عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا شد سرم ز آتش سودا گرم
همواره باشدم دم گویا گرم
آنسر، که شور عشق و جنون دارد
کی می شود ز نشأه ی دنیا گرم؟
تا از شراب عشق توان شد مست
سر را مکن ز نشئه ی صهبا گرم
آخر فسرده میشود و تاریک
آندل که شد بساغر و مینا گرم
در حسن خلق و خدمت نیکان کوش
تا باشدت ز خون، رک و اعضا گرم
افسرده ات کند سخن نادان
دل را کن از مصاحب دانا گرم
فرصت اگر چه بهر چه تماشا نیست
کرد این جهان سرت بتماشا گرم
زین زندگی اگر نشدم دلسرد
پشتم بود ز همت والا گرم
فردا که حسن گل چمن آرا شد
گردد بنغمه بلبل شیدا گرم
توصیف زلف پرشکنت کردم
گردید بزم ما شب یلدا گرم
(صابر) بخانقاه طلب عمری است
هستیم از محبت مولا گرم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در حسب حال خود گوید
چو شست گشت کمان قامت چو تیر مرا
چو شست راست برآمد بهار و تیر مرا
چو تیر کان زکمان از گشاد شست پرد
پرید عمر و کمان گشت و شست تیر مرا
ز شست زلف کمان ابروان و تیر قدان
نماند بهره و حظ و نصیب و تیر مرا
چو تیر محترقم ز آفتاب و با پیری
فتاده کار چو با آفتاب و تیر مرا
تحیر است چو از دیدن ستاره بروز
ز دیدن قمر اندر شبان تیر مرا
چنان بنور دو چشمم رسیده نقصانی
که جز سها ننماید مه منیر مرا
کنون دو چشم مرا لاله و زریر یکی است
چرا که عارض چون لاله شد زریر مرا
بفحش و هزل جوانی به پیری آوردم
که هیچ شرم نبود از جوان و پیر مرا
یکی به دو نه برآمد شمار طاعت من
برآمد از گنهان مبلغ خطیر مرا
بفسق و عصیان اندر تف سعیر شدم
که دم نشد زندامت چو زمهریر مرا
بسی گناه صغیر و کبیر کردم کسب
که نز کبیر خطر بود و نز صغیر مرا
بهر صغیر عذابی کبیر را اهلم
اگر نه عفو کند خالق کبیر مرا
ز پادشاه و دبیر است شر و خیر نویس
که یک نفس نبود زان و این گزیر مرا
دبیر خیر ز من فارغ و نوشته شده است
هزار نامه شر از دگر دبیر مرا
نیامد از من خیری و در دلم همه آن
که حق پذیرد بی خیر خیر خیر مرا
بیک ندم بپذیرد حق ار بود یکدم
زبان و سینه حق گول حق پذیر مرا
بهر گناه مشار الیه خلق شدم
از آنکه وسوسه دیو بد مشیر مرا
نماند در همه عالم ره بدی الاک
هماره بود در آن راه بد مسیر مرا
پیاز نیکی من هیچگونه تن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سر چو سیر مرا
چو مصر جامعم از هر بدی و میترسم
از آنکه سوی جهنم بود مسیر مرا
بآب فسق و فساد و خطا و جرم و زلل
نیافریده خداوند من نظیر مرا
ورا از آنکه نگویم نظیر و نشناسم
ز جور این تن جابر بود مجیر مرا
ز دست شیطان در پای دام معصیتم
جز او نباشد ازین دام دستگیر مرا
ز رفتن در سلطان بکسب کردن زر
نگاه دارد سلطان بی وزیر مرا
چنانکه دایه دهد انگبین و شیر بطفل
دهد ز کوثر فضل انگبین و شیر مرا
در آفرینش خود چون نگه کنم گویم
سرشته شد ز بدی مایه خمیر مرا
تنور عفو تو گرم آمد ای خدای ودود
بدست توبه شود بسته یک فطیر مرا
گمان من بتو است آنکه عاقبت نکنی
نه از قلیل عقوبت نه از کثیر مرا
نقیر و قطمیر از من گناه اگر بودی
مکن خطاب ز قطمیر و از نقیر مرا
ز نفس خود بنفیر آمدم تو رس فریاد
ز نفس من که نفس آمد از نفیر مرا
من ار بمیرم شمع ضمیر من نمرد
که چشم دل بود از نور او قریر مرا
ز بحر جرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا
اگر بظاهر در ظلمتم ز جرم و زلل
ز نور دین تو شعله است در ضمیر مرا
بوقت مرگ چو با دیو کارزار کنم
