عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم
شرار بیدماغ آخر ندارد پر زدن هر دم
گریبان میدرم چون صبح و برمیآیم از مستی
چه سازم نعل در آتش ز افسون دم سردم
چه سودا در سر مجنون دماغم آشیان دارد
که چون ابر آبگردیدن ببرد آشفتنگردم
غبارم توأم آشفتن آن طره میبالد
همهگر در عدم باشم نخواهی یافتن فردم
تو سیر زعفران داری و من میکاهم از حسرت
زمانی هم بخند ای بیمروت بر رخ زردم
ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم
به خاک آسودهٔ بخت سیاهم سایه پروردم
جهانی میگذشت آوارهٔ وحشت خرامیها
در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم
جنون بر غفلت بیکاری من رحم کرد آخر
گریبان گر به دست من نمیآمد چه میکردم
چو شمعم غیرت نامحرمیهاکاش بگدازد
که من هرچند سر در جیب میتازم برونگردم
من بیدل نیام آیینه لیک از ساده لوحیها
به خوبان نسبتی دارم که باید گفت بیدردم
شرار بیدماغ آخر ندارد پر زدن هر دم
گریبان میدرم چون صبح و برمیآیم از مستی
چه سازم نعل در آتش ز افسون دم سردم
چه سودا در سر مجنون دماغم آشیان دارد
که چون ابر آبگردیدن ببرد آشفتنگردم
غبارم توأم آشفتن آن طره میبالد
همهگر در عدم باشم نخواهی یافتن فردم
تو سیر زعفران داری و من میکاهم از حسرت
زمانی هم بخند ای بیمروت بر رخ زردم
ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم
به خاک آسودهٔ بخت سیاهم سایه پروردم
جهانی میگذشت آوارهٔ وحشت خرامیها
در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم
جنون بر غفلت بیکاری من رحم کرد آخر
گریبان گر به دست من نمیآمد چه میکردم
چو شمعم غیرت نامحرمیهاکاش بگدازد
که من هرچند سر در جیب میتازم برونگردم
من بیدل نیام آیینه لیک از ساده لوحیها
به خوبان نسبتی دارم که باید گفت بیدردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
زبن باغ همچو شبنم رنج خیال بردم
هرکس طراوتی برد من انفعال بردم
ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت
من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم
در دیر نا امیدی دل آتشی نیفروخت
آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم
داد دل از عزیزانکس بیش ازاین چه خواهد
در مجلسکری چند فریاد لال بردم
باوضع اهل عالم راضی نگشت همت
هرکلفتیکه بردم زبن بد خصال بردم
دل را تردد جاه ازفقرکرد غافل
در آرزوی چینی عرض سفال بردم
چون شعله کز ضعیفی خاکسترش پناهست
پرواز منفعل بود سر زیربال بردم
یاد نگاهی امشب بر صفحهام زد آتش
رفتم ز خویش و با خود فوج غزال بردم
تنهاییام بر آورد از تنگنای اوهام
زین ششدر آخرکار بازی به خال بردم
بیدل به این سیاهی کز دور کردهام گل
پیش یقین خود هم صد احتمال بردم
هرکس طراوتی برد من انفعال بردم
ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت
من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم
در دیر نا امیدی دل آتشی نیفروخت
آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم
داد دل از عزیزانکس بیش ازاین چه خواهد
در مجلسکری چند فریاد لال بردم
باوضع اهل عالم راضی نگشت همت
هرکلفتیکه بردم زبن بد خصال بردم
دل را تردد جاه ازفقرکرد غافل
در آرزوی چینی عرض سفال بردم
چون شعله کز ضعیفی خاکسترش پناهست
پرواز منفعل بود سر زیربال بردم
یاد نگاهی امشب بر صفحهام زد آتش
رفتم ز خویش و با خود فوج غزال بردم
تنهاییام بر آورد از تنگنای اوهام
زین ششدر آخرکار بازی به خال بردم
بیدل به این سیاهی کز دور کردهام گل
پیش یقین خود هم صد احتمال بردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم
گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم
به ملک بیتمیزی داشت عالم ربط مژگانی
گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی
عرق غواصیی میخواستم باری شنا کردم
غنا میباید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
به ترک های و هویم بیتلافی نیست سامانش
نی بزمم غناگر بینوا شد بوریا کردم
به زنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را
به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا کردم
گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم
به ملک بیتمیزی داشت عالم ربط مژگانی
گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی
عرق غواصیی میخواستم باری شنا کردم
غنا میباید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
به ترک های و هویم بیتلافی نیست سامانش
