عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
چو گل که گفت درین باغ شاد و خندان باش
به حال خویش چو تاک بریده گریان باش
درین چمن که زند برق فتنه تیغ به ابر
تمام سر شو و چون غنچه در گریبان باش
نکرد فایده ای از تلاش ساحل، موج
مقیم حلقه ی گرداب همچو طوفان باش
به سیر کوچه و بازار شهر فیضی نیست
چو گردباد، سراسر رو بیابان باش
به دست آور اگر می توان دل موری
فراغت از طلب خاتم سلیمان باش
هزار توبه ی می گر شکسته ای سهل است
اگر شکسته شد از تو دلی پشیمان باش
چو تندباد حوادث شود غبارانگیز
پناه مردم بی دست و پا، چو مژگان باش
ترا چه کار به نیک و بد زمانه سلیم
به حال خویش درین خانه همچو مهمان باش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
هرکه را بینی، بود در فکر سامان طمع
تا به کی بیند کسی خواب پریشان طمع
قرص لیموی قناعت، چاره ی این علت است
نشکند صفرای اهل حرص از نان طمع
عافیت خواهی، توقع را ز خاطر دور کن
در دهانت بیضه ی مار است دندان طمع
چون مگس از عجز تا کی پشت سر خارد کسی
زهرمار حرص بادا شکرخوان طمع
بی توقع نیست کس، آزادگان را هم بود
چشم پوشیده، چراغ زیر دامان طمع
سجده ی آدم نکرد ابلیس از فرمان حق
می کند آدم سجود او به فرمان طمع
مدح دونان گفتن از روی طمع باشد سلیم
چند همچون نوحه گر باشی ثناخوان طمع
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
حرف گل و حدیث بهار و خزان دروغ
تا چند گویی این همه ای باغبان دروغ
کردند بحث، شیخ و برهمن به پیش عشق
دعوی این خلاف شد و حرف آن دروغ
چون چشم احول آینه هم شد دروغگو
از بس که عام گشت درین خاکدان دروغ
در ما چو آب و آینه نقش خلاف نیست
کفر است در شریعت ما راستان دروغ
هرگز کسی حریف نشد نفس خویش را
تا چند بشنوم ز تو ای پهلوان دروغ
یک مو خلاف در سخن من سلیم نیست
نگذشته غیر شعر مرا بر زبان دروغ!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
آهم اثر نیافت ز فریاد بی وقوف
شاگرد را چه بهره ز استاد بی وقوف
ناخن به پنجه دارد و در بند تیشه است
آه از نکرده کاری فرهاد بی وقوف
مشکل که این شکار درآید به دام تو
دل مرغ زیرک است و تو صیاد بی وقوف
آن کس که بد نگفته، بترس از زبان او
پرهیز کن ز نشتر فصاد بی وقوف
شعرم به موشکافی ادراک مدعی
خندد چو نوعروس به داماد بی وقوف
بنگر سلیم چون فلکم زار می کشد؟
کافر مباد کشته ی جلاد بی وقوف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
ما خس و خار از ره خوبان به دامن می کشیم
منت تیغ شهادت را به گردن می کشیم
از تهیدستی، چو خواهد خرقه ی ما بخیه ای
رشته ی تسبیح چون عیسی به سوزن می کشیم
محتسب را نیست راه حرف در بازار ما
شیشه با سنگ و ترازوی فلاخن می کشیم
ما در خلوت به روی اهل عالم بسته ایم
انتظار آفتاب از راه روزن می کشیم
گوی را از چابکی خواهد ز میدان برد خصم
وقت تنگ است و همین ما تنگ توسن می کشیم
از فلک روزی گرفتن آن قدرها کار نیست
ما چراغ لاله ایم، از سنگ روغن می کشیم
گل نباشد، می رسد خود بوی گل ما را سلیم
خویش را در سایه ی دیوار گلشن می کشیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
تقدیر خدا را چه علاج است، گداییم
در رزق سگ و گربه شریکیم، هماییم
فریاد که از ساده دلی صاحب خرمن
برقیم [و] گمان برده که ما کاهرباییم
با ما نشود سینه ی این کینه دلان صاف
چون آینه هرچند که از اهل صفاییم
با مردم عالم نتوانیم به سر برد
