عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲
جای آن است‌که بالد گهر شان صدف
بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف
عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است
موج دریا نشود دست و گریبان صدف
نیست در عالم بی‌مطلبی اسباب دویی
دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف
ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر
موج‌گوهر شو و میتاز به میدان صدف
جهد افسوس طلب آبله‌واری دارد
سودن دست‌گهر ریخت به دامان صدف
قسمتت گر دم آبی‌ست غنیمت می‌دان
بحر بیجا نشکسته‌ست لب نان صدف
بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود
به دو دیوار نگون‌خانهٔ وبران صدف
صحبت مرده‌دلان سخت سرایت دارد
آب‌گوهر همه وقت است به زندان صدف
زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوخته‌ایم
استخوان خشکی مغز است در انبان صدف
جوش یاسی‌ست بهار طرب ما بیدل
می‌دمد چشم پر آب از لب خندان صدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
نسبت لعل‌ که داد این همه سامان صدف
شور در بحر فکنده است نمکدان صدف
عرق شرم همان مهر لب اظهار است
بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف
ترک مطلب‌ کن و از کلفت این بحر برآ
نیست جز بستن لب‌، چیدن دامان صدف
به قناعتکده‌ام ره نبرد صحبت غیر
ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف
نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن
اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف
بگذر از حاصل این بحر که بی‌عبرت نیست
بعد تحصیل‌ گهر وضع پشیمان صدف
در شکست جسد آرایش تعمیر دلست
نیست بی‌سود گهر تاجر نقصان صدف
اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست
ای‌ گهر آب شو از خجلت سامان صدف
کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق
غیر ریزش نبود درخور دندان صدف
اشک شوخ است به ضبط مژه‌ گیرم بیدل
طفل چندی بنشانم به دبستان صدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
بحث و جدل به افت جان می‌کند طرف
سرها به تیغ فتنه زبان می‌کند طرف
طعن خسان مقابل صدق مقال توست
اظهار راستی به سنان می‌کند طرف
از گفت و گو به خاک مزن ‌گوهر وقار
این موج بحر را به‌ کران می‌کند طرف
تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی
جنسی ‌که آتشش به دکان می‌کند طرف
تشویش خوب و زشت ز آثار آگهی‌ست
آیینه را صفا به جهان می‌کند طرف
بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن
اما دماغ را به خران می‌کند طرف
پیدا اگر نباشی از آفات رسته‌ای
با ناوک غرور نشان می‌کند طرف
تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند
آداب را به ناله چسان می‌کند طرف
همدرس خلق باش‌، تغافل کمال نیست
ای بی خبر کری به فغان می‌کند طرف
آسان مدان تردد روزی که چون هلال
با نُه سپهر یک لب نان می‌کند طرف
بیدل غرور لاف دلیل سبکسری‌ست
خودسنجی‌ات به سنگ‌کران می‌کند طرف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۵
تا نمی‌گردد تب و تاب نفس ها برطرف
می‌دود اجزای ما چون موج دریا هر طرف
بسته‌اند از شوخی اضداد نقش کاینات
کرده‌اند اجزای این پیکر به یکدیگر طرف
دل مصفا کرده‌ای باید به حیرت ساختن
بیشتر آیینه می‌گردد به روشنگر طرف
مشرب دیوانگان با می ندارد احتیاج
جام لبریز است بر جا سنگ باشد هر طرف
عالم تحقیق ما آیینه‌دار غیر نیست
چند باید بود با اعراض چون جوهر طرف
هرکجا شور تمنایت دلیل جستجوست
پای خواب ‌آلود می‌گردد به بال و پر طرف
ششجهت آیینهٔ تمثال خوب و زشت ماست
کس نگردیده‌ست اینجا باکس دیگر طرف
تا نمیرد دل به حرف خلق نتوان‌گوش داشت
جز به خاموشی نگردد شمع با صرصر طرف
عافیتها در جهان بی‌تمیزی بود جمع
کرد آدم ‌گشتنت آخر به‌ گاو و خر طرف
گرزمین‌گرآسمان حیران نیرنگ دلست
شوخی این نقطه افتاده‌ست با دفتر طرف
قطره کو،‌گوهرکدام‌، افسون خودبینی بلاست
جمله دریاییم اگر این عقده‌ گردد بر طرف
بیدل از بس ششجهت جوش بهار غفلت است
سبزهٔ خوابیده می‌بالد چو مژگان هر طرف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۶
عقل را مپسند با عشق جنون‌پرور طرف
بیخبرتا چند سازی پنبه با اخگر طرف
کلفت جاوید پستی‌های فطرت توأم‌اند
از جبین سایه کم گردد سیاهی برطرف
از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن
لیک نتوان ‌گشت با یک دل ز صد لشکر طرف
هرزه‌گو را قابل صحبت نگیری زینهار
عاقبت خون گشت اگر گشتی به دردسر طرف
ناتوانان ایمنند از رنج آفت‌های دهر
تیغ کمتر می‌شود با پیکر لاغر طرف
تا نفس باقیست ممکن نیست ایمن زیستن
چون گلوی شمع باید بود با خنجر طرف
نالهٔ ما بر نیاید با تغافلهای ناز
سعی خاموشی مگر باشد به‌ گوش ‌کر طرف
جز تبسم با لب او هیچکس را تاب نیست
موج می‌باید که ‌گردد با خط ساغر طرف
ای بهشت آرزو بر چشم گریان رحمتی
کرده‌اند این قطرهٔ خون را به صد گوهر طرف
سایه را از هیچکس اندیشهٔ تعظیم نیست
ناتوانی عالمی دارد تکلف بر طرف
بوی گل با نالهٔ بلبل وداع آماده است
خیر باد دوستانم داغ کرد از هر طرف
هیچکس سودی نبرد از انتظار مدعا
تا نشد چشم طمع با حلقه‌های در طرف
شور امکان بر نیاید با دل آسودگان
جوش دریا نیست با جمعیت گوهر طرف
تا توانی بیدل از وهم تعلق قطع کن
یک قلم نور است چون شد دود آتش بر طرف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۷
چه دهد تردد هرزه‌ات ز حضور سیر و سفر به‌کف
که به راه ما نگذشته‌ای قدمی ز آبله سر به‌کف
دلت از هوس نزدوده‌ای‌، ره معنیی نگشوده‌ای
ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر به‌کف
ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بی‌بقا
ز محیط تا قدحت‌ رسد مشکن خمار نظر به‌کف
ز غرور طاقت بی‌یقین مفروش ما و من آنقدر
که رسی به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر به‌کف
کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی
زگشاد عقدهٔ دست و دل‌، به درآکلید سحر به‌کف
تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش
بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف
نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی
ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف
به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیرهٔ عافیت
چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف
به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی
به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجهٔ زر به کف
نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم
صدف قناعت بیدلم ز دل شکسته‌گهر به‌کف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
ای زعکس نرگست آیینه جام مل به‌ کف
شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به‌ کف
تا دم تیغت ‌کند گلچینی باغ هوس
گردن خلقی‌ست چون شمع از سر خودگل به‌کف
چون هوا سودایی فکر پریشان می‌شود
هرکه دارد بوی مضمونی از آن ‌کاکل به ‌کف
بزم امکان را که و مه‌ گفتگو سرمایه‌اند
جامها در سر ترنگ و شیشه‌ها قلقل به‌کف
غنچه واری رنگ جمعیت درین‌گلزار نیست
از پریشانی‌ گل اینجا می‌دمد سنبل به‌ کف
قامت پیری نشاط رفته را خمیازه‌ایست
چشم حیرانیست‌ گر سیلاب دارد پل به ‌کف
گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را
از خری این پشت خر تا کی برآید جل به ‌کف
ریشهٔ آزادگی در خاک این‌ گلشن‌ کجاست
سرو هم چون ‌گردن قمری است اینجا غل به‌ کف
حسن چون شد بی‌نقاب از فکر عاشق فارغ است
گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به‌ کف
محو گشتن می‌کند دریا حباب و موج را
جزو از خود رفته دارد دستگاه‌ کل به ‌کف
فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز
در نظر می‌آیدم محراب جام مل به‌ کف
از چمن تا انجمن بی‌تاب تسخیر دل است
بوی ‌گل تا دود مجمر می‌دود کاکل به کف
یاد رخسار تو سامان چراغان می‌کند
هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
