عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
هرکه از سر عشق آگاهست
محرم عاشقان درگاهست
با جمال تو میل حور و بهشت
نکند هر که مرد آگاهست
هرکه در بحر ذات فانی شد
او غریق فناء فی الله است
هرکه فانی ز خود، بحق باقی است
بر سریر شهود او شاهست
چون برید از خود و بحق پیوست
واصل حق و سالک راهست
عشق ورزی ارادت دل ماست
عشق جانم نه کار اکراهست
جاه دنیا بنزد اهل یقین
چاه باشد بصورت ارجاهست
ره مطلوب می برد طالب
در طلب گر بعشق همراهست
هان اسیری بوصل دوست شتاب
میرود عمر و روز بیگاهست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ذرات کون پرتو خورشید مطلق است
در بحر عشق جمله جهان همچو زورق است
دارد فراغت از من و مائی و هست و نیست
اندر محیط مستی او هر که مغرق است
زاهد نبرد بهره از ذوق عارفان
بر دل فسرده زانکه در ذوق مغلق است
هرکو ندید روی تو در پرده دو کون
در پیش عارفان تو نادان احمق است
بی بهره هیچ ذره ز خورشید عشق نیست
زیرا که نور عشق بذرات ملحق است
وحدت اگر بصورت کثرت ظهور کرد
غیر خداست باطل و حق دایما حق است
زاهد ز گفت عشق مکدر شود ولی
دایم ز سرعشق اسیری مزوق است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای آفتاب ذات تو تابنده از صفات
وی پرتو صفات تو روشن زکاینات
اسماست نور و جمله اکوان ظلال او
خورشید نوربخش بود ذات باصفات
شد جلوه گر جمال تو در صورت بتان
زان روی بت پرست پرستد منات و لات
هر ذره آیتی بود از مصحف رخت
مائیم در کتاب تو آیات محکمات
مهر رخت ز پرده هر ذره چون بتافت
شد روشن از جمال تو جمله مکونات
نام و نشان عاشق و معشوق شد پدید
زان دم که جلوه کرد جمالت ز ممکنات
چون در مقام محو اسیری ز خود برست
در صحو بعد محو شد او حل مشکلات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مستیم تا ابد شده از بیخودی ز دست
زان باده که داد بما ساقی الست
من مست عشقم از بر ما خیز زاهدا
بد نام می شوی که بما میکنی نشست
هرگز خمار فرقت جانان ندید جان
از باده وصال چو بودم همیشه مست
من فاش گویمت دو جهان غیر یار نیست
سر چنین بلند نخواهیم گفت پست
از مظهر جهان چو توئی ظاهر از چه شد
این اختلاف مؤمن و ترسا و بت پرست
بی بهره از جمال رخت نیست ذره
مرآت حسن روی تو بودست هرچه هست
تا مهر نوربخش بتابید بر دلم
از جمله قید جان اسیری ما برست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دلم با دوست دایم در وصالست
فراق از وی مرا دیگر محالست
برو ای عقل رخت خویش بربند
که عشق از گفت و گویت در ملالست
سلاطین رااگر مال است مارا
گدائی درش مال و منالست
حجاب تو توئی آمد و گرنه
همه عالم جمالش را مثالست
به پیش عارف حق بین دو عالم
مر اسمای الهی را ظلالست
هرآنکو وحدت حق را ز کثرت
ببیند بی گمان صاحب کمالست
به پیش چشم تو روشن اسیری
همه عالم بنور ذوالجلالست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
جهان عکس رخ مه پیکر ماست
همه ذرات ازآن رو رهبر ماست
جمالش چون بخوبان گشت ظاهر
ازآن سودای خوبان در سرماست
گشا چشم بصیرت تا به بینی
که حسن دلبران از دلبرماست
دلم چون عاشق آن روی زیباست
همه زشت و نکواندر خورماست
چو رویش از همه اوراق دیدم
ازآن رو جمله عالم دفترماست
چو غیر از من بعالم نیست ظاهر
همه ذرات عالم مظهر ماست
اسیری را کجا کثرت حجابست
چو وحدت دایما در منظرماست
مرا مطلوب از آن روگشت حاصل
که قطب و غوث اعظم سرور ماست
ز فیض نوربخش هر دو عالم
همه سر جهان پیدا برماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
گنج اسرار یقین در کنج خلوت حاصلست
واقف گنج معانی بیگمان صاحب دلست
ره بوحدت کی بری، تا در حجاب کثرتی
هرکه شد محجوب کثرت او ز وحدت غافلست
چون میان عاشق و معشوق نسبت عشق بود
میل آن با این و این یک نیز باآن مایلست
از کمالی نیست خالی هیچ نقصان در وجود
هرکه دارد این نظر می دان که مرد کاملست
هرکه غرق بحر وحدت شد خبر دارد زما
ورنه حال ما چه داند هرکه او بر ساحلست
آتش شوق جمالش در دل گردون فتاد
در هوای روی اوتنها نه پایم در گلست
زاهدا پیوسته چون در دست هجرانی اسیر
کی کنی باور که جان ما بجانان واصلست
گر نشان جوید کسی از ما بعالم گو مجو
زانکه ما را در مقام بی نشانی منزلست
قتل عاشق را بشمشیر جفا باطل مدان
گر قتیل عشق داند حق بدست قاتلست
مهر رویش از همه ذرات عالم ظاهر است
هر که این معنی نداند پیش دانا جاهلست
نیست محجوب از اسیری مهر روی نوربخش
ظلمت هستی ما اندر میانه حایل است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
روی تو ظاهرست بعالم نهان کجاست
گر او نهان بود بجهان خود عیان کجاست
عالم شدست مظهر حسن و جمال تو
ای جان بگو چه مظهر و ظاهر جهان کجاست
در هر لباس حسن تو هر لحظه رو نمود
عالم همه توئی و زمین و زمان کجاست
هرجا باسم خاص ظهوریست مرترا
غیر ترا نمای که نام و نشان کجاست
در عرصه وجود چوغیر از تو هیچ نیست
بهر خدا بگوی که کون و مکان کجاست
وصف جمال تو خواهم که با همه
گویم و لیک نطق و زبان و بیان کجاست
در پرتو جمال رخ نوربخش تو
شیدا و والهی چو اسیری بجان کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مهر روی تو که تابان ز همه ذراتست
حسن او را همه کون و مکان مرآتست
نیستی جمله بهستی تو پیدا شده است
غیر ازین هرکه بگوید سخن طاماتست
پیش عارف که ز اوراق جهان حسن تو دید
مصحف روی ترا جمله جهان آیاتست
دیده آن دیده که بینا بود از نور یقین
که جمال تو هویدا ز همه ذراتست
گرچه عالم همگی مظهر اسما شده است
گشته ظاهر همه اسما ز صفات و ذاتست
که گهی عشق و گهی عاشق و گه معشوقی
وه شئونات الهی چه عجب حالاتست
بعد آزادگی از قید اسیری دانست
که ظهورات ترا هر دو جهان آلاتست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تا نقد دارضرب معارف کلام ماست
در ملک فقر سکه شاهی بنام ماست
چون والی ولایت کشف و ولایتیم
سلطان ملک کون کمینه غلام ماست
بیرون ز ملک اسم وصفت رتبه منست
اکنون که شهر غیب هویت مقام ماست
شهباز همتم ز دو عالم چو در گذشت
عنقای وصل یار ازآن دم بدام ماست
از جور عقل رخت باقلیم عاشقی
بردم که ملک عشق تو دارالسلام ماست
مخمورم از شراب لب لعل جانفزات
وز جام چشم مست تو شرب مدام ماست
تا مهر نوربخش ز چرخ کمال تافت
زان دم اسیریا همه کاری بکام ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
گشت تابان مهر ذاتش از صفات
وز صفاتش گشت روشن کاینات
گر ندیدی پرتو روی حبیب
از چه کردی سجده کافر پیش لات
دیده باطن گشا ظاهر ببین
مظهر ذات و صفاتش ممکنات
بی جهت بر دل تجلی کرد یار
چون گذشتم از مکان و از جهات
لذتی کردم ز موت اختیار
چون بدیدم خوش حیاتی در ممات
چون توانم کرد وصف روی او
کی درآید کنه حسنش در صفات
چون اسیری دید نور ذات او
یافت از قید خودی کلی نجات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
جمله عالم رو بما دارند و مارا روبدوست
وربمعنی روشناسی جمله رو خودروی اوست
نیست جانت را مشامی ورنه آفاق جهان
از نسیم طره عنبر فشانش مشکبوست
پرده رویش بعالم نیست جز وهم و خیال
چون نماند این خیالت هر چه بینی جمله اوست
شاهد حسنش ندارد در حقیقت خود حجاب
روی او پنهان چو بینی در نقاب ما و توست
آن یکی از کعبه دیدش دیگر از دیر و کنشت
هر کسی رارخ بجائی می نماید حسن دوست
مست این می هر کسی از جام دیگر گشته اند
جام زاهد حور و جام عاشقان روی نکوست
سربسر آفاق عالم گشت غرق این شراب
با اسیری گو چه جای قصه جام و سبوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
مانیستیم و هستی ما هستی خداست
هستی به نیستی نه قرین است نه جداست
دلبر چو رو در آینه مختلف نمود
این صورت مخالف از آن اختلاف خاست
عالم چو عکس آینه و نقش سایه دان
کورا نمود و بود ز وهم و خیال ماست
بنگر چو شد عیان بلباس چرا و چون
آنکو نهان بکسوت بیچون بی چراست
مقصود آفرینش عالم کسی بود
کو از خودی فنا شد و باقی بدان بقاست
میدان یقین که در دو جهان غیر یار نیست
بشنو سخن ز عارف حق بین درست وراست
رندی که مست باده و هشیار و زاهدست
انصاف ده که همچو اسیری دگر کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست
بود همه جهان بحقیقت نمود اوست
مقصود آفرینش عالم جز او نبود
هستی هر دو کون طفیل وجود اوست
وصف جمال ماه رخان در قرون و دهر
مطرب بهر زمانه که سراید سرود اوست
تسبیح کاینات جهانرا بگوش هوش
بشنو یقین که جمله ثنا و درود اوست
این سلطنت نگر که سلاطین ملک دین
هر یک بهر زمانه ز خیل جنود اوست
فیض علوم و رحمت عام جهانیان
یک قطره ز قلزم زخار جود اوست
غافل مشو اسیری و بنگر که بیگمان
بود و نمود جمله بتحقیق بود اوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
اسرار یقین را بگمانی شده باحث
کی کشف شود علم لدنی بمباحث
آن واحد با لذات که شد کون صفاتش
حقا که ندارد بجهان ثانی و ثالث
آن نور که ذرات جهان سایه اویند
بحریست که موجش بود اکوان و حوادث
زان دم که ز خود فانی و باقی بخدایم
هم ناصر و منصورم و هم مهدی و حارث
میراث بر علم نبی چونکه ولی بود
مائیم بحق سرنبی را شده وارث
زاهد چو ندارد ز می عشق تو لذت
بر طعنه عشاق شود این همه باعث
حیران رخت شد ز ازل جان اسیری
عشق من و حسن تو قدیمند نه حادث
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
چون سوز عشقت پایان ندارد
زان درد عاشق درمان ندارد
هرکو نگردد در عشق کافر
در دین عاشق ایمان ندارد
گر خون عاشق بی جرم ریزد
در دین عشقش تاوان ندارد
آنرا که در سر سودای عشق است
گر سود دارد سامان ندارد
آنکو بعشقت جان در نبازد
عاشق نباشد او جان ندارد
گر دل نسازد جان را فدایش
جان گرچه دارد جانان ندارد
دلبر اسیری بسیار دیدم
گر حسن دارد احسان ندارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
یارم چو ز رخ نقاب بگشود
اسرار دو کون فاش بنمود
یار است عیان بصورت کون
این نقش جهان نمود بی بود
شد نقش دوئی خیال احول
چون غیر یکی نبود موجود
از ما نظری بوام بستان
وانگاه نگر بروی مقصود
هر ذره که در جهان هستی است
آئینه مهر روی او بود
مائی و توئی به اوست پیدا
پیوسته بهم شد آتش و دود
بگذر ز خود و بجو خدا را
زنهار مجو زیان بی سود
دارد خبری ز سوز عشقش
این ناله چنگ و بربط و عود
در بزم وصال او اسیری
از خویش فنا شد و بیاسود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
معشوق جلوه کرد و دل از عاشقان ربود
اندر میانه واسطه دلال عشق بود
ذرات کون بیخبرند از شراب عشق
ساقی بمهر تا در میخانه را گشود
مستی زاهدان همه از نخوت و ریا
مستی عاشقان خدا از می شهود
حل رموز عشق نیامد ز عقل خام
کوشش بسی نمود ولی خویش آزمود
سودای عشق جان و جهانم بباد داد
هیهات عشق و عاشق و فکر زیان و سود
کشتند در زمین دلم تخم عشق دوست
دهقان هر آنچه کشت بآخر همان درود
زاهد بسعی گرچه قدم در طریق زد
کوشش چه سود چون که زیارش کشش نبود
زاهد نکرد فهم نکات دقیق عشق
از عاشقان اگر چه ازین ها بسی شنود
شادی وصل یار بجان عاقبت رسید
زنگ غم فراق ز مرآت دل ز دود
مفتی به نقل غره و هر دم مرا بدل
از پیش یار وارد غیبی کند ورود
تقلید را بمان و بتحقیق کن نظر
سر حقیقتی که اسیریت وانمود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
یار با ما پرتوی از نور روی خود نمود
صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود
چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات
گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود
کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست
هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود
در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست
اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود
اوست مؤمن اوست ایمان اوست کافر اوست کفر
طالب و مطلوب و شاهد اوست مشهود و شهود
جمله ذرات را از ظلمت آباد عدم
رش نورش آورد بی شک به صحرای وجود
جمله را حق موی پیشانی گرفته می کشد
بر صراط المستقیم از مؤمن و گبر و یهود
حق چو فرمودست والله بکل شی محیط
پس نباشد هیچ کس را اندرین گفت و شنود
چون اسیری هرکه شد واقف ز اسرار نهان
فارغ است از کفر و دین و رسته از جمله قیود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دیده ام عالم نمود بود بود
ورنه عالم را کجا بودی نمود
هستی ذرات عالم بیگمان
پرتو خورشید روی دوست بود
خط حسنش را ز اوراق جهان
خوانده ام بی زحمت گفت و شنود
منکشف کی میشود اسرار عشق
برکسی، جز از ره کشف و شهود
راوی اسرار توحید خداست
ناله نای و رباب و چنگ و عود
هرکه پا در راه عشقش می نهد
دست شستن بایدش از خویش زود
هرچه از عشقش اسیری میرسد
گر زیان باشد همه دانیم سود