تو باش تا نبرد دیو دین نصیر مرا
دم از ندم چو برارم ز قعر سینه بلب
مران بسوی دو لب دوزخ قعیر مرا
بمن فرست بتسلیم و قبض جان ملکی
که از سلامت ایمان بود بشیر مرا
بزیر خاک ملقن تو باش وقت سوآل
که تا صواب رود پاسخ نکیر مرا
رسول گفت امیر سخن بود شاعر
بدین قصیده سزد خوانی ار امیر مرا
امیر اگر بود از اهل تیغ و تاج و سریر
ز فضل تاج ده و از خرد سریر مرا
تو دار تیغ زبان مرا چنان جاری
که گاه نظم نداند کس از جریر مرا
چو سوزنی لقب آمد ز حر نار سفر
برون جهان چو سر سوزن از صریر مرا
ز من بجد شبیر و شبر سلام رسان
بحشر با شبرانگیز و با شبیر مرا
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - گویم نمرده‌ام
ایزد چو مرده خواند مر آن را که مرد نیست
من نیز خویشتن را مرده شمرده‌ام
از اعتقاد پاک وز ایمان پر خلل
بر مرگ دل نهاده‌ام و دین سپرده‌ام
دشمن به دوستان خبر افکند مرگ من
این چند گه که زحمت ایشان نبرده‌ام
آگاه باد دشمن من زان که من هنوز
دم‌سخت و سرخ‌روی و قوی‌ناک گرده‌ام
در مجلس جمال نکسبه نشسته خوش
با پنج شش حریف و خوشم نه فسرده‌ام
اندر بزرگ داشت من آن مهتر بزرگ
با مهتران زیرک بیننده خرده‌ام
بس باده لطیف مروق چشیده‌ام
بس شاهد ظریف نکورو فشرده‌ام
چون ره گشاده گشت، نخواهم خط همه
با خویشتن سپارم و گویم نمرده‌ام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در هجو مؤید
مؤید ای فلکت دایه وار پرورده
به زیر سایه دیوار نابرآورده
ز آفتاب و ز مهتاب کرد جامه تو
بروز سرخ و سپید و شب سیه چرده
رمه رمه بز و بزغاله کبود و سیاه
بمرغزار فرو دین بر تو پرورده
بشاهنامه ناگفته برز خامه تو
دو صد هزار سوار است نقش ناکرده
بمطبخ هوس و فکرت تو بی ورزش
هزار بره ناپخته هست ناخورده
گمان برم که بزراقی و بجلدگری
ز کلک سنگ و گهر را تراش و بشکرده
تراش کرده بود آرزوی زر دو هزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده
شبی بخفتی از غایت تنعم و ناز
بهفت بستر بر پشت گاو گسترده
بدرد خاست کمرگاه و پشتت از پیری
که بستر زبرین بوی بود آغرده
بخواب درهم از آنروی بر خیال و امید
زری خریدی بر جای باش ده مرده
بموری زر تو مرغکی برون آمد
سرش بلعلی همچون عروس در پرده
دو . . . ایه کرد و بلغده شد و هم اندر حال
شکست و ریخت همانجا سپیده و زرده
ز خواب جستی و گفتی زهی مبارک زر
که خمره خمره ازو می کشند بر غرده
هجات گفتم کز کاهلی و دون کاری
سیه گلیمی چون هندوان نو برده
غلام کنجد کاکی و قبسهای تنگ
رهی بچهره جانانی و لب کرده
چو چیزکی بکف آری بپوش و بستر کن
کفن سپید کن ای زشت زنده و مرده
ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن
جواب گوی بطیبت مشو دل آزرده
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - بمحشر از شهیدان خنیسم
مرا تلخی نباید دادن جان
چو انگشت شهادت شهد لیسم
بزیر تخته خواهد بود جایم
اگر سلطان ملک طاقدیسم
ز خشت و خاک را هم غیسه روید
اگر از خاک ره یا از نعیسم
سموم مرگ چون غیسه کند خشک
اگر بیشک همان باد انیسم
وگر از دوک نال و پنبه ریش
کفن ریسی حدیس بی مکیسم
خو که مرمرا گوید کفن ریس
بگو رش بر تنم هرچ آن بریسم
ز تن جانش ببرد چون کبوتر
من از بام کبوتر می خنیسم
چو بی وسواس آن خناس میرم
بمحشر از شهیدان خنیسم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
از ناتوانی می‌کشد دوش نفس بار مرا
