عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ما را دگری جز سگ او یار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست
یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
صیاد مرا، دل نکشد جانب گلشن
تا ناله ی مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غیر چه پرسی؟!
بگذار بمیرم، به منت کار نباشد
تا چند کنی شکوه ز بی طاقتی آذر؟!
خاموش که همسایه در آزار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست
یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
صیاد مرا، دل نکشد جانب گلشن
تا ناله ی مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غیر چه پرسی؟!
بگذار بمیرم، به منت کار نباشد
تا چند کنی شکوه ز بی طاقتی آذر؟!
خاموش که همسایه در آزار نباشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از سینه دل رمید و بزلف تو رام ماند
مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند
می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛
تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!
از ساقی سپهر فغان، کز جفای او
دوری بسر نرفت که جم رفت و جام ماند
ماهی ز طرف بام برآمد که تا سحر
بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!
خسرو ز جام رشک ندانم چه زهر ریخت
فرهاد را بکام، که خود تلخکام ماند؟!
افسوس کآذر از ستم یار بیوفا
جان داد، لیک ازو نه نشان و نام نماند
مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند
می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛
تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!
از ساقی سپهر فغان، کز جفای او
دوری بسر نرفت که جم رفت و جام ماند
ماهی ز طرف بام برآمد که تا سحر
بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!
خسرو ز جام رشک ندانم چه زهر ریخت
فرهاد را بکام، که خود تلخکام ماند؟!
افسوس کآذر از ستم یار بیوفا
جان داد، لیک ازو نه نشان و نام نماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
مرا عجز و تو را بیداد دادند
بهر کس آنچه باید داد دادند
برهمن را، وفا تعلیم کردند
صنم را، بیوفائی یاد دادند
به افسون، دست و پای صید بستند
بدست صید کش صیاد دادند
گران کردند گوش گل، پس آنگه
به بلبل رخصت فریاد دادند
سراغ حجله ی شیرین گرفتم
نشانم تربت فرهاد دادند
زدند آتش بجان پروانه را شب
سحر خاکسترش بر باد دادند
سر زنجیر آذر را گرفتند
بدست سنگدل جلاد دادند
بهر کس آنچه باید داد دادند
برهمن را، وفا تعلیم کردند
صنم را، بیوفائی یاد دادند
به افسون، دست و پای صید بستند
بدست صید کش صیاد دادند
گران کردند گوش گل، پس آنگه
به بلبل رخصت فریاد دادند
سراغ حجله ی شیرین گرفتم
نشانم تربت فرهاد دادند
زدند آتش بجان پروانه را شب
سحر خاکسترش بر باد دادند
سر زنجیر آذر را گرفتند
بدست سنگدل جلاد دادند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شاهی تو و شاهان جهان همچو غلامان
بوسند غلامان تو را، گوشه ی دامان
نالان من و در زمزمه مرغان چمن گرد
گریان من و، در قهقهه کبکان خرامان!
خوش آنکه بهم درد دل خود بشماریم
در سایه ی دیوار من و، بر لب بام آن
گفتی: چکنی چون ز میان تیغ برآرم؟!
جز شکر چه آید ز من بیسر و سامان؟!
آذر، ز نکویان طمع مهر و وفا داشت
غافل که علی العاشق هذان حرامان!
بوسند غلامان تو را، گوشه ی دامان
نالان من و در زمزمه مرغان چمن گرد
گریان من و، در قهقهه کبکان خرامان!
خوش آنکه بهم درد دل خود بشماریم
در سایه ی دیوار من و، بر لب بام آن
گفتی: چکنی چون ز میان تیغ برآرم؟!
جز شکر چه آید ز من بیسر و سامان؟!