نی بزمم غناگر بینوا شد بوریا کردم
به زنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را
به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۷
نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم
غباری پیش رویم بود نذر پشت پا کردم
شبی سیر خیال آن حنایی نقش پا کردم
گریبانها پر از کیفیت برگ حنا کردم
به استقبال شوقش از غبار وادی امکان
گذشتم آنقدر از خویش هم رو بر قفا کردم
نشان دل نجستم کوشش تحقیق شد باطل
برون زین پرده هر تیری که افکندم خطا کردم
نبودم شمع تا از سوختن حاصل کنم رنگی
درین محفل به امید چه یا رب چشم وا کردم
به ملک بیتمیزی داشت عالم ربط امکانی
گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم
به سعی آبله بینم ز ننگ هرزه جولانی
رفیقان چشمی ایجاد از برای خواب پا کردم
به رنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را
به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی
عرق غواصیی میخواستم باری شنا کردم
غنا میباید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
به ترک های و هویم بیتلافی نیست آسایش
نی بزم غنا گر بینوا شد بوریا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم
غباری پیش رویم بود نذر پشت پا کردم
شبی سیر خیال آن حنایی نقش پا کردم
گریبانها پر از کیفیت برگ حنا کردم
به استقبال شوقش از غبار وادی امکان
گذشتم آنقدر از خویش هم رو بر قفا کردم
نشان دل نجستم کوشش تحقیق شد باطل
برون زین پرده هر تیری که افکندم خطا کردم
نبودم شمع تا از سوختن حاصل کنم رنگی
درین محفل به امید چه یا رب چشم وا کردم
به ملک بیتمیزی داشت عالم ربط امکانی
گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم
به سعی آبله بینم ز ننگ هرزه جولانی
رفیقان چشمی ایجاد از برای خواب پا کردم
به رنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را
به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی
عرق غواصیی میخواستم باری شنا کردم
غنا میباید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
به ترک های و هویم بیتلافی نیست آسایش
نی بزم غنا گر بینوا شد بوریا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۸
عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم
به هر خاشاک چندان گرم جوشیدم که تب کردم
چو آن طفلیکه رقص بسملش در اهتزاز آرد
نفسها را پر افشان یافتم ناز طربکردم
به داغ صد کلف واسوختم از خامی همت
چو ماه از خانهٔ خورشید اگر آتش طلبکردم
مخواه از موج گوهر جرآت توفان شکاریها
کمند نارسایی داشتم صید ادب کردم
ز حسن بی نشان تا وانمایم رنگ تمثالی
در حیرت زدم آیینهداری را سبب کردم
به مستان مینوشتم بیخودی تمهید مکتوبی
مدادش را دوات از سایهٔ برگ عنب کردم
چوشمع از خلوت و محفل شدم مرهون داغ دل
ز چندین دفتر آخر نقطهای را منتخبکردم
چو گردون هر چه جوشید از غبارم جوهر دل شد
به این یک شیشه خلقی را دکاندار حلبکردم
به مشق عافیت راهی دگر نگشود این دریا
همین چون موج گوهر گردنی را بیعصب کردم
نرفت از طینتم شغل تمنای زمین بوسش
چو ماه نو جبین گر سوده شد ایجاد لب کردم
ندامت داشت بیدل معنی موهوم فهمیدن
به تحقیق نفس روز هزار آیینه شب کردم
به هر خاشاک چندان گرم جوشیدم که تب کردم
چو آن طفلیکه رقص بسملش در اهتزاز آرد
نفسها را پر افشان یافتم ناز طربکردم
به داغ صد کلف واسوختم از خامی همت
چو ماه از خانهٔ خورشید اگر آتش طلبکردم
مخواه از موج گوهر جرآت توفان شکاریها
کمند نارسایی داشتم صید ادب کردم
ز حسن بی نشان تا وانمایم رنگ تمثالی
در حیرت زدم آیینهداری را سبب کردم
به مستان مینوشتم بیخودی تمهید مکتوبی
مدادش را دوات از سایهٔ برگ عنب کردم
چوشمع از خلوت و محفل شدم مرهون داغ دل
ز چندین دفتر آخر نقطهای را منتخبکردم
چو گردون هر چه جوشید از غبارم جوهر دل شد
به این یک شیشه خلقی را دکاندار حلبکردم
به مشق عافیت راهی دگر نگشود این دریا
همین چون موج گوهر گردنی را بیعصب کردم
نرفت از طینتم شغل تمنای زمین بوسش
چو ماه نو جبین گر سوده شد ایجاد لب کردم
ندامت داشت بیدل معنی موهوم فهمیدن
به تحقیق نفس روز هزار آیینه شب کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
نه عبادت، نه ریاضت کردم
بادهها خوردم و عشرت کردم
میهمان کرمی بود خیال
با فضولی دو دم الفت کردم
هر چه زین مایدهام پیش آمد
نعمتی بودکه غارت کردم
خلق در دیر و حرم تک زد و من
دل آسوده نبارتکردم.