هر شب نسیمی می‌برد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من می‌کشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن ناله‌ای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمان‌آسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفه‌ای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهره‌ور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بی‌بهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل می‌کند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شتاب شام سیه‌چرده و صباح صبیح
بدین درنگِ تو دارد کنایه‌های صریح
لغت‌شناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلی‌ست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمی‌فهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
چنانم بزم عشرت بی‌لبش دلگیر می‌آید
که موج باده در چشمم دم شمشیر می‌آید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر می‌آید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر می‌آید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که می‌گوید که هرگز عاشق از جان سیر می‌آید!
زرنگ ناله آثار سرایت می‌توان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر می‌آید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر می‌آید
چو احوال دل دیوانه در تحریر می‌آرم
صریر خامه‌ام چون نالة زنجیر می‌آید
جوانی کرده ضایع کی به پیری می‌رسد جایی
که بی‌ایوار کمتر کاری از شبگیر می‌آید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر می‌آید
چنانم روز روشن بی‌رخ او دشمن جان شد
که می‌پندارم از روزن به چشمم تیر می‌آید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر می‌آید
توان با بی‌نیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
گم شدم از عالم امّا گم نشد نامم هنوز
گشت معلومم که با این پختگی خامم هنوز
توبه از میخوارگی کردم ولی از یاد می
می‌زند تبخالة حسرت لب جامم هنوز
یک نگه کردی و در بی‌تابیم عمری گذشت
می‌رمد از سایة من صبر و آرامم هنوز
خاک هم گردیدم و از خجلت شمشیر تو
آب آید بر دهان چون می‌بری نامم هنوز
عمرها شد کز چمن در بند صیّادم ولی
چشم بر گلزار دارد حلقة دامم هنوز
از می خواهش کشیدم دست و لب، صد ره به آب
تلخی این باده باقی هست در کامم هنوز
همّتم بر عرش شهباز تجرّد می‌زند
با چنین آزادگی در بند ایّامم هنوز
تا ابد هم ابروانش ناز بر من می‌کند
زهر چشمش می‌دهد تلخی بادامم هنوز
گرچه از بالای خود چندین گره دزدیده‌ام
جامة دنیا نمی‌افتد به اندامم هنوز
پیر گشتم لیک سودای جوانی در سرست
خنده‌ها بر صبح دارد گریة شامم هنوز
گرچه می‌داند که فیّاض نصیحت نشنوم
از نصیحت می‌کُشد زاهد به ابرامم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
در شمار کوی جانان کعبه را که دیده‌ایم
خاک راهش را به چشم آب زمزم دیده‌ایم
ما سیه‌بختان غم، آیینة آب حیات
در سواد تیره‌روزی‌های ماتم دیده‌ایم
مشت اجزای غبار ما بود ایمن ز باد
در هوای چشمِ تر شیرازة نم دیدة ایم
پیری ما را خطر از ترکتاز مرگ نیست
ما و دل در کودکی‌ها ماتم هم دیده‌ایم
چون به طوفان کار ما افتد که از سستی بخت
کشتی خود را زبون موج شبنم دیده‌ایم
تا شراب دوستی از جام دشمن خورده‌ایم
سرمة بیگانگی در چشم محرم دیده‌ایم
بر چراغ هستی افشاندیم تا دامان فقر
