عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
عشق تو که صد برهمن از کیش برآورد
آتش شد و دودم ز دل ریش برآورد
جا در دل تأثیر کند تا لب سوفار
هر ناوک آهی که دل از کیش برآورد
غم یار غریبی ست که دور از وطنان را
بُبرید ز بیگانه و از خویش برآورد
ممنون گرفتاری عشقیم که ما را
از ننگ دل عافیت اندیش برآورد
ز آلایش هستی شده ام پاک که عشقت
صد بار ز ننگ خودیم بیش برآورد
گر چشم تو بیمار بود وآن مژه فصّاد
پس خون دلم را ز چه با نیش برآورد؟
کی چارهٔ دردم شود از وصل که امروز
من پیرم و آن تازه جوان ریش برآورد؟
جام نگهی زد ره تقوای حزین را
مینای می از خرقهٔ درویش برآورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ز فیض روی تو خط کامیاب می باشد
چراغ گوشه نشین ماهتاب می باشد
چه می شود؟ گرو بوسه دل ز من بستان
متاع خانهٔ ملّا، کتاب می باشد
خیال زلف نهفتم به دل، ندانستم
که بوی، پرده دَرِ مشک ناب می باشد
گشاده روی بود، در دل است تا معنی
نفس به چهرهٔ مطلب نقاب می باشد
ز اشک تلخ من احوال دل توان فهمید
همیشه نکهت گل باگلاب می باشد
من از سکوت فلک، ترک مدّعا گفتم
لب خموش، به سائل جواب می باشد
عجب نباشد اگر دل شکسته ایم حزین
شکست با ورق انتخاب می باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
گر دل سر شکایت دیرینه واکند
بیگانگی چه ها به تو دیر آشنا کند
در راه انتظار تپد گر چنین دلم
نازت به وعده ای که ندادی وفا کند
نازم به دور باش نگاهت که روز وصل
نگذاشت بوالهوس، هوس مدّعا کند
این ناز و کبریا که ز خوی تو دیده ام
ترسم کمند آه مرا نارسا کند
رشکم چنان زند ره یک شهر بوالهوس
حکم غرور نازت اگر خودنما کند
گیرم که زیر لب شکنم بی تو ناله را
هر موی من به زخمهٔ غم صد نوا کند
خوش وقت عاشقی که فتد بی زبان حزین
با یار، مجلس از نگه آشنا کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
بهار اسباب شورم را به سامان کرده می آید
شلایین جلوه و سنبل پریشان کرده می آید
حلالم باد مستیها، مبارک سینه چاکیها
قدح پیموده و گل در گریبان کرده می آید
اثر نگذاشت از چشم و دل من گریهٔ مستی
نگارین خانه ها این سیل، ویران کرده می آید
شود حیران چو طوق قمریان چشم تماشایی
سهی بالای من، دل ها نگهبان کرده می آید
حزین امشب نگاه رهزن میخانه پردازش
ز مستی تکیه هر جانب، به مژگان کرده می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
تابی به سر زلف زد و طرّه به خم داد
اسباب پریشانی ما دست به هم داد
ناقوس صنم خانهٔ دل ناله برآورد
چاک عجبی سر به گریبان حرم داد
حسرت شکن ذائقه اشکی ست گلوسوز
نو بادهٔ شیرین، مزهٔ نخل الم داد
فریاد که زاد سفر از خویش ندارم
مطرب ره دوری زد و ساقی می کم داد
عشق است گر افکنده به دل لنگر تمکین
گردون ز گران سنگی این بار، شکم داد
از زهرهٔ شیر آب خورد بیشهٔ معنی
آسان نتوان عرصه به یکران قلم داد
دارایی عشق است که از کلک و دواتم
درکشور پرشور سخن، طبل و علم داد
مژگان تو گرد از دو جهان خواست برآرد
دامان به میان برزد و فرمان به ستم داد
هرگه که به یاد دهنت غنچه نشستم
اندیشه مرا سر به بیابان عدم داد
چون شمع ز هجران تو در آتش و آبم
برقی به رگ و ریشه زد و دیده به نم داد
بر عشق در دیر و حرم هر دو گشوده ست
مشرب به زبانم صمد و دل به صنم داد
غفلت زده عالم آب است چو ماهی
آن را که غلط بخشی ایام، درم داد
پرگشت حزین ازگهرم جیب دو عالم
خجلت قلم من، به رگ ابر کرم داد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
خوشا روزی که تیرت، پی به جان مستمند آرد
شبیخونی نگاهت برسربخت نژند آرد
شب بختم چو شمع ازداغ عشقت صبح محشرشد
