عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ای باد نو بهاری بوی بهشت داری
از سوی گل رسیدی یا پیک آن نگاری
نی این چنین نسیمی از گلستان نیاید
معلوم شد ز بویت کز همدمان یاری
بر منزلی گذشتی داری ازو نشانی
چون زلف مشک بارش خوش بوی بی قراری
بویی که روح بخشد دل را فتوح بخشد
از زلف یارم آید ای گل تو آن نداری
چون قامتش خرامان گردد میان بستان
آنجا تو خود که باشی ای سرو جویباری
از سوی گل رسیدی یا پیک آن نگاری
نی این چنین نسیمی از گلستان نیاید
معلوم شد ز بویت کز همدمان یاری
بر منزلی گذشتی داری ازو نشانی
چون زلف مشک بارش خوش بوی بی قراری
بویی که روح بخشد دل را فتوح بخشد
از زلف یارم آید ای گل تو آن نداری
چون قامتش خرامان گردد میان بستان
آنجا تو خود که باشی ای سرو جویباری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
ای نسیم سحری هیچ سر آن داری
کز برای دل من روی به جانان آری
پیش آن جان و جهان عرض کنی بندگیم
باز بر لوح دلش نقش وفا بنگاری
اور مجالی بودن گو که فلان می گوید
به خدا میدهمت عهد نگه میداری
گر چه دورم مکن ای دوست فراموش مرا
دوست آن است که در هجر نماید یاری
گیرد آن گل که گلابش چکد از غایت شرم
حیف باشد که تو هر خار و خسی بگذاری
خاک پای تو شوم گر گل رخسار خویش
به همان آب و طراوت به رهی بسپاری
چشم بددور از ان برگ گل و نرگس مست
که بود با خردش فعله می گلناری
با خیال تو به سر می برم ایام فراق
نیستم بی تو نه در خواب و نه در بیداری
هست امیدم که دهد عمر امان تا با بم
از وصال تو به اقبال تو برخورداری
کز برای دل من روی به جانان آری
پیش آن جان و جهان عرض کنی بندگیم
باز بر لوح دلش نقش وفا بنگاری
اور مجالی بودن گو که فلان می گوید
به خدا میدهمت عهد نگه میداری
گر چه دورم مکن ای دوست فراموش مرا
دوست آن است که در هجر نماید یاری
گیرد آن گل که گلابش چکد از غایت شرم
حیف باشد که تو هر خار و خسی بگذاری
خاک پای تو شوم گر گل رخسار خویش
به همان آب و طراوت به رهی بسپاری
چشم بددور از ان برگ گل و نرگس مست
که بود با خردش فعله می گلناری
با خیال تو به سر می برم ایام فراق
نیستم بی تو نه در خواب و نه در بیداری
هست امیدم که دهد عمر امان تا با بم
از وصال تو به اقبال تو برخورداری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
خجسته زمانی و خوش روزگاری
که باز آید از در مرا چون تویاری
از رویت بهشتی شود مسکن ما
بدهر گوشه یی بشکفد لاله زاری
به سرو روان تو گوید دو چشمم
کجا میروی از چنین جویباری
لئیم را توقع بود پای بوسی
که را زهره باشد حدیث کناری
به هر مرغزاری رسیدم ندیدم
گلی کان ز رویت بود یادگاری
بدشکرانه جان را برافشانم آندم
دریغا به از جان ندارم نثاری
کسی را که باشد وصالت میسر
زهی خوش حیاتی عجب کار و باری
مبارک زمینی که شهر تو باشد
به هر موسم آنجا بود نو بهاری
به امید روزی که روی تو بینم
کجا باد جنت کند مهربانی
سکان را مجال است بر آستانت
که بر خاک کوی تو گیرد قراری
به اقبال وصل تو باشد که آرد
به سر می برم عمر در انتظاری
همام از فراق تو جان با کناری