ره بر سر خار و خس و ما آبله پاییم
در سلسله ی باده کشان جام شرابیم
در قافله ی کعبه روان قبله نماییم
هر نقش قدم پیشتر از ماست درین راه
چون چشم حسودان همه کس را به قفاییم
یک بار نگفتید سلیم این چه خموشی ست
ای اهل کرم، بنده ی انصاف شماییم!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
دشمن خود گرنه ای، ما را به خود دشمن مکن
در بغل چون شیشه داری، سنگ در دامن مکن
بر شکست گوهرم دستی نداری ای حسود
بهر سودن، آب چون گرداب در هاون مکن
شرم بادت از ید بیضای بی رونق کلیم
این هنر را پیش داغ دست ما روشن مکن
بر سر میدان دعوی می رسم ای مدعی
بهر جستن رخنه همچون تیر در جوشن مکن
همچو عیسی در جهان با آب باریکی بساز
آرزوی زنده رود از چشمه ی سوزن مکن
خصم در دعوی سپر افکنده است، اما سلیم
تیر مصرع بر دلش زن، رحم بر دشمن مکن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
ساقی ز کار من گره توبه باز کن
دست مرا به گردن مینا دراز کن
صوفی ترا چه کار به جام شراب ناب
کاری که کرده ای همه ی عمر، باز کن
شد صرف باده سیم و زر ما همه بیا
مطرب ز لطف دست تو بر سیم ساز کن
آن روی از کجا و تو ای آینه، بیا
ما دم نمی زنیم، تو خود امتیاز کن
هرچند عندلیب ز نازت در آتش است
نازت رواست، ناز کن ای غنچه، ناز کن
طرف کله شکسته ای، آشوب خلق شو
دامان فتنه برزده ای، ترکتاز کن
از کار مختصر مگذر در طریق فقر
در نان سیاه دانه ز تخم پیاز کن
راحت طلب، سلیم به مقصد نمی رسد
چون ناقه پای خویش به رفتن دراز کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
رسیده ایم به بزم تو، مهربانی کن
شکفته شو ز می، از چهره گلفشانی کن
به حرف خضر مکن اعتبار در ره عشق
سخن بپرس، ولی خود هر آنچه دانی کن
به آب و رنگ چو گل منت بهار مکش
چو شمع چهره ای از سوز دل خزانی کن
غم زمانه ترا پیر کرد ای غافل
بگیر ساغر و چون شاخ گل جوانی کن
به خویش گم شدی از فکر وصل او ای دل
که گفته بود به عنقا، هم آشیانی کن؟
سلیم، روح نظیری ترا مددکار است
برآر تیغ زبان و جهانستانی کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ز دست ساقی، تا کی پیاله نوشیدن؟
خوش است گل زگلستان به دست خود چیدن
لطیفه ی ست که در کار ناصحان از ماست
چوگل شدن همه تن گوش و حرف نشنیدن
کجاست ساقی مستان در انجمن، تا چند
عبث نشستن و بر روی یکدگر دیدن
گناه بنده خوش آید کریم مفلس را
که هیچ چیز ندارد برای بخشیدن
نگاه دار خدایا ز خست دزدی
که ننگ مرد بود سر ز تیغ دزدیدن
سلیم رنجش اغیار را مضایقه نیست
ولی کسی نتواند ز دوست رنجیدن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
از پی اسرار خود، کم با کسی پرخاش کن
راز پنهانی که داری همچو گل خود فاش کن
در گره تا چند داری همچو گوهر آب را
پنجه ی مژگانی از دریادلی در پاش کن
زشت اگر گفتم ترا، از من چرا رنجیده ای
صورت خود را ببین و جنگ با نقاش کن
زاهد آمد، ساقی از آن می که ما دانیم و تو
جرعه ای در ساغرش ریز و چو ما رسواش کن
هیچ کس چون دشمن از حال کسی آگاه نیست
جستجوی آفتاب ای ذره از خفاش کن
در دیار هند ازو دیدی چها دیدی سلیم
نفس خود را سوی کابل بر، به سگ سوداش کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
بگذر ز عقل و فیض محبت نگاه کن
بردار شمع را و تماشای ماه کن
نزدیک این خرابه شدن از برای چیست
از دور چون ستاره به دنیا نگاه کن
در آسیا لذیذ بود نان آسیا
بر آسمان نظاره ی خورشید و ماه کن
خواهی اگر گزند نبینی ز روزگار
درویش! هرچه هست ترا، نذر شاه کن
بی ترک سر چو عشق میسر نمی شود
کنجی نشین و مشورتی با کلاه کن
هرگاه برهمن به خدا روی آورد
بت گوید از عتاب که بر من نگاه کن
رحمت، کرم به قدر گنه می کند سلیم
تا ممکن است، باده بنوش و گناه کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
رو به آزار دل خصم دل آزار منه
گر همه شعله شوی، پا به سر خار منه
پرتو فیض کی از صحبت هرکس خیزد
سینه چون آینه بر سبزه ی زنگار منه
مردم از رشک تو، بیمار نه ای، ای خورشید
مگذر از کوچه ی او، پشت به دیوار منه
موج گل در ره دیوانه بود دام جنون
ای دل از من بشنو، پای به گلزار منه
عافیت می طلبی، بی سر و پا باش سلیم
سر درین باغ چو گل بر سر دستار منه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
یک نفس چون لاله جام از کف ز هشیاری منه
چون گل از سر افسر آشفته دستاری منه
همچو شاخ گل ز کف مگذار جام باده را
بر زمین چیزی که باید باز برداری منه
اهل معنی را نباشد بر عناصر اعتبار
همچو صورت پشت بر این چار دیواری منه
سست پیمان است گردون، تکیه بر عهدش مکن
پشت چون آیینه بر این موم زنگاری منه
عافیت خواهی، درشتی را حصار خویش کن
همچو کبک کوهساری پا به همواری منه
جز خمار می نداری علت دیگر سلیم
همچو چشم گلرخان، تهمت به بیماری منه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
به ناله فاش مکن راز دل ز غمازی
چو عندلیب نه ای، بگذر از نواسازی
بگو چو آینه در روی، هرچه می بینی
چو بوی مشک مکن در لباس غمازی
فریب حسن بتی را مخور که خوبی او
به بال زلف نماید بلندپروازی
خوش آن حریف که همچون پیاله ی چینی
گهی شراب دهد، گه کند خوش آوازی
به خود چو موی میانت ز رشک می پیچم
چو شانه با سر زلفت کند زبان بازی
سلیم معتقد نظم خواجه حافظ باش
که نشأه بیش بود با شراب شیرازی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
من کیستم درین دشت، آواره ی حزینی
صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی
از شوق سجده کردن بر آستانه ی دوست
هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی
غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم
حرف تو بر زبانم، نامی ست بر نگینی
تحسین کارفرما، بهتر ز مزدکار است
صد معنی آفرینم، از ذوق آفرینی
از دیگری ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟
این نکته را چه خوش گفت موری به خوشه چینی
جز من ز تیره بختی، در هند یافت، افسوس
هر پای آستانی، هر دست آستینی
اینها سلیم کاکنون، من می کشم ازان زلف
عمری به پیش ازینم، می گفت شانه بینی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
به روی جوهر ذاتی چه پرده می پوشی
چو هست حرف بلندت، مگو به سر گوشی
زبان خویش نگه دار و پادشاهی کن
که نیست خاتم جم، غیر مهر خاموشی
به این لباس کسی کآشناست می داند
که پوششی نبود بهتر از خطاپوشی
صبا به سوی چمن رو، دعای ما برسان
بگو، ز مرغ چمن چیست این فراموشی
درین چمن که گلی در بغل بود همه را
چو غنچه چند کنم من به خود هم آغوشی
خوش آن حریف که در کوی می فروش سلیم
نهد ز خشت سر خم، بنای بیهوشی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
در کوی عشق نیست ز اهل وفا کسی
هرگز نمی شود به کسی آشنا کسی
دنبال آن که دست به وصلش نمی رسد
تا کی رود چو سایه ی مرغ هوا کسی
ما را چه چاره غیر مدارا به روزگار
هرگز مباد کار، کسی را به ناکسی
بر خاک، آبروی خود ای آسمان مریز
هرگز نکرده است بزرگی به ما کسی
همت بود بساط بزرگی، ندیده است
در خانه ی خدا بجز از بوریا کسی
رنجیده می روی ز سر کوی او سلیم
چون می شود نیاید اگر از قفا کسی؟
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح امام علی بن موسی الرضا (ع)
ای غمت بی حاصلان را حاصل نیک اختری
داغ سودای تو بر سرها نشان سروری
شوق کویت بیدلان را توشه ی آوارگی
فکر وصلت مفلسان را مایه ی سوداگری
می زند چشم تو مژگان برهم و دل می برد
همچو جادویی که لب برهم زند در ساحری
بس که رفت از جلوه ی حسنت ز یاد روزگار
شیشه همچون شیشه ی ساعت شد از خاک پری
صحبت یاران مرا کی از تو غافل می کند
خلوتی در انجمن دارم به یادت چون کری
چون کمان برداشتی، بر من نگاهی می کنی
بخت، خوش ممنون خویشم کرده از تیرآوری
بیضه ی فولاد آید در فغان همچون جرس
ای بت محمل نشین، چون عمر هرجا بگذری
سرو را شوق قدت، تنها همین موزون نکرد
لاله را داغی تخلص داد و گل را جعفری
این چنین کز سرو قدت در دل گل خارهاست
چون توان منع صنوبر کرد از سوزنگری
خاک شد مجنون و از تأثیر اشک او نرفت
زآستین گردباد و دامن صحرا تری
خاک کویت جذبه ای دارد که اهل شوق را
می کند بند قبا در راه او بال و پری
ناتوانی در غم عشقت مرا پامال کرد
تا به کی بر من نخواهی رحم کرد از کافری
پیکرم بگداخت از بس جور چرخ چنبری
آستینم می شود بند قبا از لاغری
استخوانم شد کبود از بس ز سنگ حادثات
لاله بعد مرگ از خاکم دمد نیلوفری
صد مصیبت را وطن گردیده، گرچه خانه ام
یک نگین وار است همچون خانه ی انگشتری
ره نمی یابم که از قید عناصر وارهم
می کند این چارسو بر مهره ی من ششدری
بر دلم از اختران هردم گزندی می رسد
همچو نخجیری که افتد در میان لشکری
هرکه دارد رشته ای، دام ره من می کند
تا چه آید بر سرم آخر ز بی بال و پری
آسمانم سوخت وز خاکستر من می کند
هر سحر آیینه ی خورشید را روشنگری
طالعم کاری نمی سازد، دلم گو داغ باش
اخترم رحمی ندارد، دیده ام گو خون گری
رشته ی آهم به گردون رفته و افتاده است
چون گره در پای آن رشته، تنم از لاغری
در زمان بخت من بی سایه شد از بس همای
می کند در خیل مرغان دعوی پیغمبری
در دلم طول امل چون مار بر بالای گنج
خفته است و می خورد خاک از قناعت گستری
بی مربی، خون ز نوک خامه ی من می رود
همچو آن طفلی که گریان باشد از بی مادری
این چه بازار است کز قحط خریدار هنر
می خورد چون تیغ، آب ناشتا هر جوهری
نیست جنس کس میاب و کس مخر غیر از سخن
چند بر هر در توان رفتن که: یوسف می خری؟
نارسایی در میان خلق از بس عام شد
می کند از کوتهی، دستار مردان معجری
رسم همت برطرف شد کز تقاضای زمان
هرکه را بینی، بود مشغول خست پروری
تا نبخشد روشنی بر اهل عالم آفتاب
غنچه سازد پنجه ی خود را چو زنگ حیدری
آفرین بر آن که در آشوب این دریا کند
همچو گوهر آبروی خویش را گردآوری
روی خود آن به که بر خشت در فقر آوریم
نقش ما ننشست در آیینه ی اسکندری
جز پریشانی زبان آور ندارد حاصلی
بید را این عذر بس باشد برای بی بری
خاک من بر باد رفت از آتش طبع بلند
آب گوهر گشت سیل خانمان جوهری
بلبل عشقم، صفیر تازه ای آورده ام
می برد شوق نوای من ز گوش گل کری
گرچه شیر لاغرم، اما شکارم فربه است
گفته ام بین، چند بر وضع حقیرم بنگری
بر سواد صفحه ی نظمم سراسر سیر کن
تا در آن معموره بینی کوچه های مسطری
تا به حرفم آشنا گردید انگشت حسود
گشت طوق بندگی بر گردنش انگشتری
پر بود از دوست سر تا پای من، بر شیشه ام
سنگ را دانسته زن، تا نشکنی بال پری
کفر و دین را در دل صافم بود با یکدگر
همچو آب و آتش یاقوت، جنگ زرگری
گاه در مسجد، گهی در دیر می گردد دلم
کشتی درویش، ذوقی دارد از بی لنگری
خرقه ی من شال طوس و سبحه خاک کربلاست
نیست چندان منتی بر من ز هند اکبری
همچو تیغ و شعله، عریانی مرا زیور بس است
نیستم شاهد، که باشد نقص من بی زیوری
همچو عنقا، بوریای خلوتم بال من است
در جهان چون من کسی کم کرده عزلت گستری
دست اگر یابند، خون یکدگر را می خورند
نعمة اللهی ست حرص و همت من حیدری
عمرها همچون هما با استخوان خشک خویش
می توانم ساخت در کنج قناعت پروری
شعله را گلگون قبایی می رسد ای دل بس است
همچو اخگر بر تن ما جامه ی خاکستری
سرو تا در قید رعنایی بود، آزاد نیست
آن زمان آزاده ای، کز رنگ چون بو بگذری
در پریشانی بود جمعیت آزادگان
فربهی باشد کمرهای بتان را لاغری
سرو را سرسبزی دایم ز دل پروردن است
چند سوزی چون چنار از آتش تن پروری
جز پریشانی طمع از عمر بی پروا مدار
باد هرگز خاک را کی می کند گردآوری
آسمان کی می تواند کرد کار عشق را
برنمی آید ز دست شیشه گر، آهنگری
التفات قدردانان کیمیای دانش است
کوکب فیروزی کالاست چشم مشتری
تا دماغت را نسازد سرمه دان دود چراغ
کی شود روشن ترا چشم و دل از دانشوری
کاردانی دیگر و اقبال و دولت دیگر است
هرکه زر دارد، نمی آید ز دستش زرگری
دامن گر پر زر و دایم پریشان خاطر است
صد پریشانی به عالم هست غیر از بی زری
در چمن سرو و صنوبر نوحه بر خود می کنند
مست پندارد برای اوست آن رامشگری
در حقیقت شیشه ی پر عقرب است این آسمان
نیست ممکن کز گزند او سلامت بگذری
مدعای من ز عقرب گرچه اینجا انجم است
لیک ابنای زمان هم عقربند ار بنگری
می گریزم دایم از آسیب مردم همچو مار
من که با افعی توانم ساخت از افسونگری
بسته گردد تا ره آمد شد اهل جهان
خلوتی خواهم که آن را قفل باشد بی دری
گر نمی خواهی که بینی از ندامت گوشمال
ره مده در خلوت خود هیچ کس را چون کری
از درشتی مگذر و ایمن شو از آسیب خلق
پا به همواری منه زنهار چون کبک دری
می توان با طعنه از اهل جهان نانی گرفت
نیست در شهر زنان، کاری به از سوزنگری
پیرهن چون شمع فانوس از بدن دوری کند
کرد بی مهری به عالم بس که وحشت گستری
همچو اهل حشر، نیک و بد به خود درمانده اند
نه کسی را از کس امیدی، نه چشم یاوری
در غریبی، خوار شد هرکس وطن را ترک کرد
در قیامت می شود معلوم، ننگ کافری
بوسه بر دستش زند هرلحظه چون طفلان دلم
شوق چون نقش وطن را می کند صورتگری
تا شنیده رخصت کنعان ز یوسف پیرهن
آسمان بی دست در رقص است چون بال پری
ای صبا گر می توانی شرح حالم عرض کن
چون به خاک درگه شاه غریبان بگذری
مسندآرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
قدر او را آسمان فیروزه ی انگشتری
تا علم گشت آفتاب رایتش، از تاب آن
شد سیه چون چتر کاکل، رنگ چتر سنجری
در ره شوکت چو خواهد همعنان او رود
رخش دارا می خورد در هر قدم اسکندری
بارگاه قدر، چون خورشید اگر سازد بلند
چیده گردد خود به خود این خیمه ی نیلوفری
از برای مطبخ جاه و جلالش روزگار
نه فلک را چیده بر بالای هم، چون لنگری
یاد خوان نعمتش در خاطر هرکس گذشت
در تن او بشکند مغز استخوان را از پری
همچو برگ تاک می لرزد ز بیم هر نسیم
شد ضعیف از بس ز عدلش پنجه ی زورآوری
آب در عهدش به اهل فتنه ندهد روزگار
ماهیان را خوش وبالی گشت شکل خنجری
با حنای حفظ او انگشت را آسیب نیست
در دهان مار همچون حلقه ی انگشتری
در زمان عدل او چون کهربا گردیده زرد
بس که ترسیده ست چشم باز از کبک دری
تا مگر خصمش گشاید سینه ی خود بر نسیم
می کند از غنچه، گلبن در چمن پیکانگری
ماهیان در آب می لرزند همچون برگ بید
موج از تیغش کند هرگاه صورت گستری
از درافشانی دستش می خورد هردم امل
غوطه ها در آب گوهر، چون نگاه جوهری
از زمین تا کنگر قصر جلالش سرکشید
با فلک تا کرد خاک آستانش همسری،
باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او
بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری
در عنان توسن او تا مگر روزی دود
سال ها شد می کند خورشید، مشق شاطری
لطف او را با ترازوی قیامت کار نیست
می خرد بار گنه از عاصیان پیغمبری
پا ز مژگان کن، نه از سر، در رهش چون آفتاب
نیست این راهی که بتوان رفت آن را سرسری
از شمیم مشک و عنبر در حریم روضه اش
می دهد گل های قالی، بوی گلبرگ طری
سرورا! دانسته ای درد غریبی را که چیست
وقت آن شد کز ترحم بر غریبان بنگری
بیدلی چون من کجا، هند جگرخوار از کجا
وای بر من گر نگیری دست من از یاوری
ای خوش آن روزی که از شوق طواف درگهت
همچو گل آیم پیاده تا به مشهد از هری
چون رسم بر درگهت، با دامن مژگان خویش
پاک سازد گرد از رویم همای خاوری
بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست
خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری
مشت خاک من شود مهر نماز قدسیان
بعد مرگم گر به خاک درگه خود بسپری
تا ز مشرق برکشد خورشید تیغ مغربی
تا کند از باختر طیران همای خاوری
تنگ بادا مشرق و مغرب چنان بر دشمنت
کز فضای حلقه ی زنجیر جوید یاوری
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در ستایش شاه عباس
کی توانی برد سوی منزل مقصود راه
توشه ی تن تا نسازی پاره ی دل همچو ماه
از خطر در سیرگاه این چمن ایمن مباش
چهچه بلبل ندانی چیست، یعنی چاه چاه
خوش نشین این گلستان باش همچون نخل موم
ریشه ی خود را مکن زنجیر پا همچون گیاه
اعتمادی بر امانت داری ایام نیست
عزت خود را همان بهتر که خود داری نگاه
در شبستان جهانت گر سر آسودگی ست
از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه
هیچ کس را خاطر از دور جهان خشنود نیست
خواجه از دست غلامان نالد و بی بی ز داه
عافیت خواهی، چو عنقا پارسایی پیشه کن
طره ی خوبان بود آزادگان را دام راه
حرص شهوت، مرد را در دام عصیان افکند
روی گنجشک نر از بهر همین باشد سیاه
مردمی از بس خطر دارد، به صحرای وجود
سبز نتواند ز بیم برق شد مردم گیاه
دارد این بادی که از دولت سلیمان در دماغ
چون شکوفه می دهد بر باد آخر بارگاه
در میان خلق از اسباب تعلق چاره نیست
ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه
دل به جان آمد مرا از منت بخت سیاه
احتیاجم کاش بر همچون خودی بودی چو ماه
بس که رسوایم به کوی عشق خوبان، چون نگین
سرنوشتم را توان خواندن ز نقش سجده گاه
نگذرم سوی چمن، ترسم پی دعوی داغ
لاله دامنگیر من گردد چون خون بی گناه
نسبت اهل محبت فیض ها دارد که کرد
شاخ گل را آشیان بلبلان صاحب کلاه
مدعی عشق است، غیر از جان سپردن چاره نیست
از برای دعوی قاضی نمی باید گواه
آه از این سرگشتگی، کایام از بهر سفر
یک زمان نگذاردم در خانه ی خود چون نگاه
در سفر رزق مرا از بس مقرر کرده اند
همو رهزن می خورم در خانه ی خود، نان راه
افکند بر سینه ی من تیر حسرت چون کمان
در چمن هر شاخ گل کز باد می گردد دوتاه
صد سبو از باده گر خالی کنم، رنگ شراب
از رخم ظاهر نمی گردد چو آب زیرکاه
بس که بیند بی کسم شبهای هجران همچو شمع
می کند از گریه خاموشم نسیم صبحگاه
گرد غم از روی بختم پاک اگر سازد کسی
گرددش چون برگ لاله، گوشه ی دامن سیاه
چون توانم شد خلاص از تنگنای غم، که نیست
راه بیرون رفتنم از هیچ سو چون آب چاه
کی به گردونش فرستادم که سوی من ز شرم
ناله چون تیرهوایی برنگشت از نیم راه
شمع سان بر سوز سینه، قطره ی اشکم دلیل
همچو گل بر حال دل، چاک گریبانم گواه
برنمی آید ز دستم این که همچون دیگران
شعر را سازم پی وجه معیشت خضر راه
بس که از امداد خود بی بهره ام بیند سخن
از خجالت گاه رنگش سرخ گردد، گه سیاه
دست همت در فضای دهر نتوانم گشود
تنگ تر از آستین باشد مرا این دستگاه
دهر را اشعار من چون رنگ بر رخسار گل
آسمان را طبع من چون آب برپای گیاه
همچو صبح ار دعوی پاکیزه دامانی کنم
بس بود خورشید بر صدق حدیث من گواه
هرکجا چون شعله بگشایم زبان، از شرم من
همچو شمع کشته خاموش است خصم روسیاه
عالم از من روشن است، اما چه حاصل، چون فلک
پابرهنه می دواند همچو خورشیدم به راه
در تنم چون شعله ی خاشاک، دود دل لباس
بر رم چون خامه ی نقاش، موی سر کلاه
از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار
وز عرق گردیده چون قمری گریبانم سیاه
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی به جاست
چون گلم از جامه دامانی درین تاراجگاه
همچو خضرم زنده می خواهد همیشه می فروش
می کند دایم دعای جان مفلس قرض خواه
شرح حال خود بیان سازم به پیش خسروی
کآفتاب او را بود از تیغ بندان سپاه
آن نهنگ بحر کین خواهی که مرغ روح خصم
می کند در آب تیغش همچو مرغابی شناه
جوهر شمشیر شاهی، آبروی تاج و تخت
شعله ی شمع عدالت، شاه دین، عباس شاه
ای غبار درگهت از تاج شاهان باج خواه
یک حباب بحر قدرت نه فلک را بارگاه
در زمان عدل تو نوشیروان زنجیردار
در حریم درگهت خاقان و قیصر دادخواه
گر سلیمان نیستی، اما بود از حشمتت
جانورداران تو هریک سلیمان دستگاه
ملک را دیوار فولاد است شمشیرت، ازان
در فضایش هیچ آسیبی نیارد کرد راه
از ترحم، کبک کهساری ز بیم عدل تو
می دهد شهباز را در زیر بال خود پناه
سرکشان را طاق محراب است شمشیر کجت
هرکه می جنبد سرش، این است او را سجده گاه
عالمی را روی بر خاک است از بهر سجود
در حریم آستانت چون نماز عیدگاه
بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را
پشت بر دیوار داده از فراغت برگ کاه
دیده ی خورشید را از خاک پای توسنت
توتیای می رسد در هر نفس از گرد راه
هرکجا تیغت علم شد، فتنه آنجا چون مگس
با دو دست خویش می دارد سر خود را نگاه
کبه ی کوی تو دارد جذبه ای کز شوق آن
همچو اشک از بطن مادر، طفل می افتد به راه
چون کند لطف تو از زندان اسیران را خلاص
می کند فواره نی را از برای آب چاه
خوانده نقاش ازل رخش ترا خیرالعمل
گفته جلاد اجل تیغ ترا روحی فداه
سرورا! گردون جنابا! در حریم درگهت
عرض حال من بود روشن ز نقش سجده گاه
گر شود آیینه ی رای تو عینک، می توان
سرنوشت هرکسی را خواندن از لوح جباه
آسمان بسیار با من در مقام دشمنی ست
گر کشد با تیغ کینم، خون من از وی بخواه
تا به تیغ سرفرازی آفتاب خاوری
بزم را رنگین کند از خون شمع صبحگاه
با تو هرکس را بود در سر خیال سرکشی
کم مبادا سایه ی تیغ از سرش چون مد آه