عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
من که نتوانم هوس را پای در دامن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
یارب که دهد آب باین تخم که کشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
مقبول میفروش گر افتاد خدمتم
شاید ملک زند بفلک کوس دولتم
خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان
از دل ببرد وحشت ظلمات حیرتم
آلوده بود خاطرم از لوث کیدوشید
پیر مغان بشست بدریای رحمتم
مفطور جام می نه امروزم ای حکیم
کز می سرشته اند زآغاز فطرتم
من خود بطیب نفس نیم طالب لبت
کامد معاش تنگ زدیوان قسمتم
دیدم که شمع محفل بیگانگان شدی
از فرق سوخت تا بقدم نار غیرتم
تیر دعا نهفته ام اندر کمان بسی
اندر کمین نشسته مهیای فرصتم
من آشنای دیرم رندان پاک باز
چون میروم بکعبه گرفتار غربتم
آشفته راست دادن جان آرزوی دل
در خاک کویت ار بدهد مرگ مهلتم
هر چند ذره ام ننشینم مگر بمهر
از یمن عشق دوست بلند است همتم
عمریست کز سگان تو دارم خط قبول
ایدست حق مران تو خدا را زحضرتم
شاید ملک زند بفلک کوس دولتم
خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان
از دل ببرد وحشت ظلمات حیرتم
آلوده بود خاطرم از لوث کیدوشید
پیر مغان بشست بدریای رحمتم
مفطور جام می نه امروزم ای حکیم
کز می سرشته اند زآغاز فطرتم
من خود بطیب نفس نیم طالب لبت
کامد معاش تنگ زدیوان قسمتم
دیدم که شمع محفل بیگانگان شدی
از فرق سوخت تا بقدم نار غیرتم
تیر دعا نهفته ام اندر کمان بسی
اندر کمین نشسته مهیای فرصتم
من آشنای دیرم رندان پاک باز
چون میروم بکعبه گرفتار غربتم
آشفته راست دادن جان آرزوی دل
در خاک کویت ار بدهد مرگ مهلتم
هر چند ذره ام ننشینم مگر بمهر
از یمن عشق دوست بلند است همتم
عمریست کز سگان تو دارم خط قبول
ایدست حق مران تو خدا را زحضرتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
نیمه شب ای برق آه من شرری زن
شعله ببالا و پست و خشک و تری زن
از تو چو پروانه شمع چهره نهان کرد
جهد کن و خویش را تو بر شرری زن
تا بکی ایجان به بند جسم اسیری
از قفس ای مرغ بسته بال پری زن
عقرب جراره تو ای خم گیسو
تکیه که گفته تو را که بر قمری زن
ای خم مو خون بناف آهوی چین کن
طعنه ای ای لب به بسته شکری زن
آن لب شکرفشان بکام رقیب است
همچو مگس دست حسرتی بسری زن
با لب او گفت دل که هیچ کدام است
گفت برو این لطیفه بر دگری زن
حالت یوسف مگو مگر بر یعقوب
شکوه برو از پسر تو بر پدری زن
حاجت تیر و کمان بکشتن من نیست
بسمل خود را بناوک نظری کن
عاشق بی سیم و زر بهیچ نیرزد
جهد کن آشفته خود بسیم و زری زن
گر زر و سیمت بود نثار کن و خیز
دست بدامان سرو سیمبری زن
سیم تنان گر کشند سر زتو آنگاه
شکوه از ایشان برو بدادگری زن
شاه ولایت علی وصی پیمبر
بر در او چهره ای بسای سری زن
شعله ببالا و پست و خشک و تری زن
از تو چو پروانه شمع چهره نهان کرد
جهد کن و خویش را تو بر شرری زن
تا بکی ایجان به بند جسم اسیری
از قفس ای مرغ بسته بال پری زن
عقرب جراره تو ای خم گیسو
تکیه که گفته تو را که بر قمری زن
ای خم مو خون بناف آهوی چین کن
طعنه ای ای لب به بسته شکری زن
آن لب شکرفشان بکام رقیب است