شمع خود را بر مزار هر دو عالم دیده‌ایم
خوانده‌ای فیّاض تا درسی ز علم عاشقی
عقل کل را بارها پیش تو مُلزم دیده‌ایم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
مرگم ز ره هلاک برمی‌دارد
وین خرمنِ پاک پاک برمی‌دارد
دستم ز علایق بدن می‌گسلد
یکباره مرا ز خاک برمی‌دارد
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
نبندد مرد عاقل دل بد این فرتوت زن دنیا
که سودش جملگی سو کستوشکرش سربسرشکوی
بلی عاقل نداند شش جهه را غیر افسانه
بلی کامل نبیند نه فلک را جز باستهزا
بمیرد پیش از مردن ببخشاید پس از جستن
که گنجش بر روان رنج است و عزش در نظر عزی
بسان راد سعدالملک کز نیروی دانائی
همی در زندگانی خویشتن را داند از موتی
اگر پاید جز از ایزد نخواهد مکنت و رامش
وگر میرد جز از یزدان نخواهد جنت و طوبی
ولیکن اف بگیتی کاینچنین میری مجرد را
کنون چندیست کش مسلول کرد ازگونه گون حمی
کسی کاندر بقا هردم فنا را یافتی مدغم
از این بیماریش دل داد بر ترک جهان فتوی
چو اندر فطرت جیحون بخود دیدی خلوص افزون
زوی پیش از وفاتش خواست مرتاریخ را انشا
مردد درحیات و بر مماتش فکرها کردم
که برافنای او خوفم بدو زابقای اوبشری
خرد هی زد به من اخر که ای مامور ما آخر
بگو مقرون به لطف حق چه در دنیا چه در عقبی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۸ - در موعظت و نصیحت و زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
جهان سرای و بال است و بارگاه عذاب
رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب
خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه
نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب
یکی گروه درین خیمه دوازده طاق
که استوار شد از هفت میخ و چارطناب
ولی چه نفع در آن لشکر و در آن خیمه
که خفته اند همه خلق پای کرده در آب
آیا شکار تو مال حرام و در دوزخ
به صید جان تو پران شده عقاب عقاب
مده ربا منه بدعت و مگوی دروغ
نجات جوی و نکو زی و خویشتن دریاب
شتاب دار به طاعت که مرگ کرد درنگ
درنگ کن ز معاصی که عمر کرد شتاب
چو بود موی تو شب رنگ خفته دل بودی
بگویمت که به شب در نبود خواب صواب
ز کوهسار سرت صبح روز نومیدی
برآمد است و تو خود در نیامدی از خواب
چرا ز آفت پیری خزان صفت شده ای
بهار شکل مگر بوده ای به وقت شباب
به چهره زرد چو برگی به شخص گوژ چو شاخ
به سرسفید چو برف و به دل سیه چو غراب
مکن خضاب که پیری نهان نشاید کرد
درون پرده چنان باش کز برون حجاب
چو نور روز به از ظلمت شب است چرا
تو صبح شیبت خود شام کرده ای به خضاب
مکن چو دیو جوانی شهاب پیری را
که دانی آخر کز دیو بهتر است شهاب
چه داری از پس پیری امید برنائی
ورای قصران ای دوست کی بود دولاب
چو چنگ گوژ شدستی ز روزگار و هنوز
چو زی ناله عشرت کنی ز عشق رباب
مکن خراب جنان را ز حرص دنیی دون
مده به باد خرد را ز عشق باده ناب
بهوش باش که دمساز ناز تو است خرد
قدم مگیر که غماز راز تو است شراب
اگر بدیت نصیحت کند به جان بشنو
چو نیک گوید ازو برمگرد و روی متاب
ز پند مفسد اگر مصلحی شوی چه عجب
که سیب سرخی گیرد به زردی مهتاب
گرسنه ای نشده است از تو سیر تا شده ای
ز عشق تشنه چشم چو نرگس سیراب
ز درد عشق نگاران سیمگون سیما
به چهره چون زر و لرزان به شخص چون سیماب
نماز و عشق بتان راست کی بود با هم
مکن چنین که نکو نیست سرکه در جلاب
به مسجد آئی با عشق دلبر بت روی
