عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
رفت فرصت ز کف اما من حیرتزده هم
آنقدر دست ندارمکه توان سود بهم
حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه
چون نگاهم همه تن جوهر آیینهٔ رم
شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست
بایدم شاخ گلی کرد درین باغ علم
سر خورشید به فتراک هوا میبندد
گردنی کز ادب تیغ تو میگردد خم
بیخودی گر ببرد خامهام از چنگ شعور
وصف چشمت به خط جام توان کرد رقم
صافی دل مده از دست به اظهار کمال
نسخهٔ آینه مپسند ز جوهر بر هم
چشمهٔ فیض قناعت غم خشکی نکشد
آب یاقوت به صد سال نمیگردد کم
آبرویی که بود عاریتی روسیهی است
جمله زنگست اگر آینه بردارد نم
غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگست
به فسون دل خرم نتوان شد خرم
حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما
آرزو نیست چراغی که توان کشت به دم
عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست
قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم
کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید
از زمین تا فلک آغوش گشودهست عدم
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل
به نگین راست نگردد خم پشت خاتم
آنقدر دست ندارمکه توان سود بهم
حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه
چون نگاهم همه تن جوهر آیینهٔ رم
شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست
بایدم شاخ گلی کرد درین باغ علم
سر خورشید به فتراک هوا میبندد
گردنی کز ادب تیغ تو میگردد خم
بیخودی گر ببرد خامهام از چنگ شعور
وصف چشمت به خط جام توان کرد رقم
صافی دل مده از دست به اظهار کمال
نسخهٔ آینه مپسند ز جوهر بر هم
چشمهٔ فیض قناعت غم خشکی نکشد
آب یاقوت به صد سال نمیگردد کم
آبرویی که بود عاریتی روسیهی است
جمله زنگست اگر آینه بردارد نم
غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگست
به فسون دل خرم نتوان شد خرم
حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما
آرزو نیست چراغی که توان کشت به دم
عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست
قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم
کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید
از زمین تا فلک آغوش گشودهست عدم
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل
به نگین راست نگردد خم پشت خاتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
موج ما را شرم دریای کرم
تا قیامت برنمیآرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق
لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت
سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست
تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است
پرتو خورشید میجوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط
بر حدوث اینجا نمیچربد قدم
هم کنار گوهر آسودهست موج
در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست
پن سر افزود آنچه زان سرگشتکم
گردباد آسا درین صحرای وهم
میدود سر بر هوا سعی قدم
امتحان گر سنگ و گل بر هم زند
فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس
میخورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی کسب مایی و تویی است
قرب تحقیق اینکه میگویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست
میکند آیینه داریها ستم
عالمی را از عدم دور افکند
این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون
شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم
تا قیامت برنمیآرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق
لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت
سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست
تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است
پرتو خورشید میجوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط
بر حدوث اینجا نمیچربد قدم
هم کنار گوهر آسودهست موج
در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست
پن سر افزود آنچه زان سرگشتکم
گردباد آسا درین صحرای وهم
میدود سر بر هوا سعی قدم
امتحان گر سنگ و گل بر هم زند
فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس
میخورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی کسب مایی و تویی است
قرب تحقیق اینکه میگویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست
میکند آیینه داریها ستم
عالمی را از عدم دور افکند
این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون
شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام
دور میگردد عرق تا میتراود در مشام
بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من
چون شرار کاغذم خواهد تپیدن کرد رام
بیندامت نیست عشق از آه ارباب هوس
شعله رخت ماتمی دارد ز دود چوب خام
جز عمل آیینهدار جوهر تحقیق نیست
امتحان تا محو باشد تیغ میبندد نیام
فهم صورت دیگر و ادراک معنی دیگر است
گوش میباشد ز چشم آینه حسن کلام
گر کمالت نیست از رنج زوال آسوده باش
ایمن است از کاستن تا ماه باشد ناتمام
خرمی میخواهی از افسرده طبعیها برآ
قدر دان بوی گل بودن نمیخواهد زکام
سوخت خلقی برامید پختهکاریها نفس
کیست تا فهمد که ماییم و همین سودای خام
عیش دنیا شور بازیگاه شیطانست و بس
چند باید بود محو انفعال از احتلام
فرصت نیرنگ هستی پر تنک سرمایه است
تا تو آغوشی گشایی وصل میگردد پیام
بس که دارد گریه بر نومیدی نخجیر من
جای تخم اشک میریزد گره از چشم دام
سوختم از برق نیرنگ برهمن زادهای
کز رمیدن واکند آغوش گوید رام رام
ناز پروردی که موج گوهرش گرد رم است
ترک تمکینش نبندد صورت از سعی خرام
تا دو روزی دام چیند رنگ بر عنقای ما
حلقهای چند از پر طاووس بایدکرد وام
بیدل از سامان رنگ آیینه روشن کردهایم
بود داغ شمع ما را تازگی موقوف شام
دور میگردد عرق تا میتراود در مشام
بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من
چون شرار کاغذم خواهد تپیدن کرد رام
بیندامت نیست عشق از آه ارباب هوس
شعله رخت ماتمی دارد ز دود چوب خام
جز عمل آیینهدار جوهر تحقیق نیست
امتحان تا محو باشد تیغ میبندد نیام
فهم صورت دیگر و ادراک معنی دیگر است
گوش میباشد ز چشم آینه حسن کلام
گر کمالت نیست از رنج زوال آسوده باش
ایمن است از کاستن تا ماه باشد ناتمام
خرمی میخواهی از افسرده طبعیها برآ
قدر دان بوی گل بودن نمیخواهد زکام
سوخت خلقی برامید پختهکاریها نفس
کیست تا فهمد که ماییم و همین سودای خام
عیش دنیا شور بازیگاه شیطانست و بس
چند باید بود محو انفعال از احتلام
فرصت نیرنگ هستی پر تنک سرمایه است
تا تو آغوشی گشایی وصل میگردد پیام
بس که دارد گریه بر نومیدی نخجیر من
جای تخم اشک میریزد گره از چشم دام
سوختم از برق نیرنگ برهمن زادهای
کز رمیدن واکند آغوش گوید رام رام
ناز پروردی که موج گوهرش گرد رم است
ترک تمکینش نبندد صورت از سعی خرام
تا دو روزی دام چیند رنگ بر عنقای ما
حلقهای چند از پر طاووس بایدکرد وام
بیدل از سامان رنگ آیینه روشن کردهایم
بود داغ شمع ما را تازگی موقوف شام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
عمرها شد نقد دل بر چشم حیران است وام
آنچه مییابم به مینا میکنم تکلیف جام
از زبان بینواییهای دل غافل مباش
غنچه چندین تیغ خونآلود دارد در نیام
حسرت لعلی که پرواز آشیان بیخودیست
میگشاید موج می بال نگاه از چشم جام
نالهام یارب چسان خاطرنشین او شود
نامه خاموشی بیان، قاصد فراموشی پیام
هر چه دارد خانهٔ آیینه بیرنگ است و بس
محو افسون دلم، تمثال کو، حیرت کدام
رهنورد زندگی را سعی پا درکار نیست
بعد ازین بر جا نشین و از نفس بشمار گام
تهمت آسودگی بر ما سبکروحان مبند
از صدا مشکل که گردد جلوهگر غیر از خرام
احتیاج ما هوس پیرایهٔ ابرام نیست
موج در گوهر زبانها دارد اما محو کام
اعتبارات جهان آیینهدار کاهش است
پهلوی خود میخورد نقش نگین از حرص نام
گر هوایی در سرت پیچیده است از خود برآ
خانهٔ ما آنسوی افلاک دارد پشت بام
عافیت خواهی قناعت کن به وضع بیکسی
شمع این وبرانه فانوسی ندارد غیر شام
مورث کفران نعمت هم وفور نعمت است
از طبیعت توسنی میآرد آب بیلجام
یک تأمل وار هم کم نیست سامان حباب
وای بر مغرور وهمی کز نفس خواهد دوام
نام را نقش نگین بیدل دلیل شهرت است
بیشتر پرواز دارد نالهٔ مرغان دام
آنچه مییابم به مینا میکنم تکلیف جام
از زبان بینواییهای دل غافل مباش
غنچه چندین تیغ خونآلود دارد در نیام
حسرت لعلی که پرواز آشیان بیخودیست
میگشاید موج می بال نگاه از چشم جام
نالهام یارب چسان خاطرنشین او شود
نامه خاموشی بیان، قاصد فراموشی پیام
هر چه دارد خانهٔ آیینه بیرنگ است و بس
محو افسون دلم، تمثال کو، حیرت کدام
رهنورد زندگی را سعی پا درکار نیست
بعد ازین بر جا نشین و از نفس بشمار گام
تهمت آسودگی بر ما سبکروحان مبند
از صدا مشکل که گردد جلوهگر غیر از خرام
احتیاج ما هوس پیرایهٔ ابرام نیست
موج در گوهر زبانها دارد اما محو کام
اعتبارات جهان آیینهدار کاهش است
پهلوی خود میخورد نقش نگین از حرص نام
گر هوایی در سرت پیچیده است از خود برآ
خانهٔ ما آنسوی افلاک دارد پشت بام
عافیت خواهی قناعت کن به وضع بیکسی
شمع این وبرانه فانوسی ندارد غیر شام
مورث کفران نعمت هم وفور نعمت است
