عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - تجدید مطلع
تا دیده ز دل، نیم قدم ره به میان است
از پرده برآ، چشم جهانی نگران است
محروم مهل دیدهٔ امّید جهان را
ای آنکه حریمت دل روشن گهران است
بی روی تو در دیده بود خار، نگاهم
بی وصف تو جان در تن من بار گران است
از چاشنی عهد تو ترسم که نماند
اندک رگ تلخی که در ابروی بتان است
از همّت مردانه ات آبستن فطری ست
گر حامل بحر است و گر مادرکان است
افسر به سر دولت بدخواه تو، تیغ است
اختر به دل تیرهٔ خصم تو، سنان است
کودک به رحم فضل تو را شاهد عدل است
مادر به شکم خصم تو را مرثیه خوان است
گشت از اثر عدل تو کار دو جهان راست
گر پیچ و خمی هست، به زلفین بتان است
دست قَدَر امروز در آن قبضهٔ تیغ است
پشت ظفر امروز بر آن پشت کمان است
برق است عنان تو و کوه است رکابت
آن بس سبک افتاد و این بس که گران است
گو تا که ازین کهنه دمن گرد برآرد
فرخنده سمند تو که چون سیل دمان است
آن آینه اندام که در جلوه گریها
خاک قدمش سرمهٔ صاحب نظران است
آن ابر خروشنده که در قطره زدنها
طوفان روش و بادتک و برق عنان است
آهو کفل و شیردل و دشت نورد است
خارا شکن و کوه تن و پیل توان است
هامون بغل و لاله رخ و صبح جبین است
سندان سم و مشکین دم و باریک میان است
تردست و شفق ساعد و طاووس خرام است
چابک قدم و خشک پی و آینه ران است
برقی ست سبک پویه اگر در تک و تاز است
ابری ست گران مایه اگر قطره زنان است
در جلوه گری داغکش شیوه لیلی ست
در گرم روی فکرت عالی خردان است
یارب که شود روشنی دیده حزین را
عهد تو که آسایش کونین در آن است
بلبل نکشد پا ز سراغ گل و گلشن
آه از سرکوی تو که بی نام و نشان است
مستانه اگر نکته سرایم عجبی نیست
کی ساغر عشق تو کم از رطل گران است؟
گلزار نگردد تهی از نالهٔ بلبل
پیوسته ثنای تو مرا ورد زبان است
پیمانهٔ مستان تو بی باده مبادا
تا غنچه درین باغ ز خونابه کشان است
از پرده برآ، چشم جهانی نگران است
محروم مهل دیدهٔ امّید جهان را
ای آنکه حریمت دل روشن گهران است
بی روی تو در دیده بود خار، نگاهم
بی وصف تو جان در تن من بار گران است
از چاشنی عهد تو ترسم که نماند
اندک رگ تلخی که در ابروی بتان است
از همّت مردانه ات آبستن فطری ست
گر حامل بحر است و گر مادرکان است
افسر به سر دولت بدخواه تو، تیغ است
اختر به دل تیرهٔ خصم تو، سنان است
کودک به رحم فضل تو را شاهد عدل است
مادر به شکم خصم تو را مرثیه خوان است
گشت از اثر عدل تو کار دو جهان راست
گر پیچ و خمی هست، به زلفین بتان است
دست قَدَر امروز در آن قبضهٔ تیغ است
پشت ظفر امروز بر آن پشت کمان است
برق است عنان تو و کوه است رکابت
آن بس سبک افتاد و این بس که گران است
گو تا که ازین کهنه دمن گرد برآرد
فرخنده سمند تو که چون سیل دمان است
آن آینه اندام که در جلوه گریها
خاک قدمش سرمهٔ صاحب نظران است
آن ابر خروشنده که در قطره زدنها
طوفان روش و بادتک و برق عنان است
آهو کفل و شیردل و دشت نورد است
خارا شکن و کوه تن و پیل توان است
هامون بغل و لاله رخ و صبح جبین است
سندان سم و مشکین دم و باریک میان است
تردست و شفق ساعد و طاووس خرام است
چابک قدم و خشک پی و آینه ران است
برقی ست سبک پویه اگر در تک و تاز است
ابری ست گران مایه اگر قطره زنان است
در جلوه گری داغکش شیوه لیلی ست
در گرم روی فکرت عالی خردان است
یارب که شود روشنی دیده حزین را
عهد تو که آسایش کونین در آن است
بلبل نکشد پا ز سراغ گل و گلشن
آه از سرکوی تو که بی نام و نشان است
مستانه اگر نکته سرایم عجبی نیست
کی ساغر عشق تو کم از رطل گران است؟
گلزار نگردد تهی از نالهٔ بلبل
پیوسته ثنای تو مرا ورد زبان است
پیمانهٔ مستان تو بی باده مبادا
تا غنچه درین باغ ز خونابه کشان است
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - این قصیده را به طریقهٔ خاقانی سروده است
ای پرتو جمال تو را مظهر آفتاب
آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب
اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند
چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب
حربا زلال عشق تو از مهر می کشد