گردم از عرصهٔ تشویش گذشت
آنسوی حشر قیامتکردم
خاک را عرش برین نتوانکرد
ترک خود رایی همت کردم
عافیت تشنهٔ بیقدری بود
سجده بر خاک مذلت کردم
آگهی رنج پشیمانی داشت
عیبها در خور غفلتکردم.
بی دماغ من ما و نتوان زیست
تن زدم، خواب فراغت کردم
شوق بیمقصد و، دل بیپروا
خاک بر فرق ندامت کردم
تا شدم منحرف از علم و عمل
سیرکیفیت رحمت کردم
مغفرت مزد معاصی بودهست
کیست فهمد که چه خدمت کردم
هیچم ازکرده و ناکرده مپرس
یاد آن چشم مروت کردم
هرچه از دست من آمد بیدل
همه بیرغبت و نفرتکردم
بادهها خوردم و عشرت کردم
میهمان کرمی بود خیال
با فضولی دو دم الفت کردم
هر چه زین مایدهام پیش آمد
نعمتی بودکه غارت کردم
خلق در دیر و حرم تک زد و من
دل آسوده نبارتکردم.
گردم از عرصهٔ تشویش گذشت
آنسوی حشر قیامتکردم
خاک را عرش برین نتوانکرد
ترک خود رایی همت کردم
عافیت تشنهٔ بیقدری بود
سجده بر خاک مذلت کردم
آگهی رنج پشیمانی داشت
عیبها در خور غفلتکردم.
بی دماغ من ما و نتوان زیست
تن زدم، خواب فراغت کردم
شوق بیمقصد و، دل بیپروا
خاک بر فرق ندامت کردم
تا شدم منحرف از علم و عمل
سیرکیفیت رحمت کردم
مغفرت مزد معاصی بودهست
کیست فهمد که چه خدمت کردم
هیچم ازکرده و ناکرده مپرس
یاد آن چشم مروت کردم
هرچه از دست من آمد بیدل
همه بیرغبت و نفرتکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۰
هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم
ز جوش جوهر این آیینه را آخر نمد کردم
امل در عالم بیخواست بر هم زد حقیقت را
ز عقبا مزد نیکی خواستم غافل که بد کردم
ره مقصد نمیگردید طی بی سعی برگشتن
ز گرد همت رو بر قفا تازی بلد کردم
به اقبال دل از صد بحر گوهر باج میگیرد
سرشکی را که چون مژگان نیاز دست رد کردم
درین گلشن ز خویشم برد ناگه ذوق ایثاری
چو صبح از یک شکست رنگ بر صد گل مدد کردم
فضولیهای هستی یا رب از وصفم چه میخواهد
بقدر نیستی کاری که از من میسزد کردم
بغیر از هیچ نتوان وهم دیگر بر عدم بستن
ستمکردمکه من اندیشهٔ جان و جسد کردم
دو عالم از دل بیمطلب من فال تسکین زد
محیطی را به افسونگهر بی جزر و مدّکردم
غرض جمعیت دل بود اگر دنیا وگر عقبا
ز اسباب آنچه راحت ناخوشش فهمید رد کردم
در آغاز انتها دیدم سحر را شام فهمیدم
ازل تا پرده بردارد تماشای ابد کردم
هزار آیینه گل کرد از گشاد چشم من بیدل
به این صفر تحیر واحدی را بیعدد کردم
ز جوش جوهر این آیینه را آخر نمد کردم
امل در عالم بیخواست بر هم زد حقیقت را
ز عقبا مزد نیکی خواستم غافل که بد کردم
ره مقصد نمیگردید طی بی سعی برگشتن
ز گرد همت رو بر قفا تازی بلد کردم
به اقبال دل از صد بحر گوهر باج میگیرد
سرشکی را که چون مژگان نیاز دست رد کردم
درین گلشن ز خویشم برد ناگه ذوق ایثاری
چو صبح از یک شکست رنگ بر صد گل مدد کردم
فضولیهای هستی یا رب از وصفم چه میخواهد
بقدر نیستی کاری که از من میسزد کردم
بغیر از هیچ نتوان وهم دیگر بر عدم بستن
ستمکردمکه من اندیشهٔ جان و جسد کردم
دو عالم از دل بیمطلب من فال تسکین زد
محیطی را به افسونگهر بی جزر و مدّکردم
غرض جمعیت دل بود اگر دنیا وگر عقبا
ز اسباب آنچه راحت ناخوشش فهمید رد کردم
در آغاز انتها دیدم سحر را شام فهمیدم
ازل تا پرده بردارد تماشای ابد کردم
هزار آیینه گل کرد از گشاد چشم من بیدل
به این صفر تحیر واحدی را بیعدد کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۱
من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم
سر آبله دماغی ته پا بلند کردم
در و بام اوج عزت چقدر شکست پستی
که غبار هرزه تاز من و ما بلند کردم
ز فسونگه تعین نفسی ز وهم گل کرد
چو سحر دماغ اقبال به هوا بلند کردم
ز کجا نوای هستی در انفعال وا کرد
که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم
صف غیرت خموشی علمی نداشت در کار
به چه سنگ خورد مینا که صدا بلند کردم
