر وصال دهی
هر آنچه رای تو فرمان دهد همان خوشتر
که گفت کز رخ تو ماه آسمان بهتر
که گفت کز قد تو سرو بوستان خوشتر
مدام بر طرف جویبار دیده من
خیال سرو قد یار دل ستان خوشتر
ز هر خوشی و سعادت که در جهان باشد
حضور دلبر و دیدار دوستان خوشتر
رخم به طعنه بدخواه کهربایی به
لبت به خنده نوشین شکرفشان خوشتر
بیا که وصل تو از هر خوشی که نام برند
به نزد عاشق مهجور ناتوان خوشتر
ز خاک کوی تو گردی به نزد چشم همام
ز خلد و کوثر وفردوس و از جنان خوشتر