خوشا وقت ایشان مرا نیست باری
که باز آید از در مرا چون تویاری
از رویت بهشتی شود مسکن ما
بدهر گوشه یی بشکفد لاله زاری
به سرو روان تو گوید دو چشمم
کجا میروی از چنین جویباری
لئیم را توقع بود پای بوسی
که را زهره باشد حدیث کناری
به هر مرغزاری رسیدم ندیدم
گلی کان ز رویت بود یادگاری
بدشکرانه جان را برافشانم آندم
دریغا به از جان ندارم نثاری
کسی را که باشد وصالت میسر
زهی خوش حیاتی عجب کار و باری
مبارک زمینی که شهر تو باشد
به هر موسم آنجا بود نو بهاری
به امید روزی که روی تو بینم
کجا باد جنت کند مهربانی
سکان را مجال است بر آستانت
که بر خاک کوی تو گیرد قراری
به اقبال وصل تو باشد که آرد
به سر می برم عمر در انتظاری
همام از فراق تو جان با کناری
خوشا وقت ایشان مرا نیست باری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دیگر نخوانم جان تورا زیرا که از جان خوشتری
از حسن خوبان نشمرم حسنت که ایشان خوشتری
تشبیه رویت کردمی در حسن هر باری به مه
چون نیک وا دیدم بسی از ماه تابان خوشتری
در بوستان گل دیده ام سنبل بسی بوییده ام
از رو وموای خوش پسرهم زین وهم زان خوشتری
چون زلف عنبر بار خود داری پریشان کار من
لیکن چو از باد صبا گردد پریشان خوشتری
از ناز چون بر رهگذر قصد خرامیدن کنی
و هر کس که بیند گویدت سروا خرامان خوشتری
هشیار خوبی ای پسر می نوش می کن زان سبب
کز باده چون از باد سرو افتان و خیزان خوشتری
چون بلبل گلزار حسنی ای همام خسته دل
در مدح گلزار رخش دایم سرایان خوشتری
از حسن خوبان نشمرم حسنت که ایشان خوشتری
تشبیه رویت کردمی در حسن هر باری به مه
چون نیک وا دیدم بسی از ماه تابان خوشتری
در بوستان گل دیده ام سنبل بسی بوییده ام
از رو وموای خوش پسرهم زین وهم زان خوشتری
چون زلف عنبر بار خود داری پریشان کار من
لیکن چو از باد صبا گردد پریشان خوشتری
از ناز چون بر رهگذر قصد خرامیدن کنی
و هر کس که بیند گویدت سروا خرامان خوشتری
هشیار خوبی ای پسر می نوش می کن زان سبب
کز باده چون از باد سرو افتان و خیزان خوشتری
چون بلبل گلزار حسنی ای همام خسته دل
در مدح گلزار رخش دایم سرایان خوشتری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بازیچه نیست آخر آیین عشق بازی
با دوست در نگیرد تا روح در نیازی
چون شاهد حقیقی محجوب شد ز غیرت
در بت پرستیم دان با نسبت مجازی
تا آفتاب تابان از شرق بر نیاید
پروانه می نماید با شمع عشق بازی
گلهای نو بهاری چون در شکفتن آید
ای نخل بند آن به کز موم گل نسازی
در وصف روی یارم حرفی نمیشمارم
چندین هزار طومار از پارسی و تازی
ای پر تو جمالت از خاک کرده پیدا
رویی بدین لطیفی زلفی بدین درازی
آب و هوا چه باشد لطف تو می نماید
از لاله تازه رویی وز سرو سرفرازی
گر کشتگان عشقت صد جان بیافتندى
یک جان فدا نکردی در روز حرب غازی
در حضرتت چه سنجد جان همام کانجا
محمود میدهد جان در صحبت ایازی
با دوست در نگیرد تا روح در نیازی
چون شاهد حقیقی محجوب شد ز غیرت
در بت پرستیم دان با نسبت مجازی
تا آفتاب تابان از شرق بر نیاید
پروانه می نماید با شمع عشق بازی
گلهای نو بهاری چون در شکفتن آید