چها تا برسرمن طالع فیروزمند آرد
به این آشفته حالیهای خود امّیدها دارم
پریشان طره ای شاید دلم را درکمند آرد
به فرمان عشق آتش دست را درگرمی بزمت
پی دفع گزند، از دانهٔ دلها سپند آرد
شب هجران سپاه درد را شور حزین تو
درفش کاویان از ناله ی مشکین پرند آرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
بر سر تربتم آن نوگل خندان آرید
سست پیمان مرا بر سر پیمان آرید
چاک این سینه به دامان قیامت رفته ست
تاری از زلفش و آن سوزش مژگان آرید
دل بود منتظر و شوق نمی آید باز
هدهد شهر سبا را به سلیمان آرید
زهد و تقوا به در آرید سر، از خرقهٔ من
کفر زلفی به کفم آمده، ایمان آرید
موقع شادی اصحاب و غم اغیار است
محرمان را به سراپردهٔ سلطان آرید
باده نوشان مغان، دیدهٔ انجم شور است
نور چشم قدح از کوری ایشان آرید
بادهٔ سرختر از خون سیاووش کجاست؟
که رخ زرد مرا رنگ به عنوان آرید
چه شود خاطر آشفتهٔ ما جمع شود؟
خبری از سر آن زلف پریشان آرید
خامه شکّرشکن از عارف روم است حزین
طوطیان را به صلا در شکرستان آرید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
اگر دست مرا ساقی به یک رطل گران گیرد
الهی در جهان کام دل از بخت جوان گیرد
سعادتمند را باشد گوارا، سختی عالم
هما را در گلو هرگز ندیدم، استخوان گیرد
چه سان در سینه ام جا می تواند کرد، حیرانم
خدنگت را که دل از خانهء تنگ کمان گیرد؟
به پیش شمع رویت منصب پروانگی دارم
تو چون عارض برافروزی، مرا آتش به جان گیرد
کسی را هر قدر دل شهره باشد در جگر داری
سر ره چون به آن بیگانه خوی سرگران گیرد؟
گداز شرم یکسرژاله سازد نرگسستان را
نظر چون کام خاطر، زان جبین خوی فشان گیرد
حزین از پای ننشینم به راه انتظار او
چو مجنون بر سر شوریده گر مرغ آشیان گیرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
پیکان تو مشکل که به دل یار توان کرد
دیگر چه علاج دل بیمار توان کرد؟
من مردم و یک بار به خاکم نگذشتی
این کوه غمی نیست که هموار توان کرد
کس شغل محبّت نرسانده ست به پایان
دل چون رود از کف چقدر کار توان کرد؟
صرصر چه زند گرم به خاکستر من پای؟
بختم نه چنان خفته که بیدار توان کرد
صد عقده بود بر دلش از بار علایق
این سبحه به گرد سر زنّار توان کرد
بر دوش اگر بار سر خویش کشیدیم
شادیم که خاک قدم یار توان کرد
شور تو حزین از لب شیرین سخن کیست؟
مصر از نی این خامه شکر بار توان کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
کی صرفه ز ما خصم سبک سر به دغا برد؟
خود باخت، دغل باز حریفی که ز ما برد
از هر دو جهان باز نیامد خبر از او
دل را کشش عشق ندانم به کجا برد؟
افسرده ز دم سردی ایّام نگردید
آتشکده آتش مگر از سینهٔ ما برد؟
از منّت پیری ست گرانباری دوشم
لب را به قدم بوس تو این پشت دوتا برد
یک جلوه خیال تو در اندیشهٔ ما کرد
دل لذت دیدار جدا، دیده جدا برد
خورشید نبردهست به چوگان سعادت
گویی که ز میدان شهادت سر ما برد
تردامنی مشرب رندانه حزین را
از توبه پشیمانی و از خرقه صفا برد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
باد صبا فسانهٔ زلف تو ساز کرد
پیغام آشنا، شب ما را دراز کرد
گردید قسمتم ز ازل عشق شعله خو
ساقی مرا به جرعهٔ می جانگداز کرد
افزون شد از بهار خطت، شور عاشقان
نیرنگ باغ، نالهٔ مرغان دراز کرد
گویا لبالب از می عجز و نیاز بود
پیمانه ای که چشم تو را مست ناز کرد
مگشای لب به قصهٔ راز نهان حزین
نتوان حدیث شوق به عمر دراز کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
آب و رنگی به چمن فیض گلستان تو داد
غنچه را جام شکفتن، لب خندان تو داد
بامدادان نکنم پاره گریبان، چه کنم؟
