عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
خیز ای صوفی سالوس وز میخانه رو
دامنت تا نشد آلوده از این خانه برو
زرق و طامات در اینجا نخرد کس برخیز
تا که گفتت که زمسجد سوی میخانه برو
سعی در ریختن خون صراحی چکنی
بگذر از سر خون خود و رندانه برو
آشنایان طریقت زخودی بیخبرند
خودشناسی چو تو در سلسله بیگانه برو
ساکن میکده افسانه جنت نخرد
بر در صومعه زود از پی افسانه برو
عقل و دانائی و مستی چه بود سنگ و سبوست
تا نخوردی قدحی عاقل و فرزانه برو
بستی آشفته تو پیمان نکشی پیمانه
عهد و پیمان بشکن بر سر پیمانه برو
ران سبکروح گران سنگ بکش رطل گران
بگذر از این تن و جان بر در جانانه برو
شمع رخسار علی کرده تجلی بنجف
پرفشان وارنی گوی چو پروانه برو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کشته دهقان درود در نگر این شیوه نو
خرمن حسن تو را سبزه خط کرده درو
حسنت از لشکر خط گشت فراری بحصار
عشق ما هست خود از سابقه نومید مشو
خوشه ی چینی بردار خوشه ای از خرمن عشق
خرمن هر دو جهانرا نستاند بدو جو
شمع بردار که یار آمد و روز است نه شب
پیش خورشید فلک شمع ندارد پرتو
شب وصل است نظر باز کن و لب بربند
حاصل عمر دهد عاقل بر گفت و شنو
هر که را سیم و زری بود گر و باز گرفت
منم و نقد دل آن نیز بزلف تو گرو
گو به پیران مشو ایمن که مکافاتی هست
لاجرم خون سیاوش طلبد کیخسرو
بس خطرها بره عشق بود ای سالک
خضر اگر نیست دلیل تو از این راه مرو
شوی آشفته سبک بار بمنزل نزدیک
بار جان را بفکن در پی جانانه برو
کیست جانانه علی مضجع او خاک نجف
که بگفتش بجز از حق نبود هیچ غلو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
بر سمن تا خطی از غالیه تحریر نکردی
آیت حسن و صباحت همه تفسیر نکردی
کور شد ای مه کنعان زغمت دیده یعقوب
رحمی ای تازه جوان بر پدر پیر نکردی
قاصدا نام مرا بردی و غمگین شده یارم
خوب شد شرح غمم را همه تقریر نکردی
تا کمان ابروی تو کرده بزه تیر نظر را
نیست صیدی که در این ناحیه نخجیر نکردی
کی تو نقاش توانی که کشی نقش نگارم
تو که هیچ آن دهن شیرین تصویر نکردی
گر نه ای آهوی مشکین نظر شیر شکاری
از چه مرغ دل مسکین هدف تیر نکردی
می کهنه ببرد اندوه دیرینه حکیما
داروی دفع غم اینست تو تدبیر نکردی
مستی ای نرگس جادو که زدی تکیه بر ابرو
مست می تا نشدی تکیه بشمشیر نکردی
ایکه هست از نظر لطف تو آبادی عالم
دل ویرانه ما را زچه تعمیر نکردی
تا که افتاده بکف سبحه ات ای زاهد خودبین
نیست یکتن که باو حیله و تزویر نکردی
خوش اثر کرد سر زلف تو زنجیر جنون شد
خواب آشفته ما را که تو تعبیر نکردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
ای نفس گر از در معنی بدرآئی
از صحبت ظاهر بحقیقت بگرائی
عزلت بگزینی زهمه خلق چو عنقا
نه بلبل شیدا که بهر گل بسرائی
آنروز نماید به تو رخ شاهد معنی
کز کسوت صورت بحقیقت بدرآئی
چون میوه تو نیست بجز حسرت و حرمان
گیرم توام ای نخل محبت بدرآئی
ای آنکه ملامت کنی ارباب نظر را
هشدار مبادا که به تیر نظر آئی
ای ناوک مژگان بتان از چه کمانی
کاز شست رهانا شده اندر جگر آئی
آشفته از آن زلف پریشان چه شنیدی
کامروز زهر روزت آشفته تر آئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
خوشا وقتی که بر آتش بر منظور بنشینی
بسوزی پرده چون پروانه و مستور بنشینی
بغیر از لن ترانی نشنوی اندر جواب ایدل
اگر صد سال چون موسی بکوه طور بنشینی
چو پروانه بمیلت شمع عشق آخر بسوزاند
اگر زین اتش سودا بمیلی دور بنشینی
تو شهبازی و بر خون ملخ پنچه نیالائی
همائی تو نمی زیبد که با عصفور بنشینی
مشو پروانه ای کز شعله ای شمعت بسوزاند
سمندروش بنارش ساز تا با نور بنشینی
بنوش آن میکه گرد هستی از چهره برافشانی
مرو در خانه خمار تا مخمور بنشینی
گر امروزت بمیخانه بدست افتاد غلمانی
نمیخواهی که فردا در بهشت حور بنشینی
بکوی نیستی بازآ که هستی ابد یابی
وصال دوست بگزینی زخود مهجور بنشینی
سحر آید پدید و بامدادت عید خواهد شد
چو آشفته اگر اندر شب دیجور بنشینی
ولای مرتضایت باد و دوری زبدخواهان
مبادا از عبادت زاهدا مغرور بنشینی
اگر روزی دو صد گورت بصحرا در کمند آید
که چون بهرام آخر در بساط گور بنشینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
ایکه هنوز با خودی دم مزن از مجردی
ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی
ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش
روح که در فلک همی دم زند از مجردی
آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل
نفس هوا بدل کند نیکی مرد بر بدی
نقش خلاف نسپرد از دل و دیده لاجرم
هر که بچهره علی دید جمال احمدی
چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد
شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدی
شیخ چو دید صومعه دامگه ریا بود
شست بآب میکده سبحه و دلق زاهدی
خود نشناخته بود لاف خداشناسیت
غازی نفس خود نه ای چند کنی مجاهدی
یا صمد است ورود تو لیک بسینه نقش بت
پیش صنم نموده ای در همه عمر عابدی
آشفته روی در حرم طوف کنان به بتکده
دین یهود داری و جلوه دهی محمدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
تا چند در آزاری ای دل زهوسناکی
حیف است غبار آلود آئینه باین پاکی
زآلایش فطرت خاک جا کرده باین مرکز
گر تو نهی آلایش روشنتر از افلاکی
از مهر بتان بگسل کاین امر بود عاطل
زین بحر بجو ساحل با چستی و چالاکی
بیرون زجهان ایدل خیز آب و هوائی جو
کاتش بدورن دارم زین سلسله خاکی
این خار جهانم کرد و آن رخنه بجانم کرد
از دیده و دل هر روز شاید که شوم شاکی
این سلسله مویانرا وین سخت کمانانرا
سست است همه پیمان بگذر زهوسناکی
از بس بی دل رفتی رسوای جهان گشتی
آشفته بنه از سر قلاشی و بی باکی
عشقی بطلب سرمد تا بیخ هوس سوزد
کو شعله هستی را خاصیت خاشاکی
رو عالم اکبر جو زود عشق مطهر جو
یعنی که علی عالی کامد زکی و زاکی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
تو که از جهان و اهلش همه احتراز داری
بکف آر زاد راهی که ره دراز داری
بمحب دوست دشمن شدن این خلاف باشد
زچه از رقیب پیوسته تو احتراز داری
بگذار نقش اغیار و بکعبه شو مسافر
تو که بت در آستینی چه سر حجاز داری
نخری بهیچ قیمت بود ار هزار یوسف
تو که چون سبکتکین چشم سوی ایاز داری
همه پیرو هوائی و بخویش عشق بستی
نبود چو قبله کعبه تو کجا نماز داری
