عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
هر که ز حور پرسدت رخ بنما که هم چنین
هر که ز ماه گویدت بام برآ که هم چنین
هر که پری طلب کند چهره خود بدو نما
هر که ز مشک دم زند زلف گشا که هم چنین
هر که بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود؟
باز گشا گره گره بند قبا که هم چنین
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد
بوسه بده به پیش او برلب ما که هم چنین
هر که بگویدت بگو کشته عشق چون بود؟
عرضه بده به پیش او جان مرا که هم چنین
هر که ز روی مرحمت از قد من بپرسدت
ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که هم چنین
جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون
هین بنما به منکران خانه درآ که هم چنین
هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه‌یی
قصه ماست آن همه حق خدا که هم چنین
خانه هر فرشته‌ام سینه کبود گشته‌ام
چشم برآر و خوش نگر سوی سما که هم چنین
سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام
تا به صفای سر خود گفت صبا که هم چنین
کوری آن که گوید او بنده به حق کجا رسد؟
در کف هر یکی بنه شمع صفا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود؟
بوی حق از جهان هو داد هوا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد
چشم مرا نسیم تو داد ضیا که هم چنین
از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند
وز سر لطف برزند سر ز وفا که هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
دوش چه خورده‌یی دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان‌ بی‌گنه روی بر آسمان مکن
بادۀ خاص خورده‌یی نقل خلاص خورده‌یی
بوی شراب می‌زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی توراستم مست می‌وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام
اوست پناه و پشت من تکیه برین جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گرنه سماع باره‌یی دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کرده‌یی در همه دردمیده‌یی
چون دم توست جان نی‌ بی‌نی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کی تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جملۀ تن حیات شو
بادۀ چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
بادۀ عام از برون بادۀ عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می‌رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
باز نگار می‌کشد چون شتران مهار من
یارکشی‌‌ست کار او بارکشی‌‌ست کار من
پیش رو قطارها کرد مرا و می‌کشد
آن شتران مست را جمله درین قطار من
اشتر مست او منم خارپرست او منم
گاه کشد مهار من گاه شود سوار من
اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند
لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من
راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم
کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من
کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران
بار که می‌کشم ببین عزت کار و بار من
نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود
صبر و قرار او برد صبر من و قرار من
گشته خیال روی او قبلۀ نور چشم من
وان سخنان چون زرش حلقۀ گوشوار من
باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می‌زنی؟
من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من
می چو خوری بگو به می بر سر من چه می‌زنی؟
در سر خود ندیده‌یی بادۀ بی‌خمار من؟
باز سپیدی و برو میر شکار را بگو
هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار من
مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد
ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
راز تو فاش می‌کنم صبر نماند بیش ازین
بیش فلک‌ نمی‌کشد درد مرا و نی زمین
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است
آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین
تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
سر هزارساله را مستم و فاش می‌کنم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره
گفت مده ز من نشان یار توایم و هم نشین
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت
ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان
مطرب دلربای من بهر خدا همین همین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
مانده شده‌‌ست گوش من از پی انتظار آن
کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
خوی شده‌‌ست گوش را گوش ترانه نوش را
کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
وان که سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان
بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
می‌نهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
مستمع الست شد پای دوان و مست شد
نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۳
آمده‌ام به عذر تو ای طرب و قرار جان
عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان
نیست به جز رضای تو قفل گشای عقل و دل
نیست به جز هوای تو قبله و افتخار جان
سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشتزار من
زنده کنش به فضل خود ای دم تو بهار جان
بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل؟
بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان
از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل
بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان
تافتن شعاع تو در سر روزن دلی
تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان
از غم دوری لقا راه حبیب طی شود
در ره و منهج خدا هست خدای یار جان
گلبن روی غیبیان چون برسد به دیده‌یی
از گل سرخ پر شود‌ بی‌چمنی کنار جان
لاف زدم که هست او همدم و یار غار من
یار منی تو‌ بی‌گمان خیز بیا به غار جان
گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان
آن دم پای دار شد دولت پایدار جان
باغ که‌ بی‌تو سبز شد دی بدهد سزای او
جان که جز از تو زنده شد نیست وی از شمار جان
دانه نمود دام تو در نظر شکار دل
خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان
نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش
شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۴
عید نمای عید را ای تو هلال عید من
گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من
بود من و فنای من خشم من و رضای من
صدق من و ریای من قفل من و کلید من
اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من
دوزخ من بهشت من تازه من قدید من
جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود
لایق تو کجا بود دیده جان و دید من؟
پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان
ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو
چون برسم به جوی تو پاک شود پلید من
جسم چو خانقاه جان فکرت‌ها چو صوفیان
حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من
دم نزنم خمش کنم با همه رو ترش کنم