سینه ی صبح نشانی ز گریبان تو داد
عمرها در طلب چشمهٔ حیوان بودم
خضر شد خط و سراغم به زنخدان تو داد
خنده بر صبح زدی عشرت هر روزهٔ من
سر به جانم غم عالم، شب هجران تو داد
کرده سرمست زلالی می ریحانی تو
نم فیضی به سفالم خط ریحان تو داد
شور سودا به سرم زلف پریشان تو ریخت
پیچ و تابی به سرم ، طرّه پیچان تو داد
می دمد از قلمت صور سرافیل حزین
محشر، آشوب خود امروز به دیوان تو داد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
سبزه دور از تو، مغیلان به نظر می آید
غنچه بی روی تو پیکان، به نظر می آید
شده رسوایی ما، پردهٔ عریانی ما
سینهٔ چاک، گریبان به نظر می آید
دل از آسایش دوران نشود جمع مرا
زلف ایام، پریشان به نظر می آید
پرده حسن شده بر رخ مقصود نقاب
این چو از دیده رود، آن به نظر می آید
نگذری سرسری از دفتر ایجاد حزین
مشکل آنجاست که آسان به نظر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
خرامد یار من مستانه هر راهی دچار آید
مگر یک بار هم از کوچه راه انتظار آید
گوارا نیست آب زندگانی، بی حریفانم
به حسرت می کشم پیمانه ای، تا گل به بار آید
شرابی چون ندارم با کباب خویش می سازم
دل خود می خورم در آشیان تا نوبهار آید
کهن اوراق ما جانا همایون فال می باشد
نگه دار این دل سی پاره را، گاهی به کار آید
حزین آشفته دارد خامه ام را خطّ مشکینی
نی من ناله هر جا سر کند، بوی بهار آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خوشا دمی که مرا دیده از غبار برآید
ز گرد هستیم آن نازنین سوار برآید
همین بس است که خود چاک می زنم به گریبان
ز دست کوته ما بیش ازین چه کار برآید؟
ز سرگذشته، به راهت نشسته ایمکه تاکی
نگه به عربده، زان چشم میگسار برآید
بغیر از اینکه به سرگشتگی جهان به سر آری
دگر چه کام دل از دور روزگار برآید؟
چه آتشی ست حزین ، این که در جگر زده عشقت؟
به یک صفیر تو، دود از دل بهار برآید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
پیمانه، گرد کلفت صد ساله می برد
آلودگی، ثلاثهٔ غسّاله می برد
پیداست حال عشرت گلگشت روزگار
از داغ حسرتیکه به دل لاله می برد
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
گاهی غبار خاطر ما، ناله می برد
لخت جگر به بندر چشمم گشوده بار
اشک از کنار هر مژه پرگاله می برد
ضعف رسا، رسید به جایی که ناله ام
حسرت به حال شعلهٔ جوّاله می برد
جای شرر، سپهر مغان پیشه بعد ازین
زاتشکده فسردگیم، ژاله می برد
دردت مباد قسمت این تلخ کام، کو
فیض از شکر لب تو به تبخانه می برد
خواهد نمود چشم تو تاراج دین و دل
زین فوج فتنه ای که به دنباله می برد
خوی ستمگر تو در آغاز گیر و دار
کار از کف ملایک عمّاله می برد
بر تنگ شکّر تو ره افتاده مور را
دردا که دزد، حاصل بنگاله می برد
صورتگر، از رخت چه کشد غیر انفعال؟
کز کار دست قوت فعاله می برد
آخر خط از جمال بتان کامیاب شد
فیض از وصال ماه رخان هاله می برد
نفست ربوده مایهٔ شیطان نبرده را
دزد آنچه وا گذاشته، رمّاله می برد
گر زانکه ریش گاونیی، از چه سامری
هوش از سرت به نغمهٔ گوساله می برد؟
حاجت به وصف نیست کلام تو را حزین
کی حسن شوخ، منت دلاله می برد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
بانگی به حریفان فرو رفته صبا زد
گلبن ز نو آراسته شد، مرغ نوا زد
دل شور برآورد ز آسوده مزاجان
زاشفته صفیری که در آن زلف دوتا زد
در مهد گران خواب عدم بود دو عالم
آن روز که ما را ستم عشق صلا زد
هر دل که به سیلاب جنون خانه نپرداخت
آلودگی ای داشت، در خوف و رجا زد
در شهر فنا، شحنه غیور است، حذر کن
هرکس که سرافراخت، به شمشیر فنا زد