صاف شراب حسن تویی، ساغر آفتاب
سرو تو سایه تا به سر خاکیان فکند
افتاده از فراق تو بر بستر آفتاب
در حسرت زلال وصال تو سوخته ست
تو چشمهٔ حیاتی و اسکندر آفتاب
یک لالهٔ برشته دل داغ دیده ای ست
از عارض تو، بر فلک اخضر آفتاب
از جوق هندوان تو یک پاسبان، زحل
وز خیل چاکران تو یک صفدر آفتاب
از قصر رفعت تو بود کهتر آسمان
وز ذرّه با فروغ رخت کمتر آفتاب
تا بر رخت سپند بسوزد ز اختران
بر کف گرفته بنده صفت مجمر آفتاب
از شرم تیرگی نتواند سپید شد
در روزگار حسن تو چون شب پرآفتاب
سنجیدن رخ تو به خورشید، احولی ست
تو نور چشم عالمی و اعور آفتاب
حسنش خزان شود ننهد گر به بندگی
بر خاک درگه تو، رخ احمر آفتاب
در سلک خادمان دل افروز محفلت
باشد یکی غلام نکو منظر آفتاب
تنها زنی به قلب دل و دین عالمی
تازد همیشه یک تنه بر لشکر آفتاب
جایی که رای روشنت از رخ کشد نقاب
بیرون نیاورد ز گریبان سر آفتاب
در وصف عارض تو، چو گیرد به کف قلم
ریزد فرو ز کلک ثناگستر آفتاب
هر نکته ای ز چامهٔ روشن بیان تو
در معنی است گوهر و در پیکر آفتاب
دفتر به پیش خامه تو را عرضه گر دهد
از هر خط شعاع، خورد نشتر آفتاب
ای چشمهٔ زلال که در اشتیاق تو
دارد ز مهر، حالت نیلوفر آفتاب
در ملک حسن، باج نهد خامه ات بر او
افلاس را اگر نکند محضر آفتاب
در پیشگاه سدّهٔ قصر جلال تو
چون جوکیان، نشسته به خاکستر آفتاب
گیرد رواج، قرصهٔ ناقص عیار او
نام تو را چو سکّه زند بر زر آفتاب
چون جلوهٔ تو پای نهد در رکاب ناز
آرد پی نیاز، سر و افسر آفتاب
گیسوی عنبرین چو به دوش و بَر، افکنی
گیرد سواد موی تو در عنبر آفتاب
نقش سُم سمند تو، تا جلوه گر نگشت
هرگز ندیده بود ز خود بهتر آفتاب
خونش حلال غمزهٔ مرد افکنت شود
از ابر اگر به سر نکند معجر آفتاب
تا آتشین عذار تو را قبله ساخته ست
می پرورد به دامن خود آذر آفتاب
تا نور فیض شمع جمال تو برفروخت
پروانه وار، سوخته بال و پر آفتاب
از رای مستقیم تو صد طعنه می خورد
پا گر نهد برون ز خط محور آفتاب
تا شد حریف طالع منصوبه ساز تو
نقش کساد باخته در ششدر آفتاب
مپسند پرده برفتد از تیره بختیم
ناگه، در اَبرِ خط نکنی مضمر آفتاب
از دولت تو، سایهٔ بال هما شود
بر فرق عاشقان تو، در محشر آفتاب
آرایش عذار نکو باد، طرّه ات
تا سایه را مجال نباشد در آفتاب
آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب
اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند
چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب
حربا زلال عشق تو از مهر می کشد
صاف شراب حسن تویی، ساغر آفتاب
سرو تو سایه تا به سر خاکیان فکند
افتاده از فراق تو بر بستر آفتاب
در حسرت زلال وصال تو سوخته ست
تو چشمهٔ حیاتی و اسکندر آفتاب
یک لالهٔ برشته دل داغ دیده ای ست
از عارض تو، بر فلک اخضر آفتاب
از جوق هندوان تو یک پاسبان، زحل
وز خیل چاکران تو یک صفدر آفتاب
از قصر رفعت تو بود کهتر آسمان
وز ذرّه با فروغ رخت کمتر آفتاب
تا بر رخت سپند بسوزد ز اختران
بر کف گرفته بنده صفت مجمر آفتاب
از شرم تیرگی نتواند سپید شد
در روزگار حسن تو چون شب پرآفتاب
سنجیدن رخ تو به خورشید، احولی ست
تو نور چشم عالمی و اعور آفتاب
حسنش خزان شود ننهد گر به بندگی
بر خاک درگه تو، رخ احمر آفتاب
در سلک خادمان دل افروز محفلت
باشد یکی غلام نکو منظر آفتاب
تنها زنی به قلب دل و دین عالمی
تازد همیشه یک تنه بر لشکر آفتاب
جایی که رای روشنت از رخ کشد نقاب
بیرون نیاورد ز گریبان سر آفتاب
در وصف عارض تو، چو گیرد به کف قلم
ریزد فرو ز کلک ثناگستر آفتاب
هر نکته ای ز چامهٔ روشن بیان تو
در معنی است گوهر و در پیکر آفتاب
دفتر به پیش خامه تو را عرضه گر دهد
از هر خط شعاع، خورد نشتر آفتاب
ای چشمهٔ زلال که در اشتیاق تو
دارد ز مهر، حالت نیلوفر آفتاب
در ملک حسن، باج نهد خامه ات بر او
افلاس را اگر نکند محضر آفتاب
در پیشگاه سدّهٔ قصر جلال تو
چون جوکیان، نشسته به خاکستر آفتاب
گیرد رواج، قرصهٔ ناقص عیار او
نام تو را چو سکّه زند بر زر آفتاب
چون جلوهٔ تو پای نهد در رکاب ناز
آرد پی نیاز، سر و افسر آفتاب
گیسوی عنبرین چو به دوش و بَر، افکنی