از طبیعت توسنی میآرد آب بیلجام
یک تأمل وار هم کم نیست سامان حباب
وای بر مغرور وهمی کز نفس خواهد دوام
نام را نقش نگین بیدل دلیل شهرت است
بیشتر پرواز دارد نالهٔ مرغان دام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام
به حیرتم که چها میکند خیال توام
مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست
جنون سرشته غبار رم غزال توام
کلاه گوشهٔ پروازم آسمان ساییست
ز بس چو آرزوی خود شکسته بال توام
بس است حلقهٔ گوشم خم سجود نیاز
اگر به چرخ برآیم همان هلال توام
ز امتیاز فنا و بقا نمیدانم
جز اینکه ذرهٔ خورشید بی زوال توام
زمانهگر نشناسد مرا به این شادم
که من هم آینهٔ حسن بی مثال توام
سپند من به فسردن چرا نه نازکند
نفس گداختهٔ جستجوی خال توام
مباد هیچکس آفت نصیب همچشمی
حنا گداخت که من نیز پایمال توام
به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد
عرق فروش گلستان انفعال توام
به خود نمیرسم از فکر ناقصیکه مراست
زهی هوس که در اندیشهٔ کمال توام
خیال وحشت و آرام حیرتست اینجا
چه آشیان و چه پرواز زیر بال توام
خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند
نگاه شوق تو بودمکنون خیال توام
زمین معرفت از ریشهٔ دویی پاک است
چرا زخویش نیایم برون نهال توام
ز شرم بیدلی خود گداختم بیدل
دلی ندارم و سودایی وصال توام
به حیرتم که چها میکند خیال توام
مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست
جنون سرشته غبار رم غزال توام
کلاه گوشهٔ پروازم آسمان ساییست
ز بس چو آرزوی خود شکسته بال توام
بس است حلقهٔ گوشم خم سجود نیاز
اگر به چرخ برآیم همان هلال توام
ز امتیاز فنا و بقا نمیدانم
جز اینکه ذرهٔ خورشید بی زوال توام
زمانهگر نشناسد مرا به این شادم
که من هم آینهٔ حسن بی مثال توام
سپند من به فسردن چرا نه نازکند
نفس گداختهٔ جستجوی خال توام
مباد هیچکس آفت نصیب همچشمی
حنا گداخت که من نیز پایمال توام
به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد
عرق فروش گلستان انفعال توام
به خود نمیرسم از فکر ناقصیکه مراست
زهی هوس که در اندیشهٔ کمال توام
خیال وحشت و آرام حیرتست اینجا
چه آشیان و چه پرواز زیر بال توام
خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند
نگاه شوق تو بودمکنون خیال توام
زمین معرفت از ریشهٔ دویی پاک است
چرا زخویش نیایم برون نهال توام
ز شرم بیدلی خود گداختم بیدل
دلی ندارم و سودایی وصال توام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام
افکند یارب سر افتاده در پای توام
اینکه رنگم میپرد هر دم به ناز بیخودی
انجمن پرداز خالی کردن جای توام
خانمان پرداز الفت را چه هستیکو عدم
هر کجا مژگان گشایم گرد صحرای توام
هیچکس آواره گرد وادی همت مباد
مطلب نایاب خویشم بسکه جویای توام
نقد موهوم حباب آنگه به بازار محیط
زبن بضاعت آب سازد کاش سودای توام
خواه درد آرم به شوخی خواه صاف آیم به جوش
همچو می از قلقل آهنگان مینای توام
کیست گردد مانع مطلق عنانیهای من
موج بیپروای توفان خیز دریای توام
سجدهها دارم به ناز هستی موهوم خویش
کاین غبار سرمه جوهر گرد مینای توام
در محبت فرق تمییز نیاز و ناز کو
هر قدر مجنون خویشم محو لیلای توام
میشکافم پردهٔ هستی تو میآیی برون
نقش نامت بستهام یعنی معمای توام
گرمی هنگامهٔ موج و محیط امروز نیست
تا تو افشای منی من ساز اخفای توام
میشنیدم پیش ازین بیدل نوای قدسیان
این زمان محو کلام حیرت انشای توام
افکند یارب سر افتاده در پای توام
اینکه رنگم میپرد هر دم به ناز بیخودی
انجمن پرداز خالی کردن جای توام
خانمان پرداز الفت را چه هستیکو عدم
هر کجا مژگان گشایم گرد صحرای توام
هیچکس آواره گرد وادی همت مباد
مطلب نایاب خویشم بسکه جویای توام
نقد موهوم حباب آنگه به بازار محیط
زبن بضاعت آب سازد کاش سودای توام
خواه درد آرم به شوخی خواه صاف آیم به جوش
همچو می از قلقل آهنگان مینای توام
کیست گردد مانع مطلق عنانیهای من
موج بیپروای توفان خیز دریای توام
سجدهها دارم به ناز هستی موهوم خویش
کاین غبار سرمه جوهر گرد مینای توام
در محبت فرق تمییز نیاز و ناز کو
هر قدر مجنون خویشم محو لیلای توام
میشکافم پردهٔ هستی تو میآیی برون
نقش نامت بستهام یعنی معمای توام
گرمی هنگامهٔ موج و محیط امروز نیست
تا تو افشای منی من ساز اخفای توام
میشنیدم پیش ازین بیدل نوای قدسیان
این زمان محو کلام حیرت انشای توام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۰
صورت خود ز تو نشناختهام
اینقدر آینه پرداختهام
گر فروغیست درین تیره بساط
رنگ شمعیست که من باختهام
رم آهو به غبارم نرسد
در قفای نگهی تاختهام
دوری یار و صبوری ستم است
آبم از شرم که نگداختهام
