عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۸
تا بر رخ آن مه نظر انداخته دیده
صد گونه بلا این دل بیچاره کشیده
در جواب او
آن کس که لب دلبر سنبوسه گزیده
صد شکر خدا را که به مقصود رسیده
امروز چه حال است که آن بره بریان
چون آهوی وحشی ز من خسته رمیده
بوی حبشی پست کند نکهت نان را
این نوع بلای سیه امروز که دیده
ماننده گیپا دل پر دارم از اندوه
تا بر رخ بریان نظر انداخته دیده
در روی زمین هیچ صدائی به از این نیست
کاواز بر آید که مزعفر برسیده
حاصل که ز عمرش نبود هیچ تمتع
هر کس نمک دیگ حلیمی نچشیده
جز باد ندیدست به کف صوفی مسکین
چندان که پی صحن مزعفر بدویده
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۹
بوسه ای از لب لعل تو تمنی دارم
همچو صوفی هوس خوردن حلوا دارم
در جواب او
من که سر در هوس کله و گیپا دارم
وه به جای درم این شوق و تمنی دارم
گشتم امروز ز اندازه برون، مالیده
صحن ماهیچه پر قیمه تولا دارم
بود آیا که من خسته به شیرین کاری
بینم اندر نظر خویش که حلوا دارم
تا چرا در حرم دیگ نشیند با گوشت
من پریشانی بسیار ز اکرا دارم
میل ططماج ندارد دلم و سرکه و سیر
زان که من معده پر از شیر و زخرما دارم
وز غم خوشه انگور که آید به کفم
همه شب چشم بر آن عقد ثریا دارم
خلق پرسند که در سینه چه داری صوفی
آرزوئی است که بر صحنک بغرا دارم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۰
دارم دل دیوانه گرفتار به بندی
ای همنفسان در خم ابروی کمندی
در جواب او
گر دست دهد آه مرا شربت قندی
از غم نرسد بر دل من هیچ گزندی
در قید اسیب است دل و کی شود آزاد
مرغی که در افتاد به ناگه به کمندی
در دیده من خوبتر از قامت زناج
حقا که نیاید به جهان سرو بلندی
بگرفت دل از صحنک ططماج الهی
سیراب همی خواهم و غازی سمندی
تا تن خبری از سر سودا زده یابد
گیپا اگرت نیست بده کله چندی
بر قامت بریان زتنک جامه چو داری
زنهار زططماج برو دوز دو بندی
صوفی بجز از لوت زدن هیچ نداند
چون او نبود در همه آفاق لوندی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۴
ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
در جواب او
می کند دل آرزوی سفره و خوان شما
زان که قوت جان بود پالوده و نان شما
کی بود یارب که اندر پیش ما جمع آورند
آن برنج روح افزای پریشان شما
خوان حلوائی همی بردند بس آراسته
کان چنان گلها نروید در گلستان شما
خازن جنت به نعمتهای بیحد و قیاس
برده رشک اندر جنان بر نان و بریان شما
چند نازی روز و شب ای ترک رومی فلک
گرده میده به است از ماه تابان شما
شب به شیرین کاریی گفتم به قنادان شهر
عینک من هست یاران آب دندان شما
می دهد ده مرده صوفی بر سر سفره جواب
آه از آن روزی که گردد باز مهمان شما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۷
چراغ روی ترا شمع گشته پروانه
مرا ز حال تو با جان خویش پروا نه
در جواب او
مرا که در دل و جان آرزوی بریانه
دو دیده در غم نان چون کباب گریانه
شنیده ای صفت اشتیاق مجنون را
مرا به کله و گیپا هزار چندانه
زشوق حلقه زنجیر زلبیا امروز
بیا ببین که دلم گشته است دیوانه
هوای خوشه انگور تا مراست به سر
نمی کند دل من میل سوی دردانه
ز اشک و سوز دمادم که دیده از بریان
برنج از آن سبب این دم چنین پریشانه
کجاست صحنک پالوده این زمان یارب
که مرهم دل ریش است و راحت جانه
اگر ز دار جهان رفت صوفی مسکین
هنوز در سر او آرزوی بریانه
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۱
امروز چو رشته بی سر و سامانم
وز شوق جگر، کباب دل بریانم
در پیش تو بر طبق کنم تا دانی
من واله نان و قلیه بادنجانم
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳ - نامه اول
ای صنم لاله رخ گلعذار
گوش به حال من بیچاره دار
سرو قد سیمبر نوجوان
از من درویش سلامی بخوان
زآتش غم گشت کباب این دلم
چاره من کن که درین مشکلم
رحم نما بر دل شیدای من
گر نکنی رحم تو ای وای من
درد مرا مایه درمان تویی
آرزوی دیده گریان تویی
بی تو ندارم سر خویش ای نگار
عشق برآورد ز جانم دمار
سینه من در غم تو چاک شد
دود دلم جانب افلاک شد
صبر ندارم چه کنم آه آه
سوی من افکن نظری گاه گاه
چند کشم آه به شبهای تار
چند بگریم ز غمت زار زار
دل ز تو برداشتنم مشکل است
مهر تو چون همدم جان و دل است
چاره من کن که اسیر توام
بیدل و مسکین و فقیر توام
بی تو مرا نیست صبوری مجال
مرغ دلم چند زند پر و بال
از تو ندارم من مسکین گریز
ای بت عیار مرا دست گیر
چاره کار من بیچاره کن
دفع دل خسته صد پاره کن
بهر خدا در من مسکین نگر
ای صنم لاله رخ لب شکر
صوفی درویش هوا خواه تست
رد مکنش گو سگ درگاه تست
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۷ - نامه دوم
باز جوان نعره برآورد و آه
با لب خشک و دو رخ همچو کاه
گفت چه سازم، چه کنم ای خدا
در غم آن دوست، مرا ره نما
نیست مرا طاقت هجران یار
چند کشم روز و شبان انتظار
دیده به حال من مسکین گشای
در غم خود ای صنما ره نمای
بی خور و آرام و قرار از توام
در غم و در ناله زار از توام
چند کشم محنت دوری و آه
سوی من دلشده کن یک نگاه
دل ز من غمزده بر وی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
چاره کار من درویش کن
فکر دوای جگر ریش کن
هست دل غمزده لرزان چو بید
ای صنم از خویش مکن ناامید
من به جهان داغ تو دارم همین
در من مسکین به حقارت مبین
ز آه دلم دود به گردون رسید
آه چه گویم که دل از غم چه دید
همدم من نیست بجز درد، کس
می کشم این بار به جان این نفس
خوان وصال تو به پیش رقیب
آه چرایم من ازو بی نصیب
منتی، بر جان من خسته نه
لقمه ای زآن خوان وصالم بده
بهر خدا خادمه، بار دگر
از من درویش پیامی ببر
بوکه کند رحم بر احوال من
شاد شود این دل پامال من
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۸ - نامه ششم
باز چو از صبر سخن گوش کرد
عاشق دلسوخته خاموش کرد
گرسنه را دیر شود پاتغار
جوع برآرد ز دل او دمار
صبر بود پیش دل مستمند
داروی تلخ است، بلی سودمند
چون بجز از صبر دوایی ندید
پای به دامان صبوری کشید
تلخی این صبر به زهر فراق
گشت در آن دم به دلش هم وثاق
روی به دیوار و غم یار هم
روز و شبان دیده بیدار هم
این همه چون با دل او یار شد
عاقبت آن دلشده بیمار شد
عاشق و بیمار و غریب و فقیر
روی به دیوار ودل پر زحیر
ماند درین واقعه سی روز و شب
گشت طبیب از مرضش در عجب
جان به لب آمد دگر از اشتیاق
ناله برآورد ز درد فراق
گشت چو بی طاقت و صبر و قرار
اشک فرو ریخت چو ابر بهار
ناله برآورد که ای یار من
یک نظری کن به دل زار من
دل به سر کوی تو گشته مقیم
هست مرا هجر تو نار جحیم
زندگی بی تو، مرا مرگ به
عمرگر این است ازو ترک به
ای شده در سینه مرا جای تو
سوختم از آتش سودای تو
صبر کجا، چیست تحمل بگوی
از من دلسوخته اینها مجوی
صبر که چون آتش سوزان بود
تکیه برو آه چه امکان بود
سینه پر از نار چو گرمابه ام
من ز غمت گندم بر تابه ام
خادمه از بهر خدای جهان
عرضه کن احوال من آن جا روان
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۲ - نامه هفتم
عاشق بیچاره چو بیدار شد
مست رخ یار چو هشیار شد
هیچ اثری از رخ دلبر ندید
راست چو ماهی به زمین می طپید
زهره آن نه که برآرد خروش
طاقت آن نی که بباشد خموش
مضطرب و بی سر و سامان شده
عقل درین واقعه حیران شده
گفت خدایا چه کنم این زمان
پیش که گویم غم آن نوجوان
بار خدایا به کمال کرم
دست دلم گیر و برآور ز غم
طاقت این درد ندارم دگر
ای ملک الملک مرا باز خر
بنده درگاه توام یا اله
چاره من کن که تویی پادشاه
از همه عالم شده ام سیر من
می روم از دار جهان دیر من
گر شده ام عاشق و در عشق مست
شکر خدا را که نیم بت پرست
عاشقم امروز، به فریاد درس
جز تو ندارم به جهان هیچ کس
در دل او مهر مرا راه ده
چشم مرا دیدن آن ماه ده
بی رخ او صبر ندارم دگر
پادشها در من مسکین نگر
عاشق درویش درین ناله بود
خادمه اندر عقبش می شنود
باز به دو چشم پر آب، آن زمان
رفت به پیش بت نامهربان
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۳ - خنجر مژگان
چشم تو و خط و خالت ای بت رعنا!