طلب گدا طبیعت نشناخت قدر عزت
خم پایهٔ اجابت به دعا بلند کردم
ره وهم زیر پا بود تک وهم دور فهمید
که به رنگ شمع گردن همه جا بلند کردم
سر و کار خودسری ها ادب امتحانیی داشت
عرق نگونکلاهی ز حیا بلند کردم
سحری نظر گشودم به خیال سرو نازی
ز فلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم
به هزار ناز گل کرد چمن نیاز بیدل
که سر ادب به پایش چو حنا بلند کردم
سر آبله دماغی ته پا بلند کردم
در و بام اوج عزت چقدر شکست پستی
که غبار هرزه تاز من و ما بلند کردم
ز فسونگه تعین نفسی ز وهم گل کرد
چو سحر دماغ اقبال به هوا بلند کردم
ز کجا نوای هستی در انفعال وا کرد
که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم
صف غیرت خموشی علمی نداشت در کار
به چه سنگ خورد مینا که صدا بلند کردم
طلب گدا طبیعت نشناخت قدر عزت
خم پایهٔ اجابت به دعا بلند کردم
ره وهم زیر پا بود تک وهم دور فهمید
که به رنگ شمع گردن همه جا بلند کردم
سر و کار خودسری ها ادب امتحانیی داشت
عرق نگونکلاهی ز حیا بلند کردم
سحری نظر گشودم به خیال سرو نازی
ز فلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم
به هزار ناز گل کرد چمن نیاز بیدل
که سر ادب به پایش چو حنا بلند کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳
شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم
آیینهٔ تو دیدم چندان که نازکردم
فریاد ناتوانان محو غبار عجز است
رنگی به رخ شکستم عرض نیازکردم
سامان صد عبادت تسلیم ناتوانی
یک جبهه سجده بستم چندین نمازکردم
حیرتسرای امکان از بسکه کم فضا بود
بر روی هر دو عالم چشمی فراز کردم
نومیدی طلبها آهی به جلوه آورد
بگسستم از دو عالم کاین رشته سازکردم
آسودهام درین دشت از فیض نارسایی
گر دست کوتهی کرد، پایی دراز کردم
تنزیه موج میزد در عرصهٔ حقیقت
من از خیال تازی گرد مجاز کردم
اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد
دل هم تپید و خون شد تا فهم راز کردم
نقد حباب بیدل از چنگ آگهی زنخت
شد بوتهٔ، گدازم چشمی که باز کردم
آیینهٔ تو دیدم چندان که نازکردم
فریاد ناتوانان محو غبار عجز است
رنگی به رخ شکستم عرض نیازکردم
سامان صد عبادت تسلیم ناتوانی
یک جبهه سجده بستم چندین نمازکردم
حیرتسرای امکان از بسکه کم فضا بود
بر روی هر دو عالم چشمی فراز کردم
نومیدی طلبها آهی به جلوه آورد
بگسستم از دو عالم کاین رشته سازکردم
آسودهام درین دشت از فیض نارسایی
گر دست کوتهی کرد، پایی دراز کردم
تنزیه موج میزد در عرصهٔ حقیقت
من از خیال تازی گرد مجاز کردم
اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد
دل هم تپید و خون شد تا فهم راز کردم
نقد حباب بیدل از چنگ آگهی زنخت
شد بوتهٔ، گدازم چشمی که باز کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۴
ز علم و عمل نکتهها گوش کردم
ندانم چه خواندم فراموش کردم
خطوط هوس داشت اوراق امکان
مژه لغزشی خورد مغشوش کردم
گر این انفعال است در کسب دانش
جنون بود کاری که با هوش کردم
اثر تشنهکام سنان بود و خنجر
چو حرف وفا سیر صد گوش کردم
نقاب افکنم تا بر اعمال باطل
جبینی ز خجلت عرق پوشکردم
بجز سوختن شمع رنگی ندارد
تماشای امشب همان دوش کردم
جنون هزار انجمن بود هستی
نفسها زدم شمع خاموش کردم
به یک آبله رستم از صد تردد
کشیدم ز پا پوست پاپوش کردم
بس است اینقدر همت میکشیها
که پیمانه برگشت و من نوشکردم
ز قد دو تا یادم آمد وصالش
شدم پیر کاین طرح آغوش کردم
اگر بار هستی گران نیست بیدل
خمیدن چرا زحمت دوش کردم
ندانم چه خواندم فراموش کردم
خطوط هوس داشت اوراق امکان
مژه لغزشی خورد مغشوش کردم
گر این انفعال است در کسب دانش
جنون بود کاری که با هوش کردم
اثر تشنهکام سنان بود و خنجر
چو حرف وفا سیر صد گوش کردم
نقاب افکنم تا بر اعمال باطل
جبینی ز خجلت عرق پوشکردم
بجز سوختن شمع رنگی ندارد
