عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
پیاله داد بدستم سبو نهاد به دوشم
مرید پیر مغانم غلام باده فروشم
رقیب با تو به عیش و تو با رقیب به عشرت
ز غم چگونه ننالم ز غصه چون نخروشم
به جان خود غم و درد ترا که جان جهانی
خرم ولیک به جان جهانیان نفروشم
بود چو جام جم و آب خضر اگر قدح می
پیاله بی تو نگیرم شراب بی تو ننوشم
ز عقل و هوش چه لافم چنین که لشکر عشقت
گرفت کشور عقلم نمود غارت هوشم
اگر زنیم به تیغ و اگر کشیم به خنجر
نه از تو دیده ببندم نه از تو چشم بپوشم
رفیق از رخ گل خوشتر است و نغمه ی بلبل
عذار یار به چشم و سرود یار بگوشم
مرید پیر مغانم غلام باده فروشم
رقیب با تو به عیش و تو با رقیب به عشرت
ز غم چگونه ننالم ز غصه چون نخروشم
به جان خود غم و درد ترا که جان جهانی
خرم ولیک به جان جهانیان نفروشم
بود چو جام جم و آب خضر اگر قدح می
پیاله بی تو نگیرم شراب بی تو ننوشم
ز عقل و هوش چه لافم چنین که لشکر عشقت
گرفت کشور عقلم نمود غارت هوشم
اگر زنیم به تیغ و اگر کشیم به خنجر
نه از تو دیده ببندم نه از تو چشم بپوشم
رفیق از رخ گل خوشتر است و نغمه ی بلبل
عذار یار به چشم و سرود یار بگوشم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ز می نام و نشان تا هست باقی
من و میخانه و مینا و ساقی
خوشست از دست خوبان صفاهان
می شیرازی و رطل عراقی
علاج تلخکامان چون ندارند
نکورویان به این شیرین مذاقی
به غیر من ترا مهر و وفا چند
بود آن دایمی این اتفاقی
چو در کوی توام ره نیست گردد
میسر با توام چون هم وثاقی
رفیق از فرقت جانان ازین پس
نگوید جز غزلهای فراقی
من و میخانه و مینا و ساقی
خوشست از دست خوبان صفاهان
می شیرازی و رطل عراقی
علاج تلخکامان چون ندارند
نکورویان به این شیرین مذاقی
به غیر من ترا مهر و وفا چند
بود آن دایمی این اتفاقی
چو در کوی توام ره نیست گردد
میسر با توام چون هم وثاقی
رفیق از فرقت جانان ازین پس
نگوید جز غزلهای فراقی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
اگر رود سر من چون حباب بر سر می
نمی رود ز سر من هوای ساغر می
تو و بهشت و من و میکده برو زاهد
تراست گر می کوثر مراست کوثر می
من آن حریف سمندر طبیعتم که مرا
دماغ تر نشود جز به آتش تر می
چه غم ز گردش مهر و مهم به میخانه
هلال جام بود تا به دور اختر می
ز جام جم اگر آب خضر دهند مرا
که این به جای میست آن به جای ساغر می
نه جام جم به بر من بود مقابل جام
نه آب خضر بود پیش من برابر می
به من که تفته روانم ز تاب رنج خمار
به من که سوخته جانم ز سوز اخگر می
بده پیاله ای از آب جانفزای شراب
بیار جرعه ای از راح روح پرور می
رفیق روز و شب از مهر و ماه مستغنی است
ز نور جوهر جام و صفای گوهر می
نمی رود ز سر من هوای ساغر می
تو و بهشت و من و میکده برو زاهد
تراست گر می کوثر مراست کوثر می
من آن حریف سمندر طبیعتم که مرا
دماغ تر نشود جز به آتش تر می
چه غم ز گردش مهر و مهم به میخانه
هلال جام بود تا به دور اختر می
ز جام جم اگر آب خضر دهند مرا
که این به جای میست آن به جای ساغر می
نه جام جم به بر من بود مقابل جام
نه آب خضر بود پیش من برابر می
به من که تفته روانم ز تاب رنج خمار
به من که سوخته جانم ز سوز اخگر می
بده پیاله ای از آب جانفزای شراب
بیار جرعه ای از راح روح پرور می
رفیق روز و شب از مهر و ماه مستغنی است
ز نور جوهر جام و صفای گوهر می
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خوش آن محفل که هر دم ساغر می
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چاره ی اندوه را ساقی نبینم جز شراب
هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب
واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی
باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب
فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد
یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب
گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب
این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب
شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت
کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب
از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق
هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب
دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود
دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب
کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن
دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب
آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق
کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب
سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین
کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب
هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب
واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی
باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب
فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد
یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب
گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب
این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب
شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت
کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب
از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق
هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب
دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود
دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب
کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن
دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب
آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق
کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب
سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین
کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز صد ملک جم این جام خوشتر
صبوحی بی گزاف از شام خوشتر
اگر عمرم رود درگردش جام
بسی از گردش ایام خوشتر
بپیماییم مستان را بطی چند
که الاکرام بالاتمام خوشتر
اگر مهر تو کفر آمد در اسلام
مرا این کفر از آن اسلام خوشتر
خود از رسوایی عشقم چه پروا
چنین ننگی ز چندین نام خوشتر
برو واعظ که دشنام از اعادی
مرا زین وعظ بی هنگام خوشتر
فتوحی نز حرم نز دیر دیدیم
به کیش ما صمد ز اصنام خوشتر
خرامیدن خوش از شمشاد قدان
وی زان سرو سیم اندام خوشتر
به زلفت قید خالم نیست یک موی
از آن صد دانه این یک دام خوشتر
صفایی منشأ شادی چو غم هاست
بگو ناکامیم از کام خوشتر
صبوحی بی گزاف از شام خوشتر
اگر عمرم رود درگردش جام
بسی از گردش ایام خوشتر
بپیماییم مستان را بطی چند
که الاکرام بالاتمام خوشتر
اگر مهر تو کفر آمد در اسلام
مرا این کفر از آن اسلام خوشتر
خود از رسوایی عشقم چه پروا
چنین ننگی ز چندین نام خوشتر
برو واعظ که دشنام از اعادی
مرا زین وعظ بی هنگام خوشتر
فتوحی نز حرم نز دیر دیدیم
به کیش ما صمد ز اصنام خوشتر
خرامیدن خوش از شمشاد قدان
وی زان سرو سیم اندام خوشتر
به زلفت قید خالم نیست یک موی
از آن صد دانه این یک دام خوشتر
صفایی منشأ شادی چو غم هاست
بگو ناکامیم از کام خوشتر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بیا ساقی عرق در جام زر ریز
در آب خشک مروارید تر ریز
هلالی جام را شکل قمر کش
به بزم می کشان طرح دگر ریز
حریفان را به قدر وسع پیمای
چو دور افتاد با من بیشتر ریز
ز پا دامان زنگاری به بر زن
ز سر گیسوی مشکین برکمر ریز
وگر خواهی مرا محروم و ناکام
بیا وز فرقتم نقشی بتر ریز
به عین وصل هجرانم به یاد آر
نشاط و اندهم بر یکدگر ریز
مرا گر آه سوزان از جگر کش
مرا گر اشک غلطان از بصر ریز
ز آب دیده دامانم شمر ساز
ز تاب سینه نیرانم به بر ریز
ترا چندانکه شکر ریزد از لعل
مرا از جزع دریازا گهر ریز
پس از آن مایه زاریها به پاداش
به کام از بوسه ام تنگی شکر ریز
صفایی غافل از مژگان به پایش
اگر دستت دهد خاکی به سر ریز
در آب خشک مروارید تر ریز
هلالی جام را شکل قمر کش
به بزم می کشان طرح دگر ریز
حریفان را به قدر وسع پیمای
چو دور افتاد با من بیشتر ریز
ز پا دامان زنگاری به بر زن
ز سر گیسوی مشکین برکمر ریز
وگر خواهی مرا محروم و ناکام
بیا وز فرقتم نقشی بتر ریز
به عین وصل هجرانم به یاد آر
نشاط و اندهم بر یکدگر ریز
مرا گر آه سوزان از جگر کش
مرا گر اشک غلطان از بصر ریز
ز آب دیده دامانم شمر ساز
ز تاب سینه نیرانم به بر ریز
ترا چندانکه شکر ریزد از لعل
مرا از جزع دریازا گهر ریز
پس از آن مایه زاریها به پاداش
به کام از بوسه ام تنگی شکر ریز
صفایی غافل از مژگان به پایش
اگر دستت دهد خاکی به سر ریز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ساقی بریز باده ی صافی به ساغرم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دهی بشارت کوثر گر از زبان سروشم
به ترک باده حدیث تو نیست در خور گوشم
از آن به عجب فتادم و زین به عذر ستادم
شراب خوردم امروز به ز توبه ی دوشم
فلک ز پای فکندم کجاست پیر مغان کو
نهد به یک خم می منتی شگرف به دوشم
به جنتم چه طمع کآن دهان و لب که تو داری
نکوتر است ز شیر و شراب و شکر و نوشم
حبیب کو دل و جانم به یک جراحت کاری
بخر به کیش وفا کافرم اگر نفروشم
تو با رقیب به شادی خوری شراب و من از غم
مقیم زاویه چون خم می به جوش و خروشم
به راه عقل مخوانم که حکم عشق به حکمت
نهاد پنبه غفلت به گوش پند نیوشم
به پاس عهدوفا رفت جاه و حشمتم از کف
خوشم که دولت حسن تو ساخت خانه فروشم
چرا برم بر دشمن ز دوست شکوه صفایی
که لطف اوست که از کید خصم داشته گوشم
به ترک باده حدیث تو نیست در خور گوشم
از آن به عجب فتادم و زین به عذر ستادم
شراب خوردم امروز به ز توبه ی دوشم
فلک ز پای فکندم کجاست پیر مغان کو
نهد به یک خم می منتی شگرف به دوشم
به جنتم چه طمع کآن دهان و لب که تو داری
نکوتر است ز شیر و شراب و شکر و نوشم
حبیب کو دل و جانم به یک جراحت کاری
بخر به کیش وفا کافرم اگر نفروشم
تو با رقیب به شادی خوری شراب و من از غم
مقیم زاویه چون خم می به جوش و خروشم
به راه عقل مخوانم که حکم عشق به حکمت
نهاد پنبه غفلت به گوش پند نیوشم
به پاس عهدوفا رفت جاه و حشمتم از کف
خوشم که دولت حسن تو ساخت خانه فروشم
چرا برم بر دشمن ز دوست شکوه صفایی
که لطف اوست که از کید خصم داشته گوشم
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷ - کمال خجندی فرماید
این چه مجلس چه بهشت این چه مقامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - امیرحسین دهلوی فرماید
به بزمگاه صبوحی کنان مجلس خاص
حیوه نحش بود جام می به حکم خواص
در جواب او
امید هست که بنوازیم بخلعت خاص
بارمک ار نرسد دست کم زجامه خاص
بیافت سوزن ازان بخیه چو مروارید
که او ببحر پر از موج حبر شد غواص
درید پرده بکار برهنگان کرباس
بخورد زخم زگازر که (والجروح قصاص)
زخرج رخت زمستان گریز میجستم
گرفت برد ره من که (لات حین مناص)
اگر نه شیوه دستار و زیب جامه بود
کیش برقص برازندگی بود رقاص
هزار نفع درین جامها که میپوشی
نوشته اند حکیمان بتن زروی خواص
ترا جهیز عروسی زن بقید آورد
مگر برخت عزایش شوی ز قید خلاص
بشعر البسه بردی تو گوی ای قاری
کجا بود قلمی این همه معانی خاص
حیوه نحش بود جام می به حکم خواص
در جواب او
امید هست که بنوازیم بخلعت خاص
بارمک ار نرسد دست کم زجامه خاص
بیافت سوزن ازان بخیه چو مروارید
که او ببحر پر از موج حبر شد غواص
درید پرده بکار برهنگان کرباس
بخورد زخم زگازر که (والجروح قصاص)
زخرج رخت زمستان گریز میجستم
گرفت برد ره من که (لات حین مناص)
اگر نه شیوه دستار و زیب جامه بود
کیش برقص برازندگی بود رقاص
هزار نفع درین جامها که میپوشی
نوشته اند حکیمان بتن زروی خواص
ترا جهیز عروسی زن بقید آورد
مگر برخت عزایش شوی ز قید خلاص
بشعر البسه بردی تو گوی ای قاری
کجا بود قلمی این همه معانی خاص
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱ - خواجه حافظ فرماید
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من کاری چنین کمتر کنم
در جواب آن
ایخوش آنساعت که صوفی موجزن در بر کنم
فخر بر جمله قدک پوشان بحرو برکنم
چند ازین رو جامه گردانم بدان روی دگر
تا یکی دستار را از کهنگی بر سر کنم
خرقه از سوراخ پرجیبش بتن پوشیده شد
سر فرو بردم بدامان تا کجا سربر کنم
دامن خاتون کمخا گربدست افتد مرا
زیبدارگوی کریبانش درو گوهر کنم
ریشه معجر به از پوشی خوش خط گفته
این سخنهای پس چرخت کجا باور کنم
من که در دیوان شعرم هست و صف چارقب
کی نظر در چارلوح و جدول دفتر کنم
دلنواز نرمدست ار تن در آغوشم دهد
در دم ای قاری دهان و جیب او پرزر کنم
محتسب داند که من کاری چنین کمتر کنم
در جواب آن
ایخوش آنساعت که صوفی موجزن در بر کنم
فخر بر جمله قدک پوشان بحرو برکنم
چند ازین رو جامه گردانم بدان روی دگر
تا یکی دستار را از کهنگی بر سر کنم
خرقه از سوراخ پرجیبش بتن پوشیده شد
سر فرو بردم بدامان تا کجا سربر کنم
دامن خاتون کمخا گربدست افتد مرا
زیبدارگوی کریبانش درو گوهر کنم
ریشه معجر به از پوشی خوش خط گفته
این سخنهای پس چرخت کجا باور کنم
من که در دیوان شعرم هست و صف چارقب
کی نظر در چارلوح و جدول دفتر کنم
دلنواز نرمدست ار تن در آغوشم دهد
در دم ای قاری دهان و جیب او پرزر کنم
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲
زلف سنبل مگر امروز بتابی دگر است
در رخ لاله و گل رونق و آبی دگر است
در چمن بود همه روز ترشح ز سحاب
مگر امروز ترشح ز سحابی دگر است
بر سر جوی و لب آب بود موج و حباب
نیز در ساغر می موج و حبابی دگر است
مطرب آورده بسی ضرب بآهنگ رباب
نغمه ی مرغ سحر چنگ و ربابی دگر است
دل صاحب نظر و نرگس مست تو خراب
زیر هر شاخه گل مست و خرابی دگر است
چشم مخمور تو را با لب خاموش حبیب
هردم از لطف سوالی و جوابی دگر است
می چکد از ورق غنچه ی نشکفته گلاب
در رخ یار که خوی کرده گلابی دگر است
دامن دشت و چمن گشته پر از در خوشاب
درج یاقوت تو را در خوشابی دگر است
با همه دلشدگان گرچه عتاب است و خطاب
با من خسته عتابی و خطابی دگر است
با لعب لعل تو دارم به یکی بوسه حساب
با رخ و زلف توام باز حسابی دگر است
به دو بوسه که به من دادی و کردی دو ثواب
به کنار آی که این نیز ثواب دگر است
ما که در مدرسه خواندیم بسی علم وکتاب
دفتر عشق بتان نیز کتابی دگر است
گرچه لبریز شراب است قدح های بلور
در قدح های گل و لاله شرابی دگر است
لب معشوق و می از دست به تصویر عذاب
نتوان داد که این نیز عذابی دگر است
از کف دوست گرفتیم بسی باده ی ناب
لیک در لعل لبش باده ی نابی دگر است
رند و زاهد همه در مستی خوابند و خیال
این بخوابی دگر آن نیز بخوابی دگر است
در رخ لاله و گل رونق و آبی دگر است
در چمن بود همه روز ترشح ز سحاب
مگر امروز ترشح ز سحابی دگر است
بر سر جوی و لب آب بود موج و حباب
نیز در ساغر می موج و حبابی دگر است
مطرب آورده بسی ضرب بآهنگ رباب
نغمه ی مرغ سحر چنگ و ربابی دگر است
دل صاحب نظر و نرگس مست تو خراب
زیر هر شاخه گل مست و خرابی دگر است
چشم مخمور تو را با لب خاموش حبیب
هردم از لطف سوالی و جوابی دگر است
می چکد از ورق غنچه ی نشکفته گلاب
در رخ یار که خوی کرده گلابی دگر است
دامن دشت و چمن گشته پر از در خوشاب
درج یاقوت تو را در خوشابی دگر است
با همه دلشدگان گرچه عتاب است و خطاب
با من خسته عتابی و خطابی دگر است
با لعب لعل تو دارم به یکی بوسه حساب
با رخ و زلف توام باز حسابی دگر است
به دو بوسه که به من دادی و کردی دو ثواب
به کنار آی که این نیز ثواب دگر است
ما که در مدرسه خواندیم بسی علم وکتاب
دفتر عشق بتان نیز کتابی دگر است
گرچه لبریز شراب است قدح های بلور
در قدح های گل و لاله شرابی دگر است
لب معشوق و می از دست به تصویر عذاب
نتوان داد که این نیز عذابی دگر است
از کف دوست گرفتیم بسی باده ی ناب
لیک در لعل لبش باده ی نابی دگر است
رند و زاهد همه در مستی خوابند و خیال
این بخوابی دگر آن نیز بخوابی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۷
واعظی گفت در این ماه که ماه رجب است
توبه کردن نه عجب توبه شکستن عجب است
گفتمش ماه رجب گر چه مه توبه بود
فصل گل نیز مه باده و شور و شغب است
سبب توبه و عشرت چو به هم گرد آیند
جنگ خیزد ز دو سو چون دو مخالف سبب است
کار ترجیح به اجماع همه باده کشان
به کف ساقی زیبا رخ دیبا سلب است
می حرام است و رجب نیز بود ماه حرام
می در این ماه چه نوشی طرب اندر طرب است
مه خور داد مه پارسی و ماه رجب
عربی جنگ دو مه جنگ عجم با عرب است
آن قوی پنجه دانا فکن از جا کندار
پور و قاص و وگر زاده معدی کرب است
نی که می خوردن خور دادمه آمد واجب
روز در ماه رجب داشتن ار مستحب است
ساعتی فارغ از اندیشه اگر یک نفس است
خلوتی خالی از اغبار اگر یک وجب است
خوش تر از مملکت روی زمین سر به سر است
بهتر از سلطنت دور زمان روز و شب است
کنیت و نام و لقب باده ی انگوری را
سیصد و شصت فزون تر به لسان عرب است
خندریس است و عجوز است و سلاف است و رحیق
ابنه الکرم و ابوالعشره و بنت العنب است
واندگرها که فزون است ز تعداد و شمار
برخی از جمله نبشته به کتاب ادب است
سیصد و شصت بود چون شمری در مه و سال
هر چه در دور فلک گردش روز است و شب است
چون به هر روز بود شرط خرد باده زدن
باده را نیز بدین گونه شمار لقب است
گر همه سال به یک نام بخوانی می را
الحق انصاف توان داد که دور از ادب است
توبه کردن نه عجب توبه شکستن عجب است
گفتمش ماه رجب گر چه مه توبه بود
فصل گل نیز مه باده و شور و شغب است
سبب توبه و عشرت چو به هم گرد آیند
جنگ خیزد ز دو سو چون دو مخالف سبب است
کار ترجیح به اجماع همه باده کشان
به کف ساقی زیبا رخ دیبا سلب است
می حرام است و رجب نیز بود ماه حرام
می در این ماه چه نوشی طرب اندر طرب است
مه خور داد مه پارسی و ماه رجب
عربی جنگ دو مه جنگ عجم با عرب است
آن قوی پنجه دانا فکن از جا کندار
پور و قاص و وگر زاده معدی کرب است
نی که می خوردن خور دادمه آمد واجب
روز در ماه رجب داشتن ار مستحب است
ساعتی فارغ از اندیشه اگر یک نفس است
خلوتی خالی از اغبار اگر یک وجب است
خوش تر از مملکت روی زمین سر به سر است
بهتر از سلطنت دور زمان روز و شب است
کنیت و نام و لقب باده ی انگوری را
سیصد و شصت فزون تر به لسان عرب است
خندریس است و عجوز است و سلاف است و رحیق
ابنه الکرم و ابوالعشره و بنت العنب است
واندگرها که فزون است ز تعداد و شمار
برخی از جمله نبشته به کتاب ادب است
سیصد و شصت بود چون شمری در مه و سال
هر چه در دور فلک گردش روز است و شب است
چون به هر روز بود شرط خرد باده زدن
باده را نیز بدین گونه شمار لقب است
گر همه سال به یک نام بخوانی می را
الحق انصاف توان داد که دور از ادب است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۹
باده سر جوش و جام لب به لب است
نفس آخرین عمر شب است
ساقی ماه روی مشکین موی
آتشین خوی و آتشین سلب است
قصب سرخ بر حریر تنش
به مثل همچو نار در قصب است
بوستان جمال و نخل قدش
بالغ الورد و یانع الرطب است
همچو می خوارگان صراحی را
گریه نزحزن و خنده نزعجب است
ساقی ماهروی مجلس را
قهر بیجا و لطف بی سبب است
گه دهد بوسه لیک نز ره لطف
گه زند مشت و نیز نز غضب است
به تلجلج زبانش از مستی
در سخن گاه ترک و گه عرب است
روز حشر است باده خواران را
یا شب قدر یارب این چه شب است
باژگون کارهای بوالعجبی
خاصیت های زاده ی عنب است
بده آن سالخورده معجون کو
داروی رنج و محنت و تعب است
جوهر دانش و مزاج خرد
آیه ی روح و مایه ی طرب است
عربی خوی و پارسی میلاد
مزدکی کیش و پهلوی حسب است
راحت جان مرد دانشمند
دفع هر علت است و هر کرب است
نسب پاکش و نژاد بلند
هم ز بوجهل وهم زبولهب است
علت جود و موجب کرم است
فتنه ی سیم و آفت ذهب است
موجب ارتیاح واصل فرح
قوت ارواح و قوت عصب است
نفس آخرین عمر شب است
ساقی ماه روی مشکین موی
آتشین خوی و آتشین سلب است
قصب سرخ بر حریر تنش
به مثل همچو نار در قصب است
بوستان جمال و نخل قدش
بالغ الورد و یانع الرطب است
همچو می خوارگان صراحی را
گریه نزحزن و خنده نزعجب است
ساقی ماهروی مجلس را
قهر بیجا و لطف بی سبب است
گه دهد بوسه لیک نز ره لطف
گه زند مشت و نیز نز غضب است
به تلجلج زبانش از مستی
در سخن گاه ترک و گه عرب است
روز حشر است باده خواران را
یا شب قدر یارب این چه شب است
باژگون کارهای بوالعجبی
خاصیت های زاده ی عنب است
بده آن سالخورده معجون کو
داروی رنج و محنت و تعب است
جوهر دانش و مزاج خرد
آیه ی روح و مایه ی طرب است
عربی خوی و پارسی میلاد
مزدکی کیش و پهلوی حسب است
راحت جان مرد دانشمند
دفع هر علت است و هر کرب است
نسب پاکش و نژاد بلند
هم ز بوجهل وهم زبولهب است
علت جود و موجب کرم است
فتنه ی سیم و آفت ذهب است
موجب ارتیاح واصل فرح
قوت ارواح و قوت عصب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
میبرد خیل غم اسیر مرا
ساقی از دست غم بگیر مرا
شرزه شیری است غم که باده کند
بر چنین شرزه شیر چیر مرا
آهوی چشم تو خلاص کند
مگر از چنگ شرزه شیر مرا
گر نگیری به یک قدح دستم
کشد اندیشه ی خیر ،خیر مرا
وقت صبح است و باز مرغ سحر
میزند سوی می صفیر مرا
باده ی صاف و باد صبحدمان
می دهد نکهت عبیر مرا
نوجوانان ساده رخ کردند
از غم عشق خویش پیر مرا
روزگارم به ضرب مشت، خمیر
کرد و ماند آرزو فطیر مرا
در همه کار ناتوانم لیک
بینی اندر هنر دلیر مرا
در بیان و اصول و فقه و حدیث
همه دان ناقد و بصیر مرا
نیستم شاعر ار چه شعر بود
خوشتر از عمق و جریر مرا
شعر من بینات قرآن است
بمخوان شاعر و دبیر مرا
شاعری و دبیری اندر وزن
می نسنجد به یک شعیر مرا
خاک بر سر که با همه دانش
کرده ابلیس دستگیر مرا
روز و شب پالهنگ در گردن
می کشاند سوی سعیر مرا
ساقی از دست غم بگیر مرا
شرزه شیری است غم که باده کند
بر چنین شرزه شیر چیر مرا
آهوی چشم تو خلاص کند
مگر از چنگ شرزه شیر مرا
گر نگیری به یک قدح دستم
کشد اندیشه ی خیر ،خیر مرا
وقت صبح است و باز مرغ سحر
میزند سوی می صفیر مرا
باده ی صاف و باد صبحدمان
می دهد نکهت عبیر مرا
نوجوانان ساده رخ کردند
از غم عشق خویش پیر مرا
روزگارم به ضرب مشت، خمیر
کرد و ماند آرزو فطیر مرا
در همه کار ناتوانم لیک
بینی اندر هنر دلیر مرا
در بیان و اصول و فقه و حدیث
همه دان ناقد و بصیر مرا
نیستم شاعر ار چه شعر بود
خوشتر از عمق و جریر مرا
شعر من بینات قرآن است
بمخوان شاعر و دبیر مرا
شاعری و دبیری اندر وزن
می نسنجد به یک شعیر مرا
خاک بر سر که با همه دانش
کرده ابلیس دستگیر مرا
روز و شب پالهنگ در گردن
می کشاند سوی سعیر مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بحر اندیشه فرو برده به یک بار مرا
خیل انده زده ره بر دل افکار مرا
شب دوشینه باشکنجه اندیشه گذشت
نیز امروز به اندیشه بمسپار مرا
سر ز اندیشه یکی کوه گران گشته و نیز
می نهی بر سر اندیشه تو دستار مرا
تو بیا تا رود اندیشه بسیار از دل
ور تو نائی کشد اندیشه بسیار مرا
تا نهم من سرو دستار پپای خم می
بنه اندر به کف آن ساغر سرشار مرا
ببر این خرقه و دستار به خمار که سخت
کرده این خرقه و دستار گرانبار مرا
اگر این خرقه و دستار ز تو نستانند
نیز بفروش به خمار به یک بار مرا
سخت آزرده ام از گردش گردون ای ترک
نیز چون گردش گردون تو میازار مرا
خیل انده زده ره بر دل افکار مرا
شب دوشینه باشکنجه اندیشه گذشت
نیز امروز به اندیشه بمسپار مرا
سر ز اندیشه یکی کوه گران گشته و نیز
می نهی بر سر اندیشه تو دستار مرا
تو بیا تا رود اندیشه بسیار از دل
ور تو نائی کشد اندیشه بسیار مرا
تا نهم من سرو دستار پپای خم می
بنه اندر به کف آن ساغر سرشار مرا
ببر این خرقه و دستار به خمار که سخت
کرده این خرقه و دستار گرانبار مرا
اگر این خرقه و دستار ز تو نستانند
نیز بفروش به خمار به یک بار مرا
سخت آزرده ام از گردش گردون ای ترک
نیز چون گردش گردون تو میازار مرا