تا که بگویی‌ام تویی حاضر و مستفید من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من
ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من
هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می‌دهد
بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من
گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن
چون که چنین کنی بتا بس بنواست کار من
بند من است مشتبه باز گشا گره گره
تا که برهنه تر شود خفیه و آشکار من
ترک حیا و شرم کن پشت مراد گرم کن
پشت من و پناه من خویش من و تبار من
نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو
آن رخ من چو گل کند وان شکند خمار من
داد هزار جان بده باده آسمان بده
تا که پرد همای جان مست سوی مطار من
جان برهد ز کنده‌ها زین همه تخته بندها
مقعد صدق بررود صادق حق گزار من
باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده
تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و بار من
چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به
فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من
باده‌ همی‌زند لمع جان هزار با طمع
مست و پیاده می‌طپد گرد می سوار من
دست بدار ازین قدح گیر عوض از آن فرح
تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من
هیچ نیرزد این می‌‌‌‌اش نی غلیان و نی قی اش
این بفروش و باده بین باده‌ بی‌کنار من
دست نلرزدت ازین‌ بی‌خرد خوش رزین
جام گزین و می ببین از کف شهریار من
پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او
دیو و پری غلام او چستی و انتشار من
برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو؟
ای که ز لطف نسج او سخت درید تار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام می‌کشد
بهر چه کار می‌کشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار می‌رسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چون که مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه می‌‌‌‌اش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست ازو گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا که می‌کند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من؟
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش‌ نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی؟
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من؟
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن
هر نفس از کرانه‌یی ساز کنی بهانه‌یی
هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن
گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم
رحمت مومنی بود میل و محبت وطن
دشمن جان تو نیم گرچه که بس مقصرم
هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن؟
مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن
همچو چهی‌‌ست هجر او چون رسنی‌‌ست ذکر او
در تک چاه یوسفی دست زنان دران رسن
ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا
چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن
گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او
ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن
آن دم کآفتاب او روزی و نور می‌دهد
ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن
گر چه که گل لطیف تر رزق گرفت بیش تر
لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن
عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن
ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی
همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن
تا که بود حیات من عشق بود نبات من
چون که بران جهان روم عشق بود مرا کفن
مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن
نازک و شیرخواره‌ام دورمکن ز من لبن
چون که حزین غم شوم عشق ندیمی‌ام کند
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن
گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقی ام
بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن
گفتم ساقی اوست و بس لیک به صورت دگر
نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن
بس کن از این بهانه‌ها وام هوای او بده
تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۹
واقعه‌یی بدیده‌ام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
خواب بدیده‌ام قمر چیست قمر به خواب در؟
زان که به خواب حل شود آخر کار و اولین
آن قمری که نور دل زوست گه حضور دل
تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین
یومئذ مسفرة ضاحکة بود چنان
ناعمة لسعیها راضیة بود چنین
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این
ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین
شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب‌ بی‌خبر
بی‌خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین؟
جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق
گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین
رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی؟
تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین؟
در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را
ششصد و پنجه است و هم هست چهار از سنین
هست به شهر ولوله این که شده‌‌ست زلزله
شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین
رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر
جنبش آسمان نگر بر نمطی عجب ترین
بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین
موج نگر که اندرو هست نهنگ آتشین
شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین
یونس جان که پیش ازین کان من المسبحین
بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم
بحر معلق از صور صاف بدست پیش ازین
تیره نگشت آن صفا خیره شده‌‌ست چشم ما
از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین
گردن آن که دست او دست حدث پرست او
تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین
چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او
کینه چو از خبر بود‌ بی‌خبری است دفع کین
خواست یکی نوشته‌یی عاشقی از معزمی
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین
لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه
زان که ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین
هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را
صورت بوزنه در دل می‌بنمود از کمین
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتی‌یی
یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین
گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را
خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
مطرب خوش نوای من عشق نواز هم چنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین
مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی
فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین
ای ز تو شاد جان من‌ بی‌تو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست هم نشین
تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین
چون غم عشق زاندرون یک نفسی رود برون
خانه چو گور می‌شود خانگیان همه حزین
سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین
تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم
شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین
من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین
عشق زتوست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین
در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۱
تا چه خیال بسته‌یی ای بت بدگمان من
تا چو خیال گشته‌ام ای قمر چو جان من
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو
زود روان روان شود در پی تو روان من
بنده‌ام آن جمال را تا چه کنم کمال را؟
بس بودم کمال تو آن تو است آن من
جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم
زان که به عیب ننگرد دیده غیب دان من
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من
چون نگرم به غیر تو؟ ای به دو دیده سیر تو
خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من
من چو که‌ بی‌نشان شدم چون قمر جهان شدم
دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من
شاد شده زمان‌ها از عجب زمانه‌یی
صاف شده مکان‌ها زان مه‌ بی‌مکان من
از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین
خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
دوش چه خورده‌یی دلا؟ راست بگو نهان مکن
همچو کسان‌ بی‌گنه روی به آسمان مکن
رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی
بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن
باده خاص خورده‌یی جام خلاص خورده‌یی
بوی شراب می‌زند لخلخه در دهان مکن
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن
چون سر صید نیستت دام منه میان ره
چون که گلی‌ نمی‌دهی جلوه گلستان مکن
غم نخورد ز ره زنی آه کسی نگیردش
نیست چنان کسی که او حکم کند چنان مکن
خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی
گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن
خشم کسی کند که او جان و جهان ما بود
خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن
بند برید جوی دل آب سمن روا نشد
مشعله‌های جان نگر مشغله زبان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
مرا در دل‌ همی‌آید که من دل را کنم قربان
نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان
دل من می‌نیارامد که من با دل بیارامم
بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان
زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان
سر خود گوی باید کرد وان گه رفت در میدان
زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را
خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان
اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری
پس گردن چه می‌خاری؟ چه می‌ترسی چو ترسایان؟
اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می‌گیری
وگر از شیر زادستی چه‌یی چون گربه در انبان؟
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکش‌هاست در جانم کشنده کیست؟ می‌دانم
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان
به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد
که من بازیچه اویم ز بازی‌های او حیران
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم می‌بپوشاند به صبحم می‌کند یقظان
گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی‌ها
وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان
میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان
گرفته جام چون مستان درو صد عشوه و دستان
به پیشم داشت جام می که گر میخواره‌یی بستان
منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا
مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل عمران
هلا این لوح لایح را بیا بستان ازین موسی
مکش سر همچو فرعونان مکن استیزه چون هامان
بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن؟ گفت این
یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت بود ثعبان
ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون پدید آید
که هر چه بوهریره را بباید هست در انبان
به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم
کنم زهراب را دارو کنم دشوار را آسان
زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا
زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان
گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من
نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر و مرجان
به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف
بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان
گلاب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن
جلاب شکری باشد به صفرایی زیان جان
به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت
یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر از کیوان
مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر
ولیک این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان
چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این
که سرگردان‌ همی‌دارد تو را این دور و این دوران
جهان ثابت است و تو ورا گردان‌ همی‌بینی
چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را گردان
مقام خوف آن را دان که هستی تو درو ایمن
مقام امن آن را دان که هستی تو درو لرزان
چو عکسی و دروغینی همه برعکس می‌بینی
چو کردی مشورت با زن خلاف زن کن ای نادان
زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله
حقیقت نفس اماره‌‌ست زن در بنیت انسان
نصیحت‌های اهل دل دوی نحل را ماند
پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا ساران
زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه هم دل
زهی ترشی به از شیرین زهی کفری به از ایمان
خمش کن که زبان دربان شده‌‌ست از حرف پیمودن
چو دل‌ بی‌حرف می‌گوید بود در صدر چون سلطان
بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج‌های دل
که شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
حرام است ای مسلمانان ازین خانه برون رفتن
می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن
برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم
ازین پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون
چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن
اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی
چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن
بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می‌کش
که تا صبرت بیاموزد به سقف‌ بی‌ستون رفتن
فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم
وظیفه‌‌ی درد دل نبود به دارو و فسون رفتن
چو طاسی سرنگون گردد رود آنچه درو باشد
ولی سودا‌ نمی‌تاند ز کاسه‌‌ی سرنگون رفتن
اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی
گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن
تویی شیر اندرین درگه عدو راه تو روبه
بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن
چو نازی می‌کشی باری بیا ناز چنین شه کش
که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن
ز دانش‌ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل
که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن
شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان
بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن
کسی کو دم زند‌ بی‌دم مباح او راست غواصی
کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن
رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو
که آن دلدار خود دارد به سوی تایبون رفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خرامان می‌روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن
چه می‌گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر
چه تشبیهت کنم دیگر؟ چه دارم من؟ چه دانم من؟
بگو این چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را؟ چه گردی گرد آهرمن؟
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی‌‌ست در گردن
حلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دل
که دیدم غیر او تا من سکون یابم درین مسکن؟
به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل
به هر ساعت‌ همی‌سازی ز کر و فر خود گلشن
غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان
غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن
وآن گه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی
که تا چون دانه‌شان از که گزینی اندرین خرمن
همه صاحب دلان گندم که بامغزند و با لذت
همه جسمانیان چون که که‌ بی‌مغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
درخت خشک‌ بی‌معنی چه باشد؟ هیزم گلخن
خیالت می‌رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی
چنان که وحی ربانی به موسی جانب ایمن
خیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌ها
کزو خندان شود دندان کزو گویا شود الکن
دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی
حریفان را‌ نمی‌گویم یکی از دیگری احسن
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می‌بینم
ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
ز چشم روز می‌ترسم که چشمش سحرها دارد
ز زلف شام می‌ترسم که شب فتنه‌‌ست و آبستن
مرا گوید چه می‌ترسی که کوبد مر تو را محنت؟
که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون
همه خوف از وجود آید برو کم لرز و کم می‌زن
همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین مأمن
ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم
ز ترس بازدادن من چو دزدانم درین مکمن
سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان
کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن
چو هیزم‌ بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از این آتش برآ چون دود ازین روزن
چه خنجر می‌کشی این جا؟ تو گردن پیش خنجر نه
که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا
بود کان غزل در سوزن نگنجد کین دمت غزل است
که می‌ریسی ز پنبه‌‌ی تن که بافی حله ادکن
لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید
مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن
چو ابریشم شوی آید وریشم تاب وحی او
تو را گوید بریس اکنون به دم پیغام مستحسن
چه باشد وحی در تازی؟ به گوش اندر سخن گفتن
دهل می‌نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
گران گوشی وآن گه تو به گوش اندرکنی پنبه
چنان که گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن
گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد
که می‌گوید تو را هر یک الا یا علج لا تأمن
سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد
که می‌گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن
بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو
که‌ بی‌آن حسن و‌ بی‌آن عشق باشد مرد مستهجن
اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو
خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن
که برکنده شوی از فکر چون در گفت می‌آیی
مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن
قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند
شکستم عهدهاشان را هلا می‌کوش ما امکن
ستیزه می‌کنی با خود کزین پس من چنین باشم
ز استیزه چه بربندی؟ قضا را بنگر ای کودن
نکاحی می‌کند با دل به هر دم صورت غیبی
نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون
صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب
ز خوبان نیست عنین را به جز بخشیدن وجگن
بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی
قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن؟
بسی صنعت‌ نمی‌باید پریشان را فریبیدن
بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون
ولی چشمش‌ نمی‌خواهد گران جان را فریبیدن
نمی آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی
ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن؟
معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم
که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن
دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه
که عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن؟
برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی
که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن
هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی
نمک‌ها را هوس چبود؟ نمکدان را فریبیدن
پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن
کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن
چو لونالون می‌داند شکنجه کردن آن قاهر
چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
چراغ عالم افروزم‌ نمی‌تابد چنین روشن
عجب این عیب از چشم است یا از نور یا روزن؟
مگر گم شد سر رشته؟ چه شد آن حال بگذشته
که پوشیده‌ نمی‌ماند دران حالت سر سوزن
خنک آن دم که فراش فرشنا اندرین مسجد
درین قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن
دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش
که از تاثیر این آتش چنان آیینه شد آهن
چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر
برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن
اگر دل را ازین غوغا نیاری اندرین سودا
چه خواهی کرد این دل را؟بیا بنشین بگو با من
اگر در حلقه مردان‌ نمی‌آیی ز نامردی
چو حلقه‌‌ی بر در مردان برون می‌باش و در می‌زن
چو پیغامبر بگفت الصوم جنة پس بگیر آن را
به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن
سپر باید درین خشکی چو در دریا رسی آن گه
چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن