عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۵
دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس
بیستون یک ناله می‌گردد ز فرهادم مپرس
نام هم مفت است‌، عنقا بشنو و خاموش باش
صد عدم از هستی آن سویم ز ایجادم مپرس
محفل‌آرای حضورم خلوت نسیان اوست
گو فراموشم نخواهی هیچش از یادم مپرس
پهلوی‌خودمی‌خورم چون شمع‌و ازخود می‌روم
رهنورد وادی تسلیمم از زادم مپرس
تهمت تشویش نتوان بر مزاج سایه بست
خواب امنی دارم از عجز خدادادم مپرس
تا مژه در جنبش آید عافیت خاکستر است
شمع بزم یأسم از اشک شررزادم مپرس
همچو طاووسم به‌ چندین رنگ محو جلوه‌ای
نقش دامم دیدی از نیرنگ صیادم مپرس
کس در این محفل زبان‌دان چراغ‌کشته نیست
از خموشی سرمه گردیدم ز فریادم مپرس
آب‌ در آیینه بیدل حرف زنگار است و بس
سیل اگر گردی سراغ کلفت‌آبادم مپرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۶
غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس
پنبه تا گوشت نیفشارد ز فریادم مپرس
مدعای عجزم از وضع خموشی روشن است
لب‌گشودن می‌دهد چون ناله بر بادم مپرس
جوهر تعمیر پروازست سر تا پای شمع
رنگ بر هم چیده‌ام از خشت بنیادم مپرس
حسن پنهان نیست اما عشق راحت دشمن است
خانهٔ شیرین‌کجا باشد ز فرهادم مپرس
الفت آیینهٔ دل نیز تسخیرم نکرد
چون نفس پر وحشی‌ام از طبع آزادم مپرس
کرده‌ام یک عمر سیر گلشن‌آباد جنون
ناله می‌دانم دگر از سرو و شمشادم مپرس
هیچ فردوسی به رنگ‌آمیزی امید نیست
سر به پایی می‌کشم از کلک بهزادم مپرس
معنی‌گل کردن موج از تظلم بسته‌اند
زندگی افسانه‌ها دارد ز بیدادم مپرس
مشت خاکم‌، عشق‌، نادانسته صیدم‌کرده است
ای حیا آبم مکن از ننگ صیادم مپرس
هرکجا لفظی‌ست بیدل معنیی‌ گل‌ کرده است
دیگر از کیفیت ارواح و اجسادم مپرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس
همان به دوش هوا بسته‌ گیر بار نفس
صفای آینه در رنگ وهم باخته‌ایم
به زیر سایهٔ‌ کوهیم از غبار نفس
به هیچ وضع نبردیم صرفهٔ هستی
چو صبح ضبط خود آید مگر به‌ کار نفس
به رنگ شمع سحرفرصتی نمی‌خواهد
خزان عشرت و رنگینی بهار نفس
در این چمن اثر اشک شبنم آینه است
که آب شد سحر از شرم‌ گیرودار نفس
غرور هستی ما را گر انتقامی هست
بس است اینکه خمیدیم زبر بار نفس
شرار کاغذ آتش زده است فرصت عیش
فشاندن پر ما نیست جز شمار نفس.