داغ تحقیق به تقلیدم سوخت
کاش پروانه شود فاختهام
بردهام بر فلک افسانهٔ لاف
صبح خیز از نفس ساختهام
شرم حیرت مژه خواباندن داشت
تیغها سر به نیام آختهام
فرصت ناز حباب آنهمه نیست
سر به بیگردنی افراختهام
هستی از خویش گذشتن دارد
یک دو دم با سر پل ساختهام
بیدل این بار که بر دوش من است
مژه تا خم شود انداختهام
اینقدر آینه پرداختهام
گر فروغیست درین تیره بساط
رنگ شمعیست که من باختهام
رم آهو به غبارم نرسد
در قفای نگهی تاختهام
دوری یار و صبوری ستم است
آبم از شرم که نگداختهام
داغ تحقیق به تقلیدم سوخت
کاش پروانه شود فاختهام
بردهام بر فلک افسانهٔ لاف
صبح خیز از نفس ساختهام
شرم حیرت مژه خواباندن داشت
تیغها سر به نیام آختهام
فرصت ناز حباب آنهمه نیست
سر به بیگردنی افراختهام
هستی از خویش گذشتن دارد
یک دو دم با سر پل ساختهام
بیدل این بار که بر دوش من است
مژه تا خم شود انداختهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۱
بیدست و پا به خاک ادب نقش بستهام
در سایهٔ تأمل یادش نشستهام
فریاد ما بهگو ش ترحم شنیدنی است
پربینوا چو نغمهٔ تارگسستهام
ای کاش سعی بیخودیی داد ما دهد
بالیکه داشت رنگ به حیرت شکستهام
گوشی که بر فسانهٔ ما وا رسد کجاست
حرمان نصیب نالهٔ دلهای خستهام
جمعیم چون حواس در آغوش یکنفس
گلهای چیدهٔ به همین رشته دستهام
خجلت نیاز دعوی مجهول ماکهکرد
نگذشته زین سو آن سوی افلاک جستهام
این است اگر عقوبت اسباب زندگی
از هول مرگ و وسوسهٔ حشر رستهام
بیدل مپرس از ره هموار نیستی
بی چین تر از نفس همه دامن شکستهام
در سایهٔ تأمل یادش نشستهام
فریاد ما بهگو ش ترحم شنیدنی است
پربینوا چو نغمهٔ تارگسستهام
ای کاش سعی بیخودیی داد ما دهد
بالیکه داشت رنگ به حیرت شکستهام
گوشی که بر فسانهٔ ما وا رسد کجاست
حرمان نصیب نالهٔ دلهای خستهام
جمعیم چون حواس در آغوش یکنفس
گلهای چیدهٔ به همین رشته دستهام
خجلت نیاز دعوی مجهول ماکهکرد
نگذشته زین سو آن سوی افلاک جستهام
این است اگر عقوبت اسباب زندگی
از هول مرگ و وسوسهٔ حشر رستهام
بیدل مپرس از ره هموار نیستی
بی چین تر از نفس همه دامن شکستهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
نیرنگ جلوهایکه به دل نقش بستهام
طاووس میپرد به هوا رنگ جستهام
با موج گوهرم گرو تاختن بجاست
من هم به سعی آبله دامن شکستهام
افسون الفت دل جمعم مآثر است
چون بوی گل به غنچه توان بست دستهام
موجگهر خمار تپیدن نمیکشد
برخاستهست دل ز غبار نشستهام
وضع سحر مطالعهٔ عبرتست و بس
عالم بهار دارد و من سینه خستهام
در ضبط عیش جرأت خمیازهات رساست
میدان کشیدن رگ ساز گسستهام
بیدل به طوف دامن نازش چسان رسم
سعی غبار نم زدهٔ پر شکستهام
طاووس میپرد به هوا رنگ جستهام
با موج گوهرم گرو تاختن بجاست
من هم به سعی آبله دامن شکستهام
افسون الفت دل جمعم مآثر است
چون بوی گل به غنچه توان بست دستهام
موجگهر خمار تپیدن نمیکشد
برخاستهست دل ز غبار نشستهام
وضع سحر مطالعهٔ عبرتست و بس
عالم بهار دارد و من سینه خستهام
در ضبط عیش جرأت خمیازهات رساست
میدان کشیدن رگ ساز گسستهام
بیدل به طوف دامن نازش چسان رسم
سعی غبار نم زدهٔ پر شکستهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بستهام
آشیانی در سواد سایهٔ گل بستهام
نسخهٔ آیینهٔ دل دستگاه حیرتست
چون نفس ناچار پیمان با تأمل بستهام
بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم
نامهٔ آهی به بال نکهت گل بستهام
تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی
عالمی بر جلوه و من بر تغافل بستهام
چون صدا سیرم برون ازکوچهٔ زنجیر نیست
گر زگیسو برگزفتم دل به کاکل بستهام
نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی
پیشتر از رفتن خود بار قلقل بستهام
از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است
جزوی از دل دارم و شیرازهٔ کل بستهام
دوش آزادی تحمل طاقت اسباب نیست
خفتهام بر خاک اگر بار توکٌل بستهام
از هجوم ناتوانیها به رنگ آبله
تا ز روی قطره آبی بگذرم پل بستهام
یاد شوخیهای نازت دارد ایجاد بهار
محو دستار توام گل بر سرگل بستهام
گردش رنگ از شرارم شعلهٔ جواله ریخت
نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بستهام
خط او شیرازهٔ آشفتگیهای من است
از رگ یک برگ گل، صد دسته سنبل بستهام
در خیال گردش چشمی که مستی محو اوست
رفتهام جایی که رنگ ساغر مل بستهام
میدهم خود را به یادش تا فراموشم کند
مصرعی در رنگ مضمون تغافل بستهام
اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم
پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بستهام
آشیانی در سواد سایهٔ گل بستهام
نسخهٔ آیینهٔ دل دستگاه حیرتست
چون نفس ناچار پیمان با تأمل بستهام
بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم
نامهٔ آهی به بال نکهت گل بستهام
تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی
عالمی بر جلوه و من بر تغافل بستهام
چون صدا سیرم برون ازکوچهٔ زنجیر نیست
گر زگیسو برگزفتم دل به کاکل بستهام
نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی
پیشتر از رفتن خود بار قلقل بستهام
از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است
جزوی از دل دارم و شیرازهٔ کل بستهام
دوش آزادی تحمل طاقت اسباب نیست
خفتهام بر خاک اگر بار توکٌل بستهام
از هجوم ناتوانیها به رنگ آبله
تا ز روی قطره آبی بگذرم پل بستهام
یاد شوخیهای نازت دارد ایجاد بهار
محو دستار توام گل بر سرگل بستهام
گردش رنگ از شرارم شعلهٔ جواله ریخت
نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بستهام
خط او شیرازهٔ آشفتگیهای من است
از رگ یک برگ گل، صد دسته سنبل بستهام
در خیال گردش چشمی که مستی محو اوست
رفتهام جایی که رنگ ساغر مل بستهام
میدهم خود را به یادش تا فراموشم کند
مصرعی در رنگ مضمون تغافل بستهام
اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم
پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بستهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
با هیچکس حدیث نگفتن نگفتهام
درگوش خویش گفتهام و من نگفتهام
زان نور بیزوال که در پردهٔ دل است
با آفتاب آنهمه روشن نگفتهام
این دشت و در به ذوق چه خمیازه میکشد
رمز جهان جیب به دامن نگفتهام
گلها به خنده هرزه گریبان دریدهاند
من حرفی از لب تو به گلشن نگفتهام
موسی اگر شنیده هم از خود شنیده است
«انی انا اللهی»که به ایمن نگفتهام
آن نفخهای کز او دم عیشیگشود بال
بوی کنایه داشت مبرهن نگفتهام
پوشیدهدار آنچه به فهمت رسیده است
عریان مشو که جامه دریدن نگفتهام
ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید
با هرکسی همین خمگردن نگفتهام
در پردهٔ خیال تعین ترانههاست
شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفتهام
هر جاست بندگی و خداوندی آشکار
جز شبههٔ خیال معین نگفتهام
افشای بینیازی مطلب چه ممکن است
پرگفتهام ولی به شنیدن نگفتهام
این انجمن هنوز ز آیینه غافل است
حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام
افسانهٔ رموز محبت جنون نواست
هر چند بیلباس نهفتن نگفتهام
این ما و من که ششجهت از فتنهاش پُر است
بیدل توگفته باشی اگر من نگفتهام
درگوش خویش گفتهام و من نگفتهام
زان نور بیزوال که در پردهٔ دل است
با آفتاب آنهمه روشن نگفتهام
این دشت و در به ذوق چه خمیازه میکشد
رمز جهان جیب به دامن نگفتهام
گلها به خنده هرزه گریبان دریدهاند
من حرفی از لب تو به گلشن نگفتهام
موسی اگر شنیده هم از خود شنیده است
«انی انا اللهی»که به ایمن نگفتهام
آن نفخهای کز او دم عیشیگشود بال
بوی کنایه داشت مبرهن نگفتهام
پوشیدهدار آنچه به فهمت رسیده است
عریان مشو که جامه دریدن نگفتهام
ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید
با هرکسی همین خمگردن نگفتهام
در پردهٔ خیال تعین ترانههاست
شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفتهام
هر جاست بندگی و خداوندی آشکار
جز شبههٔ خیال معین نگفتهام
افشای بینیازی مطلب چه ممکن است
پرگفتهام ولی به شنیدن نگفتهام
این انجمن هنوز ز آیینه غافل است
حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام
افسانهٔ رموز محبت جنون نواست
هر چند بیلباس نهفتن نگفتهام
این ما و من که ششجهت از فتنهاش پُر است
بیدل توگفته باشی اگر من نگفتهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
هستی نیاز دیده نمناک کردهام
تا شمع سان جبین زعرق پاک کردهام
راهم به کوچهٔ دگر است از رم نفس
زبن موج می سراغ رگ تاککردهام
تیغی به جادهٔ دم الفت نمیرسد
سیر هزار راه خطرناک کردهام
دل از نفس نمیگسلد ربط آرزو
این رشته را خیال چه فتراک کردهام
طاقت به دوش کس ننهد بار احتیاج
واماندهام که تکیه بر افلاک کردهام
از ضعف پیریی که سرانجام زندگیست
دندان غلط به ریشهٔ مسواک کردهام
پر بیدماغ فطرتم از سجدهام مپرس
سر بود گوهری که کنون خاک کردهام
گرد شکستم از چه نخندد به رویکار
مزدوری قلمرو ادراک کردهام
بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم
خطها بهخون نوشتهام و پاک کردهام
تا شمع سان جبین زعرق پاک کردهام
راهم به کوچهٔ دگر است از رم نفس
زبن موج می سراغ رگ تاککردهام
تیغی به جادهٔ دم الفت نمیرسد
سیر هزار راه خطرناک کردهام
دل از نفس نمیگسلد ربط آرزو
این رشته را خیال چه فتراک کردهام
طاقت به دوش کس ننهد بار احتیاج
واماندهام که تکیه بر افلاک کردهام
از ضعف پیریی که سرانجام زندگیست
دندان غلط به ریشهٔ مسواک کردهام
پر بیدماغ فطرتم از سجدهام مپرس
سر بود گوهری که کنون خاک کردهام
گرد شکستم از چه نخندد به رویکار
مزدوری قلمرو ادراک کردهام
بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم
خطها بهخون نوشتهام و پاک کردهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کردهام
بلبلی از پر فشانیها چمن گم کردهام
حسرت جاوبد از نایابی مطلب مپرس
نارسایان آنچه میجویند من گم کردهام
ای تمنا نوحه کن بر کوشش بیحاصلم
جستجوها دارم اما یافتن گم کردهام
هیچکس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد
تا سراغ رنگ میپرسم چمن گم کردهام
میشدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو
لیک چون گل دستگاه پر زدن گم کردهام
روز و شب خون میخورم در پردهٔ بیطاقتی
گفت و گوی لالم و راه دهن گم کردهام
چون سپند از بینواییهای من غافل مباش
نالهواری داشتم در سوختن گم کردهام
یافتن گمکردنی میخواهد اما چاره نیست
کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کردهام
بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس
بیخودی میداند آن راهی که من گم کردهام
بلبلی از پر فشانیها چمن گم کردهام
حسرت جاوبد از نایابی مطلب مپرس
نارسایان آنچه میجویند من گم کردهام
ای تمنا نوحه کن بر کوشش بیحاصلم
جستجوها دارم اما یافتن گم کردهام
هیچکس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد
تا سراغ رنگ میپرسم چمن گم کردهام
میشدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو
لیک چون گل دستگاه پر زدن گم کردهام
روز و شب خون میخورم در پردهٔ بیطاقتی
گفت و گوی لالم و راه دهن گم کردهام
چون سپند از بینواییهای من غافل مباش
نالهواری داشتم در سوختن گم کردهام
یافتن گمکردنی میخواهد اما چاره نیست
کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کردهام
بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس
بیخودی میداند آن راهی که من گم کردهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
زان بهار ناز حیرانم چه سامان کردهام
چون گل امشب تا گریبان گل به دامان کردهام
بوی گل میآید از کیفیت پرواز من
بال و پر رنگ از نوای عندلیبان کردهام
بی نشانی مشربی دارم که مانند نگاه
آینه در دستم و تمثال پنهان کردهام
نقش این نه شیشه گر یادم نباشد گو مباش
سیر مینایی دگر در طاق نسیان کردهام
با شرار کاغذ عشرت گرو تاز وفاست
هر گه از خود رفتهام سیر چراغان کردهام
از جنون سامانی کیفیت عنقا مپرس
آنقدر پوشیدهام خود را که عریان کردهام
بر که نالد فطرت از بیداد تشویش نفس
خانهٔ آیینهای دارم که ویران کردهام
ز انتظار صبح باید بر چراغم خون گریست
بهر یک لب خنده چندین اشک نقصان کردهام
در غم نایابی مطلب که جز وهمی نبود
سودهام دستی که همت را پشیمان کردهام
جز غم سیل فنا دیگر چه باید خوردنم
از فضولی خویش را در دشت مهمان کردهام
ابر را گفتم چه باشد باعث سیرابیات
گفت وقتی گریه بر عاجز گیاهان کردهام
بیدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش
نرگسستان چشمکی خسپوش مژگان کردهام
چون گل امشب تا گریبان گل به دامان کردهام
بوی گل میآید از کیفیت پرواز من
بال و پر رنگ از نوای عندلیبان کردهام
بی نشانی مشربی دارم که مانند نگاه
آینه در دستم و تمثال پنهان کردهام
نقش این نه شیشه گر یادم نباشد گو مباش
سیر مینایی دگر در طاق نسیان کردهام
با شرار کاغذ عشرت گرو تاز وفاست
هر گه از خود رفتهام سیر چراغان کردهام
از جنون سامانی کیفیت عنقا مپرس
آنقدر پوشیدهام خود را که عریان کردهام
بر که نالد فطرت از بیداد تشویش نفس
خانهٔ آیینهای دارم که ویران کردهام
ز انتظار صبح باید بر چراغم خون گریست
بهر یک لب خنده چندین اشک نقصان کردهام
در غم نایابی مطلب که جز وهمی نبود
سودهام دستی که همت را پشیمان کردهام
جز غم سیل فنا دیگر چه باید خوردنم
از فضولی خویش را در دشت مهمان کردهام
ابر را گفتم چه باشد باعث سیرابیات
گفت وقتی گریه بر عاجز گیاهان کردهام
بیدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش
نرگسستان چشمکی خسپوش مژگان کردهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آوردهام
نخل بادامی ز باغ انتظار آوردهام
ششجهت دیدارگل میچیند از اجزای من
از تحیر زور بر آیینهزار آوردهام
حاصل معنیست با حسن عبارت ساختن
کعبه جویان رو به خاک پای یار آوردهام
تاکشد شوق انتظار خجلت از افسردگی
رنگ میجستم براتی بر بهار آوردهام
چشم آن دارم که گیرم عالمی را در کنار
چون مژه هر چند یک آغوشوار آوردهام
ای ادب بگذار تا مشق جنونی سرکنم