ندید جز تو کسی بت پرست در محراب
گناهها کنی و چشم داری آنگاهی
که روز حشر به رحمت کنند با تو خطاب
حساب خویش هم اینجا بکن گزاف مگوی
که آن نه روز گزاف است هست روز حساب
چه حاصل آید از این مهتران بی حاصل
که جمله عاشق سیمند و سغبه القاب
همی درند چو سگ پوستین یکدیگر
ز پوست آدمیند از درون پوست گلاب
به پوست در چو سگ و پوست برده از دد و دام
که پوستین همه هست قاقم و سنجاب
به صد هزار درج کمتر از خرند ولیک
نهاده خود را در معرض اولوالالباب
ایا برق هوای تو را سوار جفا
ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب
مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند
هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب
از آن مسبب اسباب تو همی ببرد
که راست می نروی با مسبب الاسباب
منجمان را کذاب خواند پیغمبر
که حکمتشان به خطا مایل است در هرباب
اگر منجم کذاب شد به علم نجوم
تو پس چرا که منجم نه شدی کذاب
دروغ و غیبت و بهتان همی توانی گفت
اگر چه نیست تو را تخت و مبل اصطرلاب
هزار حجت قاطع گرفت بر تو خدای
چه بر زبان رسول و چه در بیان کتاب
که بر صراط زپای تو بر کنم چون تیر
اگرتبه بکنی پای نمل و پر ذباب
فساد و ظلم و خیانت کنی بر آن اومید
که کردگار غفور است و راحم وتواب
نماز و روزه و خیرات چون همی نکنی
که ذوالجلال غیور است و قاهر و وهاب
نعوذبالله اگر کردگار در محشر
به کرده تو کند با تو در خور تو عتاب
مشو به مطبخ دوزخ ز آتش شهوت
جگر پر از نمک و دل ز درد گشته کباب
دلت ز هیبت مرگ اعتبار برنگرفت
چه در مصیبت مام و چه در فجیعت باب
تو را نصیحت اصحاب سود کی دارد
که هیچ سود نکردت مصیبت احباب
گمان مبر که اجل تیربردلت نزند
و گر به تیغ بری موج خون بر اوج سحاب
عقاب مرگ شکارت کند و گر چه به تیغ
شکار باز توانی ستد ز چنگ عقاب
چو آتش اجلت باد دم گسسته کند
چو آب درشدن جان فروشوی بتراب
زمانه زاد تو را هم زمانه خواهد کشت
درست کوئی کو رستم است و تو سهراب
گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک
بنای سست کند بادهای سخت خراب
ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس
که کوه رانرسد هیچ آفت ازسیلاب
قوامیا چو قیامت کنی به وعظ اندر
فصیح وار دهی درسؤال گور جواب
ببند راه هوس برخرد که بردل تو
هزار در بگشاید مفتح الابواب
معانی ازشکم خاطر صدف وارت
شد است روشن و خوش همچو لؤلؤ خوشاب
ضمیر و طبع تو بی بارنامه نی و خار
قمطرهای شکر داد و قطرهای گلاب
چوزهره وار برون آوری حدیث لطیف
برآسمان دل از زیرفکرت چو سحاب
زبیخ گیسوی شب گوئی آسمان برداشت
به دست صبح زروی عروس روز نقاب
به طبع و خاطر گویند شاعران چو تو شعر
ولیک نیست کسی همسر تو در هر باب
اگر چه هر دو به سندان و پتک سیم کنند
حقیقت است که قلاب نیست چون ضراب
به پای دار ثنای خدای و پیغمبر
که سرفراز شوی ز اهل بیت و ز اصحاب
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۳ - دو بیت منقول در ترجمان البلاغه
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه‌ای برفت وز رفتنش هر زیان
دیوانه‌ای بماند وز ماندنش هیچ سود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
غنچه دارم در بغل گر مشت زر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شب‌ها در کمر باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
در دل خوبان به جای مهر دایم کینه است