جایی که غم عشق بود مهر پدر چیست؟
یعقوب خمش گشت و دلم وا اسفا زد
دست هوس از نعمت کونین کشیدیم
این همّت مردانه به عالم سرپا زد
در نکته حزین نقش حریفی چو تو ننشست
هرجا رقمی زد نی کلک تو، به جا زد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
کدامین آتشین رخسار گرم خودنمایی شد؟
که اخلاص مغانی ملّتم، در جبهه سایی شد
به چشم از بس خیال آن کف پا نقش می بندم
بیاض دیده روشن سواد من حنایی شد
من شکّر سخن، پرورده ام با شیرهٔ جانش
که سروش مصرع برجستهٔ شیرین ادایی شد
شدم تا سر به صحرا دادهٔ وحشی نگاه او
غبارم سرمهٔ چشم غزالان ختایی شد
سیه روزم که از کف داده ام دامان زلفش را
ز بخت تیرهٔ من کوتهی شد، نارسایی شد
رواجی نقد ما را نیست در بازار حسن او
زر داغم به کف سرمایهٔ حسرت فزایی شد
در الفت میان جسم و جان با گل برآوردم
از آن روزی که دل را با محبّت آشنایی شد
به ذوق وصل موج شور محشر می زند خاکش
به خون غلتیده ای کو، زخمی تیغ جدایی شد
دل از دیرینه غمها برگرفتن نیست کار من
چرا باید عبث بدنام ننگ بی وفایی شد
به کف چون شمع ما را در شب هجران به کار آید
سر انگشتی که در گستاخی برقع گشایی شد
چو دریا شد حباب، از ننگ ناچیزی برون آید
گداز تن، شکست قدر ما را مومیایی شد
نبود اول درین میخانه قدری خرقه پوشان را
شراب آلوده دلقم، آبروی پارسایی شد
به دل، بتخانه های آرزو را کرده ام ویران
که چاک سینهٔ من قبلهٔ حاجت روایی شد
فراموشم مکن گر معنی بیگانه می فهمی
که عمرم صرف تفسیر کتاب آشنایی شد
رگ سنگش ز شوخی موجهٔ دریای خون گردد
به میدانی که مژگان تو در تیغ آزمایی شد
چو نی جز باد نبود در شکنج آستین من
نفس بیهوده صرف نغمه های بی نوایی شد
حزین ازگردش پیمانهٔ چشم سخن سازی
سیه مستانه کلکم بر سر دستان سرایی شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
زاهد از حلقهٔ ما چون دگران برخیزد
کف زنان، جامه دران، رقص کنان برخیزد
پردهٔ دیده حجاب است میان من و دوست
خرّم آن روز که این هم ز میان برخیزد
خوار و پامال تر از سایهٔ افتاده منم
از کنارم اگر آن سرو روان برخیزد
سینه، دل را چه خیال است کند زندانی؟
زین قفس بلبل ما، بال فشان برخیزد
با تو در خلوت دل وصل تو را می خواهم
کز میان کلفت روزان و شبان برخیزد
هر جفایی که کنی راحت جان است ولی
رسم انصاف مبادا ز جهان برخیزد
برکش از دل نفس مولوی روم، حزین
تا ز گلزار سمن، رنج خزان برخیزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
بهار جلوه چون ره برگلستان تو اندازد
صبا زان طرّه، سنبل درگریبان تو اندازد
مکش زنهار، امروز از کف افتاده ای دامن
که کار خویش فردا هم به دامان تو اندازد
من خونین کفن صد پیرهن چون غنچه می بالم
به خاکم سایه گر سرو خرامان تو اندازد
لب زخمم خموش از شکوه خواهد گشتن آن روزی
که شکّر خنده، شوری در نمکدان تو اندازد
به یاد سبزهٔ سیراب خطّت عشرتی دارم
سفالم را در آب خضر، ریحان تو اندازد
تمنّا بشکفاند غچهٔ امّیدِ زخمم را
چو طرح آشتی با تیغ مژگان تو اندازد
به کام دل نیارد سوخت یک آتش به جان بی تو
خوشا شمعی که خود را در شبستان تو اندازد
ندارد تیره بختی با پریشان خاطران کاری
ز جمعیّت، سر زلف پریشان تو اندازد
هماناز تاب حسرت العطش خیزاستهر زخمش
به کوثر گر دلم را آب پیکان تو اندازد
سرم را جای دادی درکنار از مهر و می ترسم
سرشک گرم من آتش به دامان تو اندازد
سبک گردان عنان ناز تا چرخ گران تمکین
سر خورشید را در گوی چوگان تو اندازد
نگردد آتشین لعل تو، مانع سبزه خط را
چو طوطی خویش را در شکّرستان تو اندازد
حزین از شرم درتاب است زلف عنبرین مویان
به هر جا سایه، کلک عنبر افشان تو اندازد