عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ندیدم چون تو شوخ از سرکشی برگشتهمژگانتر
ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمانتر
ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را
شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستانتر
خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر
نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتانتر
بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران
پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشانتر
ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش
چو دیدم ابروی خونریزش از شمشیر برّانتر
چو بشنید از غزل را از ره مهر و وفا سویم
تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویرانتر
تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را
بباید کرد پیدا دیدهای از ابر گریانتر
ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمانتر
ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را
شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستانتر
خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر
نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتانتر
بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران
پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشانتر
ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش
چو دیدم ابروی خونریزش از شمشیر برّانتر
چو بشنید از غزل را از ره مهر و وفا سویم
تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویرانتر
تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را
بباید کرد پیدا دیدهای از ابر گریانتر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رخ نمودی عاشقم کردی گذشتی یار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
ای طبیب من چو انصاف است، بیرحمی چرا
میتوان یک بار آمد بر سر بیمار هی
بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان
زندهام کن باز از یک جلوه رفتار هی
میکنی بر رغم من با غیر الفت شرم دار
عاقبت خواهی پشیمان گشت از این کردار هی
عزل و نصب حسن و خوبی پنج روزی بیش نیست
زود خواهی کرد از این کرده استغفار هی
آنچه با ما کرده در خوابی ز خویش آگه نهای
میشوی آخر از این خواب گران بیدار هی
گفتهات بیجا بود قصاب و کردارت خطا
داد از این گفتار و صد فریاد از این کردار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
ای طبیب من چو انصاف است، بیرحمی چرا
میتوان یک بار آمد بر سر بیمار هی
بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان
زندهام کن باز از یک جلوه رفتار هی
میکنی بر رغم من با غیر الفت شرم دار
عاقبت خواهی پشیمان گشت از این کردار هی
عزل و نصب حسن و خوبی پنج روزی بیش نیست
زود خواهی کرد از این کرده استغفار هی
آنچه با ما کرده در خوابی ز خویش آگه نهای
میشوی آخر از این خواب گران بیدار هی
گفتهات بیجا بود قصاب و کردارت خطا
داد از این گفتار و صد فریاد از این کردار هی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
یاد ما هرگز نکردی یار هی
رفت کار از دست و دست از کار هی
چند سوزم ز آتش دل روز و شب
بیش از این طاقت ندارم یار هی
از غمت ای ترک آتشخو مرا
دیده گریان است و دل خونبار هی
چند نالم همچو بلبل در فراق
روی بنمای ای گل بیخار هی
شرح هجران چون بیان سازم که نیست
در زبانم قوّت گفتار هی
هرچه گفتی محض باطل بوده است
شرم کن قصاب از این گفتار هی
رفت کار از دست و دست از کار هی
چند سوزم ز آتش دل روز و شب
بیش از این طاقت ندارم یار هی
از غمت ای ترک آتشخو مرا
دیده گریان است و دل خونبار هی
چند نالم همچو بلبل در فراق
روی بنمای ای گل بیخار هی
شرح هجران چون بیان سازم که نیست
در زبانم قوّت گفتار هی
هرچه گفتی محض باطل بوده است
شرم کن قصاب از این گفتار هی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
جان من گر شدی از صحبت من سیر بگوی
گر شدی از من ماتمزده دلگیر بگوی
تو شکار افکن و من صید تو بیمهری چیست
گر نداری سرِ صیادی نخجیر بگوی
هرچه گفتم به تو از روی وفا نشنیدی
گر ندارد سخنم پیش تو تأثیر بگوی
اینهمه دوستی و مهر به اغیار چرا
گر مرا هست جوی پیش تو تقصیر بگوی
روز و شب از من محنتزده رو گردانی
که برآورده تو را باز به تسخیر بگوی
باز اگر دست بیابی به وصالش قصاب
این سخنها که تو را هست به تفسیر بگوی
گر شدی از من ماتمزده دلگیر بگوی
تو شکار افکن و من صید تو بیمهری چیست
گر نداری سرِ صیادی نخجیر بگوی
هرچه گفتم به تو از روی وفا نشنیدی
گر ندارد سخنم پیش تو تأثیر بگوی
اینهمه دوستی و مهر به اغیار چرا
گر مرا هست جوی پیش تو تقصیر بگوی
روز و شب از من محنتزده رو گردانی
که برآورده تو را باز به تسخیر بگوی
باز اگر دست بیابی به وصالش قصاب
این سخنها که تو را هست به تفسیر بگوی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
ای تندخو ز چیست که یارم نمیشوی
یک لحظه راحت دل زارم نمیشوی
هرگز ز دیده مست و خرابم نمیکنی
پیمانهوار رفع خمارم نمیشوی
یا رب چه وحشیای تو که در صیدگاه عشق
گر چرغ میشوم تو شکارم نمیشوی
درمان دردمند و دوایم نمیدهی
شمعی و زینت شب تارم نمیشوی
گویی که پیش غیر بگرد سرم مگرد
تنها که هیچ جای دچارم نمیشوی
قصاب را بگوی که آن شوخ در چمن
میگفت آن گلم که تو خارم نمیشوی
یک لحظه راحت دل زارم نمیشوی
هرگز ز دیده مست و خرابم نمیکنی
پیمانهوار رفع خمارم نمیشوی
یا رب چه وحشیای تو که در صیدگاه عشق
گر چرغ میشوم تو شکارم نمیشوی
درمان دردمند و دوایم نمیدهی
شمعی و زینت شب تارم نمیشوی
گویی که پیش غیر بگرد سرم مگرد
تنها که هیچ جای دچارم نمیشوی
قصاب را بگوی که آن شوخ در چمن
میگفت آن گلم که تو خارم نمیشوی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - تغافل
بت من به حسن و خوبی به خدا که تا نداری
به دلی نظر نکردم که در او تو جا نداری
ز تو چون کنم که یک جو غم بینوا نداری
به چه دل دهم تسلی که سری به ما نداری
به تو با چه رو بگویم که چرا وفا نداری
سر فتنه چون گشاید ز پس نقاب چشمت
به یکی کرشمه سازد دو جهان خراب چشمت
چو به قصد عاشق آید به سر عتاب چشمت
چو شوم ز دور پیدا زره حجاب چشمت
زده بر در تغافل تو مگر حیا نداری
گهیم به خون نشاندی ز ره ستیزه رنگی
گهیم هلاک کردی ز مصیبت دورنگی
ننموده رخ ربودی دل ما به تیزچنگی
به من شکستهخاطر چه نکردی ای فرنگی
تو به ما بگو که شرمی مگر از خدا نداری
همه پای و سر زبانی ز حکایت نهانی
ز کلام درفشانی و ز ناز سرگرانی
به روش سبک عنانی و به رمز نکتهدانی
ز نگاه جانستانی به طریق مهربانی
همه چیز داری اما نظری به ما نداری
ز لب و بیاض گردن همه شیشه و پیاله
زد و چشم و سیب غبغب مزه با می دوساله
ز خط عرقفشانت به بنفشه ریخت ژاله
به چمن سرای عشق از گل سرخ تا به لاله
همه رنگ داری اما گل مدّعا نداری
به میان خوبرویان چو تو کجکلاه حسنی
زده صف ز خیل مژگان سروسر سپاه حسنی
بنمای رخ به عاشق که در اوج ماه حسنی
بشنو هر آنچه گفتم چو تو پادشاه حسنی
نظری چرا ز احسان به من گدا نداری
صنما دو تیغ ابرو ز چه آب داده بودی
دگر از برای قتلم چه خطاب داده بودی
سخن مرا جوابش شکراب داده بودی
نشنیده حرف قصاب و جواب داده بودی
تو که مدتی است اصلا خبری ز ما نداری
به دلی نظر نکردم که در او تو جا نداری
ز تو چون کنم که یک جو غم بینوا نداری
به چه دل دهم تسلی که سری به ما نداری
به تو با چه رو بگویم که چرا وفا نداری
سر فتنه چون گشاید ز پس نقاب چشمت
به یکی کرشمه سازد دو جهان خراب چشمت
چو به قصد عاشق آید به سر عتاب چشمت
چو شوم ز دور پیدا زره حجاب چشمت
زده بر در تغافل تو مگر حیا نداری
گهیم به خون نشاندی ز ره ستیزه رنگی
گهیم هلاک کردی ز مصیبت دورنگی
ننموده رخ ربودی دل ما به تیزچنگی
به من شکستهخاطر چه نکردی ای فرنگی
تو به ما بگو که شرمی مگر از خدا نداری
همه پای و سر زبانی ز حکایت نهانی
ز کلام درفشانی و ز ناز سرگرانی
به روش سبک عنانی و به رمز نکتهدانی
ز نگاه جانستانی به طریق مهربانی
همه چیز داری اما نظری به ما نداری
ز لب و بیاض گردن همه شیشه و پیاله
زد و چشم و سیب غبغب مزه با می دوساله
ز خط عرقفشانت به بنفشه ریخت ژاله
به چمن سرای عشق از گل سرخ تا به لاله
همه رنگ داری اما گل مدّعا نداری
به میان خوبرویان چو تو کجکلاه حسنی
زده صف ز خیل مژگان سروسر سپاه حسنی
بنمای رخ به عاشق که در اوج ماه حسنی
بشنو هر آنچه گفتم چو تو پادشاه حسنی
نظری چرا ز احسان به من گدا نداری
صنما دو تیغ ابرو ز چه آب داده بودی
دگر از برای قتلم چه خطاب داده بودی
سخن مرا جوابش شکراب داده بودی
نشنیده حرف قصاب و جواب داده بودی
تو که مدتی است اصلا خبری ز ما نداری
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - کوی وفا
عزیزا هیچ میدانی چهها با جان ما کردی
هر آن جوری که کردی ز ابتدا تا انتها کردی
تو را گر نیست در خاطر بگویم تا چهها کردی
از آن روزی که با آشوب عشقم آشنا کردی
نه بر زخمم نمک سودی نه بر دردم دوا کردی
نه ره نظّارهام را با جمال با صفا دادی
نه گوشم را کلامی ز آن لب دیرآشنا دادی
نه زنجیری به دستم ز آن سر زلف دوتا دادی
نه پا را رخصت سیر سر کوی وفا دادی
نه لب را آشنای جرأت عرض دعا کردی
نه محتاج عجم یک جو نه ممنون عرب بودم
نه غمگین یک زمان در فکر دیبا و قصب بودم
نه لبشیرین به نوش شکّر و شهد طرب بودم
نه من در کنج عزلت فارغ از قید طلب بودم
مرا دلدادهای وحشی غزالی بیوفا کردی
جنون ما ز کوی و شهر بر صحرا کشید آخر
هر آن داغی که بر دل بود بر رسوا کشید آخر
میان ما و مجنون عشق بر دعوا کشید آخر
شکیب از ما رمید و عقل از ما پا کشید آخر
نگو کردی میان ما و یاران فتنهها کردی
هر آن گاهی که از تمکین به سوی من نگه کردی
نگه کردی و روزم را چو چشم خود سیه کردی
ز هجران کشتیم ای بی وفا آخر تبه کردی
جفا را بر فلک بردی وفا را خاک ره کردی
بیا انصاف پیش آور بگو اینها چرا کردی
تو مست حسن بودی از وفا کردیم بیدارت
سگ کوی تو بودیم از صدا کردیم بیدارت
ز خود چون بیخبر بودی تو ما کردیم بیدارت
ز خواب اختلاط غیر تا کردیم بیدارت
ز ما آموختی این شیوه و در کار ما کردی
ز رخسارت حیا دیدم حیا دیدم حیا دیدم
من از چشمت بلا دیدم بلا دیدم بلا دیدم
ز دستت بس جفا دیدم جفا دیدم جفا دیدم
نمیگویم چهها دیدم چهها دیدم چهها دیدم
تو میدانی چهها کردی چهها کردی چهها کردی
در این گلشن عجایب نونهالی داشتی صالح
سر راه عجب وحشی غزالی داشتی صالح
تو چون قصاب ما فکر محالی داشتی صالح
به بزمش با رفیقان طرفه حالی داشتی «صالح»
خموشی پیشه ورزیدی ولی فریادها کردی
هر آن جوری که کردی ز ابتدا تا انتها کردی
تو را گر نیست در خاطر بگویم تا چهها کردی
از آن روزی که با آشوب عشقم آشنا کردی
نه بر زخمم نمک سودی نه بر دردم دوا کردی
