عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
آن هادی ره روان کجا شد
وان سرور عارفان کجا شد
آن مطلب طالبان صادق
وان مونس عاشقان کجا شد
آن حجت حق و رهبر خلق
وان ملجاء سالکان کجا شد
آن مرکز دور چرخ و انجم
وان مقصد کن فکان کجا شد
آن غوث جهان و قطب آفاق
وان نادره جهان کجا شد
والی ولایت یقین کو
سلطان محققان کجا شد
عنقا صفتش نشان نیابم
آن طایر بی نشان کجا شد
او جان جهان بد و جهان تن
تن هست بگو که جان کجا شد
او بود مدار سر دایر
از دایره زمان کجا شد
سر دوجهان برش عیان بود
آن عارف غیب دان کجا شد
دامن ز غبار ما اسیری
افشاند چو جان روان کجاشد
وان سرور عارفان کجا شد
آن مطلب طالبان صادق
وان مونس عاشقان کجا شد
آن حجت حق و رهبر خلق
وان ملجاء سالکان کجا شد
آن مرکز دور چرخ و انجم
وان مقصد کن فکان کجا شد
آن غوث جهان و قطب آفاق
وان نادره جهان کجا شد
والی ولایت یقین کو
سلطان محققان کجا شد
عنقا صفتش نشان نیابم
آن طایر بی نشان کجا شد
او جان جهان بد و جهان تن
تن هست بگو که جان کجا شد
او بود مدار سر دایر
از دایره زمان کجا شد
سر دوجهان برش عیان بود
آن عارف غیب دان کجا شد
دامن ز غبار ما اسیری
افشاند چو جان روان کجاشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
والله لیس غیرک فی عرصة الوجود
چون هر چه بود جمله تویی غیر تو نمود
رخسار تو بنقش جهان جلوه میکند
عالم نمود حسن تو بود و جز این نبود
عارف نظر بهر چه کند از سر یقین
بیند عیان جمال تو از دیده شهود
هر کس که روبروی تو آرد زهر چه هست
گوی سعادت از همه آفاق او ربود
دیدم که گشت جمله جهان غرق بحر نور
چون پرده از جمال تو باد صبا گشود
شد بیخبر ز عالم واز خود خبر نیافت
هرکو بگوش جان صفت حسن تو شنود
کردی نثار جان اسیری ز عین لطیف
هر در و گوهری که بدریای جود بود
چون هر چه بود جمله تویی غیر تو نمود
رخسار تو بنقش جهان جلوه میکند
عالم نمود حسن تو بود و جز این نبود
عارف نظر بهر چه کند از سر یقین
بیند عیان جمال تو از دیده شهود
هر کس که روبروی تو آرد زهر چه هست
گوی سعادت از همه آفاق او ربود
دیدم که گشت جمله جهان غرق بحر نور
چون پرده از جمال تو باد صبا گشود
شد بیخبر ز عالم واز خود خبر نیافت
هرکو بگوش جان صفت حسن تو شنود
کردی نثار جان اسیری ز عین لطیف
هر در و گوهری که بدریای جود بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
شهباز روح قدسی از دام تن جدا شد
طیران به لامکان کرد باقی بی فنا شد
از مجلس طبیعت یکباره چون برون رفت
در عالم الهی مستغرق لقا شد
عارف که چشم جانش بینا بنور حق شد
از عادت گدائی بگذشت و پادشا شد
هر دل که غوطه خورد در قعر بحر نابود
ازچونی چرائی بیچون و بی چرا شد
در هر زمان بنقشی باشد ظهور تامش
این دم بدان بتحقیق کان نقش نقش ما شد
از عین جمع و وحدت آمد بفرق و کثرت
در منتها بنقشم باز عین مبتدا شد
خورشید وحدت ما طالع شد از دو عالم
چون مغرب اسیری آن مشرق بقا شد