ای نخل بند آن به کز موم گل نسازی
در وصف روی یارم حرفی نمیشمارم
چندین هزار طومار از پارسی و تازی
ای پر تو جمالت از خاک کرده پیدا
رویی بدین لطیفی زلفی بدین درازی
آب و هوا چه باشد لطف تو می نماید
از لاله تازه رویی وز سرو سرفرازی
گر کشتگان عشقت صد جان بیافتندى
یک جان فدا نکردی در روز حرب غازی
در حضرتت چه سنجد جان همام کانجا
محمود میدهد جان در صحبت ایازی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
کیست کاین فتنه نشاند که تو می آغازی
کیست بر روی زمین کش تو نمی اندازی
نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی
چشم را گوی که زو دیده ام این غمازی
پیش ازان کز غم تو خانه بپردازد دل
خوش بود گر نفسی با دل من پردازی
همچو نایم به دم وناله بسی داشته اند
چه بود نیز چو چنگم نفسی بنوازی
گرشود جمله جهان خصم مپندار که دست
دارم از دامنت ای دوست به بازی
ذره یی کم نکنم در هوست هیچ عیار
بازی گر صدم بار چو زر در غم خود بگدازی
نازنینی و شد اندر سر ناز تو همام
شد حقیقت که بدان روی نکو مینازی
کیست بر روی زمین کش تو نمی اندازی
نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی
چشم را گوی که زو دیده ام این غمازی
پیش ازان کز غم تو خانه بپردازد دل
خوش بود گر نفسی با دل من پردازی
همچو نایم به دم وناله بسی داشته اند
چه بود نیز چو چنگم نفسی بنوازی
گرشود جمله جهان خصم مپندار که دست
دارم از دامنت ای دوست به بازی
ذره یی کم نکنم در هوست هیچ عیار
بازی گر صدم بار چو زر در غم خود بگدازی
نازنینی و شد اندر سر ناز تو همام
شد حقیقت که بدان روی نکو مینازی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
در آرزوی تو گشتم به هر دیار بسی
مرا ز روی تو هرگز نشان نداد کسی
وجود خاکی ما را به کوی دوست چه کار
که نیست لایق باغ بهشت خار و خسی
همی روم ز پی کاروان فقر مگر
به گوش ما رسد از دور ناله جرسی
به آتشی که درین شب ز دور می بینم
کجا رسم که به موسی نمی رسد قبسی
ندید منزل سیمرغ چشم شهبازان
خیال بین که تمنا می کند مگسی
به باد رفت سر سرکشان درین سودا
هنوز در سر ما هست ازین طلب هوسی
مگر که باد نسیمی بیارد از گلزار
که هست بلبل مسکین اسیر در قفسی
به جانم از نفس صبح می رسد بویت
زعمر خویشتنم هست حاصل آن نفسی
در اشتیاق تو خواهد همام جان دادن
که عاشقانت ازین درد مرده اند بسی
مرا ز روی تو هرگز نشان نداد کسی
وجود خاکی ما را به کوی دوست چه کار
که نیست لایق باغ بهشت خار و خسی
همی روم ز پی کاروان فقر مگر
به گوش ما رسد از دور ناله جرسی
به آتشی که درین شب ز دور می بینم
کجا رسم که به موسی نمی رسد قبسی
ندید منزل سیمرغ چشم شهبازان
خیال بین که تمنا می کند مگسی
به باد رفت سر سرکشان درین سودا
هنوز در سر ما هست ازین طلب هوسی
مگر که باد نسیمی بیارد از گلزار
که هست بلبل مسکین اسیر در قفسی
به جانم از نفس صبح می رسد بویت
زعمر خویشتنم هست حاصل آن نفسی
در اشتیاق تو خواهد همام جان دادن
که عاشقانت ازین درد مرده اند بسی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
بگذشت بره نظارگان نگذاشت در قالب دلی
از حسن او پردیدهام این شیوه در هر منزلی
چون باد برها بگذرد بر جانب ماننگرد
آرام دلها می برد وصل چنین مستعجلی
دلهاست در غوغای او سرها پر از سودای او
افشانده خاک پای او در دیده هر صاحبدلی
هستند مقبولان او در عشق مقتولان او
قابل نشد این لطف را جز نیک بختی مقبلی
در بحر عشقش عاشقان کردند کشتی ها روان
بیرون نیامدزانمیان یک تخته یی برساحلی
رسم است بر دیوانگان زنجیر و زلف یارما
اندر سلاسل می کشد هر جا که بیند عاقلی
حسن جهانگیرش نگر بگرفتهعالم سر به سر
ز افسانه سودای او خالی نیابی محفلی
مرغان او را در قفس باشد همیشه این هوس
کز گلستانش یک نفس باد آورد بوی گلی
باشد همام از بوی او مشغول گفت و گوی او
بی بوی جان آویز او پیدا نیابی بلبلی
از حسن او پردیدهام این شیوه در هر منزلی
چون باد برها بگذرد بر جانب ماننگرد
آرام دلها می برد وصل چنین مستعجلی
دلهاست در غوغای او سرها پر از سودای او
افشانده خاک پای او در دیده هر صاحبدلی
هستند مقبولان او در عشق مقتولان او
قابل نشد این لطف را جز نیک بختی مقبلی
در بحر عشقش عاشقان کردند کشتی ها روان
بیرون نیامدزانمیان یک تخته یی برساحلی
رسم است بر دیوانگان زنجیر و زلف یارما
اندر سلاسل می کشد هر جا که بیند عاقلی
حسن جهانگیرش نگر بگرفتهعالم سر به سر
ز افسانه سودای او خالی نیابی محفلی
مرغان او را در قفس باشد همیشه این هوس
کز گلستانش یک نفس باد آورد بوی گلی
باشد همام از بوی او مشغول گفت و گوی او
بی بوی جان آویز او پیدا نیابی بلبلی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
مباد دل ز هوای تو یک زمان خالی
که اعتبار ندارد تنی ز جان خالی
همای عشق تورا هست آشیان دل من
مباد سایه آن مرغ از آشیان خالی
دران جهان نبود مایه هیچ جانی را
که زاشتیاق تو باشد درین جهان خالی
ز غیرتی که مرا بر سگان کوی تو هست
کنم همیشه زمینش ز استخوان خالی
بقای روی تو بادا که عالم افروزست
اگر شود زهه و مهر آسمان خالی
به هیچ دل زبانم حلاوتی نرسد
گر از حدیث تو باشد دمی زبان خالی
کدام فایده باشد همام را ز زبان
چو باشد از سخن یار مهربان خالی
که اعتبار ندارد تنی ز جان خالی
همای عشق تورا هست آشیان دل من
مباد سایه آن مرغ از آشیان خالی
دران جهان نبود مایه هیچ جانی را
که زاشتیاق تو باشد درین جهان خالی
ز غیرتی که مرا بر سگان کوی تو هست
کنم همیشه زمینش ز استخوان خالی
بقای روی تو بادا که عالم افروزست
اگر شود زهه و مهر آسمان خالی
به هیچ دل زبانم حلاوتی نرسد
گر از حدیث تو باشد دمی زبان خالی
کدام فایده باشد همام را ز زبان
چو باشد از سخن یار مهربان خالی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کو جوانی تا فدای عشق خوبان کردمی
بار دیگر عمر خود در کار ایشان کردمی
کاشکی بر جای هر مویی دلی بودی مرا
تا بران زلف عبیر افشان دل افشان کردمی
کاشکی من باغبان گلستانش بودمی
تا دهان بخت را چون غنچه خندان کردمی
گر میسر میشدی چشم مرا دیدار دوست
کی نظر در چشمه خورشید تابان کردمی
با سگان کوی او بر خاک اگر بنشستمی
کافرم گر آرزوی تخت سلطان کردمی
شیوه مردان نباشد عشق پنهان باختن
ورنه من زاغیار حال خویش پنهان کردمی
در جوانی عشق بازی ها فراوان کرده ام
گر به پیری طاقتم بودی دو چندان کردمی
گر بر دلدار ره بودی دلم را چون همام
جان به روز عید وصل دوست قربان کردمی
بار دیگر عمر خود در کار ایشان کردمی
کاشکی بر جای هر مویی دلی بودی مرا
تا بران زلف عبیر افشان دل افشان کردمی
کاشکی من باغبان گلستانش بودمی
تا دهان بخت را چون غنچه خندان کردمی
گر میسر میشدی چشم مرا دیدار دوست
کی نظر در چشمه خورشید تابان کردمی
با سگان کوی او بر خاک اگر بنشستمی
کافرم گر آرزوی تخت سلطان کردمی
شیوه مردان نباشد عشق پنهان باختن
ورنه من زاغیار حال خویش پنهان کردمی
در جوانی عشق بازی ها فراوان کرده ام
گر به پیری طاقتم بودی دو چندان کردمی
گر بر دلدار ره بودی دلم را چون همام
جان به روز عید وصل دوست قربان کردمی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
لا از تشنگی بمردم ای آب زندگانی
چون نیستی در آتش احوال ما چه دانی
ما را اگر نخوانی سلطان وقت خویشی
درویش را همین بس کز پیش در نرانی
این نوبهار خوبی تا جاودان نماند
در یاب عاشقان را کامروز می توانی
با دوستان همدم با همده بان محرم
گریک نفس برآری آن است زندگانی
منگر در آب ترسم گر روی خود ببینی
بروای ما نداری حیران خود بمانی
خوش بو تر از نسیمی در صبح نو بهاری
شیرینتر از حیاتی در موسم جوانی
ما را اگر تو باشی ملک جهان چه باشد
این است پادشاهی و اقبال و کامرانی
بر رهگذر که آبی بنگر به زیر چشمم
وه گر بود سلامی در زیر لب نهانی
یک دم وصال رویت بی زحمت رقیبان
پیش همام خوشتر از عیش جاودانی
چون نیستی در آتش احوال ما چه دانی
ما را اگر نخوانی سلطان وقت خویشی
درویش را همین بس کز پیش در نرانی
این نوبهار خوبی تا جاودان نماند
در یاب عاشقان را کامروز می توانی
با دوستان همدم با همده بان محرم
گریک نفس برآری آن است زندگانی
منگر در آب ترسم گر روی خود ببینی
بروای ما نداری حیران خود بمانی
خوش بو تر از نسیمی در صبح نو بهاری
شیرینتر از حیاتی در موسم جوانی
ما را اگر تو باشی ملک جهان چه باشد
این است پادشاهی و اقبال و کامرانی
بر رهگذر که آبی بنگر به زیر چشمم
وه گر بود سلامی در زیر لب نهانی
یک دم وصال رویت بی زحمت رقیبان
پیش همام خوشتر از عیش جاودانی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
به جای هر سر مویی گرم بود جانی
فدای خاک کف پای چون تو جانانی
ز جام خویش یکی جرعه در دهانم ریز
مر از آن چه که خضر است و آب حیوانی
کسی که دیده بود نوبهار رویت را
دگر به خاطر او نگذرد گلستانی
میان زلف سیاهت دلم همی گوید
که را بود به جهان در چنین شبستانی
مگر ز باغ بهشت آمدی که در دنیی
برین جمال ندیدیم هیچ انسانی
دلم ز درد تو آسایشی همی یابد
که در دهند نیابد ز هیچ درمانی
مگر که سبز شود کشت زار اومیدم
هراست هر نفس از آب دیده بارانی
نه همچو روی تو باشد گلی به فصل بهار
نه چون همام به وصفت هزار دستانی
فدای خاک کف پای چون تو جانانی
ز جام خویش یکی جرعه در دهانم ریز
مر از آن چه که خضر است و آب حیوانی