نه ره نظّارهام را با جمال با صفا دادی
نه گوشم را کلامی ز آن لب دیرآشنا دادی
نه زنجیری به دستم ز آن سر زلف دوتا دادی
نه پا را رخصت سیر سر کوی وفا دادی
نه لب را آشنای جرأت عرض دعا کردی
نه محتاج عجم یک جو نه ممنون عرب بودم
نه غمگین یک زمان در فکر دیبا و قصب بودم
نه لبشیرین به نوش شکّر و شهد طرب بودم
نه من در کنج عزلت فارغ از قید طلب بودم
مرا دلدادهای وحشی غزالی بیوفا کردی
جنون ما ز کوی و شهر بر صحرا کشید آخر
هر آن داغی که بر دل بود بر رسوا کشید آخر
میان ما و مجنون عشق بر دعوا کشید آخر
شکیب از ما رمید و عقل از ما پا کشید آخر
نگو کردی میان ما و یاران فتنهها کردی
هر آن گاهی که از تمکین به سوی من نگه کردی
نگه کردی و روزم را چو چشم خود سیه کردی
ز هجران کشتیم ای بی وفا آخر تبه کردی
جفا را بر فلک بردی وفا را خاک ره کردی
بیا انصاف پیش آور بگو اینها چرا کردی
تو مست حسن بودی از وفا کردیم بیدارت
سگ کوی تو بودیم از صدا کردیم بیدارت
ز خود چون بیخبر بودی تو ما کردیم بیدارت
ز خواب اختلاط غیر تا کردیم بیدارت
ز ما آموختی این شیوه و در کار ما کردی
ز رخسارت حیا دیدم حیا دیدم حیا دیدم
من از چشمت بلا دیدم بلا دیدم بلا دیدم
ز دستت بس جفا دیدم جفا دیدم جفا دیدم
نمیگویم چهها دیدم چهها دیدم چهها دیدم
تو میدانی چهها کردی چهها کردی چهها کردی
در این گلشن عجایب نونهالی داشتی صالح
سر راه عجب وحشی غزالی داشتی صالح
تو چون قصاب ما فکر محالی داشتی صالح
به بزمش با رفیقان طرفه حالی داشتی «صالح»
خموشی پیشه ورزیدی ولی فریادها کردی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - دامان رقیب
باز چون سرو قد افراختهای یعنی چه
ریشه بر هر جگر انداختهای یعنی چه
چهره چون لاله ز می ساختهای یعنی چه
ماه من پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
دلت از راه برون رفته ز افسان رقیب
زدهای دست ندانسته به دامان رقیب
شدی از رغم من غمزده مهمان رقیب
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه درساختهای یعنی چه
همنشین تا تو بدین پاره قبایان شدهای
چون مه نو سر انگشت نمایان شدهای
نی غلط پیرو این بیسروپایان شدهای
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این طایفه نشناختهای یعنی چه
گاه پیغامی از آن نرگس مستم دادی
گاه بر خاک ره خویش نشستم دادی
اینقدر هست گناهم که شکستم دادی
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
گفت ابروی تو با دل سخنی چند نهان
جلوهات آمد و کرد آن سخنان جمله عیان
لبت از موج تبسم نمکی ریخت در آن
سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ میان
زین میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
آنکه از خون جگر شستن دل کرد قبول
میتوان گفت که شد در ره عشقت مقبول
ما نکردیم به جز درد و غمت هیچ وصول
هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
دوش آمد به صدا آن لب شیرینگفتار
بارها کرد به قصاب همین را تکرار
که در این خانه ره غیر بود یا اغیار
حافظا در دل تنگت چو فرود آید یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
ریشه بر هر جگر انداختهای یعنی چه
چهره چون لاله ز می ساختهای یعنی چه
ماه من پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
دلت از راه برون رفته ز افسان رقیب
زدهای دست ندانسته به دامان رقیب
شدی از رغم من غمزده مهمان رقیب
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه درساختهای یعنی چه
همنشین تا تو بدین پاره قبایان شدهای
چون مه نو سر انگشت نمایان شدهای
نی غلط پیرو این بیسروپایان شدهای
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این طایفه نشناختهای یعنی چه
گاه پیغامی از آن نرگس مستم دادی
گاه بر خاک ره خویش نشستم دادی
اینقدر هست گناهم که شکستم دادی
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
گفت ابروی تو با دل سخنی چند نهان
جلوهات آمد و کرد آن سخنان جمله عیان
لبت از موج تبسم نمکی ریخت در آن
سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ میان
زین میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
آنکه از خون جگر شستن دل کرد قبول
میتوان گفت که شد در ره عشقت مقبول
ما نکردیم به جز درد و غمت هیچ وصول
هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
دوش آمد به صدا آن لب شیرینگفتار
بارها کرد به قصاب همین را تکرار
که در این خانه ره غیر بود یا اغیار
حافظا در دل تنگت چو فرود آید یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - فیض لب کوثر
شوخی که ز من برده دل زار همین است
داد آنکه مرا دیده خونبار همین است
برد آنکه ز من قوت رفتار همین است
آن گل که مرا کرده چنین خوار همین است
یاری که مرا میدهد آزار همین است
ترکی که شکست دل عاشق ظفر او است
شوخی که دوصد عربده در زیر سر او است
مستی که بسی غمزده بیپاوسر او است
چشمی که جهانی دو خراب از اثر او است
وز یک نگهم ساخته بیمار همین است
این برگ گل تر که تو دیدی لب یار است
آن شیر و شکر را که چشیدی لب یار است
فیض لب کوثر که گزیدی لب یار است
و آن قند مکرر که شنیدی لب یار است
لعلی که توان گفت شکربار همین است
تا سر زده خط حسن تو در عین کمال است
بر پاک نظر سیر جمال تو حلال است
بی دانه به دام آمدن صید محال است
بر روی تو سر فتنه همین آن خط و خال است
چیزی که مرا کرده گرفتار همین است
روزی من محنتزده با سینه صدچاک
میریختم از دست فراق تو به سر خاک
با خاطر پرحسرت و با دیده نمناک
گفتم ز رخت پرده برانداز غضبناک
برخاست ز جا گفت گرفتار همین است
ای دل خم محراب دعا این خم ابرو است
لب تشنه به خون دل ما این خم ابرو است
افکند مرا آنکه ز پا این خم ابرو است
تیغی که سرم ساخت جدا این خم ابرو است
هشدار ز من کار همین یار همین است
ناصح چه کنی منع دل خسته ما را
بگذار بدین درد جگرسوختهها را
ما سوختگانیم و نخواهیم دوا را
قصاب و خیال وی و فردوس شما را
کان را که طلب کردهام از یار همین است
داد آنکه مرا دیده خونبار همین است
برد آنکه ز من قوت رفتار همین است
آن گل که مرا کرده چنین خوار همین است
یاری که مرا میدهد آزار همین است
ترکی که شکست دل عاشق ظفر او است
شوخی که دوصد عربده در زیر سر او است
مستی که بسی غمزده بیپاوسر او است
چشمی که جهانی دو خراب از اثر او است
وز یک نگهم ساخته بیمار همین است
این برگ گل تر که تو دیدی لب یار است
آن شیر و شکر را که چشیدی لب یار است
فیض لب کوثر که گزیدی لب یار است
و آن قند مکرر که شنیدی لب یار است
لعلی که توان گفت شکربار همین است
تا سر زده خط حسن تو در عین کمال است
بر پاک نظر سیر جمال تو حلال است
بی دانه به دام آمدن صید محال است
بر روی تو سر فتنه همین آن خط و خال است
چیزی که مرا کرده گرفتار همین است
روزی من محنتزده با سینه صدچاک
میریختم از دست فراق تو به سر خاک
با خاطر پرحسرت و با دیده نمناک
گفتم ز رخت پرده برانداز غضبناک
برخاست ز جا گفت گرفتار همین است
ای دل خم محراب دعا این خم ابرو است
لب تشنه به خون دل ما این خم ابرو است
افکند مرا آنکه ز پا این خم ابرو است
تیغی که سرم ساخت جدا این خم ابرو است
هشدار ز من کار همین یار همین است
ناصح چه کنی منع دل خسته ما را
بگذار بدین درد جگرسوختهها را