تماشای امشب همان دوش کردم
جنون هزار انجمن بود هستی
نفسها زدم شمع خاموش کردم
به یک آبله رستم از صد تردد
کشیدم ز پا پوست پاپوش کردم
بس است اینقدر همت میکشیها
که پیمانه برگشت و من نوشکردم
ز قد دو تا یادم آمد وصالش
شدم پیر کاین طرح آغوش کردم
اگر بار هستی گران نیست بیدل
خمیدن چرا زحمت دوش کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم
ز شرم زندگیگفتمکفن پوشم، عرقکردم
کف پا میشدم ای کاش از بی اعتباریها
جبینگردیدم و صد رنگ خجلت در طبقکردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم
به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم
مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من
به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمیباشد
هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که میفهمد
که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل
نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
ز شرم زندگیگفتمکفن پوشم، عرقکردم
کف پا میشدم ای کاش از بی اعتباریها
جبینگردیدم و صد رنگ خجلت در طبقکردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم
به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم
مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من
به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمیباشد
هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که میفهمد
که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل
نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
ز تحقیق نقوش لوح امکان رفع شککردم
به چشمم هر چه زین صحرا سیاهیکرد حککردم
ز وحشت بس که بودم بیدماغ سیر این گلشن
شرر فرصت نگاهی با تغافل مشترک کردم
مطیع بینیازی یافتم افلاک و دورانش
خم ابروی استغنا بر این فیلان کجک کردم
خیال نامداری امتحانی داشت از عبرت
سیاهی بر نگین مالیدم و سنگ محک کردم
به کیش الفت از بس قدردان نشئهٔ دردم
به هر زخمی که مرهم خواست تکلیف گزک کردم
چو موج گوهرم یکسر نفس شد حرف خاموشی
صف رنگ ادب تا نشکند شوخیکمک کردم
غرورکبریایی داشتم در ملک آزادی
ز بار دل خمیدم تا تواضع با فلک کردم
قناعت احتراز از تشنه کامی دارد ای منعم
تو کردی شور دیگر حرص من هم کم نمک کردم
به جرم سرکشیدن شعلهٔ من داغ شد بیدل
کمندی بر سماک انداختم صید سمک کردم
به چشمم هر چه زین صحرا سیاهیکرد حککردم
ز وحشت بس که بودم بیدماغ سیر این گلشن
شرر فرصت نگاهی با تغافل مشترک کردم
مطیع بینیازی یافتم افلاک و دورانش
خم ابروی استغنا بر این فیلان کجک کردم
خیال نامداری امتحانی داشت از عبرت
سیاهی بر نگین مالیدم و سنگ محک کردم
به کیش الفت از بس قدردان نشئهٔ دردم
به هر زخمی که مرهم خواست تکلیف گزک کردم
چو موج گوهرم یکسر نفس شد حرف خاموشی
صف رنگ ادب تا نشکند شوخیکمک کردم
غرورکبریایی داشتم در ملک آزادی
ز بار دل خمیدم تا تواضع با فلک کردم
قناعت احتراز از تشنه کامی دارد ای منعم
تو کردی شور دیگر حرص من هم کم نمک کردم
به جرم سرکشیدن شعلهٔ من داغ شد بیدل
کمندی بر سماک انداختم صید سمک کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۸
وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم کردم
سحر گل کردم و کار دو عالم در دو دم کردم
روا کم دارد اطوارم که گردد در دل رسوا
اگر آهم هوس سر کرد هم در دل علم کردم
وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد
عسل گل کرد هر گه کام دل مسرور سم کردم
سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد
دل آسوده را مردود درگاه الم کردم
هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل
حصول سکهٔ دل کو، طلا و مس درم کردم
دل آوارهام طور رم آسودهای دارد
اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم کردم
طمع واکرد هرگه راه احرام دل طامع
صدا را در سواد سرمه سردادم عدم کردم
اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد
که مردم در ره اما درد دل آواره کم کردم
مآل عمر بیدل داد وهمم داد آسودم
دو دم درس هوسها گرم کردم، سرد هم کردم
سحر گل کردم و کار دو عالم در دو دم کردم
روا کم دارد اطوارم که گردد در دل رسوا
اگر آهم هوس سر کرد هم در دل علم کردم
وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد
عسل گل کرد هر گه کام دل مسرور سم کردم
سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد
دل آسوده را مردود درگاه الم کردم
هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل
حصول سکهٔ دل کو، طلا و مس درم کردم
دل آوارهام طور رم آسودهای دارد
اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم کردم
طمع واکرد هرگه راه احرام دل طامع
صدا را در سواد سرمه سردادم عدم کردم
اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد
که مردم در ره اما درد دل آواره کم کردم
مآل عمر بیدل داد وهمم داد آسودم
دو دم درس هوسها گرم کردم، سرد هم کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۹
گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم
هزارگل به بغل داشتم بهار نکردم
جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزهدویها
به این کمند رسا یک دو چین شکار نکردم
نساختم به تنک رویی از تعلق دنیا
به قطع وهم دم تیغی آبدار نکردم
ز دست سوده نجستم علاج رنگ علایق
به درد سر زدم و صندل اختیار نکردم
وفا به عبرت انجام کار، کار ندارد
ز شرم میکشی اندیشهٔ خمار نکردم
جهان ز جوش دل آیینه خانه بود به چشمم
گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم
غبار جلوهٔ امکان گرفت آینهٔ من
ولی چه سودکه خود را به خود دچار نکردم
ز سیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم
که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم
دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
درین چمن به چه داغ آشنا شدم من بیدل
که طوف سوخته جانان لالهزار نکردم
هزارگل به بغل داشتم بهار نکردم
جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزهدویها
به این کمند رسا یک دو چین شکار نکردم
نساختم به تنک رویی از تعلق دنیا
به قطع وهم دم تیغی آبدار نکردم
ز دست سوده نجستم علاج رنگ علایق
به درد سر زدم و صندل اختیار نکردم
وفا به عبرت انجام کار، کار ندارد
ز شرم میکشی اندیشهٔ خمار نکردم
جهان ز جوش دل آیینه خانه بود به چشمم
گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم
غبار جلوهٔ امکان گرفت آینهٔ من
ولی چه سودکه خود را به خود دچار نکردم
ز سیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم
که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم
دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
درین چمن به چه داغ آشنا شدم من بیدل
که طوف سوخته جانان لالهزار نکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۰
خود را به عیش امکان پر متهم نکردم
خلقی به خنده نازند من گریه هم نکردم
سیر خیال هستی رنگ فضولیی داشت
از خجلت جدایی یاد عدم نکردم
کاش انفعال هستی میداد شر به آبم
در آتشم ز خاکی کز جهل نم نکردم
همواری آتشم را باغ خلیل میکرد
محراب کبر گردید دوشی که خم نکردم
از بسکه نقد هستی سرمایهٔ عدم داشت
هر چند صرف کردم یک ذره کم نکردم
پیری به دوشم آخر سرمشق لغزشی بست
تا سرنگون نگشتم جهد قلم نکردم
رنگ پریده یکسر محملکش بهار است
از خود رمیدم اما جز با تو رم نکردم
آیینهٔ تجرد جوهر نمیپرستد
پرچم گرانیی داشت خود را علم نکردم
از طبع بیتعلق حیران کار خویشم
این صفحه نقش نگرفت یا من رقم نکردم
بیدل چه بگذرد کس از عالم گذشتن
این جاده پی سپر بود رنج قدم نکردم
خلقی به خنده نازند من گریه هم نکردم
سیر خیال هستی رنگ فضولیی داشت
از خجلت جدایی یاد عدم نکردم
کاش انفعال هستی میداد شر به آبم
در آتشم ز خاکی کز جهل نم نکردم
همواری آتشم را باغ خلیل میکرد
محراب کبر گردید دوشی که خم نکردم
از بسکه نقد هستی سرمایهٔ عدم داشت
هر چند صرف کردم یک ذره کم نکردم
پیری به دوشم آخر سرمشق لغزشی بست
تا سرنگون نگشتم جهد قلم نکردم
رنگ پریده یکسر محملکش بهار است
از خود رمیدم اما جز با تو رم نکردم
آیینهٔ تجرد جوهر نمیپرستد
پرچم گرانیی داشت خود را علم نکردم
از طبع بیتعلق حیران کار خویشم
این صفحه نقش نگرفت یا من رقم نکردم
بیدل چه بگذرد کس از عالم گذشتن
این جاده پی سپر بود رنج قدم نکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
گهی بر صبح پیچیدم گهی با گل جنون کردم
به چاک صد گریبان خویش را از خود برون کردم
شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب
که هرجا جلوهکرد آسودگی وحشت فزونکردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمیآید
جهان برخصم جست و من همین خود را زبون کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بیدرد تزویری
چمن گل، شیشه قلقل، یار مستی، من جنون کردم
هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر
به چندین دور ساغر شیشهای را سرنگون کردم
به قدر هر نفس میباید از خویشم برون رفتن
غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون کردم
نسیم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که میباید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردیکه رنگش را
به تکلیف خرام سایهٔ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خونکردم
به چاک صد گریبان خویش را از خود برون کردم
شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب
که هرجا جلوهکرد آسودگی وحشت فزونکردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمیآید
جهان برخصم جست و من همین خود را زبون کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بیدرد تزویری
چمن گل، شیشه قلقل، یار مستی، من جنون کردم
هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر
به چندین دور ساغر شیشهای را سرنگون کردم
به قدر هر نفس میباید از خویشم برون رفتن
غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون کردم
نسیم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که میباید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردیکه رنگش را
به تکلیف خرام سایهٔ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خونکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۲
از هر طلبی پیش ندامتگلهکردم
سودم قدمی چند که دست آبله کردم
در غنچگیام یکدلیی بود که چون گل
بر وهم شکفتن زدم و ده دلهکردم
بیصحبت پیران نگذشتم ز رعونت
تا حلقه شدن خدمت این سلسله کردم
بنیاد شکیبایی من جزو زمین داشت
لرزیدم از اندام وفا زلزله کردم
نومیدی سعی از دم فرصت خبرمکرد
پا خورد به سنگم جرس قافله کردم
پر منفعل افتاد دل از رغبت دنیا
نفرت عملی بود درین مزبله کردم
ضبط نفس، آیینه ز آفاق جلا داد
زین صیقل معنی مدد حوصلهکردم
مژگان نگشودم به تماشای تعین
سیر عدم و هستی بیفاصله کردم
بیدل نفس اقسام معانی به فسون بست
فرصت رمقی داشت نیاز صله کردم
سودم قدمی چند که دست آبله کردم
در غنچگیام یکدلیی بود که چون گل
بر وهم شکفتن زدم و ده دلهکردم
بیصحبت پیران نگذشتم ز رعونت
تا حلقه شدن خدمت این سلسله کردم
بنیاد شکیبایی من جزو زمین داشت
لرزیدم از اندام وفا زلزله کردم
نومیدی سعی از دم فرصت خبرمکرد
پا خورد به سنگم جرس قافله کردم
پر منفعل افتاد دل از رغبت دنیا
نفرت عملی بود درین مزبله کردم
ضبط نفس، آیینه ز آفاق جلا داد
زین صیقل معنی مدد حوصلهکردم
مژگان نگشودم به تماشای تعین
سیر عدم و هستی بیفاصله کردم
بیدل نفس اقسام معانی به فسون بست
فرصت رمقی داشت نیاز صله کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
گر چراغ ازنفس سوخته بر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۴
تو میرفتی و من ساز قیامت باز میکردم
شکست رنگ تا پر میفشاند آواز میکردم
اگر ناموس الفتها نمیشد مانع جرأت
چو شوخی آشیان در دیدهٔ غماز میکردم
حیا رعنایی طاووس از وضعم نمیخواهد
وگرنه با دو عالم رنگ یک پرواز میکردم
خجل چون صبح از خاکستر بیحاصل خویشم
نشد آیینهای را یک نفس پرداز میکردم
عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی
که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز میکردم
درین محفل نمییابد سپند بینوای من
گریبانیکه چاک از شعلهٔ آواز میکردم
وفا منع تمیز شادی و غم میکند ورنه
نواها انتخاب از طالع ناساز میکردم
عنان ناله میبودی اگر در ضبط تمکینم
چو خاموشی وطن در پردههای راز میکردم
به خامی سوخت چون برقم خیال زندگی پختن
به این نومیدی انجامی دگر آغاز میکردم
گر از دستم گشاد کار دیگر برنمیآید
به حال خویش میبایست چشمی باز میکردم
اگر بیدل بجایی میرسیدم از پر افشانی
به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز میکردم
شکست رنگ تا پر میفشاند آواز میکردم
اگر ناموس الفتها نمیشد مانع جرأت
چو شوخی آشیان در دیدهٔ غماز میکردم
حیا رعنایی طاووس از وضعم نمیخواهد
وگرنه با دو عالم رنگ یک پرواز میکردم
خجل چون صبح از خاکستر بیحاصل خویشم
نشد آیینهای را یک نفس پرداز میکردم
عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی
که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز میکردم
درین محفل نمییابد سپند بینوای من
گریبانیکه چاک از شعلهٔ آواز میکردم
وفا منع تمیز شادی و غم میکند ورنه
نواها انتخاب از طالع ناساز میکردم
عنان ناله میبودی اگر در ضبط تمکینم
چو خاموشی وطن در پردههای راز میکردم
به خامی سوخت چون برقم خیال زندگی پختن
به این نومیدی انجامی دگر آغاز میکردم
گر از دستم گشاد کار دیگر برنمیآید
به حال خویش میبایست چشمی باز میکردم
اگر بیدل بجایی میرسیدم از پر افشانی
به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
دمی چون شمع گر جیب تغافل چاک میکردم
به مژگان زبن شبستانها سیاهی پاک میکردم
به این گرد چمن چیزی که دارد اضطراب من
گر از پا مینشستم عالمی را خاک میکردم
قضا گر میگرفت از من غبار قدردانیها
فلکها را زمین سایههای تاک میکردم
به جست و جو اگر حاصل شدی اقبال پا بوسش
سر افتاده را پیش از قدم چالاک میکردم
به یاد لعل اوگر میکشیدم از جگر آهی
رگ یاقوت را بال خس و خاشاک میکردم
گذشت آن محمل فرصت که در بزم تماشایش
به هر دیدن چو مژگان صد گریبان چاک میکردم
به پرواز آن قدر مایل نشد عنقای رنگ من
که شاهین کبوتر خانهٔ افلاک میکردم
به صید دشت امکان همتم راضی نشد ورنه
فلک هم حلقهواری بود اگر فتراک میکردم
به این وضعی که میریزم عرق در دشت و در بیدل
غبار خودسری کاش اندکی نمناک میکردم
به مژگان زبن شبستانها سیاهی پاک میکردم
به این گرد چمن چیزی که دارد اضطراب من
گر از پا مینشستم عالمی را خاک میکردم
قضا گر میگرفت از من غبار قدردانیها
فلکها را زمین سایههای تاک میکردم
به جست و جو اگر حاصل شدی اقبال پا بوسش
سر افتاده را پیش از قدم چالاک میکردم
به یاد لعل اوگر میکشیدم از جگر آهی
رگ یاقوت را بال خس و خاشاک میکردم
گذشت آن محمل فرصت که در بزم تماشایش
به هر دیدن چو مژگان صد گریبان چاک میکردم
به پرواز آن قدر مایل نشد عنقای رنگ من
که شاهین کبوتر خانهٔ افلاک میکردم
به صید دشت امکان همتم راضی نشد ورنه
فلک هم حلقهواری بود اگر فتراک میکردم
به این وضعی که میریزم عرق در دشت و در بیدل
غبار خودسری کاش اندکی نمناک میکردم