آخر این لوح جبین بهر چه کار آوردهام
سادگی میخندد از آیینهٔ اندیشهام
دل ندارد هیچ و من بهر نثار آوردهام
ذره را از خودفروشی شرم باید داشتن
بی فضولی نیست هر چند انکسار آوردهام
بیدلانت عالمی دارند در بار نیاز
تحفهام این بس که خود را در شمار آوردهام
نخل بادامی ز باغ انتظار آوردهام
ششجهت دیدارگل میچیند از اجزای من
از تحیر زور بر آیینهزار آوردهام
حاصل معنیست با حسن عبارت ساختن
کعبه جویان رو به خاک پای یار آوردهام
تاکشد شوق انتظار خجلت از افسردگی
رنگ میجستم براتی بر بهار آوردهام
چشم آن دارم که گیرم عالمی را در کنار
چون مژه هر چند یک آغوشوار آوردهام
ای ادب بگذار تا مشق جنونی سرکنم
آخر این لوح جبین بهر چه کار آوردهام
سادگی میخندد از آیینهٔ اندیشهام
دل ندارد هیچ و من بهر نثار آوردهام
ذره را از خودفروشی شرم باید داشتن
بی فضولی نیست هر چند انکسار آوردهام
بیدلانت عالمی دارند در بار نیاز
تحفهام این بس که خود را در شمار آوردهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
به صد غبار درین دشت مبتلا شدهام
به دامن که زنم دست از او جدا شدهام
جنون به هر بن مویم خروش دیگر داشت
چه سرمه زد به خیالم که بیصدا شدهام
هنور ناله نیام تا رسم به گوش کسی
به صد تلاش نفس آه نارسا شدهام
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش
اگر ندید که بی بال و پر رها شدهام
خضر ز گرد پراکنده چشم میپوشد
چه گمرهیست که من ننگ رهنما شدهام
شرار سنگ به این شور فتنه پردازی
نبودم این همه کامروز خودنما شدهام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست
ز خنده منفعلم محرم حیا شدهام
به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن
ز قدردانی ناز غنی گدا شدهام
ز اتفاق تماشای این بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شدهام
چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی
ز زندگی خجلم از سر که وا شدهام
به هستیام غم بست و گشاد دل خونکرد
ستمکش نفسم بند این قفا شدهام
مباش منکر بیدست و پاییام بیدل
که رفته رفته درین دشت نقش پا شدهام
به دامن که زنم دست از او جدا شدهام
جنون به هر بن مویم خروش دیگر داشت
چه سرمه زد به خیالم که بیصدا شدهام
هنور ناله نیام تا رسم به گوش کسی
به صد تلاش نفس آه نارسا شدهام
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش
اگر ندید که بی بال و پر رها شدهام
خضر ز گرد پراکنده چشم میپوشد
چه گمرهیست که من ننگ رهنما شدهام
شرار سنگ به این شور فتنه پردازی
نبودم این همه کامروز خودنما شدهام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست
ز خنده منفعلم محرم حیا شدهام
به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن
ز قدردانی ناز غنی گدا شدهام
ز اتفاق تماشای این بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شدهام
چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی
ز زندگی خجلم از سر که وا شدهام
به هستیام غم بست و گشاد دل خونکرد
ستمکش نفسم بند این قفا شدهام
مباش منکر بیدست و پاییام بیدل
که رفته رفته درین دشت نقش پا شدهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمدهام
بر سر سایه چو دیوار فرود آمدهام
آنقدر عجز سرشتمکه ز یک عقده دل
نه فلک آبلهٔ پا به نمود آمدهام
حرف بیعانهٔ سودای امیدم هیهات
در زیانخانهٔ اندیشهٔ سود آمدهام
عمرها شدکه بهکانون دل آتش زدهاند
تا ز عبرت نفسی چند به دود آمدهام
دل به خسّت گره و نقد نفس انباری
چقدر بیخبر از عالم جود آمدهام
هیأتم صورت نقش پر عنقا دارد
این چه سحر است که در چشم وجود آمدهام
غیب از اطلاق تعین گلف پیداییست
معنی مبتذلم تا به شهود آمدهام
قاصد عالم رازم که درین عبرتگاه
نامه گم کرده خجالت به ورود آمدهام
غیر رفتن به تماشاکدهٔ عالم رنگ
نیستم محرم عزمی که چه بود آمدهام
عرض حاجتچه خیالستبه خاکم بزند
عرق شرمم و از جبهه فرود آمدهام
رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل
من درین قافله دیر است که زود آمدهام
بر سر سایه چو دیوار فرود آمدهام
آنقدر عجز سرشتمکه ز یک عقده دل
نه فلک آبلهٔ پا به نمود آمدهام
حرف بیعانهٔ سودای امیدم هیهات
در زیانخانهٔ اندیشهٔ سود آمدهام
عمرها شدکه بهکانون دل آتش زدهاند
تا ز عبرت نفسی چند به دود آمدهام
دل به خسّت گره و نقد نفس انباری
چقدر بیخبر از عالم جود آمدهام
هیأتم صورت نقش پر عنقا دارد
این چه سحر است که در چشم وجود آمدهام
غیب از اطلاق تعین گلف پیداییست
معنی مبتذلم تا به شهود آمدهام
قاصد عالم رازم که درین عبرتگاه
نامه گم کرده خجالت به ورود آمدهام
غیر رفتن به تماشاکدهٔ عالم رنگ
نیستم محرم عزمی که چه بود آمدهام
عرض حاجتچه خیالستبه خاکم بزند
عرق شرمم و از جبهه فرود آمدهام
رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل
من درین قافله دیر است که زود آمدهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
ازکتاب آرزو بابی دگر نگشودهام
همچو آه بیدلان سطری به خون آلودهام
موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت
قدردان خود نیام از بسکه با خود بودهام
بیدماغی نشئهٔ اظهارم اما بستهاند
یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننمودهام
گر چراغ فطرت من پرتو آرایی کند
میشود روشن سواد آفتاب از دودهام
دادهام از دست دامان گلی کز حسرتش
رنگ گردیدهست هر گه دست بر هم سودهام
در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست
تا کجا منزل کند گرد هوا فرسودهام
بر چه امید است یارب اینقدر جان کندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرمودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
اینقدر یارب پر طاووس بالینم که کرد
بستهام صد چشم اما یک مژه نغنودهام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست
خاک بر سرکرده باشم گر به خویش افزودهام
بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن فرسودگی آسودهام
همچو آه بیدلان سطری به خون آلودهام
موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت
قدردان خود نیام از بسکه با خود بودهام
بیدماغی نشئهٔ اظهارم اما بستهاند
یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننمودهام
گر چراغ فطرت من پرتو آرایی کند
میشود روشن سواد آفتاب از دودهام
دادهام از دست دامان گلی کز حسرتش
رنگ گردیدهست هر گه دست بر هم سودهام
در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست
تا کجا منزل کند گرد هوا فرسودهام
بر چه امید است یارب اینقدر جان کندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرمودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
اینقدر یارب پر طاووس بالینم که کرد
بستهام صد چشم اما یک مژه نغنودهام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست
خاک بر سرکرده باشم گر به خویش افزودهام
بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن فرسودگی آسودهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
بسکه بی روی تو لبریز ندامت بودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن افسردگی آسودهام
در خیالت حسرتی دارم به رویکار و بس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
سودها دارد زیان من که چون مینای می
هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزودهام
هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زیر باری رفت من فرسودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است
تا کجا منزل کند گرد هوا آلودهام
نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن افسردگی آسودهام
در خیالت حسرتی دارم به رویکار و بس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
سودها دارد زیان من که چون مینای می
هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزودهام
هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زیر باری رفت من فرسودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است
تا کجا منزل کند گرد هوا آلودهام
نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۵
بی تو در هر جا جنون جوش ندامت بودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود
دوش هرکس زیر باری رفت من فرسودهام
در خیالت حسرتی دارم به روی کاروبس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
روزگار بی تمیزی خوش که مانند نگاه
میروم از خویش و میدانم همان آسودهام
سودها مزد زیان من که چون مینای می
هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستیام
عمرها شد در لباس رنگم و ننمودهام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتاییاش
اینقدر دانمکه آنجا هم همین من بودهام
نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود
دوش هرکس زیر باری رفت من فرسودهام
در خیالت حسرتی دارم به روی کاروبس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
روزگار بی تمیزی خوش که مانند نگاه
میروم از خویش و میدانم همان آسودهام
سودها مزد زیان من که چون مینای می
هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستیام
عمرها شد در لباس رنگم و ننمودهام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتاییاش
اینقدر دانمکه آنجا هم همین من بودهام
نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام