عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۶ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، محمد علی استیفای خاکبوس خداوند طوس فرمود. ظهر بیست و یکم است. رنج جسمانی نیست. از غره شوال تا پنجم ماه اندیشه افت و انداز بازگشت دادیم، تا خواست پاک یزدان چه باشد. قبض تریاک، یبس روزه، خشکیهای سودا، افسردگی های پیری، زیان حرارت ذاتی، و تیمارهای کوری و کری و نادانی و گیجی، دست بهم کرده پاک درهم خوشیده ام. خاک وجودم گوئی یک قطعه سنگ است.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۷
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - خسرو گلبن
شد وقت آن که از اثر باد صبحدم
بر تخت سبزه خسرو گلبن نهد قدم
گلشن شود ز جلوه عیان در خیال کور
بلبل کند به نغمه اثر در دل اصم
گردد ز بوی غنچه غمین نکهت بهشت
آید ز رنگ لاله خجل گلشن ارم
اکنون که شد ز لاله گلستان صنم ستان
شاید که صوفیان نپرستند جز صنم
همدم، بده پیاله که وقتی است جانفزا
محرم، بیار باده که عیشی است مغتنم
سبزه چو خط دلبر چینی است دلربا
غنچه چو لعل شاهد رومی است مبتسم
برق صباح را همه دم ناله بی جفا
جام صبوح را همهجا گریه بیستم
بر تخت سبزه خسرو گلبن نهد قدم
گلشن شود ز جلوه عیان در خیال کور
بلبل کند به نغمه اثر در دل اصم
گردد ز بوی غنچه غمین نکهت بهشت
آید ز رنگ لاله خجل گلشن ارم
اکنون که شد ز لاله گلستان صنم ستان
شاید که صوفیان نپرستند جز صنم
همدم، بده پیاله که وقتی است جانفزا
محرم، بیار باده که عیشی است مغتنم
سبزه چو خط دلبر چینی است دلربا
غنچه چو لعل شاهد رومی است مبتسم
برق صباح را همه دم ناله بی جفا
جام صبوح را همهجا گریه بیستم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن که در بزم نه ساقی و نه جامی دارد
نیست بی عیش ولی عیش حرامی دارد
آن که می، نوشد از آن لعل لب ساقی ما،
نوش بادش که عجب شرب مدامی دارد
باد می آید و چون می زدگان عربده جوست
می نماید که ز معشوق پیامی دارد
گو بهار است که از خانه به بستان نرود
هرکه در خانه چنین سرو خرامی دارد
غیر در جوش و خروش آمد و ما خاموشیم
آتش عشق بتان پخته و خامی دارد
زلف را حلقه کن و خال نمایان، که دگر
مرغ جانم هوس دانه و دامی دارد
ای بسا بنده که شایسته فرمان نبود
خواجه آن نیست که در خانه غلامی دارد
غیر اگر راه به پیرامن او برد چه غم،
خلوت خاص بتان شارع عامی دارد
لطف دلدار بود شامل افسر، ورنه،
خصم بر کینه او سعی تمامی دارد
نیست بی عیش ولی عیش حرامی دارد
آن که می، نوشد از آن لعل لب ساقی ما،
نوش بادش که عجب شرب مدامی دارد
باد می آید و چون می زدگان عربده جوست
می نماید که ز معشوق پیامی دارد
گو بهار است که از خانه به بستان نرود
هرکه در خانه چنین سرو خرامی دارد
غیر در جوش و خروش آمد و ما خاموشیم
آتش عشق بتان پخته و خامی دارد
زلف را حلقه کن و خال نمایان، که دگر
مرغ جانم هوس دانه و دامی دارد
ای بسا بنده که شایسته فرمان نبود
خواجه آن نیست که در خانه غلامی دارد
غیر اگر راه به پیرامن او برد چه غم،
خلوت خاص بتان شارع عامی دارد
لطف دلدار بود شامل افسر، ورنه،
خصم بر کینه او سعی تمامی دارد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آیم از دیر مغان سرخوش و مست و مدهوش
حلقه بندگی پیر مغانم در گوش
یک زمان مطرب ما نغمه سراید که برقص
یک طرف ساقی ما باده بریزد که بنوش
تا چرا داده به من لعل مروّق ساقی
چون خم باده حریفان همه در جوش و خروش
نشوم مست و خراب از می ناب ای ساقی
تا حریفان نکشندم چو سبو دوش به دوش
خوش تر آن است که بر باد دهیمش چو غبار،
سر ما گر نشود خشت خم باده فروش
تا چه حکم آیدم از درگه دیوان قضا،
چشم بر ساقیم و گوش به الهام سروش
شد بهار و به فغان آمده مرغان چمن،
غفلت است آن که در این فصل نشینی خاموش
عاشق آن است که بی خود کندش نغمه عشق
نه که از زمزمه مرغ سحرگه مدهوش
ساقی مجلس اگر باده از آن دست دهد
افسرا، جان و دل خویش به جامی بفروش
حلقه بندگی پیر مغانم در گوش
یک زمان مطرب ما نغمه سراید که برقص
یک طرف ساقی ما باده بریزد که بنوش
تا چرا داده به من لعل مروّق ساقی
چون خم باده حریفان همه در جوش و خروش
نشوم مست و خراب از می ناب ای ساقی
تا حریفان نکشندم چو سبو دوش به دوش
خوش تر آن است که بر باد دهیمش چو غبار،
سر ما گر نشود خشت خم باده فروش
تا چه حکم آیدم از درگه دیوان قضا،
چشم بر ساقیم و گوش به الهام سروش
شد بهار و به فغان آمده مرغان چمن،
غفلت است آن که در این فصل نشینی خاموش
عاشق آن است که بی خود کندش نغمه عشق
نه که از زمزمه مرغ سحرگه مدهوش
ساقی مجلس اگر باده از آن دست دهد
افسرا، جان و دل خویش به جامی بفروش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دوش دیدم بر در میخانه پیر میفروش
کرده یک یک میکشان آویزه حکمش به گوش
از می مینای او میخوارگان مست و خراب
زآتش صهبای او دردی کشان اندر خروش
این به آن گوید هنیألک ز من بستان قدح
آن به این گوید که در کش جام و نوشت باد نوش
گرچه ما بی خود جوانانیم لیک از لطف پیر،
ساغر اندر دست داریم و سبوی می به دوش
ما همه درجستجوی نام و او ننگش ز ما،
ما همه در گفتگوی راز و او یکسر خموش
تا چه گوید از کرامات و چه بنماید ز کشف
ما همه نسبت به او سر تا قدم چون چشم و گوش
خام را نبود خبر از پختگان درد عشق
پخته داند تا چرا از شعله خام آید به جوش
ای که در عالم ندانی حالت درد فراق
تا کیم بیهوده گویی در ره وصلش بکوش
کرده یک یک میکشان آویزه حکمش به گوش
از می مینای او میخوارگان مست و خراب
زآتش صهبای او دردی کشان اندر خروش
این به آن گوید هنیألک ز من بستان قدح
آن به این گوید که در کش جام و نوشت باد نوش
گرچه ما بی خود جوانانیم لیک از لطف پیر،
ساغر اندر دست داریم و سبوی می به دوش
ما همه درجستجوی نام و او ننگش ز ما،
ما همه در گفتگوی راز و او یکسر خموش
تا چه گوید از کرامات و چه بنماید ز کشف
ما همه نسبت به او سر تا قدم چون چشم و گوش
خام را نبود خبر از پختگان درد عشق
پخته داند تا چرا از شعله خام آید به جوش
ای که در عالم ندانی حالت درد فراق
تا کیم بیهوده گویی در ره وصلش بکوش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به ترک ساقی و صهبا، هزار توبه ببستم
چو چشم مست تو دیدم، دوباره توبه شکستم
بگو به ساقی مجلس، به دور ما ندهد می
که من ز باده لعلش، خراب و بی خود و مستم
فروغ باده چو دیدم در آبگینه صافی
هزار توبه خارا، چو آبگینه شکستم
عقاب عشق چو بر من فکند بال عنایت
ز پای طایر مسکین عقل رشته گسستم
دمی بهم نزدم چشم، بر امید خیالش
به شام تیره غم در بروی دوست نبستم
به عشق مهر جبینی فشانم اشک چو کوکب
به یاد طلعت ماهی، همی ستاره پرستم
اگر چه بند ز پایم گشود و کرد ترحم
سرفرار ندارم که از کمند نجستم
ورا ز سیب زنخدان، ربودمی دو سه بوسه
دمی به سرو بلندش اگر رسیدی دستم
چو چشم مست تو دیدم، دوباره توبه شکستم
بگو به ساقی مجلس، به دور ما ندهد می
که من ز باده لعلش، خراب و بی خود و مستم
فروغ باده چو دیدم در آبگینه صافی
هزار توبه خارا، چو آبگینه شکستم
عقاب عشق چو بر من فکند بال عنایت
ز پای طایر مسکین عقل رشته گسستم
دمی بهم نزدم چشم، بر امید خیالش
به شام تیره غم در بروی دوست نبستم
به عشق مهر جبینی فشانم اشک چو کوکب
به یاد طلعت ماهی، همی ستاره پرستم
اگر چه بند ز پایم گشود و کرد ترحم
سرفرار ندارم که از کمند نجستم
ورا ز سیب زنخدان، ربودمی دو سه بوسه
دمی به سرو بلندش اگر رسیدی دستم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
ما که از صهبای جام عشق تو مستیم
بر سر بازار نام و ننگ نشستیم
تا تو ببینی و باز زخم نو آری،
پاره دل را نهاده بر کف دستیم
عمر دگر کو، که ما ز عقده آن زلف،
رشته عمری که داشتیم گسستیم
تا نکند باز پاره حلقه زنجیر
این دل دیوانه را به زلف تو بستیم
تا چه کند بخت حالیا، که در این شهر
عاشق و بدنام و رند و باده پرستیم
در هوس جام باده لب خوبان،
بی می و ساقی خراب و بی خود و مستیم
بر سر بازار نام و ننگ نشستیم
تا تو ببینی و باز زخم نو آری،
پاره دل را نهاده بر کف دستیم
عمر دگر کو، که ما ز عقده آن زلف،
رشته عمری که داشتیم گسستیم
تا نکند باز پاره حلقه زنجیر
این دل دیوانه را به زلف تو بستیم
تا چه کند بخت حالیا، که در این شهر
عاشق و بدنام و رند و باده پرستیم
در هوس جام باده لب خوبان،
بی می و ساقی خراب و بی خود و مستیم
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲ - صفت علاقه بندان
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱
هین در فکن به جام، شراب مغانه را
پرنور کن ز قبلهٔ زردشت خانه را
سرد است، گرم کن زتف آتش شراب
این هفت سردسیر خراب زمانه را
هرچند ضد یکدگرند این چهار طبع
یک باده آشتی دهد این چارگانه را
از پرده ی عراق دل من ملول شد
یک ره بزن به پرده ی دیگر چغانه را
خواهی که دل چولاله زانده تهی کنی
پرکن زمی چو غنچه لبالب چمانه را
یک ره به یک دو باده، سبکسار شو ازانک
بار گران، ضعیف کند، زور شانه را
در پا فکنده دان زگرانی تو سنگ را
بر سر نهاده از سبکی بین تو شانه را
پرنور کن ز قبلهٔ زردشت خانه را
سرد است، گرم کن زتف آتش شراب
این هفت سردسیر خراب زمانه را
هرچند ضد یکدگرند این چهار طبع
یک باده آشتی دهد این چارگانه را
از پرده ی عراق دل من ملول شد
یک ره بزن به پرده ی دیگر چغانه را
خواهی که دل چولاله زانده تهی کنی
پرکن زمی چو غنچه لبالب چمانه را
یک ره به یک دو باده، سبکسار شو ازانک
بار گران، ضعیف کند، زور شانه را
در پا فکنده دان زگرانی تو سنگ را
بر سر نهاده از سبکی بین تو شانه را
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۲
در پیش من ز بهر طرب کوزهٔ مل است
و این هردو دست کردهٔ آهل در آمل است
گاهی حدیث من ز غزلهای قمری است
گاهی سماع من ز نواهای بلبل است
گاهی ز بوی باده، در این دست عنبر است
گاهی ز زلف دوست در آن دست سنبل است
شکل صنوبریش نکردست میل من
وانگاه سرو قامت او، پر تمایل است
آخر نهاد برخط او سر، چوبندگان
زلفش اگر چه قاعده ی او تطاول است
برخی روی می که زفیض جمال اوست
اندر زمانه هرچه طرب را تجمل است
از می مدار باک و زتقوی کمرمبند
مردان راه را بجز اینها توصل است
بردین نکوست تکیه، ولی بهتر اوفتاد
آن بنده را، که برکرم حق توکل است
هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک
هر جزو کاعتبار کنی ذات او کل است
معنی طلب، به قول مشو غره، زانکه دیگ
زان شد سیاه روی، که در بند غلغل است
بهر ثبات کار، سبکبار شو که کوه
اغلب زبهر بار گران در تزلزل است
دل در جهان مبند که نیکیش جمله بد
کارش بکلی ابتر و عزش همه ذل است
و این هردو دست کردهٔ آهل در آمل است
گاهی حدیث من ز غزلهای قمری است
گاهی سماع من ز نواهای بلبل است
گاهی ز بوی باده، در این دست عنبر است
گاهی ز زلف دوست در آن دست سنبل است
شکل صنوبریش نکردست میل من
وانگاه سرو قامت او، پر تمایل است
آخر نهاد برخط او سر، چوبندگان
زلفش اگر چه قاعده ی او تطاول است
برخی روی می که زفیض جمال اوست
اندر زمانه هرچه طرب را تجمل است
از می مدار باک و زتقوی کمرمبند
مردان راه را بجز اینها توصل است
بردین نکوست تکیه، ولی بهتر اوفتاد
آن بنده را، که برکرم حق توکل است
هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک
هر جزو کاعتبار کنی ذات او کل است
معنی طلب، به قول مشو غره، زانکه دیگ
زان شد سیاه روی، که در بند غلغل است
بهر ثبات کار، سبکبار شو که کوه
اغلب زبهر بار گران در تزلزل است
دل در جهان مبند که نیکیش جمله بد
کارش بکلی ابتر و عزش همه ذل است
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۵
هین در دهید باده که آنها که آگهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۳
بیا زچهره ی گلگون می، نقاب انداز
به جام چون مه نو، جرم آفتاب انداز
گهی زعنبر خط، عود تر در آتش نه
گهی زپسته، نمک در دل کباب انداز
اگر بخواهی تا صورت پری ببینی
یکی نظر سوی قارور، حباب انداز
مرا به باده کن یک ره و، نکویی کن
که گفته اند:«نکویی کن و به آب انداز»
زبند گیسو، در پای چنگ حلقه فکن
زنور می، به سوی دیوغم، شهاب انداز
گرت بباید تا زلف خود کنی همه پیچ
ز وعده، درشکن زلف خویش، تاب انداز
به جام چون مه نو، جرم آفتاب انداز
گهی زعنبر خط، عود تر در آتش نه
گهی زپسته، نمک در دل کباب انداز
اگر بخواهی تا صورت پری ببینی
یکی نظر سوی قارور، حباب انداز
مرا به باده کن یک ره و، نکویی کن
که گفته اند:«نکویی کن و به آب انداز»
زبند گیسو، در پای چنگ حلقه فکن
زنور می، به سوی دیوغم، شهاب انداز
گرت بباید تا زلف خود کنی همه پیچ
ز وعده، درشکن زلف خویش، تاب انداز
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۵
جام زرین فلک سیم پرا کند به صبح
جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران
می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی
مست گردند ز بوی گل تو کوزهگران
شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار
باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران
قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه
تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟
خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو
ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران
شکرین است نبات زمی از بس که مزید
لب شیرین سخنان ودهن لب شکران
هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد
زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران
از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم
بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران
دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب
شب شده روز من از صحبت این بدگهران
جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران
می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی
مست گردند ز بوی گل تو کوزهگران
شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار
باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران
قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه
تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟
خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو
ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران
شکرین است نبات زمی از بس که مزید
لب شیرین سخنان ودهن لب شکران
هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد
زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران
از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم
بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران
دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب
شب شده روز من از صحبت این بدگهران
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در موسمی که خیمه زند در چمن سحاب
طرف چمن خوش است می و نغمه ی رباب
نگذشت و نگذرد دمی و لحظه ای مرا
شیب و شباب جز به غم شاهد و شراب
می خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صدای نغمه ی چنگ و صدای آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله می شکند خیمه ی حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روی گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشای سرو و گل
نگشود غنچه ی دل تنگم به هیچ باب
آخر رفیق از اثر مهر گلرخی
واشد دلم چه غنچه ز تأثیر آفتاب
طرف چمن خوش است می و نغمه ی رباب
نگذشت و نگذرد دمی و لحظه ای مرا
شیب و شباب جز به غم شاهد و شراب
می خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صدای نغمه ی چنگ و صدای آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله می شکند خیمه ی حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روی گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشای سرو و گل
نگشود غنچه ی دل تنگم به هیچ باب
آخر رفیق از اثر مهر گلرخی
واشد دلم چه غنچه ز تأثیر آفتاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چه می در جام من پیر مغان کرد
که در پیرانه سر بازم جوان کرد
نه دربانم جدا زان آستان کرد
جدا زان آستانم آسمان کرد
گمان بد به من آن بی وفا برد
مرا آن بی وفا چون خود گمان کرد
دمی کان رشک سرو و غیرت گل
به عزم سیر جا در گلستان کرد
چو بلبل گل از آن رخ ناله برداشت
چو قمری سرو از آن قامت فغان کرد
هزاران روز شب کردی به اغیار
شبی هم روز با ما می توان کرد
مزن بر ما به رندی طعنه ای شیخ
ترا هر کس چنین، ما را چنان کرد
رفیق این دولت من بس، که بختم
گدای درگه پیر مغان کرد
که در پیرانه سر بازم جوان کرد
نه دربانم جدا زان آستان کرد
جدا زان آستانم آسمان کرد
گمان بد به من آن بی وفا برد
مرا آن بی وفا چون خود گمان کرد
دمی کان رشک سرو و غیرت گل
به عزم سیر جا در گلستان کرد
چو بلبل گل از آن رخ ناله برداشت
چو قمری سرو از آن قامت فغان کرد
هزاران روز شب کردی به اغیار
شبی هم روز با ما می توان کرد
مزن بر ما به رندی طعنه ای شیخ
ترا هر کس چنین، ما را چنان کرد
رفیق این دولت من بس، که بختم
گدای درگه پیر مغان کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
مرا به باده کشی کاش آنکه عیب کند
رود به میکده تا سیر سر غیب کند
جوان کند می گلرنگ پیر را چه عجب
از آنکه توبه ز می در زمان شیب کند
به محفلی که تو ساقی شوی نمی دانم
که اجتناب ز صهبا چسان صهیب کند
به گلشنی که گریبان جامه باز کنی
ز انفعال تو گل سر فرو بجیب کند
رفیق، شک برد از دل شراب، اهل یقین
نباشد آنکه در این نکته شک و ریب کند
رود به میکده تا سیر سر غیب کند
جوان کند می گلرنگ پیر را چه عجب
از آنکه توبه ز می در زمان شیب کند
به محفلی که تو ساقی شوی نمی دانم
که اجتناب ز صهبا چسان صهیب کند
به گلشنی که گریبان جامه باز کنی
ز انفعال تو گل سر فرو بجیب کند
رفیق، شک برد از دل شراب، اهل یقین
نباشد آنکه در این نکته شک و ریب کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
خوشا کسی که کباب و شراب با تو خورد
شراب با تو بنوشد کباب با تو خورد
شود به ذائقه چون شهد ناب شیرینش
اگر کسی به مثل زهر ناب با تو خورد
به روز محشر ز مستی مگر شود بیدار
شبی شراب کسی گر بخواب با تو خورد
تمام عمر خورد بی تو خون دل روزی
به عمر خویش هر آنکو شراب با تو خورد
شراب با تو خورد چند مدعی یارب
دگر محال نیابد که آب با تو خورد
تو آن نگار مسیحا دمی که می خواهد
مسیح از قدح آفتاب با تو خورد
ز هول روز حسابش بود رفیق چه باک
اگر شبی قدح بی حساب با تو خورد
شراب با تو بنوشد کباب با تو خورد
شود به ذائقه چون شهد ناب شیرینش
اگر کسی به مثل زهر ناب با تو خورد
به روز محشر ز مستی مگر شود بیدار
شبی شراب کسی گر بخواب با تو خورد
تمام عمر خورد بی تو خون دل روزی
به عمر خویش هر آنکو شراب با تو خورد
شراب با تو خورد چند مدعی یارب
دگر محال نیابد که آب با تو خورد
تو آن نگار مسیحا دمی که می خواهد
مسیح از قدح آفتاب با تو خورد
ز هول روز حسابش بود رفیق چه باک
اگر شبی قدح بی حساب با تو خورد