طیران به لامکان کرد باقی بی فنا شد
از مجلس طبیعت یکباره چون برون رفت
در عالم الهی مستغرق لقا شد
عارف که چشم جانش بینا بنور حق شد
از عادت گدائی بگذشت و پادشا شد
هر دل که غوطه خورد در قعر بحر نابود
ازچونی چرائی بیچون و بی چرا شد
در هر زمان بنقشی باشد ظهور تامش
این دم بدان بتحقیق کان نقش نقش ما شد
از عین جمع و وحدت آمد بفرق و کثرت
در منتها بنقشم باز عین مبتدا شد
خورشید وحدت ما طالع شد از دو عالم
چون مغرب اسیری آن مشرق بقا شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
بر صورت ذرات جهان گشت پدیدار آن یار نهانی
در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی
چون شاهد حسن رخ او جلوه گری کرد در صورت و معنی
بنمود عیان بر رخ او پرده اغیار بر شکل جهانی
در آینه رخساره خود کرد نظاره صد نام و نشان دید
بی آینه شد پرده آن حسن دگر بار بی نام و نشانی
در کسوت عقل آمد و صد پرده برانگیخت از حجت و برهان
شد عشق جهان سوز و ندارد به جهان کار جز پرده درانی
بر جمله مراتب گذری کرد و درآمد در کسوت انسان
وا یافت درین مرتبه آخر بت عیار آن گنج نهانی
چون دید در آئینه رخساره خوبان حسن رخ خود را
شد عاشق حسن خود و میجست بصد زار یاری که تو دانی
در هیأت مجنون بجهان نام برآورد دیوانه و عاشق
در صورت لیلی کند اسمی دگر اظهار معشوقه جانی
خواهی که نماید بتو آن فتنه دوران رخساره چون ماه
بردار ز خود عاقبت این پرده پندار گر زانکه توانی
در قطره نهان بود ز بود تو اسیری دریای حقیقت
چون بود اسیری ز میان رفت بیکبار شد بحر معانی
در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی
چون شاهد حسن رخ او جلوه گری کرد در صورت و معنی
بنمود عیان بر رخ او پرده اغیار بر شکل جهانی
در آینه رخساره خود کرد نظاره صد نام و نشان دید
بی آینه شد پرده آن حسن دگر بار بی نام و نشانی
در کسوت عقل آمد و صد پرده برانگیخت از حجت و برهان
شد عشق جهان سوز و ندارد به جهان کار جز پرده درانی
بر جمله مراتب گذری کرد و درآمد در کسوت انسان
وا یافت درین مرتبه آخر بت عیار آن گنج نهانی
چون دید در آئینه رخساره خوبان حسن رخ خود را
شد عاشق حسن خود و میجست بصد زار یاری که تو دانی
در هیأت مجنون بجهان نام برآورد دیوانه و عاشق
در صورت لیلی کند اسمی دگر اظهار معشوقه جانی
خواهی که نماید بتو آن فتنه دوران رخساره چون ماه
بردار ز خود عاقبت این پرده پندار گر زانکه توانی
در قطره نهان بود ز بود تو اسیری دریای حقیقت
چون بود اسیری ز میان رفت بیکبار شد بحر معانی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
راه عاشق نیست ای زاهد غلط
رهبر او بس بود عشق فقط
عین لطف است هرچه بر ما می رود
گر نماید پیش تو عین سخط
هست هستی محض خیر و شر عدم
این سخن عین صوابست نه غلط
گر بود ز افراط و تفریطت کنار
یافتی بی شک دلا حد وسط
هرچه بینی نیک دان در ذات خود
بد نه بیند هرکه بیند زین نمط
راست باشد نقطه لیکن دایره
کج نماید چون بهم آمد نقط