همچو مگس دست حسرتی بسری زن
با لب او گفت دل که هیچ کدام است
گفت برو این لطیفه بر دگری زن
حالت یوسف مگو مگر بر یعقوب
شکوه برو از پسر تو بر پدری زن
حاجت تیر و کمان بکشتن من نیست
بسمل خود را بناوک نظری کن
عاشق بی سیم و زر بهیچ نیرزد
جهد کن آشفته خود بسیم و زری زن
گر زر و سیمت بود نثار کن و خیز
دست بدامان سرو سیمبری زن
سیم تنان گر کشند سر زتو آنگاه
شکوه از ایشان برو بدادگری زن
شاه ولایت علی وصی پیمبر
بر در او چهره ای بسای سری زن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
نمیگردد سپهر الا بحکم رای درویشان
قضا و هم قدر دارند سر در پای درویشان
نشان شاهد غیبی و شمع نور لاریبی
ببین در آینه یعنی که در سیمای درویشان
اگر نه اطلس زرتار گردونرا براندازی
بصد بالا بود کوتاه در بالای درویشان
الا ای شیخ کز طاعت طمع داری زحق جنت
برو چندی بکن خدمت تو در مأوای درویشان
بمیدان تجرد خرقه تن گر براندازی
بسی روح مجرد بینی از تنهای درویشان
زذوق شکر و قندت طبیعت رنجه خواهد شد
حلاوت گر مذاقت یافت از حلوای درویشان
بنه پروای سیم زر پدر بگذار با مادر
بود این شمه ای از عشق بی پروای درویشان
اگر حق خوانی حق گوئی و حق جوئی ای سالک
مقام حق نبینی جز دل دانای درویشان
دوبین معنی نمی بیند بهر صورت برد سجده
که در هر بزم رقصد شاهد یکتای درویشان
حیات جاودان و قصه ظلمات بگذارد
خضر گر جرعه نوشد از کف سقای درویشان
الا ای زلف خم در خم که کارم از تو شد درهم
ببخش آشفته را سری تو از سودای درویشان
بجای جم زند تکیه بهر جا هست سلطانی
ولی تکیه نمی آرد کسی بر جای درویشان
گرت بایست سلطانی نجف را خاک بوسی کن
بیا دستی بزن بر دامن مولای درویشان
قضا و هم قدر دارند سر در پای درویشان
نشان شاهد غیبی و شمع نور لاریبی
ببین در آینه یعنی که در سیمای درویشان
اگر نه اطلس زرتار گردونرا براندازی
بصد بالا بود کوتاه در بالای درویشان
الا ای شیخ کز طاعت طمع داری زحق جنت
برو چندی بکن خدمت تو در مأوای درویشان
بمیدان تجرد خرقه تن گر براندازی
بسی روح مجرد بینی از تنهای درویشان
زذوق شکر و قندت طبیعت رنجه خواهد شد
حلاوت گر مذاقت یافت از حلوای درویشان
بنه پروای سیم زر پدر بگذار با مادر
بود این شمه ای از عشق بی پروای درویشان
اگر حق خوانی حق گوئی و حق جوئی ای سالک
مقام حق نبینی جز دل دانای درویشان
دوبین معنی نمی بیند بهر صورت برد سجده
که در هر بزم رقصد شاهد یکتای درویشان
حیات جاودان و قصه ظلمات بگذارد
خضر گر جرعه نوشد از کف سقای درویشان
الا ای زلف خم در خم که کارم از تو شد درهم
ببخش آشفته را سری تو از سودای درویشان
بجای جم زند تکیه بهر جا هست سلطانی
ولی تکیه نمی آرد کسی بر جای درویشان
گرت بایست سلطانی نجف را خاک بوسی کن
بیا دستی بزن بر دامن مولای درویشان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دوستت گر دست داد اندیشه دشمن مکن
تیر دلدوز نظر را غیر جان جوشن مکن
پیر کنعان را بگو یوسف عزیز مصر شد
خویشتن را ممنون عبث از بوی پیراهن مکن
پای بند سوزنی مانده مسیحت بر فلک
گو بمریم رشته از این دست بر سوزن مکن
من که لالستان کنم دامان و جیب از اشک سرخ
باغبان گو لاله ام بر جیب و بر دامن مکن
جوشن خط است موی چون زره در رزم عشق
کوره را داود از فولاد و از آهن مکن
گر در آید یار در بزمت چراغت گو بمیر
شب چو تابد آفتابت شمع را روشن مکن
بی خزان دارم گلی شاداب در گلزار حسن
گو به بلبل زآفت باد خزان شیون مکن
ره مده خط را که گردد چیره بر لعل لبت
خاتم جم را تو وقف دست اهریمن مکن
یوسفی تو خانه اغیار چون گرگان بره
گر کنی آنجا سفر جان پدر بی من مکن
گر گلستان بایدت ایمرغ جان بشکن قفس
سوی جانان میروی خود را اسیر تن مکن
صرصر مرگت کشد در این هوا چونشمع عمر
در چراغ آزرو ای نفس گو روغن مکن
با زبان بی زبانی شرح عشق آشفته گفت
مدعی گو صد زبان خود را تو چو سوسن مکن
وصف حیدر کی بگنجد در همه کون و مکان
آبرا بیهوده ای عطشان به پرویزن مکن
از علی و یازده فرزند او مگرا بغیر
دامن مردان مهل تکیه بمشتی زن مکن
تیر دلدوز نظر را غیر جان جوشن مکن
پیر کنعان را بگو یوسف عزیز مصر شد
خویشتن را ممنون عبث از بوی پیراهن مکن
پای بند سوزنی مانده مسیحت بر فلک
گو بمریم رشته از این دست بر سوزن مکن
من که لالستان کنم دامان و جیب از اشک سرخ
باغبان گو لاله ام بر جیب و بر دامن مکن
جوشن خط است موی چون زره در رزم عشق
کوره را داود از فولاد و از آهن مکن
گر در آید یار در بزمت چراغت گو بمیر
شب چو تابد آفتابت شمع را روشن مکن
بی خزان دارم گلی شاداب در گلزار حسن
گو به بلبل زآفت باد خزان شیون مکن
ره مده خط را که گردد چیره بر لعل لبت
خاتم جم را تو وقف دست اهریمن مکن
یوسفی تو خانه اغیار چون گرگان بره
گر کنی آنجا سفر جان پدر بی من مکن
گر گلستان بایدت ایمرغ جان بشکن قفس
سوی جانان میروی خود را اسیر تن مکن
صرصر مرگت کشد در این هوا چونشمع عمر
در چراغ آزرو ای نفس گو روغن مکن
با زبان بی زبانی شرح عشق آشفته گفت
مدعی گو صد زبان خود را تو چو سوسن مکن
وصف حیدر کی بگنجد در همه کون و مکان
آبرا بیهوده ای عطشان به پرویزن مکن
از علی و یازده فرزند او مگرا بغیر
دامن مردان مهل تکیه بمشتی زن مکن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
فحشی زلبت تو وقف ما کن
درد دل بیدوا دوا کن
گفتی شب وصل ریزمت خون
بازآی بعهد خود وفا کن
توروز و شبان بیاد غیری
روزی بغلط تو یاد ما کن
ما را بکمند خویش بگذار
هر صید که باشدت رها کن
در بر رخ مدعی فروبند
ازدل گر هم زلطف وا کن
بیگانه هلاک خویش مپسند
این رحم بخویش و آشنا کن
عشق تو بلا و ما ذلیلت
ما را ببلات مبتلا کن
ای آنکه قدر بگفته تست
تبدیل بگفتنی قضا کن
آشفته اگرچه زاشقیا شد
او را بنظر زاولیا کن
بگشای تو لعل عیسوی دم
بر مرده از کرم دعا کن
زیرا که تو دست ذوالجلالی
ما را بجز از خدا جدا کن
درد دل بیدوا دوا کن
گفتی شب وصل ریزمت خون
بازآی بعهد خود وفا کن
توروز و شبان بیاد غیری
روزی بغلط تو یاد ما کن
ما را بکمند خویش بگذار
هر صید که باشدت رها کن
در بر رخ مدعی فروبند
ازدل گر هم زلطف وا کن
بیگانه هلاک خویش مپسند
این رحم بخویش و آشنا کن
عشق تو بلا و ما ذلیلت
ما را ببلات مبتلا کن
ای آنکه قدر بگفته تست
تبدیل بگفتنی قضا کن
آشفته اگرچه زاشقیا شد
او را بنظر زاولیا کن
بگشای تو لعل عیسوی دم
بر مرده از کرم دعا کن
زیرا که تو دست ذوالجلالی
ما را بجز از خدا جدا کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
مبند الفت دلا با ماه رویان
که بی قیدند این زنجیر مویان
فکنده هر طرف صیدی و از حرص
بدنبال دگر صیدند پویان
ازین سودا ندیده جز زیان کس
منه دل را بسودای نکویان
نه ناسور است زخمت ایدل من
نه پرهیزی چرا زین مشک بویان
بشویم چشم اگر از اشک زارم
چو نصرانی بعید خارج شویان
مجو آشفته مهر از خیل ترکان
چو خو کردی تو با این تندخوبان
چو بلبل عندلیب طبعم امشب
بمدح مرتضی گردید گویان
که بی قیدند این زنجیر مویان
فکنده هر طرف صیدی و از حرص
بدنبال دگر صیدند پویان
ازین سودا ندیده جز زیان کس
منه دل را بسودای نکویان
نه ناسور است زخمت ایدل من
نه پرهیزی چرا زین مشک بویان
بشویم چشم اگر از اشک زارم
چو نصرانی بعید خارج شویان
مجو آشفته مهر از خیل ترکان
چو خو کردی تو با این تندخوبان
چو بلبل عندلیب طبعم امشب
بمدح مرتضی گردید گویان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
دلا مسافرت از این دیار ویران کن
بکوی دوست چو مجنون سری بسامان کن
زانس آدمیانت بغیر وحشت نیست
چو وحشیان تو قراری زنوع انسان کن
طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور
پی علاج خود ایدل تو فکر درمان کن
تو راز کسوت صحبت بجز ملال نخواست
بیا و خویشتن از این لباس عریان کن
قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین
زکنج فقر تفاخر به پادشاهان کن
برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر
به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن
نگین خاتم جم در نجف بدست علی ست
وداع اهرمن کشور سلیمان کن
بجوی بر در کریاس مرتضی راهی
زافتخار و شرف جا بفرق کیوان کن
تو را در آتش نمرود شهوتست و مقام
بترک نفس تو آذر بخود گلستان کن
بحرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز
ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن
بجوز زلف نکویان کناری آشفته
تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن
بنه مرکب تازی تو زین و رخت به بند
بجان عزیمت خاک شه خراسان کن
بکوی دوست چو مجنون سری بسامان کن
زانس آدمیانت بغیر وحشت نیست
چو وحشیان تو قراری زنوع انسان کن
طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور
پی علاج خود ایدل تو فکر درمان کن
تو راز کسوت صحبت بجز ملال نخواست
بیا و خویشتن از این لباس عریان کن
قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین
زکنج فقر تفاخر به پادشاهان کن
برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر
به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن
نگین خاتم جم در نجف بدست علی ست
وداع اهرمن کشور سلیمان کن
بجوی بر در کریاس مرتضی راهی
زافتخار و شرف جا بفرق کیوان کن
تو را در آتش نمرود شهوتست و مقام
بترک نفس تو آذر بخود گلستان کن
بحرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز
ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن
بجوز زلف نکویان کناری آشفته
تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن
بنه مرکب تازی تو زین و رخت به بند