به ساز انجمن هستی آتش افتاده ‌ست
چو نبض تب‌زده مشکل بود قرار نفس
دل است آینه‌دار غبار ما و منت
وگرنه عرض نهانی‌ست آشکار نفس
هزار صبح در این باغ بار حسرت بست
گشاده‌گیر تو هم یک دو دم کنار نفس
همان به ذوق تماشاست زندگانی من
به زنگ چشم نگاهم بس است تار نفس
ز ضعف تنگدلیها چو غنچهٔ تصویر
نشسته‌ام به سر راه انتظار نفس
شکست جام حبابم غریب حوصله داشت
محیط می‌کشم امروز از خمار نفس
به عالمی‌که من از دست زندگی داغم
نگردد آتش افسرده هم دچار نفس
بهار عمر ندارد گلی دگر بیدل
نچید هیچکس اینجا به غیر خار نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۹
گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس
فکندنی است ز سر چون حباب بار نفس
زمانه صد سحر از هر کنار می‌خندد
به ضبط کار تو و وضع استوار نفس
خوش آن زمان ‌که شوی در غبار کسوت عجز
چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس
اشاره‌ایست به اهل یقین ز چشم حباب
که دیده وانشود تا بود غبار نفس
به سوی خویش‌ کشد صید را خموشی دام
سخن ز فیض تامل شود شکار نفس
ز موج بحر مجویید جهد خودداری
چه ممکن است درآمد شد اختیار نفس
متن چو صبح در انکار هستی ای موهوم
گرفته است جهان را هوا سوار نفس
در این محیط‌ که هر قطره صد جنون تپش است
شناخت موج‌ گهر قیمت وقار نفس
شب فراق توام زندگی چه امکان است
مگر چو شمع ‌کند سعی اشک‌،‌ کار نفس
به چاک پیرهن عمر بخیه ممکن نیست
متاب رشتهٔ وهم امل به تار نفس
فلک به ساغر خمیازه سرخوشم دارد
چو صبح می‌کشم از زندگی خمار نفس
تأملی نکشیده‌ست دامنت ورنه
برون هر دو جهانی به یک فشار نفس
فروغ دل طلبی خامشی ‌گزین بیدل
که شمع صرفه ندارد به رهگذار نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۱
ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس
کز خموشی رشته می‌بندد به صد مضمون نفس
با خیال از حسن محجوب تو نتوان ساختن
حیرتم در دل مگر آیینه دزدد چون نفس
چشم ‌مخمور تو هر جا سرخوش ‌دور حیاست
نشئه خون ‌کرده‌ست در رنگ می ‌گلگون نفس
طبع دانا را خموشی به‌ که ‌گوهر در محیط
از حبابی بیش نبود گر دهد بیرون نفس
تا ز خودداری برون آیی طریق درد گیر
چون رسد در کوچهٔ نی می‌شود محزون نفس
ساز هستی اقتضای دوری تحقیق داشت
موج را آخر برآورد از دل جیحون نفس
لاف عزت تا کجا بر باد اقبالت دهد
ای سحر زین بیش نتوان برد بر گردون نفس
جز به زیر خاک آواز کرم نتوان شنید
اغنیا از بسکه دزدیدند چون قارون نفس
زندگی پر وحشی است ای بیخبر هشیار باش
بهر تسخیر هوا تا کی‌ کند افسون نفس
دل مقامی نیست‌ کانجا لنگر اندازد کسی
از خیال خانهٔ آیینه بگذر چون نفس
درد انشا می‌کند کسب کمال عاجزان
مصرع آهی‌ست بیدل‌ گر شود موزون نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
بی‌تأمل در دم پیری مده بیرون نفس
از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس
جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست
راست کن چندی درین‌ خم همچو افلاطون نفس
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس
صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس
ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش
چون ‌گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس
گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون
یا ز تنگی می‌تپد در سینهٔ مجنون نفس‌؟
بسکه زین بزم ‌کدورت در فشار کلفتم
غنچه‌وارم برنمی‌آید ز موج خون نفس
آه از شام جوانی صبح پیری ریختند
آنچه می‌زد بال عشرت می‌زند اکنون نفس
شعله‌ای دارد چراغ زندگی ‌کز وحشتش
در درون دل تمنا می‌تپد بیرون نفس
فیضها می‌باید از حرف بزرگان ‌گل کند