کسی که دیده بود نوبهار رویت را
دگر به خاطر او نگذرد گلستانی
میان زلف سیاهت دلم همی گوید
که را بود به جهان در چنین شبستانی
مگر ز باغ بهشت آمدی که در دنیی
برین جمال ندیدیم هیچ انسانی
دلم ز درد تو آسایشی همی یابد
که در دهند نیابد ز هیچ درمانی
مگر که سبز شود کشت زار اومیدم
هراست هر نفس از آب دیده بارانی
نه همچو روی تو باشد گلی به فصل بهار
نه چون همام به وصفت هزار دستانی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
در غیر تم که با خود همراز و همنشینی
در آب عکس خود را زنهار تا نبینی
آیینه را نخواهم در صحبتت که زانجا
دانی که تا چه غایت زیبا و نازنینی
آنکه که دیده باشی روبی بدین ملاحت
از خود به سر نیایی با ما کجا نشینی
زلف تو را نگویم عنبر کادب نباشد
با گرد خاک کویت گویم که عنبرینی
خورشید پیش رویت آید به سجده گوید
ای صانعی که از گل خورشید آفرینی
هر کار لب تو دیده انگشت و لب گزیده
حیران حسن رویت صورتگران چینی
گل کیست تا به رویت نسبت کند همامش
با مشک تا به مویت گوید که همچنینی
در آب عکس خود را زنهار تا نبینی
آیینه را نخواهم در صحبتت که زانجا
دانی که تا چه غایت زیبا و نازنینی
آنکه که دیده باشی روبی بدین ملاحت
از خود به سر نیایی با ما کجا نشینی
زلف تو را نگویم عنبر کادب نباشد
با گرد خاک کویت گویم که عنبرینی
خورشید پیش رویت آید به سجده گوید
ای صانعی که از گل خورشید آفرینی
هر کار لب تو دیده انگشت و لب گزیده
حیران حسن رویت صورتگران چینی
گل کیست تا به رویت نسبت کند همامش
با مشک تا به مویت گوید که همچنینی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
پیک مبارک است نسیم سحر گهی
مشتاق را همی دهد از دوست آگهی
جان برخی نسیم که نگذاشت یک زمان
کز بوی زلف یار دماغم شود تهی
ای باد روح پرور همراز خوش نفس
یعقوب را بشارت یوسف همی دھی
این خسته فراق مصیبت رسیده را
پیغام می رسانی و مرهم همی نهی
مستعجلی و می نگذارم تو را ز دست
تا میکنی حکایت آن ماه خر گهی
در صحبتت روانه کنم جان خویشتن
کز قالبم نباید با باد همرهی
جان همام را بر جانان او رسان
عمریست تا که تشنه به آب است مشتهی
مشتاق را همی دهد از دوست آگهی
جان برخی نسیم که نگذاشت یک زمان
کز بوی زلف یار دماغم شود تهی
ای باد روح پرور همراز خوش نفس
یعقوب را بشارت یوسف همی دھی
این خسته فراق مصیبت رسیده را
پیغام می رسانی و مرهم همی نهی
مستعجلی و می نگذارم تو را ز دست
تا میکنی حکایت آن ماه خر گهی
در صحبتت روانه کنم جان خویشتن
کز قالبم نباید با باد همرهی
جان همام را بر جانان او رسان
عمریست تا که تشنه به آب است مشتهی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ای آفتاب خوبان وی آیت الهی
حسن تو را مسخر از ماه تا به ماهی
گر ماه را ز رویت بودی مدد نگشتی
وقت خسوف ظاهر بر روی مه سیاهی
نی خوبی شما را هرگز بود نهایت
نی اشتیاق ها را پیدا شود تناهی
گرخون عاشقان را ریزی به یک کرشمه
از ما گناه باشد گفتن که در گناهی
پیش سگان کویت بر خاک آستانت
گر باشدم مجالی دعوی کنم به شاهی
در دل بسی شکایت دارم ولی چه گویم
کاحوال بی حکایت دانستهای کماهی
جز روی دوست دیدن می بینم از معاصی
با دیگری محبت میدانم از مناهی
هم ماه مهربانی هم جان زندگانی
هم نور دیده و دل هم پشت و هم پناهی
جان همام دارد آثار بوی جانان
انفاس عنبرینش هم میدهد گواهی
حسن تو را مسخر از ماه تا به ماهی
گر ماه را ز رویت بودی مدد نگشتی
وقت خسوف ظاهر بر روی مه سیاهی
نی خوبی شما را هرگز بود نهایت
نی اشتیاق ها را پیدا شود تناهی
گرخون عاشقان را ریزی به یک کرشمه
از ما گناه باشد گفتن که در گناهی
پیش سگان کویت بر خاک آستانت
گر باشدم مجالی دعوی کنم به شاهی
در دل بسی شکایت دارم ولی چه گویم
کاحوال بی حکایت دانستهای کماهی
جز روی دوست دیدن می بینم از معاصی
با دیگری محبت میدانم از مناهی
هم ماه مهربانی هم جان زندگانی
هم نور دیده و دل هم پشت و هم پناهی
جان همام دارد آثار بوی جانان
انفاس عنبرینش هم میدهد گواهی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
می کند بوی تو با باد صبا همراهی
خلق را می دهد از بوی بهشت آگاهی
اثر کفر نماندی به جهان از رویت
کر نکردی سر زلفت مدد گمراهی
خجلم زان که به رخسار تو گویم ماهی
کز تو تا ماه تمام است زمه تا ماهی
آفتاب است که مشهور جهان است به حسن
چشم بد دور زرویت که چومه پنجاهی
ما گدایان شرف از خاک درت یافته ایم
همه خواهند تورا تا تو که را می خواهی
گر بود سوی همامت نظری ور نبود
آستانت نفروشیم به تخت شاهی
همه جویند تورا تا تو که را میجویی
از درت دور نگردد چو سگ خرگاهی
خلق را می دهد از بوی بهشت آگاهی
اثر کفر نماندی به جهان از رویت
کر نکردی سر زلفت مدد گمراهی
خجلم زان که به رخسار تو گویم ماهی
کز تو تا ماه تمام است زمه تا ماهی
آفتاب است که مشهور جهان است به حسن
چشم بد دور زرویت که چومه پنجاهی
ما گدایان شرف از خاک درت یافته ایم
همه خواهند تورا تا تو که را می خواهی
گر بود سوی همامت نظری ور نبود
آستانت نفروشیم به تخت شاهی
همه جویند تورا تا تو که را میجویی
از درت دور نگردد چو سگ خرگاهی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
اثر لطف خدایی که چنین زیبایی
تاتو منظور منی شاکرم از بینایی
نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا
که شب تیره شود روز چو رخ بنمایی
چون خیال تو ز پیشم نفسی خالی نیست
شرمم آید که شکایت کنم از تنهایی
در مه و مهر به یاد تو نظر می کردم
غیرتم گفت به چشمم که زهی هر جایی
لایق منصب حسنت نبود گر گویم
که چو خورشید جهان گیر و جهان آرایی
گر به رنگ گل رخسار تو بودی خورشید
همچو یاقوت نمودی فلک مینایی
با مشام تو لب خوش نفست همنفس است
مجمر و عود نه و عطر همی آسایی
در حدیث تو که جانی ست روان شیرینی
بیش از ان است که گویم شکری میخایی
سخنت را همه گوشیم و زندق سخنت
گوش بیهوش نداند که چه می فرمایی
سخنی لایق وصفت ز زبان می طلبم
ای دریغا که وفا می نکند گویایی
مهرورز توهمام است زهی حسن و کرم
تازه شد در دل پیرم هوس بر نایی
تاتو منظور منی شاکرم از بینایی
نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا
که شب تیره شود روز چو رخ بنمایی
چون خیال تو ز پیشم نفسی خالی نیست
شرمم آید که شکایت کنم از تنهایی
در مه و مهر به یاد تو نظر می کردم
غیرتم گفت به چشمم که زهی هر جایی
لایق منصب حسنت نبود گر گویم
که چو خورشید جهان گیر و جهان آرایی
گر به رنگ گل رخسار تو بودی خورشید
همچو یاقوت نمودی فلک مینایی
با مشام تو لب خوش نفست همنفس است
مجمر و عود نه و عطر همی آسایی
در حدیث تو که جانی ست روان شیرینی
بیش از ان است که گویم شکری میخایی
سخنت را همه گوشیم و زندق سخنت
گوش بیهوش نداند که چه می فرمایی
سخنی لایق وصفت ز زبان می طلبم
ای دریغا که وفا می نکند گویایی
مهرورز توهمام است زهی حسن و کرم
تازه شد در دل پیرم هوس بر نایی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
ای گل از غنچه کی برون آیی
که شدم ز انتظار سودایی
بلبلان را نمی برد شب خواب
تا سحرگه نقاب بگشایی
با صبا گفته ای که می آیم
من و این مژده و شکیبایی
گرچه پیشم هزار تن بیشند
بی تو جان میدهم ز تنهایی
دیده در آرزوی دیدارت
وعده یی میدهد به بینایی
بر سر چشم من قدم نه تا
جویباری به گل بیارایی
تشنه در اشتیاق آب حیات
سوخت خود رحمتى نفرمایی
هر نظر محرم جمال تو نیست
دیده ها زان شدند هرجایی
از حدیثت همام را ذوقی
به زبان می رسد ز گویایی
که شدم ز انتظار سودایی
بلبلان را نمی برد شب خواب
تا سحرگه نقاب بگشایی
با صبا گفته ای که می آیم
من و این مژده و شکیبایی
گرچه پیشم هزار تن بیشند
بی تو جان میدهم ز تنهایی
دیده در آرزوی دیدارت
وعده یی میدهد به بینایی
بر سر چشم من قدم نه تا
جویباری به گل بیارایی
تشنه در اشتیاق آب حیات
سوخت خود رحمتى نفرمایی
هر نظر محرم جمال تو نیست
دیده ها زان شدند هرجایی
از حدیثت همام را ذوقی
به زبان می رسد ز گویایی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
ای منزل مبارک می بخشیم صفایی
داری هوای مشکین از بوی آشنایی
خاک رهت ببوسم بر روی و دیده مالم
کانجا رسیده باشد روزی نشان پایی
بر سنگریزههایت چون می کنم سلامی
آید به گوش جانم بیصوت مرحبایی
در منزلی که جانان آنجا گذشته باشد
با ذره های خاکش داریم ماجرایی
گردی ز منزل او گر بر بصر نشیند
سازنده تر نباشد زان خاک توتیایی
مقبل کسی که دارد در جان وفای یاران
جانم فدای باری کار را بود وفایی
از یاد دوست یابم آرام در فراقش
جز ذکر او ندانم دل را دگر دوایی
جان همام دارد حاصل ز عشق جانان
آن دولتی که نبود در سایه همایی
آن را که چتر عشقش افکند سایه بر سر
سلطان ملک عالم پیشش بود گدایی
داری هوای مشکین از بوی آشنایی
خاک رهت ببوسم بر روی و دیده مالم
کانجا رسیده باشد روزی نشان پایی
بر سنگریزههایت چون می کنم سلامی
آید به گوش جانم بیصوت مرحبایی
در منزلی که جانان آنجا گذشته باشد
با ذره های خاکش داریم ماجرایی
گردی ز منزل او گر بر بصر نشیند
سازنده تر نباشد زان خاک توتیایی
مقبل کسی که دارد در جان وفای یاران
جانم فدای باری کار را بود وفایی
از یاد دوست یابم آرام در فراقش
جز ذکر او ندانم دل را دگر دوایی
جان همام دارد حاصل ز عشق جانان
آن دولتی که نبود در سایه همایی
آن را که چتر عشقش افکند سایه بر سر
سلطان ملک عالم پیشش بود گدایی