بجان عزیمت خاک شه خراسان کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
تا چند چو گوئی تو بچوگان نکویان
بگریز از این سلسله و سلسله مویان
با این همه ناسور جراحت که به دل هست
پرهیز نداری تو از این غالیه مویان
خونت بخورند و ننمایند به تو روی
جز سنگدلی نیست در این آینه رویان
سر کرده قدم در ره کعبه بتکاپوی
از خار ندارند خبر بادیه پویان
زهاد بجز وسوسه تو به نگویند
ای باده کشان دوری از این وسوسه جویان
در رقص بیارد بفلک زهره چنگی
مطرب شود از پرده عشاق چو گویان
آشفته پی چشمه حیوان چو خضر باز
از خاک در حیدر و آبش شده جویان
بگریز از این سلسله و سلسله مویان
با این همه ناسور جراحت که به دل هست
پرهیز نداری تو از این غالیه مویان
خونت بخورند و ننمایند به تو روی
جز سنگدلی نیست در این آینه رویان
سر کرده قدم در ره کعبه بتکاپوی
از خار ندارند خبر بادیه پویان
زهاد بجز وسوسه تو به نگویند
ای باده کشان دوری از این وسوسه جویان
در رقص بیارد بفلک زهره چنگی
مطرب شود از پرده عشاق چو گویان
آشفته پی چشمه حیوان چو خضر باز
از خاک در حیدر و آبش شده جویان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
گشوده اند در خانه باز خماران
که تا تدارک روزه کنند میخواران
تو شمع خلوت انسی مرو بمحفل عام
بحفظ خویش نپردازی و پرستاران
متاع دین و دل از زلف و چشم او که برد
که راه قافله را بسته اند طراران
بیا چو باد سحرگه که جان بیفشانند
چو شمع صبحگهی در رهت هواداران
دوای این دل مجروح را زبوسه بیار
نهان بود بلبت چون شفای بیماران
حدیث عشق زآشفته بشنود بلبل
اگر چه دعوی بیهوده کرده بسیاران
اگر دلی بودت وقف کن بمهر علی
مباد آنکه دهی دل بخیل دلداران
که تا تدارک روزه کنند میخواران
تو شمع خلوت انسی مرو بمحفل عام
بحفظ خویش نپردازی و پرستاران
متاع دین و دل از زلف و چشم او که برد
که راه قافله را بسته اند طراران
بیا چو باد سحرگه که جان بیفشانند
چو شمع صبحگهی در رهت هواداران
دوای این دل مجروح را زبوسه بیار
نهان بود بلبت چون شفای بیماران
حدیث عشق زآشفته بشنود بلبل
اگر چه دعوی بیهوده کرده بسیاران
اگر دلی بودت وقف کن بمهر علی
مباد آنکه دهی دل بخیل دلداران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
دلا به راه سحرگاه شمع روشن کن
درآ بخانه تار و بخویش شیون کن
بیاد آر که جز معصیت نکردی هیچ
شماره گنه خویشتن معین کن
هزار توبه شکستی بآرزو دادی
بیا و روی از این پس زروی و آهن کن
تو را عمل به پشیزی نمیخرد چون کس
پی ذخیره درآ اشک را بدامن کن
نسیم آه سحر میبرد خس عصیان
برآر آهی و این خار زار گلشن کن
برای جلوه حق اندرآ بطور دعا
درآ بسجده و خود را شبان ایمن کن
بجز خلوص عقیدت مبر در آن بازار
پی خریدن یوسف زری معین کن
خلوص نیت تو چیست حب آل رسول
بیا و برد در صدق و صفا نشیمن کن
بپیچ روی زهر باب و قطع کن امید
بصد امید بخاک نجف تو مسکن کن
اگر زفقر الهی زنی دم ای درویش
بیا و کسوت مهر علی تو بر تن کن
بگوی مدح علی روز و شب تو آشفته
جهان تمام پر از مشک و عود و لادن کن
درآ بخانه تار و بخویش شیون کن
بیاد آر که جز معصیت نکردی هیچ
شماره گنه خویشتن معین کن
هزار توبه شکستی بآرزو دادی
بیا و روی از این پس زروی و آهن کن