آذر، ز نکویان طمع مهر و وفا داشت
غافل که علی العاشق هذان حرامان!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سرتاسر عالم بتن امروز سری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است
فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در کف عشق نهادیم عنان دل خویش
تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش
آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام
عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا
نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد
چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش
خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس
آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش
آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود
گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش
این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم
این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش
حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن
که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش
اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط
کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش
تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش
آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام
عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا
نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد
چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش
خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس
آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش
آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود
گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش
این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم
این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش
حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن
که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش
اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط
کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خدا بر لب ولی دل در هوا غرق
خدا را ما نکردیم از هوا فرق
ازین تخمی که افشاندیم در دشت
نباشد کشت ما جز در خور حرق
بریز آبی ز رحمت ورنه ما را
در آتش سوخت باید پای تا فرق
بما تردامنان منگر خدا را
جهانی خشک لب از غرب تا شرق
گرفتم راست ناید در دعا کذب
گرفتم در نگیرد با خدا زرق
نمیگریی چرا بر حالم ای ابر
نمیخندی چرا بر کارم ای برق
خدا را ما نکردیم از هوا فرق
ازین تخمی که افشاندیم در دشت
نباشد کشت ما جز در خور حرق
بریز آبی ز رحمت ورنه ما را
در آتش سوخت باید پای تا فرق
بما تردامنان منگر خدا را
جهانی خشک لب از غرب تا شرق
گرفتم راست ناید در دعا کذب
گرفتم در نگیرد با خدا زرق
نمیگریی چرا بر حالم ای ابر
نمیخندی چرا بر کارم ای برق
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چند دارد دل از اندوه جهان نا شادم
عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
آخر این ابر در این دشت ببارد روزی
آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که در این غمکده چون افتادم
چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم
چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم
دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم
تا بدامان که چون گرد نشینم روزی
حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم
من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند
جذب این بادیه در هر قدمی امدادم
عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
آخر این ابر در این دشت ببارد روزی
آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که در این غمکده چون افتادم
چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم
چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم
دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم
تا بدامان که چون گرد نشینم روزی
حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم
من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند
جذب این بادیه در هر قدمی امدادم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
هم ز کارم منع کردی هم بکارم داشتی
اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
میشود عمری که دارم انتظار وعده ای
یاد آن کز وعده ها در انتظارم داشتی
آمد و جان در رهش افشانده بودم دید و گفت
آخر این بود آنچه از بهر نثارم داشتی
نه سزای جرم و نه پاداش خدمت دادیم
کاش میگفتی که از بهر چه کارم داشتی
کرده بودم خو بنومیدی دگر امشب ببزم
یک نگه کردی و باز امیدوارم داشتی
پیش هر کس خوار کردم ای وفاداری ترا
خود سزایم بود اگر زینگونه خوارم داشتی
ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان
کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی
جز نثار مقدمش جان دادنم لایق نبود
ای غم هجران خجل از روی یارم داشتی
نام یار از بیخودی بردم ببزم خود نشاط
تا چه خواهی گفت اگر گوید چه کارم داشتی
اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
میشود عمری که دارم انتظار وعده ای
یاد آن کز وعده ها در انتظارم داشتی
آمد و جان در رهش افشانده بودم دید و گفت
آخر این بود آنچه از بهر نثارم داشتی
نه سزای جرم و نه پاداش خدمت دادیم
کاش میگفتی که از بهر چه کارم داشتی
کرده بودم خو بنومیدی دگر امشب ببزم
یک نگه کردی و باز امیدوارم داشتی
پیش هر کس خوار کردم ای وفاداری ترا
خود سزایم بود اگر زینگونه خوارم داشتی
ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان
کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی
جز نثار مقدمش جان دادنم لایق نبود
ای غم هجران خجل از روی یارم داشتی
نام یار از بیخودی بردم ببزم خود نشاط
تا چه خواهی گفت اگر گوید چه کارم داشتی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ما را که جام نبود رنجیم کی ز سنگی
آنکس که نام دارد گورنجه شو زننگی
زابنای دهر ما را غیر از ستم طمغ نیست
دیوانه ایم و سرخوش از کودکان بسنگی
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی
ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد
ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی
صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی
هر سو بامتحانی ضایع مکن خدنگی
زین پس نشاط یکچند آسوده میتوان بود
کس را بمانه صلحی ما را بکس نه جنگی
آنکس که نام دارد گورنجه شو زننگی
زابنای دهر ما را غیر از ستم طمغ نیست
دیوانه ایم و سرخوش از کودکان بسنگی
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی
ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد
ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی
صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی
هر سو بامتحانی ضایع مکن خدنگی
زین پس نشاط یکچند آسوده میتوان بود
کس را بمانه صلحی ما را بکس نه جنگی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
نه دل بدست یاری نه سر بزیر باری
آسوده بایدم زیست یکچند بر کناری
خرم بروز گاران از دوستان بخشمی
خرسند در بهاران از بوستان بخاری
آیینه ی دل ما دیریست تا ندیدست
از دوستان صفایی وز دشمنان غباری
یاران بطاعت امید دارند و ما بر امید
نومید بر نگشتست زین در امیدواری
از من برید و با دوست پیوست دل که نیکوست
خصمی جدا ز خصمی، یاری قرین یاری
بیهوده روزگاری بردی بسر نشاطا
تا چند وقت خود را ضایع همی گذاری
یا بازویی که زخمی کاری زند طلب کن
یا مرهمی که سودی بخشد بزخم کاری
آسوده بایدم زیست یکچند بر کناری
خرم بروز گاران از دوستان بخشمی
خرسند در بهاران از بوستان بخاری
آیینه ی دل ما دیریست تا ندیدست
از دوستان صفایی وز دشمنان غباری
یاران بطاعت امید دارند و ما بر امید
نومید بر نگشتست زین در امیدواری
از من برید و با دوست پیوست دل که نیکوست
خصمی جدا ز خصمی، یاری قرین یاری
بیهوده روزگاری بردی بسر نشاطا
تا چند وقت خود را ضایع همی گذاری
یا بازویی که زخمی کاری زند طلب کن
یا مرهمی که سودی بخشد بزخم کاری
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸
این منم کاینسان خجل از خاک توس
میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