گیرد سواد موی تو در عنبر آفتاب
نقش سُم سمند تو، تا جلوه گر نگشت
هرگز ندیده بود ز خود بهتر آفتاب
خونش حلال غمزهٔ مرد افکنت شود
از ابر اگر به سر نکند معجر آفتاب
تا آتشین عذار تو را قبله ساخته ست
می پرورد به دامن خود آذر آفتاب
تا نور فیض شمع جمال تو برفروخت
پروانه وار، سوخته بال و پر آفتاب
از رای مستقیم تو صد طعنه می خورد
پا گر نهد برون ز خط محور آفتاب
تا شد حریف طالع منصوبه ساز تو
نقش کساد باخته در ششدر آفتاب
مپسند پرده برفتد از تیره بختیم
ناگه، در اَبرِ خط نکنی مضمر آفتاب
از دولت تو، سایهٔ بال هما شود
بر فرق عاشقان تو، در محشر آفتاب
آرایش عذار نکو باد، طرّه ات
تا سایه را مجال نباشد در آفتاب
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نام تو زینت زبانها
حمد تو طراز داستانها
تا دام گشاد، چین زلفت
افتاد خراب، آشیانها
در رقص بود به گرد شمعت
فانوس خیال آسمانها
بگشای نقاب تا برآیند
از قالب جسم تیره، جانها
مقصد تویی از سلوک عالم
شوق تو دلیل کاروانها
در وصف کمال کبریایت
ابکم شده کلک نکته دانها
خاموش حزین که بر نتابد
افسانهٔ عشق را زبان ها
حمد تو طراز داستانها
تا دام گشاد، چین زلفت
افتاد خراب، آشیانها
در رقص بود به گرد شمعت
فانوس خیال آسمانها
بگشای نقاب تا برآیند
از قالب جسم تیره، جانها
مقصد تویی از سلوک عالم
شوق تو دلیل کاروانها
در وصف کمال کبریایت
ابکم شده کلک نکته دانها
خاموش حزین که بر نتابد
افسانهٔ عشق را زبان ها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
مرا آزاد می سازد ز دام دل تپیدنها
جنون گر وسعتی بخشد به صحرای رمیدنها
به خاک افتاده ی ضعفم، چو نقش پا درین وادی
زمینگیر غبار خاطرم، از آرمیدنها
سهی بالای من، تا خالی افکنده ست آغوشم
دو تا گردیده ام در زیر بار دل کشیدنها
از آن مهر جهان آرا نقاب از رخ بر افکندن
ز ما بی طاقتان، چون صبح پیراهن دریدن ها
رقیبان را به درد خود نبیند هیچ ناکامی
چه با جان زلیخا کرد، رشک کف بریدنها
تب و تاب دل ما تشنه کامان را چه می دانی؟
شراب بی خماری می کشی از لب مکیدنها
بیا در دیده، گر دلجویی این ناتوان خواهی
نگه را منزل دوریست تا مژگان رسیدنها
بهاران بوده ای در باغ، دی را هم تماشا کن
عجب برچیدنی دارد، بساط عیش چیدنها
حزین آخر سر حرفی به آن شیرین زبان واکن
چه لذت برده ای از شهد ناکامی چشیدنها
جنون گر وسعتی بخشد به صحرای رمیدنها
به خاک افتاده ی ضعفم، چو نقش پا درین وادی
زمینگیر غبار خاطرم، از آرمیدنها
سهی بالای من، تا خالی افکنده ست آغوشم
دو تا گردیده ام در زیر بار دل کشیدنها
از آن مهر جهان آرا نقاب از رخ بر افکندن
ز ما بی طاقتان، چون صبح پیراهن دریدن ها
رقیبان را به درد خود نبیند هیچ ناکامی
چه با جان زلیخا کرد، رشک کف بریدنها
تب و تاب دل ما تشنه کامان را چه می دانی؟
شراب بی خماری می کشی از لب مکیدنها
بیا در دیده، گر دلجویی این ناتوان خواهی
نگه را منزل دوریست تا مژگان رسیدنها
بهاران بوده ای در باغ، دی را هم تماشا کن
عجب برچیدنی دارد، بساط عیش چیدنها
حزین آخر سر حرفی به آن شیرین زبان واکن
چه لذت برده ای از شهد ناکامی چشیدنها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴
سخن صریح سراییم، عشق پنهان را
به خون دیده طرازیم، لوح دیوان را
به دین و دل چه عجب شیخ شهر اگر نازد
ندیده یک نظر، آن چشم نامسلمان را
نمی شود لب شیرین خاطر آشوبان
که نشکنند به داغ دلم، نمکدان را
صباح وصل تو کو تا قیامت انگیزم؟
به سینه حشر کنم داغهای پنهان را
بود که، نخل خزان دیده ام بهار کند
ز فیض گریه کنم سبز، خار مژگان را
دمد ز هرکف خاکیش، سنبلستانی
خراب کردهٔ آن طرهٔ پریشان را
هزار سینه به تار نگه رفو سازد
چه غم ز دامن چاک است ماه کنعان را؟
شبی نمی شود از شور سیل مژگانم
که خون به تن نشود خشک، شاخ مرجان را
نشسته ای به گلستان چرا فسرده، حزین ؟
به ناله ای بفزا، شور عندلیبان را
به خون دیده طرازیم، لوح دیوان را
به دین و دل چه عجب شیخ شهر اگر نازد
ندیده یک نظر، آن چشم نامسلمان را
نمی شود لب شیرین خاطر آشوبان
که نشکنند به داغ دلم، نمکدان را
صباح وصل تو کو تا قیامت انگیزم؟