برده زمن عقل و صبر و هوش به یغما
مست و خراب است ترک چشمت و داری
خنجر مژگان به کف به قصد تن ما
چهر منیرت ز زیر زلف تو گویی
گشته عیان آفتاب، در شب یلدا
در خم هر تار زلف سلسله سانت
صد دل دیوانه راست سلسله برپا
سرو و صنوبر به پیش پای تو افتند
گر به چمی در چمن به عزم تماشا
صید درآید به پای خود به کمندت
گر تو خرامی به عزم صید به صحرا
غمزه ی صیدافکنت به کشتن «ترکی»
خنجر اسکندر است و پهلوی دارا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۴ - صید صحرا
تو را که گفت که بگشای روی زیبا را
که تاب روی تو بربود طاقت ما را
دم نسیم صبا مشک بیز خواهد شد
اگر پریش کنی زلف عنبر آسارا
اگر تو شانه به زلف سیاه خویش زنی
سیاه روز کنی عاشقان شیدا را
اگر تو مایل دریا و موج دریایی
بیا به دیده ی من بین تو موج دریا را
مزن به تیر، که من خود اسیر دام توام
به تیر، کس نزند مرغ رشته در پا را
نکرد در دل سخت تو آه من اثری
که می گداخت به یک شعله، سنگ خارا را
نظر به چشم عنایت مکن به سوی رقیب
که روشنی ندهد سرمه چشم اعما را
دراز دستی زلفت نگر که «ترکی» را
چنان گرفت که صیاد، صید صحرا را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷ - خم زلف
مکن ز شانه پریشان، کمند گیسو را
به دست باده مده زلف عنبرین بو را
از آن زمان که به چشم تو چشم بگشودم
از این سپس نکنم یاد، چشم آهو را
به نیم غمزه دلم را دو چشم جادویت
چنان گرفت که چنگال باز، تیهو را
به یک اشاره صف لشکر به هم شکند
اگر اشاره کنی ترک چشم جادو را
خیال تیر زدن گر به ترک چشم تو نیست
برای چیست کشیده کمان ابرو را
به چشم مست تو از ابلهیست پنجه زدن
که راست طاقت این ترک سخت بازو را
تو گر ز عارض چون مه نقاب برداری
خجل ز خویش کنی صدهزار مه رو را
قدت چو سرو، دو پستان چو میوهٔ لیمو
کسی به سرو ندیده است بار لیمو را
اگر به سیر چمن بی تو من روم چکنم
کنار سبزه فضای چمن، لب جو را
سرم چو گوی و خم زلف توست چون چوگان
خوش آن دمی که به چوگان زنی تو این گو را
به قتل «ترکی» مسکین چنین شتاب مکن
که هیچ کس نکشد طوطی سخن گو را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸ - قامت رعنا
ای رخت چون صبح عید و گیسویت چون شام یلدا
بوالعجب صبحی و شامی همچنان داری به یکجا
خوش بود گر بوسم آن رخسار همچون صبح عیدت
و آن شب یلدای زلفت را ببویم تا به فردا
یک شب یلدا فزونش نیست در عالم به سالی
وین عجب باشد که در یک ماه دیدم من دو یلدا
گر کسی خواهد که بیند آن دو یلدا را به یک مه
گو بیا در چهره ام بنگر دو زلف عنبرآسا
چشم جادویت به غارت می برد از دست دینم
خال هندویت دلم را می برد از کف به یغما
نی به تنها من گرفتارم به دام چین زلفت
همچو من باشند در چین سر زلف تو تنها
گر تو با این قامت رعنا خرامی سوی بستان
تا قیامت سرو، از رشک قدت ماند به یک جا
گفتی ام امروز و فردا می کنم از غم رهایت
من که مردم از غمت تا کی کنی امروز و فردا
مردمان گویند «ترکی» چشم پوش از روی خوبان
کی تواند چشم خود پوشیدن از خورشید، حربا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹ - زمان وصال
دیشب به ماه روی تو دیدم حلال را
منت خدای لم یزل لا یزال را
بگشا گره ز بند نقاب و به ماه گو
کاینک ببین جمالم و منما جمال را
گر باغبان، به قامت دلجوت بنگرد
دیگر کنار جو، ننشاند نهال را
زین سان که طرهٔ تو دلم را گرفته است
صیاد با کمند نگیرد غزال را
هر ساعتم ز لعل لبت دل همی کشد
چون تشنه ای که بیند آب زلال را
در آرزوی وصل تو شد خسته پنجه ام
از بس شمرد روز و شب و ماه و سال را
«ترکی» به درد هجر تو گردید مبتلا
نشناخت چون که قدر زمان وصال را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰ - منصب شاهانه
قدمی رنجه کن ای دوست! به کاشانه ی ما
ساز آباد ز خود، کلبه ی ویرانه ی ما
می و معشوقه و مطرب همه یکجا جمعند
چشم بد دور از این مجلس رندانه ی ما
پای از سر نشناسیم حریفان مددی
ساقی این می زکجا ریخت به پیمانه ما
شحنه شهر که از مست کشد پوست ز تن
گو بیا و بشنو نعره ی مستانه ی ما
ترک مسجد کنی از زاهد پشمینه قبا
گر گذارت فتد از کوچهٔ میخانه ما
به حقیقت نتوان دید جمال بت ما
چشم زاهد که بود تنگ تر از خانه ما
دل به زنجیر سر زلف نگاری ست به بند
عاقلان را چه خبر از دل دیوانه ی ما
ما گدایان در خانهٔ شاه نجفیم
هر کسی را نرسد منصب شاهانه ی ما
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲ - اشک بصر
میل دارم که ببوسم رخ همچون قمرت را
بمکم با لب خود آن لب همچون شکرت را
تا غباری ننشیند به رخ و زلف تو جانا!
آب پاشی کنم از اشک بصر، رهگذرت را
ممکنم نیست که آیم به سر کوی تو روزی
تا که بر دیده کشم سرمه صفت، خاک درت را
من نظر باز نگیرم ز رخت ای شه خوبان!
به امیدی که ز من باز نگیری نظرت را
تو چنانی که ز کس باز نپرسی خبرم را
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت را
رخ تو کعبه و خالت حجرالاسود و «ترکی»
دارد امید که یک روز ببوسد حجرت را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳ - قرص خورشید
نگارِ شوخ شنگِ سرو بالا
چرا دایم به کین استی تو با ما؟
رخ است این، یا قمر، یا قرص خورشید
قد است این، یا الف، یا نخل خرما؟
ریاض خرمی از پای تا فرق
بهشت عالمی، از فرق تا پا
رخت خلد و دهانت حوض کوثر
لبت تسنیم و قدت شاخ طوبا
چسان پوشم من از رخسار تو چشم
نپوشد چشم از خورشید، حربا
گرم خواهی رها سازی تو از بند
گره از طرهٔ پُرتاب بگشا
کسان گویند دل بردار از وی
من و برداشتن دل از تو، حاشا
کجا دوری کند مجنون ز لیلی؟
کجا دل برکند وامق ز عذرا؟
دل از لعل تو «ترکی» برندارد
مگس هرگز نگوید ترک حلوا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۵ - آهوان صحرا
چشم تو به یک کرشمه ای یارا!
بربود زِ دست، طاقت ما را
تا چند کنی پریش و آشفته
آن زلف دراز و عنبر آسا را
زین بیش مکن پریش و سرگردان
این دل شده عاشقان شیدا را
از لعل تو مرده می شود زنده
کو آنکه خبر دهد مسیحا را
یک روز کمند زلف خود بگشا
نخجیر کن آهوان صحرا را
یک لحظه کنار چشم من بنشین
و آنگاه ببین تو موج دریا را
اسکندر غمزه ات به یک حمله
درهم شکند سپاه دارا را
اسلام تو ای محمدی مذهب!
منسوخ نمود دین عیسی را
«ترکی» ندهد ز دست دامانت
کن مرحمت آن فتاده از پا را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۶ - درد عاشق
حسن تو شکسته نور مهتاب
خورشید ز تاب توست بی تاب
با قبلهٔ ابروی تو حاشا
کس روی کند به سوی محراب
شب های دراز در فراقت
حاشا که به چشم من رود خراب
گر تیر زنی خورم به دیده
ور زهر دهی خورم چو جلاب
آن کس که دهد ز عشق پندم
برگو که گذشته از سرم آب
از موج دگر چه بیم دارد
آن کس که فرو رود به گرداب
جز صبر، دگر چه چاره دارد
ماهی، که اسیر شد به قلاب
داروی علاج درد عاشق
چون نسخهٔ کیمیاست نایاب
از سیل سرشک من بپرهیز
بیتوته مکن به راه سیلاب
ای گوهر تابناک! ریزم
از درج دو دیده ام دُرِ ناب
«ترکی» به کمند تو اسیر است
زنهار به کشتنش تو مشتاب