صبح روشن می‌شود تا می‌زند گردون نفس
خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ
تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
چند نشینی به‌ کلفت دل مأیوس
همچو دویدن به طبع آبله محبوس
ای نفس از دل برآر رخت توهم
خانهٔ آیینه نیست عالم ناموس
ریخت ندامت به دامنم دل پر خون
آبله‌ای بود حاصل کف افسوس
سرکشی از طینتم‌ گمان نتوان برد
نقش قدم‌ کس ندید جز به زمین‌بوس
دامن شب تا به‌ کی بود کفن صبح
به‌ که برآیی ز گرد کلفت ناموس
ناله در اشک زد ز عجز رسایی
آب شد این شعله از ترقی معکوس
صد چمن امید لیک داغ فسردن
نامهٔ رنگم‌ که بست بر پر طاووس‌؟
آتش دیر از هوای عشق بلند است
گبر نفس غرهٔ دمیدن ناقوس
چیست مجاز انفعال رمز حقیقت
جلوه عرق ‌کرد گشت آینه محبوس
بیدل‌، اگر دست ما ز جام تهی شد
پای طلب‌ کی شود ز آبله مأیوس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۵
گر شود از خواب من خیال تو محبوس
حسرت بالین من برد پر طاووس
ساز حجابی نداشت محفل هستی
سوخت دل شمع ما به حسرت فانوس
دل نفسی بیش نیست مرکز الفت
چند نشیند نفس در آینه محبوس
دامن بیحاصلی غبار ندارد
رنگ حنا تهمتیست بر کف افسوس
تا نکشد فطرت انفعال تریها
شبنم ما را هواست پردهٔ ناموس
سر ز گریبان مکش ‌که ریخته گردون
شمع در این انجمن ز دیدهٔ جاسوس
منکر قدرت مشو که جغد ندارد
جز به سر گنج پا ز طینت منحوس
گل به ‌کف و در غم بهار فسردن
مزد تخیل پر است جلوهٔ محسوس
گوشت اگر نیست نغمه‌سنج مخالف
صوت موذن بس‌ است نالهٔ ناقوس
ریشه دوانده‌ست در بهار جنونم
پیچش هر گردباد تا پر طاووس
بیدل از این مزرع آنچه در نظر آمد
دانه امل بود و آسیا کف افسوس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۶
نفس ثبات ندارد به شست ‌کار نویس
شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس
جریدهٔ رقم اعتبارها خاک است
تو هم خطی به سر لوح این مزار نویس
زمان وصل به صبح قیامت افتاده‌ست
سیاهی از شب ما گیر و انتظار نویس
سوار مطلب عشاق دقتی دارد
برای خاطر ما اندکی غبار نویس
شقی‌ که ‌گل ‌کند از خامه بی ‌صریری نیست
برات ناله تو هم بر دل فگار نویس
خط جنون‌ سبقان مسطری نمی‌خواهد
چو نغمه هرچه نویسی برون تار نویس
شگون یمن ندارد برات عشرت دهر
زبان خامه سیاه است‌ گو بهار نویس
هزار مرتبه دارد شهید تیغ وفا
قلم به خون زن و بیتی به یادگار نویس
ز نقش هستی من هر کجا اثر یابی
خط جبین کن و بر خاک راه یار نویس
بیاض دیدهٔ یعقوب اشارتی دارد
که سیر ما کن و تفسیر نقره‌کار نویس
به نامه‌ای‌ که در او نام عشق ثبت ‌کنند
به جای هر الف انگشت زینهار نویس
ز خود تهی شدن آغوش بی‌نشانی اوست
چو صفر اگر ز میان رفته‌ای‌کنار نویس
به مشق حسرت ازآن جلوه قانعم بیدل
بر او سفیدی مکتوب انتظار نویس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
شخص معدومی‌، به پیش وهم خود موجود باش
ای شرار سنگ ازآن عالم‌که نتوان بود باش
رنج هستی بردنت از سادگیها دور نیست
صفحهٔ آیینه‌ای داری خیال اندود باش
سالی و ماهی نمی‌خواهد رم برق نفس
در خیالت مدت موهوم گو معدود باش
در زیانگاه تعین نیست حسن عافیت
گر توانی خاک شد آیینهٔ مقصود باش
جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نیست
ای امل جولاه فطرت‌ محو تار و پود باش
پردهٔ ساز خداوندیست وضع بندگی
گر سجودآموز خود گردیده‌ای مسجود باش
مال و جاهت شد مکرر بعد ازین دل جمع‌کن
یک دو روز ای بیخبرگو حرص ناخشنود باش
سنگ هم بی‌انتقامی نیست در میزان عدل
بت شکستی مستعد آتش نمرود باش
هر چه از خود می‌دهی بر باد بی‌ایثار نیست
خاک اگر گردی همان برآستان جود باش
شکوهٔ درد رسایی را نمی‌باشد علاج
گرهمه صد رنگ سوزی چون نفس بی‌دود باش
خانهٔ آیینه بیدل نیست بر تمثال تنگ
بر در دل حلقه زن‌ گو شش جهت مسدود باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
دل به‌کام تست چندی خرمی اظهار باش
ساغری داری شکست رنگ را معمار باش
فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ
گر دل آسوده خواهی عقدهٔ این نار باش
بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت
گر همه جان باشد از اندیشه‌اش بیزار باش
تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار وگل
چون نگه درهرکجا پا می‌نهی هموار باش
هیچکس تهمت نشان داغ بی‌نفعی مباد
چتر شاهی‌گر نباشی سایهٔ دیوار باش
ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان‌ کشید
سودن دستی نبازی جهدکن درکار باش
نقش پای رفتگان مخمور می‌آید به چشم
یعنی ای وامانده در خمیازهٔ رفتار باش
مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست
ناله از خود می‌رود، گو ششجهت ‌کهسار باش
بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحه‌ات
یک دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش
هرزه تازی تا به‌کی‌ گامی به‌گرد خویش ‌گرد
جهد بر مشق تو خطی می‌کشد پرگار باش
هر قدر مژگان‌گشایی جلوه در آغوش تست
ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش
عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت
ذره هم کم نیست‌، تا باشی همین مقدار باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰
گر نه‌ای عین تماشا حیرت سرشار باش
سر به سر دلدار یا آیینهٔ دلدار باش
با هجوم عیش شو چون نغمهٔ ذوق وصال
یا سراپا درد دل چون نالهٔ بیمار باش
بال و پر فرسودهٔ دام فلک نتوان شدن
گر همه مرکز شوی بیرون این پرگار باش
چند باید بود پیشاهنگ تحریک نفس
ساز موهومی‌ که ما داریم ‌گویی تار باش
صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشی
ناله هر جا گل‌ کند کوته‌تر از منقار باش
گر همه بویی ز افسون حسد دارد دلت
بر دم عقرب نشین یا بر دهان مار باش
آگهی آیینه دار احتیاط افتاده است
چشم اگر گردیده باشی اندکی بیدار باش
بسمل ما را پر وامانده سیر عالمیست
عرصهٔ کون و مکان گو یک تپیدن‌وار باش
داغ هم رنگینیی دارد که در گلزار نیست
گر نه‌ای طاووس باری رخت آتشکار باش
سیر چشمی ذره از مهر قناعت بودن‌ست
پیش مردم اندکی‌، در چشم خود بسیار باش
غنچه‌ات از بیخودی فال شکفتن می‌زند
ای ز سر غافل‌، برو بیمغزی دستار باش
تا به‌ کی باشد دل از خجلت شماران نفس
سبحه بیکار است چندی گرم استغفار باش
بی‌نیازیهای عشق آخر به هیچت می‌خرد
جنس موهومی دو روزی بر سر بازار باش
یک قدم راهست بیدل از تو تا دامان خاک
بر سر مژگان چو اشک استاده‌ای هشیار باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش
کرم‌ کن و عرق انفعال احسان باش
بساط این چمن آیینه‌داری ادب است
چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش
حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد
قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش
زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد
گل وسیلهٔ پابوس خوش خرامان باش
چه لازم است ‌کشی رنج انتظاریها
جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش
ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل
به حسن معنی‌ کفر آبروی ایمان باش
هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است
چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش
کجاست وسعت دیگر سواد امکان را
چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
ز فکر عقدهٔ دل چون‌ گهر مشو غافل
دمی که ناخن موجت نماند دندان باش
دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست
به نامه‌ای که ندارد سواد عنوان باش
به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است
اگر زمانه قیامت ‌کند تو توفان باش
به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست
تمام شیفتهٔ اینی و اندکی آن باش
در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم
تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش
چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست
به هر لباس ‌که باشی ز خویش عریان باش
دلیل وحدت از افسون‌ کثرتی بیدل
همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۳
تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش
سر برون‌آر ازگریبان معنی برجسته باش
گر نداری جرات از خانمان بر هم زدن
همچو می‌خون در جگر زین شیشهٔ بشکسته باش
تا بفهمی ربط استعداد هستی و عدم
زین دو مصرع دور مگذر اندکی پیوسته باش
روزی اینجا در خور آدم دهن آماده است
محرم منقار ساز آن نهال پسته باش
عزم صادق می‌رهاند چون تنت از بند طبع
شاید از پستی برون آیی‌ کمر می بسته باش
دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است
ناخنی تا هست دور از سینه‌های خسته باش
چند باشی از فراموشان ایام وصال
رنگهای رفته یادت می‌دهم گلدسته باش
خواستم از دل برون آرم غبار حیرتی
تا به لب آمد نفس خون‌گشت وگفت‌: آهسته باش
از اقامت شرم دارد بیدل استعداد شمع
هر قدر باشی درین محفل ز پا ننشسته باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۴
خواه در معمورهٔ جان خواه در وبرانه باش
با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش
چشم منت جز به نور عشق نتوان آب داد
صیقل آیینه‌ای خاکستر پروانه باش
دعوی قدرت رها کن هیچ‌ کارت بسته نیست
ای سراپایت کلید فتح بی‌دندانه باش
دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است
در پناه سایهٔ مو چون سر دیوانه باش
کاروان عمریست از پاس قدم پا می‌خورد
پیرو محمل‌کشان لغزش مستانه باش
بیوفایی صورت رنگ بهار زندگی‌ست
آشنای خویش شو یعنی ز خود بیگانه باش
مستی سرگشتگان شوق ناهنجار نیست
شعلهٔ جواله شو سر بر خط پیمانه باش
تا تأمل می‌گماری رفته‌اند این حاضران
چشم بر محفل گشا و گوش بر افسانه باش
عالمی مست خیال نرگس مخمور اوست
گر تو هم زین نشئه بویی برده‌ای میخانه باش
بیدل اجزای نفس تا کی فراهم داشتن
پای تا سر ریشه‌ای بی‌احتیاط دانه باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۵
جوانی سوخت پیری چند بنشاند به مهتابش
نبرد این شعله را خوابی‌ که خاکستر زند آبش
هوای ‌کعبهٔ تحقیق داری ساز تسلیمی
سجود بسمل اینجا در خم بال است محرابش
به جرأت بر میا، سامان جمعیت غنیمت‌دان
بنای اشک غیر از لغزش پا نیست سیلابش
چو آتش‌، جاه دنیا، بد مژه خواباندنی دارد
حذر از استر مخمل‌، لباس ابره سنجابش
طریق خلق داری‌، سنگ بر ساز درشتی زن
نهال رأفت از وضع ملایم می‌دهد آبش
بساط بی‌نیازی بایدت از دور بوسیدن
ندارد لیلی آن برقی ‌که مجنون آورد تابش
درین محفل چو شمع آورده‌ام غفلت ‌کمین چشمی
که تا مژگان در آتش خفته است و می‌برد خوابش
ره تحقیق از سیر گریبان طی نمی‌گردد
ندارد پیچش طومار دریا سعی گردابش
به یاد شرمگین چشمی قدح می‌زد خیال من
عرق تا جبهه خوابانید آخر در می نابش
اگر این برق دارد آتش رخسار او بیدل
نیابی در پس دیوار هیچ آیینه سیمابش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۶
آیین خود آرایی از روز الست ‌استش
دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش
نخجیر فنا غیر از تسلیم چه اندیشد
در رنگ تو پردازد تیری ‌که به دست استش
توفان‌ کشاکشها وضع نفس است اینجا
ما ماهی آن بحریم‌ کاین صورت شست استش
هرگه نسق هستی موصوف نفس باشد
در بند چه بند استش‌ در بست چه‌ بست استش
موضوع خیالات است آرایش این محفل
چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش
برکوس و دهل نتوان بنیاد سلامت چید
دنیا گله‌ای دارد کاین شور شکست استش
هر چند زمینگیری‌ست جز نعل درآتش نیست
مانند سپند اینجا هر آبله جست استش
سر در قدم اشکم کاین شیشه به سنگ افکن
بی‌منت خودداری لغزیدن مست استش
بیمایگی فقرم تهمت‌کش هستی ماند
کم سایگی دیوار برگردن پست استش
چون نقش نگین بیدل پا درگل آفاتیم
هر چند بنای ما سنگ است شکست استش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۷
من وآن فتنه بالایی‌که عالم زیر دست استش
اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش
به اوضاع جنون زان زلف بی‌پروا نی‌ام غافل
که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش
چو آتش دامن او هرکه‌گیرد رنگ اوگیرد
به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش
خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی
چه صنعت در زه ایمای حکم‌اندازد شست استش
نه‌تنها باده از بوس لب او جام می‌گیرد
حنا هم زان‌کف پای نگارین‌گل به دست استش
شکفتن با مزاج‌کلفت انجامم نمی‌سازد
چو آن چینی‌کز ابروی تغافل رنگ بست استش
به‌کانون خیال آن شعلهٔ موهومی انجامم
که در خاکستر امید دم صبح الست استش
بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی
شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش
به رنگ شعله‌ای کاسودنش خاکستر انگیزد
ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش
پر طاووس یعنی گرد ناز اندوده‌ای دارم
که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم‌ مست استش
روم از خویش تا بالد شکوه جلوه‌اش بیدل
کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
ز ساز قافله ما که ما و من جرس استش
بجز غبار عدم نیست آنچه پیش وپس استش
کسی چه فیض برد از بهار عشرت امکان
که چون سحر همه پرواز رنگ در قفس استش
ز کسب فضل حیاکن‌ کزین دوروزه تخیل
کمال اگر همه عشق است خفت هوس استش
ز مال غیرتعب چیست اغنیای جهان را
محیط در خور امواج وقف دیده خس استش
مراد دهر به تشویش انتظار نیرزد
میی‌ که جام تو دارد خمار پیشرس استش
دمی‌که عرض تحمل دهد اسیر محبت
مقابل دو جهان یکدل دو نیم بس استش
مرو به زحمت عقبا مدو به خفت دنیا
هوس سگی‌ست‌ که اینهاگسستن مرس استش
چو شمع چند توان زیست داغدار تعین
حذر ز ساز حیاتی‌که سوختن نفس استش
درتن هوسکده بیدل چه ممکنست قناعت
به مور اگر نگری حسرت پر مگس استش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
به لوح جسم‌که یکسر نفس خطوط حک استش
دل انتخاب نمودم به نقطه‌ای‌که شک استش
به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازم
که بوی یوسف اگر پیرهن درّد خسک استش
در آن مکان‌که غبارم به یادکوی تو بالد
سماک با همه رفعت فروتر از سمک استش
از این بساط گرفتم عیار فطرت یاران
سری‌ که شد تهی از مغز گردش فلک استش
به ابر و رعد خروشم حقی است‌کاین مژه ی تر
اگر به ناله نباشد به‌ گریه مشترک استش
به تیغ‌ کینه صف عجز ما به هم نتوان زد
که همچو موج زگردن شکستگی‌ کمک استش
نگاه بهره ز روشندلی نبرد وگرنه
سیاهی دو جهان از چراغ مردمک استش
به حرمت رمضان‌ کوش اگر ز اهل یقینی
همین مه است‌ که آدم طبیعت ملک استش
چنین‌که خلق به نور عیان معامله دارد
حساب جوهر خورشید و چشم شب‌پرک استش
ز خوان دهر مکن آرزوی لذت دیگر
همانقدرکه به زخم دلی رسد نمک استش
اگر به فقرکنند امتحان همت بیدل
سواد سایهٔ دیوار نیستی محک استش