به سینه حشر کنم داغهای پنهان را
بود که، نخل خزان دیده ام بهار کند
ز فیض گریه کنم سبز، خار مژگان را
دمد ز هرکف خاکیش، سنبلستانی
خراب کردهٔ آن طرهٔ پریشان را
هزار سینه به تار نگه رفو سازد
چه غم ز دامن چاک است ماه کنعان را؟
شبی نمی شود از شور سیل مژگانم
که خون به تن نشود خشک، شاخ مرجان را
نشسته ای به گلستان چرا فسرده، حزین ؟
به ناله ای بفزا، شور عندلیبان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چشم تو برانگیخت ز دل ذوق کهن را
در کام ورع ریخت می توبه شکن را
تا نام شب وصل تو آمد به زبانم
چون شمع لبم می مکد از ذوق دهن را
در دل شکند یا به لب آید؟ چه صلاح است؟
پیچیده خروشی به گلو مرغ چمن را
از زندگی بیهده چندان شده ام سیر
کز رشتهٔ جان ساخته ام تار کفن را
از محرمی شانه به آن طره چه گل کرد؟
کاشفتگیی هست سر زلف سخن را
چون عاشق مشتاق، گشاید مژه آغوش
در غربت اگر یاد کنم خاک وطن را
مشکین سخنی خامه ام انگشت نماکرد
از نافه شناسند، غزالان ختن را
بر روی تو حیران پریشانی زلفم
سنبلکده کرده ست، گریبان سخن را
هرکس نفسش بوی دل خسته ندارد
از چاه برآورده تهی دلو و رسن را
شاید که کند راه غلط، پیک نسیمی
بگشای حزین ، روزنه بیت حزن را
در کام ورع ریخت می توبه شکن را
تا نام شب وصل تو آمد به زبانم
چون شمع لبم می مکد از ذوق دهن را
در دل شکند یا به لب آید؟ چه صلاح است؟
پیچیده خروشی به گلو مرغ چمن را
از زندگی بیهده چندان شده ام سیر
کز رشتهٔ جان ساخته ام تار کفن را
از محرمی شانه به آن طره چه گل کرد؟
کاشفتگیی هست سر زلف سخن را
چون عاشق مشتاق، گشاید مژه آغوش
در غربت اگر یاد کنم خاک وطن را
مشکین سخنی خامه ام انگشت نماکرد
از نافه شناسند، غزالان ختن را
بر روی تو حیران پریشانی زلفم
سنبلکده کرده ست، گریبان سخن را
هرکس نفسش بوی دل خسته ندارد
از چاه برآورده تهی دلو و رسن را
شاید که کند راه غلط، پیک نسیمی
بگشای حزین ، روزنه بیت حزن را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹
خواهم درین گلستان، دستوری صبا را
تاگرد سر بگردم، آن یار بی وفا را
تا خرقه می پذیرد، در رهن باده ساقی
ای محتسب صلایی، پیران پارسا را
هر خشتی از خرابات، سرچشمه ى حیات است
در پای خم برافشان، این عمر بی بقا را
خواه از لب مسیحا، خواه از زبان ناقوس
صاحبدلان شناسند، آواز آشنا را
وقت است پاگذاری، بر دیده ى سفیدم
تاکی به حیله دارم، صبرگریزپا را؟
ساغر دگر نگردد، ساقی به سر درآید
درگردش ار ببیند، آن چشم سرمه سا را
از آتشین عذاران، گردیده دیده روشن
قد صاریاکراما لیلی بکم نها را
دارد حزین مسکین چشم عنایت ازتو
از خویش وارهانش یا مطلق الاسارا
تاگرد سر بگردم، آن یار بی وفا را
تا خرقه می پذیرد، در رهن باده ساقی
ای محتسب صلایی، پیران پارسا را
هر خشتی از خرابات، سرچشمه ى حیات است
در پای خم برافشان، این عمر بی بقا را
خواه از لب مسیحا، خواه از زبان ناقوس
صاحبدلان شناسند، آواز آشنا را
وقت است پاگذاری، بر دیده ى سفیدم
تاکی به حیله دارم، صبرگریزپا را؟
ساغر دگر نگردد، ساقی به سر درآید
درگردش ار ببیند، آن چشم سرمه سا را
از آتشین عذاران، گردیده دیده روشن
قد صاریاکراما لیلی بکم نها را
دارد حزین مسکین چشم عنایت ازتو
از خویش وارهانش یا مطلق الاسارا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
اول غم عشق این همه دشوار نبودهست
دوران تو نو ساخته آیین جفا را
تا باد صبا بوی تورا درچمن آرد
بر داشته هر شاخ گلی دست دعا را
باشد همه شب نام خوشت ورد زبانم
اصبحتُ علی ٰ ذکرک سرّاً و جهارا
گیرم که شکیبد دل ما، رحم تو چون شد؟
بردار نقاب از رخ و بنمای لقا را
ساقی کف فیاض تو امساک نداند
مگذر ز من تشنه جگر، گرم خدا را
درکوی تو دیگر به سرافرازی ما کیست؟
گر عشق کند خاک به راهت سر ما را
از زهر عتاب تو دلم چشمهٔ نوش است
دادی به شکر غوطه، لب بوسه ربا را
غمّازی راز دل عشاق نکو نیست
زنهار، درین طرّه مده راه، صبا را
عمری ست حزین را کف امّید فراز است
امّید که محروم نسازند گدا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
اول غم عشق این همه دشوار نبودهست
دوران تو نو ساخته آیین جفا را
تا باد صبا بوی تورا درچمن آرد
بر داشته هر شاخ گلی دست دعا را
باشد همه شب نام خوشت ورد زبانم
اصبحتُ علی ٰ ذکرک سرّاً و جهارا
گیرم که شکیبد دل ما، رحم تو چون شد؟
بردار نقاب از رخ و بنمای لقا را
ساقی کف فیاض تو امساک نداند
مگذر ز من تشنه جگر، گرم خدا را
درکوی تو دیگر به سرافرازی ما کیست؟
گر عشق کند خاک به راهت سر ما را
از زهر عتاب تو دلم چشمهٔ نوش است
دادی به شکر غوطه، لب بوسه ربا را
غمّازی راز دل عشاق نکو نیست
زنهار، درین طرّه مده راه، صبا را
عمری ست حزین را کف امّید فراز است
امّید که محروم نسازند گدا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بنگر به رشحهٔ قلمم سلسبیل را
مدّ کرم مگو رگ ابر بخیل را
در سینه ای که عشق تو آتش فروز اوست
دارم شکفته، باغ و بهار خلیل را
تیغت زبان نمی کشد ارسرخ رو نیم
با خون خویش چهره طرازد قتیل را
بی پرده کرد عشق نهان را جمال تو
دادم ز دست، دامن صبر جمیل را
مژگان ز شور گریهٔ طوفان نهیب من
بر جای خویش خشک کند رود نیل را
عبرت ز حال لشکر هندش کفایت است
هر کس ندیده نکبت اصحاب فیل را
جان نارواست ورنه اسیران نمی کنند
با تیغ او مضایقه خون سبیل را
گوشم سخن نیوش و لبش آشنا سروش
جای نفس زدن نبود جبرئیل را
خود بودم، آنچه می طلبیدم به جستجو
انداختم ز دست عصای دلیل را
پاس نفس بدار از آیینه خاطران
مهر سکوت زن به دهان قال و قیل را
افزود از نفیر نفس غفلتت حزین
افسانه کرد خواب تو، بانگ رحیل را
مدّ کرم مگو رگ ابر بخیل را
در سینه ای که عشق تو آتش فروز اوست
دارم شکفته، باغ و بهار خلیل را
تیغت زبان نمی کشد ارسرخ رو نیم
با خون خویش چهره طرازد قتیل را
بی پرده کرد عشق نهان را جمال تو
دادم ز دست، دامن صبر جمیل را
مژگان ز شور گریهٔ طوفان نهیب من
بر جای خویش خشک کند رود نیل را
عبرت ز حال لشکر هندش کفایت است
هر کس ندیده نکبت اصحاب فیل را
جان نارواست ورنه اسیران نمی کنند
با تیغ او مضایقه خون سبیل را
گوشم سخن نیوش و لبش آشنا سروش
جای نفس زدن نبود جبرئیل را
خود بودم، آنچه می طلبیدم به جستجو
انداختم ز دست عصای دلیل را
پاس نفس بدار از آیینه خاطران
مهر سکوت زن به دهان قال و قیل را
افزود از نفیر نفس غفلتت حزین
افسانه کرد خواب تو، بانگ رحیل را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
دایم وصیّت این است، از ما معاشران را
کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را
چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد
نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را
صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم
کز دیده می زداید، آن خاک آستان را
کو صبر تا کنم طی، غمنامهٔ جدایی؟
از پیش می فرستم، اشک سبک عنان را
بی روی گل چمن را دیگر نمی توان دید
ای مرغ شاخساری، بردار آشیان را
جان می دهند و دردی، دریوزه می نمایند
هرگز زیان نباشد، سودای عاشقان را
زور کمان گردون بر کجروش نیاید
بر خاک می نشاند، چون تیر، راستان را
در بارگاه جانان، آهش قبول نبود
عاشق به سینه هر دم، تا نشکند سنان را
دوران حزین کهن ساخت شرح حدیث مجنون
افسانهٔ تو نو کرد، این کهنه داستان را
کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را
چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد
نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را
صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم
کز دیده می زداید، آن خاک آستان را
کو صبر تا کنم طی، غمنامهٔ جدایی؟
از پیش می فرستم، اشک سبک عنان را
بی روی گل چمن را دیگر نمی توان دید
ای مرغ شاخساری، بردار آشیان را
جان می دهند و دردی، دریوزه می نمایند
هرگز زیان نباشد، سودای عاشقان را
زور کمان گردون بر کجروش نیاید
بر خاک می نشاند، چون تیر، راستان را
در بارگاه جانان، آهش قبول نبود
عاشق به سینه هر دم، تا نشکند سنان را
دوران حزین کهن ساخت شرح حدیث مجنون
افسانهٔ تو نو کرد، این کهنه داستان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تا عشق تو دلرباست ما را
بیداد تو جانفزاست ما را
چون لاله دل به خون تپیده
با داغ تو، آشناست ما را
گستاخ به سنبلت وزیده
صد عربده با صباست ما را
صد میکده خون به ساغر دل
زان لعل کرشمه زاست ما را
صد شور به جیب داغ ناسور
زان طرّهٔ مشکساست ما را
دل بی تو چو شیشهٔ شکسته
در گریهٔ های هاست ما را
گل گوش نمی دهد به بلبل
تا خامه سخن سراست ما را
جمشید جهان متاع فقریم
دل جام جهان نماست ما را
از کاوش غمزه، شکوه ای نیست
داد از دل بی وفاست ما را
بخروش حزین که ناله تو
با گوش، خوش آشناست ما را
بیداد تو جانفزاست ما را
چون لاله دل به خون تپیده
با داغ تو، آشناست ما را
گستاخ به سنبلت وزیده
صد عربده با صباست ما را
صد میکده خون به ساغر دل
زان لعل کرشمه زاست ما را
صد شور به جیب داغ ناسور
زان طرّهٔ مشکساست ما را
دل بی تو چو شیشهٔ شکسته
در گریهٔ های هاست ما را
گل گوش نمی دهد به بلبل
تا خامه سخن سراست ما را
جمشید جهان متاع فقریم
دل جام جهان نماست ما را
از کاوش غمزه، شکوه ای نیست
داد از دل بی وفاست ما را
بخروش حزین که ناله تو
با گوش، خوش آشناست ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
رخصت آشتی مده، غمزهٔ غم زدای را
مهر زبان دل مکن، نرگس سرمه سای را
چند نگاه تلخ تو، زهر کند به ساغرم
چاشنی تبسّمی، لعل کرشمه زای را
رفته چه فتنه ها ز تو بر سر عقل و دین من
باز به تاب داده ای، طرّهٔ مشکسای را
دل شودت ز غصه خون، گرچه ز سنگ خاره است
آن نکنی که سرکنم، گریهٔ های های را
چشم سیاه مست تو، می کند از کرشمه ای
رهن شرابخانه ها، خرقه پارسای را
فیض به عالمی رسید، از نگه رسای تو
آه چه چاره کس کند، طالع نارسای را؟
این همه ترکتاز را، سوی دلم عنان مده
تا ندهی به دست من، صبر گریز پای را
هر سر موی دلکشت بس که به نکته سنجی است
راه سخن نمی فتد، چشم سخن سرای را
نیست به چشم هرکه زد، ساغری از شراب عشق
قدر سفال میکده، جام جهان نمای را
از چمن ای نسیم اگر، سوی قفس گذرکنی
برگ گل ارمغان ببر، بلبل بی نوای را
نیست حزین ازین جهان، هوش ربا نشید تو
صرف حدیث عشق کن، نغمهٔ جانفزای را
مهر زبان دل مکن، نرگس سرمه سای را
چند نگاه تلخ تو، زهر کند به ساغرم
چاشنی تبسّمی، لعل کرشمه زای را
رفته چه فتنه ها ز تو بر سر عقل و دین من
باز به تاب داده ای، طرّهٔ مشکسای را
دل شودت ز غصه خون، گرچه ز سنگ خاره است
آن نکنی که سرکنم، گریهٔ های های را
چشم سیاه مست تو، می کند از کرشمه ای
رهن شرابخانه ها، خرقه پارسای را
فیض به عالمی رسید، از نگه رسای تو
آه چه چاره کس کند، طالع نارسای را؟
این همه ترکتاز را، سوی دلم عنان مده
تا ندهی به دست من، صبر گریز پای را
هر سر موی دلکشت بس که به نکته سنجی است
راه سخن نمی فتد، چشم سخن سرای را
نیست به چشم هرکه زد، ساغری از شراب عشق
قدر سفال میکده، جام جهان نمای را
از چمن ای نسیم اگر، سوی قفس گذرکنی
برگ گل ارمغان ببر، بلبل بی نوای را
نیست حزین ازین جهان، هوش ربا نشید تو
صرف حدیث عشق کن، نغمهٔ جانفزای را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
نهفته ام به خموشی خیال روی تو را
مباد کز نفسم بشنوند بوی تو را
ز سنگ محتسب شهر غم مخور ساقی
سپرده ایم به پیر مغان سبوی تو را
اگر غلط نکنم حرف ما و من غلط است
شنیده ام ز لب خویش گفتگوی تو را
شده ست شیفته بلبل به باغ و حور به خلد
ندیده اند گلستان رنگ و بوی تو را
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
چه خوش بود که نماید به ما دلت را گرم
محبتی که به ما گرم ساخت، خوی تو را
شود ز باختن رنگم آتشین، لعلت
چه نازکیست عتاب بهانه جوی تو را!
به طور عشق حزین ، آستین فشان گردد
کلیم اگر شنود، طرز های و هوی تو را
مباد کز نفسم بشنوند بوی تو را
ز سنگ محتسب شهر غم مخور ساقی
سپرده ایم به پیر مغان سبوی تو را
اگر غلط نکنم حرف ما و من غلط است
شنیده ام ز لب خویش گفتگوی تو را
شده ست شیفته بلبل به باغ و حور به خلد
ندیده اند گلستان رنگ و بوی تو را
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
چه خوش بود که نماید به ما دلت را گرم
محبتی که به ما گرم ساخت، خوی تو را
شود ز باختن رنگم آتشین، لعلت
چه نازکیست عتاب بهانه جوی تو را!
به طور عشق حزین ، آستین فشان گردد
کلیم اگر شنود، طرز های و هوی تو را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
خوشا روزی که صحرای جدایی طی شود ما را
غزال وحشی دل، خضر فرخ پی شود ما را
دروغی بسته زاهد از زبان یار اوا می خواهد
که تسکین دل پراضطراب از وی شود ما را
شعار عشق اگر این است کز خون می دهد ساغر
مکن باور که دیگر آرزوی می شود ما را
لب جانبخش اوا گلزار جمالی در نظر دارم
تمنای بهشت و آب کوثر کی شود ما را؟
سر کافر شدن داریم، کو بتخانهٔ عشقی
که ناقوسش به جای نغمهٔ یا حی شود ما را؟ ا
حزین از آه بی تأثیر دلتنگم، خوشا بزمی
که ساز بی نواییها، سرود نی شود ما را
غزال وحشی دل، خضر فرخ پی شود ما را
دروغی بسته زاهد از زبان یار اوا می خواهد
که تسکین دل پراضطراب از وی شود ما را
شعار عشق اگر این است کز خون می دهد ساغر
مکن باور که دیگر آرزوی می شود ما را
لب جانبخش اوا گلزار جمالی در نظر دارم
تمنای بهشت و آب کوثر کی شود ما را؟
سر کافر شدن داریم، کو بتخانهٔ عشقی
که ناقوسش به جای نغمهٔ یا حی شود ما را؟ ا
حزین از آه بی تأثیر دلتنگم، خوشا بزمی
که ساز بی نواییها، سرود نی شود ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
پسند بت نکند برهمن سپاس مرا
چه سان فرشته کند گوش، التماس مرا؟
برون ز کسوت هر کس، چو سوزن آمده ام
بدل زمانه کند تا به کی لباس مرا؟
مزاج عشق، ز یک تار و پود بافته است
حریر پیرهن یوسف و پلاس مرا
تو بی نیازی و سر تا به پا نیازم من
به خود قیاس مکن، شوق بی قیاس مرا
کنم چو ترک محبت چه عزّتم ماند؟
کسی نگاه ندارد چو عشق پاس مرا
چه غم، چو خشت سر خم اگر گران جانم؟
که جوش باده ز جا می برد اساس مرا
هنوز حوصلهٔ دردم العطش خیز است
پر از چکیدهٔ دل گر کنند کاس مرا
به طرّه ات دل و جان مبتلا نمی بایست
کنون چه چاره، پریشانی حواس مرا؟
ز ضعف پیرم و در گفتگو دلیر، حزین
چه غم ز رعشه بود، کلک بی هراس مرا؟
چه سان فرشته کند گوش، التماس مرا؟
برون ز کسوت هر کس، چو سوزن آمده ام
بدل زمانه کند تا به کی لباس مرا؟
مزاج عشق، ز یک تار و پود بافته است
حریر پیرهن یوسف و پلاس مرا
تو بی نیازی و سر تا به پا نیازم من
به خود قیاس مکن، شوق بی قیاس مرا
کنم چو ترک محبت چه عزّتم ماند؟
کسی نگاه ندارد چو عشق پاس مرا
چه غم، چو خشت سر خم اگر گران جانم؟
که جوش باده ز جا می برد اساس مرا
هنوز حوصلهٔ دردم العطش خیز است
پر از چکیدهٔ دل گر کنند کاس مرا
به طرّه ات دل و جان مبتلا نمی بایست
کنون چه چاره، پریشانی حواس مرا؟
ز ضعف پیرم و در گفتگو دلیر، حزین
چه غم ز رعشه بود، کلک بی هراس مرا؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
جان و دل غفلت زده باری شده ما را
این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم
هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم!
درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
آسایش ما در غم آن موی میان است
کز محنت ایام کناری شده ما را
در دهر حزین ، از نی کلکت به نواییم
امروز درین غمکده یاری شده ما را
این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم
هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم!
درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
آسایش ما در غم آن موی میان است
کز محنت ایام کناری شده ما را
در دهر حزین ، از نی کلکت به نواییم
امروز درین غمکده یاری شده ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
داغ سودای تو دارد، دل دیوانهٔ ما
کعبه لبیک زند بر در بتخانهٔ ما
عشق را کعبهٔ مقصود، سویدای دل است
لیلی از خودکند ایجاد، سیه خانهٔ ما
شور دیوانگی و شیوهٔ اطفال یکی ست
هست سربازی ما، بازی طفلانهٔ ما
شمع ظلمتکده و کعبه و بتخانه یکی ست
عالم آراست، فروغ رخ جانانهٔ ما
هر چه هستی، غمی از نیک و بد خویش مخور
دُرد را صاف کند، ساقی میخانهٔ ما
ما و دل از دو جهان دور، کناری داریم
سیل را راه نیفتاده به ویرانهٔ ما
کاوش دیده، دل از سینهٔ ما بیرون کرد
خانه پرداز بود گریهٔ مستانهٔ ما
سر نیاری بدر، از حرف پریشان سخنان
آشنا تا نشود، معنی بیگانهٔ ما
دو جهان تنگتر از دیدهٔ مور است حزین
در گشاد نظر همّت مردانهٔ ما
کعبه لبیک زند بر در بتخانهٔ ما
عشق را کعبهٔ مقصود، سویدای دل است
لیلی از خودکند ایجاد، سیه خانهٔ ما
شور دیوانگی و شیوهٔ اطفال یکی ست
هست سربازی ما، بازی طفلانهٔ ما
شمع ظلمتکده و کعبه و بتخانه یکی ست
عالم آراست، فروغ رخ جانانهٔ ما
هر چه هستی، غمی از نیک و بد خویش مخور