ما سوختگانیم و نخواهیم دوا را
قصاب و خیال وی و فردوس شما را
کان را که طلب کردهام از یار همین است
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۶ - ایضاً فی رثائه علیه السلام عن لسانها
ز فراق لالۀ روی تو سینه داغ دارد
دل داغدیده از سینۀ من سراغ دارد
دل چرخ پیر بگداخت بنو جوانی تو
چه دلی است خام کز سوخته ای فراغ دارد
بتو بود روشن ای شمع جهانفروز مادر
شب من ز شعلۀ آه کنون چراغ دارد
نکنم پس از تو فردوس برین دگر تمنا
چه خزان شود گلستان که هوای باغ دارد
تو لب فرات گر تشنه جگر سپرده ای جان
لب من هماره از خون جگر ایاغ دارد
دلم آب شد ز بی آبی غنچۀ لب تو
که زیاد خشکی کام تو تر دماغ دارد؟
من و داستان دستان ز خرابی گلستان
من و شور و شین قمری که بباغ و راغ دارد
من و قاتل جفاکار تو همسفر چه طوطی
که مدام همنشینی چه کلاغ و زاغ دارد
شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد
چکند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
دل داغدیده از سینۀ من سراغ دارد
دل چرخ پیر بگداخت بنو جوانی تو
چه دلی است خام کز سوخته ای فراغ دارد
بتو بود روشن ای شمع جهانفروز مادر
شب من ز شعلۀ آه کنون چراغ دارد
نکنم پس از تو فردوس برین دگر تمنا
چه خزان شود گلستان که هوای باغ دارد
تو لب فرات گر تشنه جگر سپرده ای جان
لب من هماره از خون جگر ایاغ دارد
دلم آب شد ز بی آبی غنچۀ لب تو
که زیاد خشکی کام تو تر دماغ دارد؟
من و داستان دستان ز خرابی گلستان
من و شور و شین قمری که بباغ و راغ دارد
من و قاتل جفاکار تو همسفر چه طوطی
که مدام همنشینی چه کلاغ و زاغ دارد
شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد
چکند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
عمریست که دست و گریبانم
با بخت سیاه و رقیبانم
هر دیده که روز سیاهم دید
پنداشت که شام غریبانم
بیمار مسیح دمی هستم
نوبت نرسد بطبیبانم
من بندۀ والۀ عشق توام
بیزار ز ساده فریبانم
از عشق تو بی خرد و ادبم
هر چند ادیب ادیبانم
پیمانه ز می چه لبالب شد
حاشا که دگر ز لبیبانم
از مفتقر این همه دوری چیست؟
آخر نه مگر ز قریبانم؟
با بخت سیاه و رقیبانم
هر دیده که روز سیاهم دید
پنداشت که شام غریبانم
بیمار مسیح دمی هستم
نوبت نرسد بطبیبانم
من بندۀ والۀ عشق توام
بیزار ز ساده فریبانم
از عشق تو بی خرد و ادبم
هر چند ادیب ادیبانم
پیمانه ز می چه لبالب شد
حاشا که دگر ز لبیبانم
از مفتقر این همه دوری چیست؟
آخر نه مگر ز قریبانم؟
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبرا گر بنوازی بنگاهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ز شور عشق تو گر ز عندلیبان شدم
ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم
پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید
زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم
چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی
ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم
اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال
ولی بدام قریب دلفریبان شدم
در آرزوی تو عمر به بی نصیبی گذشت
نصیبم آن شد که من ز بی نصیبان شدم
علاج درد من از طبیب حاذق مپرس
که من بدین حالت از دست طبیبان شدم
برای لیلی طلب، شیوۀ مجنون خوش است
چرا که سرگشتۀ وضع لبیبان شدم
ادب توقع مکن مفتقر از عاشقان
که من گرفتار سالوس ادیبان شدم
ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم
پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید
زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم
چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی
ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم
اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال
ولی بدام قریب دلفریبان شدم
در آرزوی تو عمر به بی نصیبی گذشت
نصیبم آن شد که من ز بی نصیبان شدم
علاج درد من از طبیب حاذق مپرس
که من بدین حالت از دست طبیبان شدم
برای لیلی طلب، شیوۀ مجنون خوش است
چرا که سرگشتۀ وضع لبیبان شدم
ادب توقع مکن مفتقر از عاشقان
که من گرفتار سالوس ادیبان شدم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
صنما بجان نثاران ز چه رو نظر نداری
ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری
سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت
خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری
عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی
تو مگر بدین نکوئی هنر دگر نداری
جگرم ز آتش عشق کباب شد ولیکن
تو ز ناز و کبریائی هوس جگر نداری
سر عاشقان ز سودای تو بر بدن گران است
تو ز بسکه سر گرانی نظری بسر نداری
بدر تو سر سپردم به امید سرپرستی
تو چرا تفقدی از من در بدر نداری
چه غبار راه، سر گرد شدم بگرد کویت
چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری
شب غم دراز و از دامن دوست دست کوته
چه شب است ای شب تیره مگر سحر نداری
ره عشق مفتقر می طلبد تن بلاکش
تو به این شکستگی طاقت این سفر نداری
ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری
سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت
خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری
عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی
تو مگر بدین نکوئی هنر دگر نداری
جگرم ز آتش عشق کباب شد ولیکن
تو ز ناز و کبریائی هوس جگر نداری
سر عاشقان ز سودای تو بر بدن گران است
تو ز بسکه سر گرانی نظری بسر نداری
بدر تو سر سپردم به امید سرپرستی
تو چرا تفقدی از من در بدر نداری
چه غبار راه، سر گرد شدم بگرد کویت
چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری
شب غم دراز و از دامن دوست دست کوته
چه شب است ای شب تیره مگر سحر نداری
ره عشق مفتقر می طلبد تن بلاکش
تو به این شکستگی طاقت این سفر نداری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱
دردا که دوست هیچ رعایت نمی کند
مردیم از عتاب و عنایت نمی کند
قربان تیر دشمن بدکیش گشته ام
این جور بین که دوست حمایت نمی کند
از دست هجر دیده ی غم دیده آنچه دید
جز با خیال دوست حکایت نمی کند
جانم ز دفتر غم جانان به نزد خلق
فصلی و باب هیچ روایت نمی کند
بی یار در دیار دلم شحنه ی غمش
کرد آنچه پادشاه ولایت نمی کند
دارم ز اشک و چهره بسی سیم و زر ولیک
وجهی است اینکه کار کفایت نمی کند
از دست دشمن است همه ناله حسین
ور نی ز جور دوست شکایت نمی کند
مردیم از عتاب و عنایت نمی کند
قربان تیر دشمن بدکیش گشته ام
این جور بین که دوست حمایت نمی کند
از دست هجر دیده ی غم دیده آنچه دید
جز با خیال دوست حکایت نمی کند
جانم ز دفتر غم جانان به نزد خلق
فصلی و باب هیچ روایت نمی کند
بی یار در دیار دلم شحنه ی غمش
کرد آنچه پادشاه ولایت نمی کند
دارم ز اشک و چهره بسی سیم و زر ولیک
وجهی است اینکه کار کفایت نمی کند
از دست دشمن است همه ناله حسین
ور نی ز جور دوست شکایت نمی کند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۲
بازم ای دوست چرا از نظر انداخته ای
با حسودان من دلشده پرداخته ای
چه شد آن ترک جفاکیش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تیر بلا ساخته
با حسودان بداندیش چه ورزی یاری
قدر یاران نکوکیش چه نشناخته ای
شرط یاری و وفاداریت این بود مگر
که بقصد دل من تیغ جفا آخته ای
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
لیکن ای دوست چه حاصل که وفا باخته ای
من نگویم که گرفتار کمند تو کم اند
لیک مثل چو من خسته کم انداخته ای
با حسودان من دلشده پرداخته ای
چه شد آن ترک جفاکیش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تیر بلا ساخته
با حسودان بداندیش چه ورزی یاری
قدر یاران نکوکیش چه نشناخته ای
شرط یاری و وفاداریت این بود مگر
که بقصد دل من تیغ جفا آخته ای
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
لیکن ای دوست چه حاصل که وفا باخته ای
من نگویم که گرفتار کمند تو کم اند
لیک مثل چو من خسته کم انداخته ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۲
جانم بسوخت از غم و بی غم نمیکنی
دانی جراحت دل و مرهم نمیکنی
گفتم کنی عیادت ما از سر کرم
مردیم و پای رنجه بماتم نمیکنی
ما از تو قانعیم بیک غمزه سالها
یارب چه موجبست که آن هم نمیکنی
جان مرا ز آتش حسرت بسوختی
جانا حذر ز آه دمادم نمیکنی
چون حسن خویش دمبدم افزون کنی جفا
وز ناز و عشوه یک سر مو کم نمیکنی
جان مرا که محرم اسرار کبریاست
اندر حریم وصل تو محرم نمیکنی
تا گفتمت که ای گل خندان به بینمت
چشم مرا ز گریه تو بی نم نمیکنی
عالم ز عشق تو همه در شورشند و تو
هیچ التفات جانب عالم نمیکنی
رفت آنکه از جفای تو فریاد کردمی
یا ذکر جور و یاد ز بیداد کردمی
دانی جراحت دل و مرهم نمیکنی
گفتم کنی عیادت ما از سر کرم
مردیم و پای رنجه بماتم نمیکنی
ما از تو قانعیم بیک غمزه سالها
یارب چه موجبست که آن هم نمیکنی
جان مرا ز آتش حسرت بسوختی
جانا حذر ز آه دمادم نمیکنی
چون حسن خویش دمبدم افزون کنی جفا
وز ناز و عشوه یک سر مو کم نمیکنی
جان مرا که محرم اسرار کبریاست
اندر حریم وصل تو محرم نمیکنی
تا گفتمت که ای گل خندان به بینمت
چشم مرا ز گریه تو بی نم نمیکنی
عالم ز عشق تو همه در شورشند و تو
هیچ التفات جانب عالم نمیکنی
رفت آنکه از جفای تو فریاد کردمی
یا ذکر جور و یاد ز بیداد کردمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۰
آه که از ره کرم یار نکرد یارئی
سوختم از غم و نشد رنجه بغمگسارئی
بر سر صید خود مرا کشت و نگاه هم نکرد
لایق صید خسروی نیست چو من شکارئی
چاره کار عاشقان زاری و زور و زر بود
زور و زرم چو نیست هست چاره بنده زارئی
کبر و ریا نمیکنم بر در کبریای او
عزت و سرفرازیم مسکنت است و خوارئی
نیستم آتشی صفت سر بهوا نمی کشم
بر درش آبروی من هست ز خاکسارئی
من بامید لطف تو آمده ام به پیش در
بدرقه طریق من هست امیدوارئی
با تن همچو برگ که کوه بلا همی کشم
پیشه عاشقان بود طاقت و برد بارئی
شد ز علاج درد من عقل بعجز معترف
زانکه ز عشق خورده ام ضربت زخم کارئی
گر به نثارت آورم همچو حسین جان بکف
از رخ اهل دل کشم خجلت و شرمسارئی
سوختم از غم و نشد رنجه بغمگسارئی
بر سر صید خود مرا کشت و نگاه هم نکرد
لایق صید خسروی نیست چو من شکارئی
چاره کار عاشقان زاری و زور و زر بود
زور و زرم چو نیست هست چاره بنده زارئی
کبر و ریا نمیکنم بر در کبریای او
عزت و سرفرازیم مسکنت است و خوارئی
نیستم آتشی صفت سر بهوا نمی کشم
بر درش آبروی من هست ز خاکسارئی
من بامید لطف تو آمده ام به پیش در
بدرقه طریق من هست امیدوارئی
با تن همچو برگ که کوه بلا همی کشم
پیشه عاشقان بود طاقت و برد بارئی
شد ز علاج درد من عقل بعجز معترف
زانکه ز عشق خورده ام ضربت زخم کارئی
گر به نثارت آورم همچو حسین جان بکف
از رخ اهل دل کشم خجلت و شرمسارئی