نه که بلبل است ای گل بگشای گوشی اندک
که هزار مرغ در باغ ترانه ساز داری
تو چه یوسفی خدا را که سفر بمصر کردی
که هزار چشم یعقوب براه باز داری
تو که آدمی بصورت نبود چو داغ عشقت
نتوان زجانور گفت تو امتیاز داری
بحریم کعبه یکعمر مجاورت نباشد
چو شبی بخلوت دوست دری فراز داری
شب وصل دوست آشفته مگو حدیث هجران
که تو راست عمر کوتاه و سخن دراز داری
سر بی نیازی ار هست زخلق روزگارت
بدر علی همان به که رخ از نیاز داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
تو را که گفت مرا از نظر بیندازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۲
عنکبوتا بر مگس تا چند رشته می تنی
شاهبازی شو که در صحرا غزالی افکنی
حاش لله گر زصیادت شود صرف نظر
نیستی صادق اگر در زیر تیغش پر زنی
خرگه لیلی بصحرای درونت کی زنند
تا نه از دل خیمه های این و آن را برکنی
لاف از افسونگری ای جادوی بابل مزن
تا نه از آن چشم و لب آموزدت سحر وفنی
چیستی ای زلف سرکش گرد چاه غبغبش
چون کمند رستمی برطرف چاه بیژنی
عقل چون زلفش بر آن روی بهشتی دید گفت
خازن باغ بهشتی از چه شد اهریمنی
کی خبر داری ززخم ناوک اندازان ترک
ایکه بر پایت نرفته نوک خار و سوزنی
چون شود از وصل یوسف حالت یعقوب پیر
کز شعف بینا شده از نفخه پیراهنی
هر که را یک ارزن از حب علی حاصل شده
خرمن هستی امکانش نیرزد ارزنی
گر دل آشفته شد وقف کمند زلف تو
نیست جز تیغش سزاوار ار بر آرد گردنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
چه خوش است روزگاری که بفقر بگذرانی
بمتاع دین و دنیا دل و دست برفشانی
که بود ادیبت ای طفل و زکیست این طریقت
که بدوستان کنی کین و بغیر مهربانی
دل و دین خلق بردی و نگاه می نداری
چکنی غنم نگارا که نمیکنی شبانی
نه خط است طوطیانند مقیم شکرستان
که زهندشان بیاری تو بآن شکردهانی
بگذار صحبت خضر و حدیث آب بشنو
که زلعل دلستان است بقا و زندگانی
منم آینه تو خورشید بقلب من نظر کن
که چو عکس خود به بینی تو ضمیر من بدانی
چه عجب که همچو شمع است زبان آتشینم
چکنم اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی
زپری و آدمیزاد ببرده ای دل و دین
بنهان و آشکارا و بصورت و معانی
چه عجب که جان فزاید سخنان دلفریبم
که تو دلپذیر و دلدار مرا میان جانی
تو چه یوسفی خدا را که بمصر خوبروئی
دو جهان گرت بیارند بها که رایگانی
اگرم بگریه چشم بخندد او عجب نیست
خبری نداشت ناصح چو زآتش نهانی
من دلشده که عمریست مقیم آستانم
نه جفا بود خدا را سگ خویشم ار بخوانی
بعبث بخاک شیراز نشاندیم بحیرت
نفرستیم بطوس و بنجف نمیرسانی
زخدای و احمد آشفته مدیح حیدر آمد
تو بوصف او چه گوئی بزبان بیزبانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
شبی چه شب بصفا بامداد نوروزی
درآمد از درم آنه بفر و فیروزی
سلام کرد و جوابش بگفتم و بنشست
بگفت شکر کن اینک که وصل شد روزی
بشرط آنکه ببندی در سرا برغیر
بشرط آنکه دگر شمع بر نیفروزی
بشرط آنکه زهر نغمه گوش بربندی
بشرط آنکه زهر روی دیده بردوزی
بشرط آنکه ننوشی شراب جز زلبم
بشرط آنکه بجز من ادب نیاموزی
بشرط آنکه نگوئی حدیث غیر از عشق
بشرط آنکه زمی خرمن ریا سوزی
بشرط آنکه نخوانی بجز مدیح علی
بشرط آنکه بجز حب حق نیندوزی
شنیدم و بنهادم بحکم رایش سر
همانکه خواست دل آشفته شد مرا روزی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
بخویشتن زچه بستی دلا تو تهمت هستی
که تو حبابی و از بحر بود این همه مستی
فکند لطمه موج فراق چون بکنارت
بخود مبند تو تهمت گمان مدار زهستی
خداپرستی و حق جوئی است تلخ بکامت
که کام تو شده شیرین زذوق نفس پرستی
تو را که مرکز خاکست و چار طبع مخالف
کجا بمرکز علوی روی زمرکز پستی
به پیش شمعت پروانه لاف عشق نزیبد
تو را که نیست بر آتش مجال بود و نشستی
درون زنقش صنم بر زبان بذکر صمد
بکعبه سجده مبرایکه خود صنم بشکستی
اگر بحلقه آنزلف تابدار اسیری
سزد که گویمت آشفته از کمند برستی
مرا چو دست تهی شد زخیر و نامه سیاهم
بجد و جهد بدامان مرتضی زده دستی
دلا بحلقه حبل المتین عشق بزن دست
که از کمند علایق بگویمت که بجستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقی بده شراب که دارم بشارتی
زآن چشم شد بخوردن خونم اشارتی
چشمان تو مدام بیغمای دین و دل
ترکان اگر زدند بسالی بغارتی
تلخی صبر بر که خوری شربت وصال
حلوا رسد بکام کجا بی مرارتی
دادیم جان و دین و دل خوش بعشق دوست
ما را در این معامله نبود خسارتی
کالای حب حیدر و آلش بجان بخر
در این سفر جز این نکنی هان تجارتی
سر را بآستان در میکده بنه
آشفته درجهان طلبی گر صدارتی
گو بنگرد بصفه مستان مصدرم
زاهد گرم بدید بچشم حقارتی
دل از خرابی دو جهان غم چرا خورد
بنیاد عشق تو کندش گر عمارتی
قلبش کجا زلوث دغل پاک میشود
آنرا کز آب باده نباشد طهارتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
سرو چو نخل قامتت سر نزد چنین سهی
نیست چو سیب غبغبت میوه خلد در بهی
چرخ همی نه از فسون رنگ بباخت بارهی
شیر شکار میکند حیله او به روبهی
ایکه به روز و شب مرا در همه عمر همرهی
بار بمنظر نظر از چه مرا نمیدهی
چون تو زسوز زخم دل از همه حال آگهی
مشک مساز بوی مو با نفس سحرگهی
آشفته خاک میکده چون تو زکف نمینهی
غم نبود اگر مرا کیسه ززر بود تهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
سوختم کس نه دود دید و نه بوی
پیش خامان حدیث پخته مگوی
میل شیرین زبانی دشمن
نکنم گرچه دوست شد بدخوی
صبری ایشیخ بادیه فرسا
خانه دل چو هست کعبه مجوی
تشنه در احتمال آب بمرد
جاری آب فرات اندر جوی
رندی و زهد و عشق و حکمت و دین
آب و آتش شمار و سنگ و سبوی
نبود درس عشق در دفتر
گو بیا این ورق در آب بشوی
روزی ای شهسوار عرصه حسن
پیش چوگانت اوفتم چون گوی
عارفان در سماع روحانی
صوفیان در طلب بها یا هوی
بکنی ذکر آن لب آشفته
بذله های لطیف و نغز بگوی
چون نویسی مدیح حیدر را
مشک از کلک تو بگیرد بوی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۴
الا ایکه داری طمع پادشاهی
نیائی چرا بر در دل گدائی
از این چار گوهر چه دیدی حکیما
بجز تندی و پستی و بد هوائی
زاوراق دفتر چه خواندی معلم
بآتش بسوز این کتاب ریائی
بدل طرح کردند اکسیر اعظم
که خاک در دل کند کیمیائی
نه هردل بود مخزن گنج حکمت
نه هر دل در او تافت نور خدائی
دل جوی بیگانه از دین و دانش
دلی جو که با عشق کرد آشنائی
شکسته دلی خسته مستمندی
که درمان نخواهد بجز بی دوائی
از آن دل مراد دل خویشتن جوی
که دستت بگیرد به بی دست و پائی
زدوران گرت عقده ای مانده در دل
بود گریه مفتاح مشگل گشائی
چه عشق است آشفته عشقی که ایزد
کند وصف الکبریاء و ردائی
کجا بار باشد بگلزار عشقت
زدام هوس تا نیابی رهائی
بسر داری ار شوق گلگشت جانان
تو ایمرغ جان از قفس کن جدائی
دلا خون شو از غم که خون است اول
در آخر شود نافه مشک ختائی
نه ای نی که پیوسته نالی بمحفل
نوا عاشقان را بود بی نوائی
وصی نبی اصل شاخ ولایت
علی زینت مسند کبریائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
در چنگل بازی نکند خانه حمامی
یا آهوی وحشی نشود رام بدامی
مألوف بدامی نشنیدم که شنود مرغ
جز دل که بآن زلف سیه کرده دوامی
آغوش سلامت همه مأوای رقیبان
سازد دل عاشق بپیامی و سلامی
جام دل بشکسته می عشق نریزد
گو محتسب شهر زند سنگ بجامی
ظلمتکده تن بنه ای جان و سفر کن
تا چند در این خانه بسازم بظلامی
چون شمع ببوی نفس صبح بمیرم
گر باد سحر آورد از دوست پیامی
از خاک در دوست بشمشیر اعادی
گر سر برود برننهم گام زگامی
در بحر چو در هست اگر بیم نهنگ است
در کام نهنگان بروم من پی کامی
آشفته چرا درد دلت بر قلم آمد
از سوخته دودی نشنیدم که تو خامی
تثلیث بنه شرک مکن سر احد جوی
جز حیدر واولاد مگو هست امامی
آخر بدر آید زپس پرده شود روز
گر پرده فروبسته بخورشید غمامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۲
تو را که زیر لبان روح یکجهان داری
دو چشم خود زچه بیمار و ناتوان داری
چه بلبلی که تو صد باغ وقف نغمه تست
چه نوگلی تو که یکشهر باغبان داری
زجور غیر شکایت مکن که یارت هست
بجور خار بساز ایکه بوستان داری
حکیم گو نزند دم دگر زجوهر فرد
تو را سزاست که معنیش در میان داری
تو با خیال میانش دلا خوشی همه شب
بهیچ شب همه شب دست در میان داری
یکی بکشت یکی زنده گشت و دعوی کرد
بکن تو دعوی معجز که این و آن داری
چه مرغی و زکدام آشیانه ای ای عشق ‏
که هر کجا که دلی هست آشیان داری
زبان تو عجب آتش فشاند شد آشفته
چه آتشیست که اندر میان جان داری
زآستان علی سر مپیچ ای درویش
روی بخانه اگر ره بر آستان داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
لاله سرزد از دمن گل از چمن سبزه زجوی
می بخور بر طرف جوی و سرو گلروئی بجوی
می کشان سرخوش زباده عاشقان از وصل دوست
عارفان خامش ولی زهاد اندر های و هوی
جان زجانان مست شد می در قدح دیگر مریز
گلشن دل سبز شد گو سرو و گل از گل مری
وصل کعبه در نظر داری زرنج پا منال
گر قدم فرسوده شد ای زاهدا با سر بپوی
تو زهر رنگی که داری جامه ای گل عاشقم
من نیم بلبل که گردم پای بست رنگ و بوی
سر بنه اندر طلب ای آنکه جانان طالبی
عشق ترکان ترک کن یا ترک دین و دل بگوی
الحذر ای مردمک از موج چشم سیل خیز
دجله و جیحون و عمان است این نه آب جوی
بر سر ار سودای وصل دوست داری سر بنه
دست از جانان نمی شوئی تو دست از جان بشوی
چون سر آشفته بار عشق یا بر جان بنه
یا مه ره در دلت مهر بتان تندخوی
از ولی عصر جو درویش آشفته مرا
درد دل جز با مسیحای زمان هرگز مگوی