دُرد را صاف کند، ساقی میخانهٔ ما
ما و دل از دو جهان دور، کناری داریم
سیل را راه نیفتاده به ویرانهٔ ما
کاوش دیده، دل از سینهٔ ما بیرون کرد
خانه پرداز بود گریهٔ مستانهٔ ما
سر نیاری بدر، از حرف پریشان سخنان
آشنا تا نشود، معنی بیگانهٔ ما
دو جهان تنگتر از دیدهٔ مور است حزین
در گشاد نظر همّت مردانهٔ ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
افسر شاهی ما، بی سر و سامانی ما
گوشهٔ خاطر ما، ملک سلیمانی ما
بس که سودیم به راه تو جبین را چو صدف
استخوانی ست به جا مانده، ز پیشانی ما
خوبش تا گم نکنی، راه به جایی نبری
خضر راه است درین بادیه، حیرانی ما
خطر عقل فرومایه، فزون از جهل است
وای بر دانش ما، آه ز نادانی ما
چه غم از سیل حوادث، دل دریا دارد؟
یاد ساحل نکند، کشتی طوفانی ما
خار این بادیه را برده ز کف گیرایی
تا گریبان هوس بر زده، دامانی ما
کرده از درد سرم، گوشه عزلت فارغ
خاک کاشانهٔ ما صندل پیشانی ما
شور سیلاب، به ما خانه به دوشان چه کند؟
سیل اشک است که دارد، سر ویرانی ما
صد هزاران بت اندیشه، به دل جلوه گر است
کو برهمن که بخندد به مسلمانی ما؟
می کند دیدهٔ ذرات جهان را روشن
نکهت پیرهن یوسف کنعانی ما
هست در گوش خیال همه شمشاد قدان
حلقهٔ بندگی سرو گلستانی ما
غم هجران تو مستغرق وصلم دارد
غنچهٔ بندگی سرو گلستانی ما
اشک دایم بودم بر سر مژگان یعنی
حسرت تیر تو دارد، دل پیکانی ما
به لب از غنچه حزین ، مهر خموشی زده اند
عندلیبان همه در فصل غزل خوانی ما
گوشهٔ خاطر ما، ملک سلیمانی ما
بس که سودیم به راه تو جبین را چو صدف
استخوانی ست به جا مانده، ز پیشانی ما
خوبش تا گم نکنی، راه به جایی نبری
خضر راه است درین بادیه، حیرانی ما
خطر عقل فرومایه، فزون از جهل است
وای بر دانش ما، آه ز نادانی ما
چه غم از سیل حوادث، دل دریا دارد؟
یاد ساحل نکند، کشتی طوفانی ما
خار این بادیه را برده ز کف گیرایی
تا گریبان هوس بر زده، دامانی ما
کرده از درد سرم، گوشه عزلت فارغ
خاک کاشانهٔ ما صندل پیشانی ما
شور سیلاب، به ما خانه به دوشان چه کند؟
سیل اشک است که دارد، سر ویرانی ما
صد هزاران بت اندیشه، به دل جلوه گر است
کو برهمن که بخندد به مسلمانی ما؟
می کند دیدهٔ ذرات جهان را روشن
نکهت پیرهن یوسف کنعانی ما
هست در گوش خیال همه شمشاد قدان
حلقهٔ بندگی سرو گلستانی ما
غم هجران تو مستغرق وصلم دارد
غنچهٔ بندگی سرو گلستانی ما
اشک دایم بودم بر سر مژگان یعنی
حسرت تیر تو دارد، دل پیکانی ما
به لب از غنچه حزین ، مهر خموشی زده اند
عندلیبان همه در فصل غزل خوانی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای شور خیالت، نمک زخم جگرها
مجنون بیابان سراغ تو، نظرها
بی عشق ز دل ها نرود ریشهٔ غفلت
خورشید بر آرد رگ خامی، ز ثمرها
ای مرغ بهشتی، به کدامین لب بامی
پر می زند از شوق تو، آغوش نظرها
جایی که بود در دل هر ذره مقامت
خالی نگذاری صدف پاک گهرها
دردا که نداری سر افسانهٔ عاشق
تا در شب زلفت بسراییم، سمرها
ای آنکه نداری قدرایا رحم به خاطر
مشتاق وصالیم چه دانی، چه قدرها؟
بگشای حزین طبلهٔ عطار و صلا دِه
تا غوطه زند تلخی جانها، به شکرها
مجنون بیابان سراغ تو، نظرها
بی عشق ز دل ها نرود ریشهٔ غفلت
خورشید بر آرد رگ خامی، ز ثمرها
ای مرغ بهشتی، به کدامین لب بامی
پر می زند از شوق تو، آغوش نظرها
جایی که بود در دل هر ذره مقامت
خالی نگذاری صدف پاک گهرها
دردا که نداری سر افسانهٔ عاشق
تا در شب زلفت بسراییم، سمرها
ای آنکه نداری قدرایا رحم به خاطر
مشتاق وصالیم چه دانی، چه قدرها؟
بگشای حزین طبلهٔ عطار و صلا دِه
تا غوطه زند تلخی جانها، به شکرها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
از چاره عاجزم مژه اشکبار را
ساکن چه سان کنم؟ رگ ابر بهار را
نتوان ستردن از دل خون گشته داغ عشق
ناخن عبث مزن، جگر لاله زار را
دایم شمرده از دل روشن ضمیر خوبش
چون صبح می کشم نفس بی غبار را
دل در کفن، ز شوخی مژگان کافری
آورده در تَپش، رگ سنگ مزار را
تا تن به جاست، جوهر جان را صفا مجوی
آیینه در غبار بود، زنگبار را
روزی که شد خمار غمت قسمت حزین
چشم تو برد مستی دنباله دار را
ساکن چه سان کنم؟ رگ ابر بهار را
نتوان ستردن از دل خون گشته داغ عشق
ناخن عبث مزن، جگر لاله زار را
دایم شمرده از دل روشن ضمیر خوبش
چون صبح می کشم نفس بی غبار را
دل در کفن، ز شوخی مژگان کافری
آورده در تَپش، رگ سنگ مزار را
تا تن به جاست، جوهر جان را صفا مجوی
آیینه در غبار بود، زنگبار را
روزی که شد خمار غمت قسمت حزین
چشم تو برد مستی دنباله دار را