شیشه را جز سرنگون‌گردیدن از قلقل به‌کف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۹
گاه به رنگ مایلی‌ گاه به بوی بی ‌نسق
دستهٔ باطلت که‌بست ای‌چمن حضور حق
تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی
چیده زمین و آسمان عالم ‌کاسه و طبق
عمر شد و همان بجاست غفلت خودنمایی‌ات
از نظر تو دور رفت آینه‌های ماسبق
پوست به تن شکنجه چید هر سر مو به خم رسید
منتخب چه نسخه است اینکه شکسته‌ای ورق
در عمل محال هم همت مرد سرخ‌روست
برد علم بر آسمان پای حنایی شفق
تحفهٔ‌ محفل حضور درکف عرض هیچ نیست
کاش شفیع ما شود آینه‌سازی عرق
قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است
مغز به امتلا سپرد پسته دمی‌ که ‌گشت شق
خواه دو روزه عمر گیر خواه هزار سال زی
یک نفس است صد جنون‌، یک رمق است صد قلق
هرکس ازین ستمکشان قابل التفات نیست
چشم‌ به هر چه وا کند بیدل ماست مستحق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق
چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق
با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم
خجلت بساط آبله ‌گسترد در عرق
بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار
رنگی نکرد گل‌ که نیفشرد در عرق
شور شکست شیشه ز توفان‌ گذشته است
آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق
شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن
ما راگشاد چشم فرو برد در عرق
گرد هوس به سعی خجالت نشانده‌ایم
کم نیست ته نشینی این درد در عرق
نومید وصل بود دل از ساز انفعال
آیینه‌ات ز ما غلطی خورد در عرق
بیدل تلاش عجز به جایی نمی‌رسد
خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۲
ما سجدهٔ حضوریم محو جناب مطلق
گمگشته همچو نوریم در آفتاب مطلق
در عالم تجرد یارب چه وانماییم
او صد جمال جاوید ما یک نقاب مطلق
ای خلق پوچ هیچید بر وهم و ظن مپیچید
کافیست بر دو عالم این یک جواب مطلق
کم نیست‌گر به نامی از ما رسد پیامی
شخص عدم چه دارد بیش ار خطاب مطلق
اوراق اعتبارات چندان که سیر کردیم
در نسخهٔ مقٌید بود انتخاب مطلق
خواهی برآسمان بین خواهی به خاک بنشین
زیر و زبر جز این نیست وقف‌کتاب مطلق
افسانه‌های هستی در خلوت عدم ماند
کس وا نکرد مژگان از بند خواب مطلق
شاید به برق عشقی از وهم پاک‌گردیم
این نقش سنگ نتوان شستن به آب مطلق
تقریربیش و کم چند چشمی‌گشا وبنگر
جز صفر بر نیاید هیچ از حساب مطلق
هر چند وارسیدیم زین انجمن ندیدیم
با یک جهان عمارت غیر از خراب مطلق
بیدل به رنگ‌گوهر زین بحر بر نیاید
آب مقید ما غیر از شراب مطلق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
بر خود از ساز شکفتن‌کی‌گمان دارد عقیق
درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق
جای آن داردکه باشد باب دندان طمع
نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق
بسکه بی‌آب است این صحرای شهرت اعتبار
روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق
سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است
حلقه‌های دام را خاتم‌گمان دارد عقیق
عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست
عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق
هر کسی تا خاک‌گردیدن به رنگی بسمل است
خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار
در هجوم تشنگی‌ها امتحان دارد عقیق
هرکه می‌بینی به قدر شهرت از خود رفته است
سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق
بی‌جگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار
آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق
اعتبارات جهان پر بی‌نسق افتاده است
جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق
خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است
آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق
لعل ها از بهر مشتاقان تبسم‌پرور است
آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق
محو لعلت را فسردن نیز آب زندگی‌ست
همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق
نیست بیدل‌ کاهش ایام بر دلخستگان
در شکست خود همان خط امان دارد عقیق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۴
گهر محیط تقدسی مکن آبروی حیا سبک
چوحباب حیفت اگرشوی زغرور سربه هوا سبک
نسزد ز مسند سیم و زر به وقار غره نشستنت
که زمانه می‌کشد آخرش چو گلیمت از ته پا سبک
ز ترنم نی و ارغنون به دل گرفته مخوان فسون
که ز سنگ دامن بیستون نکندکسی به صدا سبک
همه‌گر به ناله علم‌کشی وگر اشک‌گردی و نم‌کشی
به ترازویی‌که ستم‌کشی نشود به غیر جزا سبک
به علاج ننگ فسردگی نفسی زتنگی دل برآ
که چوسنگ رنج‌گرانی‌ات نشود مگر به جلا سبک
کند احتیاجت اگر هدف مگشای لب‌، مفرازکف
که وقارگوهر این صدف نکنی به دست دعا سبک
غم بی‌ثباتی کاروان همه کرد بر دل ما گران
به‌ کجاست جنسی ازین دکان ‌که شود به بانگ درا سبک
مخروش خواجه به‌کروفرکه ندارد اینهمه آنقدر
دوسه‌گام آخر ازین‌گذر توگران قدم زن و پا سبک
اگرت به منظر بی‌نشان دم همتی بکشد عنان
چوسحربه جنبش یک نفس زهزار سینه برآ سبک
زگرانی سر آرزو شده خلق غرقهٔ های و هو
تو اگر تهی‌کنی این‌کدو شود اتفاق شنا سبک
نکشید بیدل از این چمن عرق خجالت پرزدن
چوغباربی نم هرزه فن نشود چرا همه جا سبک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک
فردوس به چشمی‌ که ترا دید مبارک
جان دادم و خاک سرکوی تو نگشتم
بخت اینقدر از من نپسندید مبارک
در نرد وفا برد همین باختنی بود
منحوس حریفی‌که نفهمید مبارک
هر سایه‌که‌گم‌گشت رساندند به نورش
گردیدن رنگی که نگردید مبارک
ای بیخردان غرهٔ اقبال مباشید
دولت نبود بر همه جاوید مبارک
صبح طرب باغ محبت دم تیغ است
بسم‌الله اگر زخم توان چید مبارک
ژولیدگی موی سرم چتر فراغیست
مجنون مرا سایه این بید مبارک
بربام هلال ابروی من قبله‌نما شد
کز هر طرف آمد خبر عید مبارک
دل قانع شوقیست به هر رنگ‌که باشد
داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک
در عشق یکی بود غم و شادی بیدل
بگریست سعادت شد و خندید مبارک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشک‌گو دردسر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشح‌کرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمی‌شد از دیدهٔ ما
کوشش ابر محالست‌کند دربا خشک
ای‌ خوش آن بحر سرشتی‌ که بود در طلبش
سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح
همچو برگی‌ که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی ‌رنگ از این وسوسه‌ها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان‌ که درین مزرع وهم
سبزه‌ها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره ‌که از دیدهٔ تر می‌گذرد
درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خون‌کرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک
باده چون آب‌گهرگشت درین مینا خشک
تشنه‌لب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبله‌ام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلی‌گیرد
که‌کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بی‌تاثیری
می‌شود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنه‌کامی‌ گل بی‌صرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستی‌ست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
بسکه بی‌لعل تو رفت از بزم عیش ما نمک
می‌زند بر ساغر می‌خندهٔ مینا نمک
داغ شوقت زِیرمشق منت هرپنبه نیست
اشک خودکافیست‌گر خواهدکباب ما نمک
جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد
با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک
ای‌خرد خمخانهٔ نازی بجوش آورده‌ای
باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک
پشت برگل دادن از آثارکافر نعمتی است
جای آن دارد که‌ گیرد چشم شبنم را نمک
اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است
کوشش ما می‌برد داغی‌که دارد با نمک
بی‌تبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش
تا تو دریابی‌ که درکار است در هر جا نمک
آفت هستی به اسبابی دگرموقوف نیست
زخم صبح از خندهٔ خود می‌کند انشا نمک
با همه ابرام باید تشنه‌کام یاس مرد
حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک
بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن
دیده‌های زخم را هم‌می‌کند بینا نمک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
غیر خاموشی نداردگفتگوی ما نمک
تا به‌ کی بر زخم خود پاشد لب ‌گویا نمک
سیر باغ حسن خواهی از حیا غافل مباش
در دل آب است آنجا سخت ناپیدا نمک
جاده‌ها چون زخم بی‌چاک‌ گریبان نیستند
گرد مجنون تاکجاها ریخت در صحرا نمک
زین‌گلستان هرچه می‌بینی به رنگی می‌تپد
شبنم‌ گل نیست الا بر جراحتها نمک
گرد موهومی به خاک نیستی آسوده بود
یاد دامان که شد یارب به زخم ما نمک
محو تسلیم وفایم از فضولیها مپرس
داغ ما را نیست فرق از پنبه‌ کردن با نمک
درطلوع مهر بی عرض تبسم نیست صبح
هر که‌ گردد خاک راهت می‌کند پیدا نمک
چاره خون عافیتها می‌خورد هشیار باش
نسبت مرهم قوی افتاده اینجا با نمک
بی‌تغافل ایمن از آفات نتوان زبستن
دیدهٔ باز است زخم و صورت دنیا نمک
طبع دانا می‌خورد خون از نشاط غافلان
خندهٔ موج است بیدل بر دل دریا نمک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک
قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم
نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافت‌کوک
از تکلف چون‌گذشتی رسم و آیین باطلست
مشرب عریانی از مجنون نمی‌خواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمی‌باشد کسی
عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاج‌کاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی
صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچاره‌اند
با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۲
چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ
شکست بر رخ من آشیان طایر رنگ
صفای طبع به بخت سیاه باخته‌ایم
ز سایه آینهٔ ماهتاب ماست به زنگ
صدای پا نفروشد ز خویشتن رفتن
شکست رنگ نمی‌خواهد اعتبار ترنگ
ز یاس قامت پیری به آه ساخته‌ایم
کشیده‌ایم دلی درکمند گیسوی چنگ
کدام سنگ درین وادی از شرر خالیست
شتابهاست‌ به خون خفتهٔ فریب درنگ
به قدر شوخی تدبیر خجلتست اینجا
عصا مباد شود دستگاه کوشش لنگ
بهار حیرتم از عالم تقدس اوست
به‌ گلشنی‌ که منم رنگ هم ندارد رنگ
به قدر همت خود کسوتی نمی‌بینم
مباد جامهٔ عریانی‌ام بر آرد ننگ
گذشت عمر چو طاووس در پر افشانی
دلی نجستم از آیینه خانهٔ نیرنگ
به عبرتی نگشودم نظر درین‌ کهسار
که سرمه میل نهان‌ کرده است در رگ سنگ
به مکتبی‌ که نوشتند حرف ما بیدل
به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
در نظرها معنی‌ام‌ گل می‌کند غیرت به چنگ
خامه‌ام دارد مداد از محضر داغ پلنگ
ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است
در صدای‌ کوه یک میناست لبریز ترنگ
بی‌نقابی اینقدرها برنمی‌دارد جمال
هر صفایی را که دیدم می‌کند ایجاد رنگ
هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه
خجلت از روی پری شسته‌ست رنگ
دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من
خانهٔ آیینه تمثال نفسها کرده تنگ
از حدیث کینه‌جو ایمن نباید زیستن
هرکجا دم می‌زند دود دگر دارد تفنگ
از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق
خواب‌کو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ
محرم درد دل ما کس درین‌ کهسار نیست
بر صدای ناتوانان سینه مالیده‌ست سنگ
رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان
کلک نقاشان صدف‌ گل‌کرده در خاک فرنگ
فهم حکم‌ اندازی شست قضا آسان مگیر
در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ
با تامل مشورت درکار حق جستن خطاست
دامن فرصت کم افتاده‌ست در دست درنگ
بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت
فکر ساحل می‌تراشدکشتی ازکام نهنگ