هان اسیری در بحر طبع تو
هست بی مانند نشماری سقط
رهبر او بس بود عشق فقط
عین لطف است هرچه بر ما می رود
گر نماید پیش تو عین سخط
هست هستی محض خیر و شر عدم
این سخن عین صوابست نه غلط
گر بود ز افراط و تفریطت کنار
یافتی بی شک دلا حد وسط
هرچه بینی نیک دان در ذات خود
بد نه بیند هرکه بیند زین نمط
راست باشد نقطه لیکن دایره
کج نماید چون بهم آمد نقط
هان اسیری در بحر طبع تو
هست بی مانند نشماری سقط
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گر پرده برنداری زان رخ ز جان غمناک
آهی کشم که آتش افتد درون افلاک
در حیرتم که با ماست آن یار هرکجا هست
من گه ز وصل شادان گه از فراق غمناک
گر نیست عشق بازی از جانب توبا ما
پس در میانه پیغام بهرچه بود لولاک
مائی حجاب ما شد اندر میانه ای کاش
عشق آتشی فروزد سوزد منی من پاک
گر نیست نقش آدم در خاک تیره پنهان
پس چرخ و انجم از چیست گردان بگرد این خاک
از حسن با کمالش واقف نشد کماهی
هر چند کرد کوشش در فکر عقل دراک
گر سالک طریقی چندان برو درین راه
کاخر رسی بمنزل بی بار فکر و ادراک
معروف و معرفت را غایب نبود زان گفت
آن عارف یگانه سبحان ما عرفناک
معشوق لاابالی عاشق نجوید الا
آنکس که چون اسیری رندست ومست وبی باک
آهی کشم که آتش افتد درون افلاک
در حیرتم که با ماست آن یار هرکجا هست
من گه ز وصل شادان گه از فراق غمناک
گر نیست عشق بازی از جانب توبا ما
پس در میانه پیغام بهرچه بود لولاک
مائی حجاب ما شد اندر میانه ای کاش
عشق آتشی فروزد سوزد منی من پاک
گر نیست نقش آدم در خاک تیره پنهان
پس چرخ و انجم از چیست گردان بگرد این خاک
از حسن با کمالش واقف نشد کماهی
هر چند کرد کوشش در فکر عقل دراک
گر سالک طریقی چندان برو درین راه
کاخر رسی بمنزل بی بار فکر و ادراک
معروف و معرفت را غایب نبود زان گفت
آن عارف یگانه سبحان ما عرفناک
معشوق لاابالی عاشق نجوید الا
آنکس که چون اسیری رندست ومست وبی باک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
من که مست جام عشقم از ازل
کی بهشیاری کنم مستی بدل
عشق و مستی شیوه رندی بود
رند را زین چاره نبود لااقل
سوی مسجد آمدن انصاف نیست
مست اگر در میکده یابد محل
هرکه زان می از ازل مست آمدست
هست بیخود لایزال و لم یزل
کی شود اسرار عرفان حاصلت
از طریق علم و زین بحث و جدل
روی جانان می توان دیدن عیان
گر رود از دیده جانها سبل
از اسیری می نماید روی دوست
تا که شد آئینه علم و عمل
کی بهشیاری کنم مستی بدل
عشق و مستی شیوه رندی بود
رند را زین چاره نبود لااقل
سوی مسجد آمدن انصاف نیست
مست اگر در میکده یابد محل
هرکه زان می از ازل مست آمدست
هست بیخود لایزال و لم یزل
کی شود اسرار عرفان حاصلت
از طریق علم و زین بحث و جدل
روی جانان می توان دیدن عیان
گر رود از دیده جانها سبل
از اسیری می نماید روی دوست
تا که شد آئینه علم و عمل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
واین الاثافی و این الطلال
واین الخیام واین الظلال
واین الاثاث واین الرثاث
واین النساء واین الرجال
وفی کل حی و فی کل شئی
للیلی ظهور فجاسوا خلال
فوالله لم یبق فی دارنا
سوی واحد احد لایزال
و کل الذی فی المرایا تراه
فها هو هو انتم فی ضلال
له احتجاب بکل الظهور
فشاهد لهذا بعین الکمال
فان کان فی الکون شئی سواه
فذامنه ظل ترا او خیال
ففی کل عین بداحسنه
الا فانظروا فیه ذاک الجمال
وان خلت عنه انفصالالنا
فما فی الحقیقة الا الوصال
فبالکشف یحصل هذا المقام
وان کان عندالدلیل محال
اسیری و حالی لاعیا الفهوم
لان العقول لها کالعقال
واین الخیام واین الظلال
واین الاثاث واین الرثاث
واین النساء واین الرجال
وفی کل حی و فی کل شئی
للیلی ظهور فجاسوا خلال
فوالله لم یبق فی دارنا
سوی واحد احد لایزال
و کل الذی فی المرایا تراه
فها هو هو انتم فی ضلال
له احتجاب بکل الظهور
فشاهد لهذا بعین الکمال
فان کان فی الکون شئی سواه
فذامنه ظل ترا او خیال
ففی کل عین بداحسنه
الا فانظروا فیه ذاک الجمال
وان خلت عنه انفصالالنا
فما فی الحقیقة الا الوصال
فبالکشف یحصل هذا المقام
وان کان عندالدلیل محال
اسیری و حالی لاعیا الفهوم
لان العقول لها کالعقال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
همه صورت همه معنی همه حسنی و جمال
همه حشمت همه رفعت همگی جاه و جلال
همه لطفی و ملاحت همه احسان و کرم
همه اخلاق جمیل و همه اطوار کمال
همه قربت همه وحدت همگی کشف و شهود
همه دانش همه بینش همه وجد و همه حال
همگی سکر و فنائی همه تمکین و بقا
همه انوار تجلی همگی ذوق وصال
همه عشقی همه عاشق همه معشوق و ناز
همگی عشوه و جلوه همه غنجی و دلال
همه کانی همه گوهر همه دری و صدف
همه دریای محیط و همگی آب زلال
همه قیدی و اسیری همه اطلاق و عنا
همه اسرار حقیقت نه خیالات محال
همه حشمت همه رفعت همگی جاه و جلال
همه لطفی و ملاحت همه احسان و کرم
همه اخلاق جمیل و همه اطوار کمال
همه قربت همه وحدت همگی کشف و شهود
همه دانش همه بینش همه وجد و همه حال
همگی سکر و فنائی همه تمکین و بقا
همه انوار تجلی همگی ذوق وصال
همه عشقی همه عاشق همه معشوق و ناز
همگی عشوه و جلوه همه غنجی و دلال
همه کانی همه گوهر همه دری و صدف
همه دریای محیط و همگی آب زلال
همه قیدی و اسیری همه اطلاق و عنا
همه اسرار حقیقت نه خیالات محال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
ما عاشق و رند و جان فشانیم
بی نام و نشان ز هر نشانیم
در کوی قلندری و رندی
در دردکشی چه داستانیم
ما دیر و مساجد و خرابات
منزلگه شاه عشق دانیم
ما آیت حسن جانفزایش
از مصحف کاینات خوانیم
در بزم مجردان عشقش
سرحلقه جمله عاشقانیم
هم جامع صورتیم و معنی
جان دو جهان و جان جانیم
از خویش فنا شده بکلی
در عین بقای جاودانیم
عنقای مقام قاف قربیم
شهباز فضای لامکانیم
ما دور وجود رامداریم
ما مرکز گردش جهانیم
ما عارف سر کنت کنزیم
ماواقف رمز کن فکانیم
دریم گران بها اسیری
دریای محیط درفشانیم
بی نام و نشان ز هر نشانیم
در کوی قلندری و رندی
در دردکشی چه داستانیم
ما دیر و مساجد و خرابات
منزلگه شاه عشق دانیم
ما آیت حسن جانفزایش
از مصحف کاینات خوانیم
در بزم مجردان عشقش
سرحلقه جمله عاشقانیم
هم جامع صورتیم و معنی
جان دو جهان و جان جانیم
از خویش فنا شده بکلی
در عین بقای جاودانیم
عنقای مقام قاف قربیم
شهباز فضای لامکانیم
ما دور وجود رامداریم
ما مرکز گردش جهانیم
ما عارف سر کنت کنزیم
ماواقف رمز کن فکانیم
دریم گران بها اسیری
دریای محیط درفشانیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
هنگام آن آمد که من این پرده ها را بردرم
شهباز و سیمرغی شوم از چرخ گردون بگذرم
ویران کنم این آشیان سازم مکان در لامکان
گردد همه کون و مکان چون بیضه زیر شهپرم
بگذارم این نام و نشان ازما ومن یابم امان
گردم فنای جاودان چون در جمالش بنگرم
چون یار بردارد نقاب آید برون مه از حجاب
هر ذره گردد آفتاب از نور مهر خاورم
در پرتو نور خدا از ما و من گشتم جدا
شد ظلمتم نور و صفا من عین نور انورم
هم صورت و معنی منم هم حجت و دعوی منم
هم دنیی و عقبی منم هم از دو عالم برترم
تا گشت جانم با نوا از گنج وصل جانفزا
کردم اسیری گم ترا دیگر چه یادت آورم
شهباز و سیمرغی شوم از چرخ گردون بگذرم
ویران کنم این آشیان سازم مکان در لامکان
گردد همه کون و مکان چون بیضه زیر شهپرم
بگذارم این نام و نشان ازما ومن یابم امان
گردم فنای جاودان چون در جمالش بنگرم
چون یار بردارد نقاب آید برون مه از حجاب
هر ذره گردد آفتاب از نور مهر خاورم
در پرتو نور خدا از ما و من گشتم جدا
شد ظلمتم نور و صفا من عین نور انورم
هم صورت و معنی منم هم حجت و دعوی منم
هم دنیی و عقبی منم هم از دو عالم برترم
تا گشت جانم با نوا از گنج وصل جانفزا
کردم اسیری گم ترا دیگر چه یادت آورم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
شهباز لامکانم من در مکان نگنجم
عنقای بی نشانم اندر نشان نگنجم
من بحر بیکرانم مقصود کن فکانم
من جان جان جانم اندر جهان نگنجم
من از خودی فنایم من گوهر بقایم
من در بی بهایم در بحر و کان نگنجم
بی جای و آشیانم بی نام و بی نشانم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
من عین عشق و ذوقم سرمست جام شوقم
از چرخ و عرش فوقم در آسمان نگنجم
اعجوبه جهانم بالاتر از بیانم
من گنج بس نهانم اندر عیان نگنجم
فارغ ز کفر و دینم با دوست همنشینم
من نور هر یقینم اندر گمان نگنجم
من مست ذوق و حالم حیران آن جمالم
مستغرق وصالم در خود ازآن نگنجم
هم عشق با صفایم هم عقل با وفایم
هم ارض و هم سمایم اندر بیان نگنجم
مست می جنونم در عشق ذوفنونم
از عقلها برونم در داستان نگنجم
باری اسیریا گو چونست کان پری رو
دارد کنار با تو من در میان نگنجم
عنقای بی نشانم اندر نشان نگنجم
من بحر بیکرانم مقصود کن فکانم
من جان جان جانم اندر جهان نگنجم
من از خودی فنایم من گوهر بقایم
من در بی بهایم در بحر و کان نگنجم
بی جای و آشیانم بی نام و بی نشانم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
من عین عشق و ذوقم سرمست جام شوقم
از چرخ و عرش فوقم در آسمان نگنجم
اعجوبه جهانم بالاتر از بیانم
من گنج بس نهانم اندر عیان نگنجم
فارغ ز کفر و دینم با دوست همنشینم
من نور هر یقینم اندر گمان نگنجم
من مست ذوق و حالم حیران آن جمالم
مستغرق وصالم در خود ازآن نگنجم
هم عشق با صفایم هم عقل با وفایم
هم ارض و هم سمایم اندر بیان نگنجم
مست می جنونم در عشق ذوفنونم
از عقلها برونم در داستان نگنجم
باری اسیریا گو چونست کان پری رو
دارد کنار با تو من در میان نگنجم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ز خود فانی و در عین بقائیم
وجود جمله موجودات مائیم
بجانان زنده جاوید گشتیم
ازآن دم کز خودی کلی فنائیم
خدا را بین عیان در صورت ما
که ما قایم بهستی خدائیم
جهان از پرتو ما گشت روشن
که ما هم نور ارضیم و سمائیم
بما پیداست نقش جمله عالم
که ماآئینه گیتی نمائیم
طلسم گنج معنی صورت ماست
حقیقت ما نقاب کبریائیم
نقاب مائی ما گر برافتد
شود پیدا که ما بی ما شمائیم
جهان مرده هر دم زنده سازیم
که بحر رحمت بی منتهائیم
نه قطره بلکه بحر بی کرانیم
ز قید مائی ما چون جدائیم
بملک فقر و معنی پادشاهیم
بصورت گر فقیریم و گدائیم
جهان را پر ز خود بینیم آن دم
که از قید اسیری ما برآئیم
وجود جمله موجودات مائیم
بجانان زنده جاوید گشتیم
ازآن دم کز خودی کلی فنائیم
خدا را بین عیان در صورت ما
که ما قایم بهستی خدائیم
جهان از پرتو ما گشت روشن
که ما هم نور ارضیم و سمائیم
بما پیداست نقش جمله عالم
که ماآئینه گیتی نمائیم
طلسم گنج معنی صورت ماست
حقیقت ما نقاب کبریائیم
نقاب مائی ما گر برافتد
شود پیدا که ما بی ما شمائیم
جهان مرده هر دم زنده سازیم
که بحر رحمت بی منتهائیم
نه قطره بلکه بحر بی کرانیم
ز قید مائی ما چون جدائیم
بملک فقر و معنی پادشاهیم
بصورت گر فقیریم و گدائیم
جهان را پر ز خود بینیم آن دم
که از قید اسیری ما برآئیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
غرق بحر وحدتیم، من، من نیم
گوهر بی قیمتم، من، من نیم
من ز جان فانی بجانان یافتم
من به اوج رفعتم، من، من نیم
عاشقم معشوقم و عشقم چه ام
مست جام حیرتم، من، من نیم
من ندانم من منم، یا من ویم
در عجایب حالتم، من، من نیم
عین دریایم بمعنی درنگر
ننگری در صورتم، من، من نیم
نور سازم ظلمت عالم بعلم
آفتاب قدرتم، من، من نیم
گنج معنی ام درین صورت نهان
من طلسم حکمتم، من،من نیم
من چیم عنقای بی نام و نشان
من بقاف قربتم، من، من نیم
تشنه را سیراب دارم از کرم
زانکه بحر رحمتم، من، من نیم
در مقام وحدتم، بل وحدتم
کی اسیر کثرتم، من، من نیم
زیر پا آرم اسیری با دو کون
شاهباز همتم، من،من نیم
گوهر بی قیمتم، من، من نیم
من ز جان فانی بجانان یافتم
من به اوج رفعتم، من، من نیم
عاشقم معشوقم و عشقم چه ام
مست جام حیرتم، من، من نیم
من ندانم من منم، یا من ویم
در عجایب حالتم، من، من نیم
عین دریایم بمعنی درنگر
ننگری در صورتم، من، من نیم
نور سازم ظلمت عالم بعلم
آفتاب قدرتم، من، من نیم
گنج معنی ام درین صورت نهان
من طلسم حکمتم، من،من نیم
من چیم عنقای بی نام و نشان
من بقاف قربتم، من، من نیم
تشنه را سیراب دارم از کرم
زانکه بحر رحمتم، من، من نیم
در مقام وحدتم، بل وحدتم
کی اسیر کثرتم، من، من نیم
زیر پا آرم اسیری با دو کون
شاهباز همتم، من،من نیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گه مست و بیخبر ز می صاف وحدتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
من درون درد درمان یافتم
در حجاب کفر ایمان یافتم
سالها رفتم براه جست و جو
تا فراق و وصل یکسان یافتم
در نقاب جمله ذرات کون
حسن او پیدا و پنهان یافتم
آنکه بیرون از دل و جان جستمش
عاقبت هم در دل و جان یافتم
هرچه دارد نقش هستی در جهان
در لباس جمله جانان یافتم
تاکه گشتم محو مطلق در فنا
در سلوک راه پایان یافتم
در بدر گردیدم و جستم خبر
زین گدائی بوی سلطان یافتم
حق به نقش ما و تو دارد ظهور
مظهر واجب چو امکان یافتم
من اسیری در بقا بعدالفنا
مظهر کل بحر عمان یافتم
در حجاب کفر ایمان یافتم
سالها رفتم براه جست و جو
تا فراق و وصل یکسان یافتم
در نقاب جمله ذرات کون
حسن او پیدا و پنهان یافتم
آنکه بیرون از دل و جان جستمش
عاقبت هم در دل و جان یافتم
هرچه دارد نقش هستی در جهان
در لباس جمله جانان یافتم
تاکه گشتم محو مطلق در فنا
در سلوک راه پایان یافتم
در بدر گردیدم و جستم خبر
زین گدائی بوی سلطان یافتم
حق به نقش ما و تو دارد ظهور
مظهر واجب چو امکان یافتم
من اسیری در بقا بعدالفنا
مظهر کل بحر عمان یافتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
دو عالم پرتوی از نور ذانم
جهان روشن ز خورشید صفاتم
منم عنقای قاف بی نشانی
که در هر جای و بی جای و جهاتم
من آن خورشید اوج لامکانم
که تابان از جمیع کایناتم
منم آن منبع رحمت که باشد
دو عالم زنده از بحر حیاتم
بود ظاهر برای چشم بینا
ز مرآت دو عالم عکس ذاتم
برون از وصف امکانم بباطن
بظاهر گرچه عین ممکناتم
ز اسما و صفات از فصل(و)وصلم
زروی ذات جمع هر شتاتم
برویم کافر و مؤمن کند روی
که من هم کعبه و هم سومناتم
بجز بینا نمی بیند اسیری
جمال نوربخش مبهماتم
جهان روشن ز خورشید صفاتم
منم عنقای قاف بی نشانی
که در هر جای و بی جای و جهاتم
من آن خورشید اوج لامکانم
که تابان از جمیع کایناتم
منم آن منبع رحمت که باشد
دو عالم زنده از بحر حیاتم
بود ظاهر برای چشم بینا
ز مرآت دو عالم عکس ذاتم
برون از وصف امکانم بباطن
بظاهر گرچه عین ممکناتم
ز اسما و صفات از فصل(و)وصلم
زروی ذات جمع هر شتاتم
برویم کافر و مؤمن کند روی
که من هم کعبه و هم سومناتم
بجز بینا نمی بیند اسیری
جمال نوربخش مبهماتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
ما رند خراباتی بی نام و نشانیم
صد خرمن ناموس بیک جو نستانیم
ما را بکتابی نبود حاجت ازآن رو
کاسرار جهان از ورق روی تو خوانیم
دیدیم ز ذرات جهان عکس جمالت
زان روی دو کون آینه روی تو دانیم
برچشم حقارت منگر صورت مارا
زیرا که بمعنی همگی جان جهانیم
پیدا بود از کون و مکان پرتو ذاتم
در پرده اسما و صفت گرچه نهانیم
در بحر وجودم دو جهان نقش حبابست
دریای محیطیم که بی قعر و کرانیم
گه مطلقم و گاه مقید ز اسیری
گاهی دگر آزاده ز هر نام و نشانیم
صد خرمن ناموس بیک جو نستانیم
ما را بکتابی نبود حاجت ازآن رو
کاسرار جهان از ورق روی تو خوانیم
دیدیم ز ذرات جهان عکس جمالت
زان روی دو کون آینه روی تو دانیم
برچشم حقارت منگر صورت مارا
زیرا که بمعنی همگی جان جهانیم
پیدا بود از کون و مکان پرتو ذاتم
در پرده اسما و صفت گرچه نهانیم
در بحر وجودم دو جهان نقش حبابست
دریای محیطیم که بی قعر و کرانیم
گه مطلقم و گاه مقید ز اسیری
گاهی دگر آزاده ز هر نام و نشانیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ز شوق روی جانان آنچنانم
که سر از پاو پا از سر ندانم
چنان مستغرقم در بحر وحدت
که از کثرت بکلی برکرانم
چو از خود فانی و باقی باویم
ازآن هم جسم و هم جان جهانم
موالید و عناصر غیر ما نیست
حقیقت هم زمین و آسمانم
نمود ما بود بود دو عالم
گهی پیدا و دیگر دم نهانم
گهی در صورت قهرم گهی لطف
گهی کافر گهی مؤمن ازآنم
گهی آزاده از هر قید و گاهی
اسیری گه چنین و گه چنانم
که سر از پاو پا از سر ندانم
چنان مستغرقم در بحر وحدت
که از کثرت بکلی برکرانم
چو از خود فانی و باقی باویم
ازآن هم جسم و هم جان جهانم
موالید و عناصر غیر ما نیست
حقیقت هم زمین و آسمانم
نمود ما بود بود دو عالم
گهی پیدا و دیگر دم نهانم
گهی در صورت قهرم گهی لطف
گهی کافر گهی مؤمن ازآنم
گهی آزاده از هر قید و گاهی
اسیری گه چنین و گه چنانم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
ما حاوی سرکن فکانیم
ما نسخه جامع جهانیم
اسرار حروف دفتر کون
از خط رخ نگار خوانیم
بیرون ز احاطه جهانیم
برتر ز زمین و از مکانیم
ما مرکز دایره زمینیم
ما محور دور آسمانیم
این جمله جهان مثال جسم است
ما جان جهان جان جانیم
مائیم محیط هر دو عالم
بنگر که چه بحر بیکرانیم
در ملک فنا اگر گدائیم
سلطان جهان جاودانیم
آن گنج نهان بما عیان شد
ما خود بطلسم داستانیم
از هر دو جهان کنار داریم
با آنکه همیشه در میانیم
چون مظهر ظاهریم و باطن
هم عین عیان و هم نهانیم
از ما مطلب نشان اسیری
از نام و نشان چوبی نشانیم
ما نسخه جامع جهانیم
اسرار حروف دفتر کون
از خط رخ نگار خوانیم
بیرون ز احاطه جهانیم
برتر ز زمین و از مکانیم
ما مرکز دایره زمینیم
ما محور دور آسمانیم
این جمله جهان مثال جسم است
ما جان جهان جان جانیم
مائیم محیط هر دو عالم
بنگر که چه بحر بیکرانیم
در ملک فنا اگر گدائیم
سلطان جهان جاودانیم
آن گنج نهان بما عیان شد
ما خود بطلسم داستانیم
از هر دو جهان کنار داریم
با آنکه همیشه در میانیم
چون مظهر ظاهریم و باطن
هم عین عیان و هم نهانیم
از ما مطلب نشان اسیری
از نام و نشان چوبی نشانیم