تو را عمل به پشیزی نمیخرد چون کس
پی ذخیره درآ اشک را بدامن کن
نسیم آه سحر میبرد خس عصیان
برآر آهی و این خار زار گلشن کن
برای جلوه حق اندرآ بطور دعا
درآ بسجده و خود را شبان ایمن کن
بجز خلوص عقیدت مبر در آن بازار
پی خریدن یوسف زری معین کن
خلوص نیت تو چیست حب آل رسول
بیا و برد در صدق و صفا نشیمن کن
بپیچ روی زهر باب و قطع کن امید
بصد امید بخاک نجف تو مسکن کن
اگر زفقر الهی زنی دم ای درویش
بیا و کسوت مهر علی تو بر تن کن
بگوی مدح علی روز و شب تو آشفته
جهان تمام پر از مشک و عود و لادن کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
گوش بر افسانه اغیار سنگین دل مکن
کار را بر خویش و بر ما ای صنم مشکل مکن
ما رضای دوست را بر خود مقدم داشتیم
بی سبب در حق ما اندیشه باطل مکن
ما زتو یک لحظه ای آرام جان غافل نه ایم
این تغافل را بهل خود را زما غافل مکن
جاهلند اهل هوس در علم و عشق و عاشقی
گوش جز بر قول رند عالم کامل مکن
نیست در عهد جوانان و نظربازان ثبات
ای پسر جز خدمت پیران صاحبدل مکن
چون ببحرت گوهر مقصود میافتد بکف
با وجود در دگر اندیشه ساحل مکن
نقش رویت ای صنم در کعبه دل جا گرفت
زآب بی مهری زدل این نقش را زایل مکن
نیست جاهل در میان ما و جانان غیر جان
گر دهد جانانه بارت بیم از جاهل مکن
حاصل کون و مکان آشفته مهر مرتضی است
عمر خود را صرف هر سودای بیحاصل مکن
کار را بر خویش و بر ما ای صنم مشکل مکن
ما رضای دوست را بر خود مقدم داشتیم
بی سبب در حق ما اندیشه باطل مکن
ما زتو یک لحظه ای آرام جان غافل نه ایم
این تغافل را بهل خود را زما غافل مکن
جاهلند اهل هوس در علم و عشق و عاشقی
گوش جز بر قول رند عالم کامل مکن
نیست در عهد جوانان و نظربازان ثبات
ای پسر جز خدمت پیران صاحبدل مکن
چون ببحرت گوهر مقصود میافتد بکف
با وجود در دگر اندیشه ساحل مکن
نقش رویت ای صنم در کعبه دل جا گرفت
زآب بی مهری زدل این نقش را زایل مکن
نیست جاهل در میان ما و جانان غیر جان
گر دهد جانانه بارت بیم از جاهل مکن
حاصل کون و مکان آشفته مهر مرتضی است
عمر خود را صرف هر سودای بیحاصل مکن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
ای خسروان صورت رحمی باین گدایان
تا جامه خانه دارید رحمی به بی قبایان
منشان بدل رقیبان در کعبه بت نگنجد
انسان بدیده بنشان بگذر زناسزایان
خوردی چون خون عشاق مگذار کشتن غیر
بر ما رواست این کار بگذر زناروایان
برگ طرب بود می از نی نا بزن هی
برگ و نوا بیارید بر خیل بی نوایان
از زاهدان مپرسید اسرار حق شناسی
بیگانگان چه دانند احوال آشنایان
آتشکده برافروز زآن طلعت جهان سوز
تا بر تو سجده آرند در پارس پارسایان
بر بندگان مسکین این خسروان ببخشند
یاد از خدا نیارند این خیل خودستایان
ما دردمند عشقیم درمان ما بود وصل
رحم ای طبیب آخر بر درد بی دوایان
آشفته عندلیبان بر گل همه نواسنج
ما هم بمدح حیدر گشته غزل سرایان
تا جامه خانه دارید رحمی به بی قبایان
منشان بدل رقیبان در کعبه بت نگنجد
انسان بدیده بنشان بگذر زناسزایان
خوردی چون خون عشاق مگذار کشتن غیر
بر ما رواست این کار بگذر زناروایان
برگ طرب بود می از نی نا بزن هی
برگ و نوا بیارید بر خیل بی نوایان
از زاهدان مپرسید اسرار حق شناسی
بیگانگان چه دانند احوال آشنایان
آتشکده برافروز زآن طلعت جهان سوز
تا بر تو سجده آرند در پارس پارسایان
بر بندگان مسکین این خسروان ببخشند
یاد از خدا نیارند این خیل خودستایان
ما دردمند عشقیم درمان ما بود وصل
رحم ای طبیب آخر بر درد بی دوایان
آشفته عندلیبان بر گل همه نواسنج
ما هم بمدح حیدر گشته غزل سرایان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
بآن امید که مطلب بر او شود روشن
شبان طور رود سوی وادی ایمن
بدست حسن بتان نیست غیر باد بدستت
که خوشه چین نبرد دانه ای از آن خرمن
زعجز و لابه به عاشق در او اثر نکند
که هست با تن سیمین دل بتان آهن
بعشق و رندی و مستی سمر شدم چکنم
نه زاهدم که بپوشم لباس شید بتن
بدست غیر مده لعل لب زبوالهوسی
نگین جم چکنی زیب دست اهریمن
مکن تو دست بگردن رقیب را زنهار
که خون عاشق مسکین بگیردت دامن
گمان مکن که گذاریم دامنت از دست
اگر تو دست فشانی و برکشی دامن
تو غنچه لب چه بزه کرده ای خدنگ نظر
چو گل شهید تو پوشد زخون خویش کفن
یاد زلف تو آشفته شب بود افزون
که شب غریب بود بیشتر بیاد وطن
بخبث نفس گنه کار من شکی نبود
بآب مدح علی لیک شسته ام سروتن
مگر که نافه چینم زخامه میریزد
که بوی مشگ شنیدند مردمم زسخن
شبان طور رود سوی وادی ایمن
بدست حسن بتان نیست غیر باد بدستت
که خوشه چین نبرد دانه ای از آن خرمن
زعجز و لابه به عاشق در او اثر نکند
که هست با تن سیمین دل بتان آهن
بعشق و رندی و مستی سمر شدم چکنم
نه زاهدم که بپوشم لباس شید بتن
بدست غیر مده لعل لب زبوالهوسی
نگین جم چکنی زیب دست اهریمن
مکن تو دست بگردن رقیب را زنهار
که خون عاشق مسکین بگیردت دامن
گمان مکن که گذاریم دامنت از دست
اگر تو دست فشانی و برکشی دامن
تو غنچه لب چه بزه کرده ای خدنگ نظر
چو گل شهید تو پوشد زخون خویش کفن
یاد زلف تو آشفته شب بود افزون
که شب غریب بود بیشتر بیاد وطن
بخبث نفس گنه کار من شکی نبود
بآب مدح علی لیک شسته ام سروتن
مگر که نافه چینم زخامه میریزد
که بوی مشگ شنیدند مردمم زسخن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
ایدل سمندر نا شده بر آتش روشن مزن
طلقی چو اهل شعبده ای مدعی بر تن مزن
این شر زسرت شد عیان خود بر شرابش بسته
ای باده خوار دل سیه لاف از می روشن مزن
روشن مکن بزم رقیب ایشمع بزم عاشقان
پروانه دیگر مسوز آتش بجان من مزن
زآن آتشین عارض مگو بر بند لب از گفتگو
من آتشتی دارم نهان بر آتشم دامن مزن
ای سالک راه هدی مطلب مجو جز از خدا
تا دوست داری دست رس هرگز در دشمن مزن
نه تیر آه خستگان دارد گذر از آسمان
ایمدعی روهان هان تو لاف از جوشن مزن
موران دشت عشق را از حشمت جم باک نه
در بارگاه کبریا گو دم زما و من مزن
نام علی بر بر زبان تا خصم تو آید بجان
جز اسم اعظم ناوکی بر جان اهریمن مزن
آتش فشانی از دهن تا کی چو شمع انجمن
آشفته آتش بیش از این بر جان مرد و زن مزن
طلقی چو اهل شعبده ای مدعی بر تن مزن
این شر زسرت شد عیان خود بر شرابش بسته
ای باده خوار دل سیه لاف از می روشن مزن
روشن مکن بزم رقیب ایشمع بزم عاشقان
پروانه دیگر مسوز آتش بجان من مزن
زآن آتشین عارض مگو بر بند لب از گفتگو
من آتشتی دارم نهان بر آتشم دامن مزن
ای سالک راه هدی مطلب مجو جز از خدا
تا دوست داری دست رس هرگز در دشمن مزن
نه تیر آه خستگان دارد گذر از آسمان
ایمدعی روهان هان تو لاف از جوشن مزن
موران دشت عشق را از حشمت جم باک نه
در بارگاه کبریا گو دم زما و من مزن
نام علی بر بر زبان تا خصم تو آید بجان
جز اسم اعظم ناوکی بر جان اهریمن مزن
آتش فشانی از دهن تا کی چو شمع انجمن
آشفته آتش بیش از این بر جان مرد و زن مزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
در شب تاریک هجران جز می روشن مزن
جز شهاب آتشین بر جان اهریمن مزن
مطربا چون ساز کردی پرده عشاق را
جز نوای راست درهر کوی وهر بزن مزن
سوختی ای برق عالم سوز هر جا حاصلیست
تا که گفتت این گدا را شعله بر خرمن مزن
ای مسیحا پاک بندی در فلک برتر خرام
خواهی ار عین تجرد را دم از سوزن مزن
ایکه اندر دولتی شنعت من درویش را
گرچه داری گلشنی رو طعنه بر گلخن مزن
اندرآ در برم عشق وسر و گلرو را ببین
باغبانا بعد از این لاف از گل و گلشن مزن
خواهی آشفته اگر از ورطه طوفان نجات
جز علی و آل او را دست بر دامن مزن
جز شهاب آتشین بر جان اهریمن مزن
مطربا چون ساز کردی پرده عشاق را
جز نوای راست درهر کوی وهر بزن مزن
سوختی ای برق عالم سوز هر جا حاصلیست
تا که گفتت این گدا را شعله بر خرمن مزن
ای مسیحا پاک بندی در فلک برتر خرام
خواهی ار عین تجرد را دم از سوزن مزن
ایکه اندر دولتی شنعت من درویش را
گرچه داری گلشنی رو طعنه بر گلخن مزن
اندرآ در برم عشق وسر و گلرو را ببین
باغبانا بعد از این لاف از گل و گلشن مزن
خواهی آشفته اگر از ورطه طوفان نجات
جز علی و آل او را دست بر دامن مزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
ماه ذیعقده است ای ساقی قعود از جنگ کن
خون مردم بس زخون رز رخی گلرنگ کن
نوبتی زد نوبت عشرت بزن بر طبل چنگ
مطربا ساز طرب کن جنگ اندر چنگ کن
شاهد گلرو بمحفل پرده بگرفت از جمال
بلبل عاشق کجائی نغمه ی آهنگ کن
تابکی شور مخالف راست زن راه حجاز
زنگ غم را پاک کن از زنگوله سارنگ کن
چند سالوس و دورنگی زاهد نیرنگ ساز
خویش را چون میکشان از آب خم یکرنگ کن
همچو گل بر شاخ عشرت خنده زن وقت سحر
تا که گفته در چمن دل را چو غنچه تنگ کن
مانی نوروز گیتی رشک انگلیون نمود
خامه سحرآمیز دار و صفحه را ارژنگ کن
تاز در دشت سخن اسب مدیح مرتضی
ادهم مدحت سرایان جهان را لنگ کن
گر کشد از چنبر حکمت فلک آهسته سر
دست حق داری سر خصمت بدار آونگ کن
خون مردم بس زخون رز رخی گلرنگ کن
نوبتی زد نوبت عشرت بزن بر طبل چنگ
مطربا ساز طرب کن جنگ اندر چنگ کن
شاهد گلرو بمحفل پرده بگرفت از جمال
بلبل عاشق کجائی نغمه ی آهنگ کن
تابکی شور مخالف راست زن راه حجاز
زنگ غم را پاک کن از زنگوله سارنگ کن
چند سالوس و دورنگی زاهد نیرنگ ساز
خویش را چون میکشان از آب خم یکرنگ کن
همچو گل بر شاخ عشرت خنده زن وقت سحر
تا که گفته در چمن دل را چو غنچه تنگ کن
مانی نوروز گیتی رشک انگلیون نمود
خامه سحرآمیز دار و صفحه را ارژنگ کن
تاز در دشت سخن اسب مدیح مرتضی
ادهم مدحت سرایان جهان را لنگ کن
گر کشد از چنبر حکمت فلک آهسته سر
دست حق داری سر خصمت بدار آونگ کن