کار این آهندلان بر عکس چون آئینه است
راز دل را ما چو گل افشان عالم کرده ایم
در کف دست است ما را آنچه در گنجینه است
می خوریم امروز افسوس حیات رفته ار
در بغل داریم تقویمی که از پارینه است
روز شنبه هست روز مرگ طفل بد مزاج
ورنه هر دم عید و هر ساعت لقب آدینه است
لاف آزادی ندارد سیدا مانند سرو
قامتت را همچو قمری بنده دیرینه است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت
آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت
ساغر خود را تهی برد از کف دریا حباب
عالم آبی که می گفتند او را دید و رفت
مادر دوران مرا روزی که بر گهواره بست
رشته محنت به دست و پای من پیچید و رفت
می شود فردا ترازو بر سر او سایبان
هر که اینجا کرده های خویش را سنجید و رفت
ای خوش آن مرغی که در بستان سرای روزگار
سر برآرود از درون بیضه و بالید و رفت
گوشه گیران را خموشی می کند عالی گهر
از لب دریا دهان خود صدف پوشید و رفت
هر که چون مینای بتی گردنکشی در پای داشت
حاصل خود داد از ست و به سر غلطید و رفت
دل ز دست آرزوها خون شد و از دیده ریخت
عمرها بودیم با هم عاقبت رنجید و رفت
هر که در هنگام رحلت زین چمن برگی بزد
از بیابان عدم در هر قدم گل چید و رفت
قصه دنیاپرستان جهان نشنیدنی‌ست
حرفی از دیوانه‌ای دیوانه‌ای پرسید و رفت
باغبانی دوش خون می داد چون گل خلق را
برگ ریزان خزان شد کف به کف مالید و رفت
سیدا آمد به کویت شب به چندین اضطراب
تیغ بر کف داشتی از خوی تو ترسید و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
خم تهی شد از می و دور قدح از پا فتاد
بزم آخر گشت و طاقی از سر مینا فتاد
بی ادب خود را به اندک فرصتی سازد هلاک
بیستون از جا برفت و کوهکن از پا فتاد
مرغ دل را در کمند آورد و گرد دل نگشت
آه از آن صیدی که بر صیاد بی پروا فتاد
قرضدار از شهر بگریزد ز دست قرضخواه
لاله داغ از سینه من برد و در صحرا فتاد
رفت حاتم از جهان و جانشین از وی نماند
خم به سر غلتید در دنبال او مینا فتاد
سیدا چون سر و سبزم در بهار و در خزان
بر سرم تا سایه زان شاخ گل رعنا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
روزی که یار مست برون از چمن شود
بلبل غریب گردد و گل بی وطن شود
گر در چمن حدیث لبش در میان نهم
گل گوید آنقدر که سراپا دهن شود
بر دست خویش کوهکن آخر هلاک شد
این شد سزاش هر که گرفتار زن شود
پروانه یی که در دل فانوس ره نیافت
در روزگار مرگ مرده او بی کفن شود
طوطی ز عکس آئینه ماست نکته دان
هر کس به ما نشست ز اهل سخن شود
این شمع کاغذی که قلم تازه ریختست
روشنگر چراغ هزار انجمن شود
ما از کسی به شهر خود احساس ندیده ایم
همچون فسانه بر دهن مرد و زن شود
ای سیدا ز بخت سیاهم دهد نشان
روزی که زلف یار شکن در شکن شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بی تو امشب ساغر و پیمانه ام در جنگ بود
می به کام شیشه ام چون در فلاخن سنگ بود
بر چراغ خانه ام هر دم نفس می شد گره
وقت همچون غنچه گل بر چراغم تنگ بود
ساغر عیشم به آب کهربا می شست روی
برگ گلزار نشاطم با خزان یکرنگ بود
پرده گوش من از قانون گرانی می کشید
ناله مطرب ندانم در کدام آهنگ بود
از نگاهم تا سحر چون اشک آتش می پرید
همچو شبنم خواب آسایش به چشمم تنگ بود
چین کلفت را نمی برد از جبینم موج می
دست روشنگر رخ آئینه ام را زنگ بود
سیدا اکنون شکفتن از بهارم رفته است
باغبان گلشنم زین بیش آب و رنگ بود