عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
گر چونتو در آفاق جفار کار نباشد
انصاف ز شوخی چو تو بسیار نباشد
نزدیک من از لذت عشقش خبری نیست
آن دلشه کش یار دل آزار نباشد
ایکاش بخوابیت کشد تنک در آغوش
بخت من سرگشته چو بیدار نباشد
خواهم شب وصل تو کشم شمع بغیرت
تا سایۀ تو همکش دیوار نباشد
زان ناله کشم بر سر ایندام که ترسم
من میرم و صیاد خبردار نباشد
نی زنده هله نی بکشد نی کند آزاد
کافر بکمند تو گرفتار نباشد
گویمکه چو بر من گذری پویمت از پی
بینم چو ترا طاقت رفتار نباشد
تا بوسه بجانست بده گرم که آید
روزی که فروشی و خریدار نباشد
انصاف ز شوخی چو تو بسیار نباشد
نزدیک من از لذت عشقش خبری نیست
آن دلشه کش یار دل آزار نباشد
ایکاش بخوابیت کشد تنک در آغوش
بخت من سرگشته چو بیدار نباشد
خواهم شب وصل تو کشم شمع بغیرت
تا سایۀ تو همکش دیوار نباشد
زان ناله کشم بر سر ایندام که ترسم
من میرم و صیاد خبردار نباشد
نی زنده هله نی بکشد نی کند آزاد
کافر بکمند تو گرفتار نباشد
گویمکه چو بر من گذری پویمت از پی
بینم چو ترا طاقت رفتار نباشد
تا بوسه بجانست بده گرم که آید
روزی که فروشی و خریدار نباشد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
جز دل ما که زیاد تو بپرواز آید
کس ندیده است کبوتر پی شهباز آید
غم معشوقۀ ما شاهد هر جائی نیست
بر سر عاشق دلداده بصد ناز آید
ره دراز است اگر ره ندهم بار سفر
دل ز چین سر زلف تو اگر باز آید
خال در پیش و سپاه و خط مشگین از پی
حبشی زاده نگر تا بچه اعزاز آید
بنگاهی همه خود باختی ایدل هیهات
باش کز پی حشم غمزۀ غماز آید
چو زنی تیر بنه مرهمش از بوسۀ نرم
مگذار ایندل پر درد بآواز آید
رخ بپوشان که حذر بایدش از عین کمال
آنکه در حسن و جمال از همه ممتاز آید
یکدلی خسته و صد تیر چنان کن باری
که دگر مرغ غریبی بچمن باز آید
گر بمژگان کشد از دیده دل ما چه عجب
هر چه گوبند از آنچشم فسونساز آید
گفتی ور عمر بود میکنم آغاز وفا
ترسم این عمر بانجام در آغاز آید
نه نوازد لب شو خم نه کشد چشم سیاه
اینچه روزی است که کارم همه از ناز آید
سر یک موی دو صد رشتۀ جان داد بیاد
هیچ معشوق ندیدیم که جانباز آید
دمبدم آندل سختم کشد و زنده کند
نیرّ از سنگ ندیدیم که اعجاز آید
ای امیر عرب از خاکدرت نیرّ را
گر برانی نرود ور برود باز آید
سزد ارپای نهد بر سر شاهان جهان
گر گدائی بغلامیت سرافراز آید
شعر من گر بسر تربت سعدی گذرد
کاروان شکر از مصر بشیراز آید
کس ندیده است کبوتر پی شهباز آید
غم معشوقۀ ما شاهد هر جائی نیست
بر سر عاشق دلداده بصد ناز آید
ره دراز است اگر ره ندهم بار سفر
دل ز چین سر زلف تو اگر باز آید
خال در پیش و سپاه و خط مشگین از پی
حبشی زاده نگر تا بچه اعزاز آید
بنگاهی همه خود باختی ایدل هیهات
باش کز پی حشم غمزۀ غماز آید
چو زنی تیر بنه مرهمش از بوسۀ نرم
مگذار ایندل پر درد بآواز آید
رخ بپوشان که حذر بایدش از عین کمال
آنکه در حسن و جمال از همه ممتاز آید
یکدلی خسته و صد تیر چنان کن باری
که دگر مرغ غریبی بچمن باز آید
گر بمژگان کشد از دیده دل ما چه عجب
هر چه گوبند از آنچشم فسونساز آید
گفتی ور عمر بود میکنم آغاز وفا
ترسم این عمر بانجام در آغاز آید
نه نوازد لب شو خم نه کشد چشم سیاه
اینچه روزی است که کارم همه از ناز آید
سر یک موی دو صد رشتۀ جان داد بیاد
هیچ معشوق ندیدیم که جانباز آید
دمبدم آندل سختم کشد و زنده کند
نیرّ از سنگ ندیدیم که اعجاز آید
ای امیر عرب از خاکدرت نیرّ را
گر برانی نرود ور برود باز آید
سزد ارپای نهد بر سر شاهان جهان
گر گدائی بغلامیت سرافراز آید
شعر من گر بسر تربت سعدی گذرد
کاروان شکر از مصر بشیراز آید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه شدی کار من دلشده یکسر میشد
یا تو سوی من و یا جان سوی تو بر میشد
یا ترا خون جفا با دل من برمیگشت
یا دل غمزده بر خوی تو خوگر میشد
یا صبا خرمن موی تو بغارت میداد
یا مرا راه بر آنخرمن عنبر میشد
یا همان دم که ترا عادت دیرین برگشت
عهد دیرینۀ من نیز از ایندو میشد
گر مرا دیده نبود از همه بهتر بودی
یا ترا روی نگوئی نه نکوتر میشد
میگشودم که از بن اشک دمادم چشمی
شاد بودم بخیالی که مصوّر میشد
یاد آنعهد که از خلوت انس من و دوست
همه بر چشم رقیبان سر نشتر میشد
من راو بودم و در بسته و همسایه بخواب
هر زمانم از رخش باده بساغر میشد
دیده سیر قدش از سر همه تا پا میکرد
جان فدای تنش از پا همه تا سر میشد
بتلطف برخم زلف معنبر میسود
هر زمانم که رخ از اشک مرا تر میشد
که چو گل بیخودم از ناز چو بلبل میکرد
گه چو پروانه مرا شمع منور میشد
هردم آئینۀ رخسار بآئین دگر
جلوه میداد مرا عالم دیگر میشد
او مرا تکیه بر آغوش چو مستان میداد
چونمرا دست بر آن سینۀ چون پر میشد
من بپاسش همه شب ریختمی اشک چو شمع
او چو از سر خوشی خواب به بستر میشد
منش از دیده همی لؤلؤ تر میدادم
او زلب قند همیداد و مکرر میشد
شرح حال دل آشفته بشبهای دراز
موبمو با سر آنزلف معنبر میشد
خواب بود اینکه من دلشده دیدم نیر
یا خیالی که بهوشم ز برابر میشد
یا تو سوی من و یا جان سوی تو بر میشد
یا ترا خون جفا با دل من برمیگشت
یا دل غمزده بر خوی تو خوگر میشد
یا صبا خرمن موی تو بغارت میداد
یا مرا راه بر آنخرمن عنبر میشد
یا همان دم که ترا عادت دیرین برگشت
عهد دیرینۀ من نیز از ایندو میشد
گر مرا دیده نبود از همه بهتر بودی
یا ترا روی نگوئی نه نکوتر میشد
میگشودم که از بن اشک دمادم چشمی
شاد بودم بخیالی که مصوّر میشد
یاد آنعهد که از خلوت انس من و دوست
همه بر چشم رقیبان سر نشتر میشد
من راو بودم و در بسته و همسایه بخواب
هر زمانم از رخش باده بساغر میشد
دیده سیر قدش از سر همه تا پا میکرد
جان فدای تنش از پا همه تا سر میشد
بتلطف برخم زلف معنبر میسود
هر زمانم که رخ از اشک مرا تر میشد
که چو گل بیخودم از ناز چو بلبل میکرد
گه چو پروانه مرا شمع منور میشد
هردم آئینۀ رخسار بآئین دگر
جلوه میداد مرا عالم دیگر میشد
او مرا تکیه بر آغوش چو مستان میداد
چونمرا دست بر آن سینۀ چون پر میشد
من بپاسش همه شب ریختمی اشک چو شمع
او چو از سر خوشی خواب به بستر میشد
منش از دیده همی لؤلؤ تر میدادم
او زلب قند همیداد و مکرر میشد
شرح حال دل آشفته بشبهای دراز
موبمو با سر آنزلف معنبر میشد
خواب بود اینکه من دلشده دیدم نیر
یا خیالی که بهوشم ز برابر میشد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
عنبرین موی تو بر طرف چمن میگذرد
یا ز گلزار ختا آهوی چین میگذرد
گرکند باز زهم کاکل مشگین تو باد
تا قیامت بخم و حلقه و چین میگذرد
شد ز دلها اثر تیر کمان دارانرا
همه بر گوش ز تیر تو طنین میگذرد
با سر زلف سیاه تو چه گویم که مرا
شب چنان میرود و روز چنین میگذرد
مه که بر چرخ برین میگذرد عادت اوست
عجب آنست که این مه بزمین میگذرد
زلفت آنمصحف رخسار که در بردارد
سست عهدیست که کارش بیمین میگذرد
دهنت داد بخط خال لب آری بملوک
کار چون تنگ شد از تاج و نگین میگذرد
خویشتن گم کند از دور چو بیند لب او
دیده چون تشنه که بر ماء معین میگذرد
گفت زاهد که نظر بر رخ خوبان نهی است
کافرم من که صریح از سر دین میگذرد
چشم مخمور تو بفروخت بهیچم آری
خواجه چونمست شد از ملک یمین میگذرد
گفتی آخر بدو بوسی بنوازم دل تو
به لبت کز دل من نیز یمین میگذرد
بچه عضویت نشانم که نداند چکند
شه چو بر صومعۀ راه نشین میگذرد
گر طبیبانه نیائی بسر خستۀ هجر
اگر امروز نه فردا به یقین میگذرد
باحذر باش از آنجعد معنبر نیرّ
مار زیباست که بر خلد برین میگذرد
یا ز گلزار ختا آهوی چین میگذرد
گرکند باز زهم کاکل مشگین تو باد
تا قیامت بخم و حلقه و چین میگذرد
شد ز دلها اثر تیر کمان دارانرا
همه بر گوش ز تیر تو طنین میگذرد
با سر زلف سیاه تو چه گویم که مرا
شب چنان میرود و روز چنین میگذرد
مه که بر چرخ برین میگذرد عادت اوست
عجب آنست که این مه بزمین میگذرد
زلفت آنمصحف رخسار که در بردارد
سست عهدیست که کارش بیمین میگذرد
دهنت داد بخط خال لب آری بملوک
کار چون تنگ شد از تاج و نگین میگذرد
خویشتن گم کند از دور چو بیند لب او
دیده چون تشنه که بر ماء معین میگذرد
گفت زاهد که نظر بر رخ خوبان نهی است
کافرم من که صریح از سر دین میگذرد
چشم مخمور تو بفروخت بهیچم آری
خواجه چونمست شد از ملک یمین میگذرد
گفتی آخر بدو بوسی بنوازم دل تو
به لبت کز دل من نیز یمین میگذرد
بچه عضویت نشانم که نداند چکند
شه چو بر صومعۀ راه نشین میگذرد
گر طبیبانه نیائی بسر خستۀ هجر
اگر امروز نه فردا به یقین میگذرد
باحذر باش از آنجعد معنبر نیرّ
مار زیباست که بر خلد برین میگذرد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
زلف جانان سحر از باد صبا در هم شد
عاقلان مژده که زنجیر جنون محکم شد
ساقی از نشئه مستی کله از سر نگرفت
گل و سنبل بهم آمیخت عجب عالم شد
سالها بود که دارا سر و سامانی بود
عاقبت در سر آنزلف خم اندر خم شد
ز خط سبز تو موئی بدو عالم ندهم
تا نگوئی سر موئی ز ارادت کم شد
گفتمش خون دل عاشق بیچاره که خورد
به تبسم نگهی کرد سخن مبهم شد
سر هر گل دل صد بلبل مسگین خونگشت
تا در این گلشن پر خار دلی خرم شد
گفتمش هیچ سر صحبت ماداری گفت
کی پریرا هوس انس بنی آدم شد
مشک با هیچ جراحت نشنیدم که بساخت
غیر زلفت که دل ریش مرا مرهم شد
کم مباد از سر من سایۀ اینغم نیرّ
کافتتاحی شد اگر کار مرا زینغم شد
عاقلان مژده که زنجیر جنون محکم شد
ساقی از نشئه مستی کله از سر نگرفت
گل و سنبل بهم آمیخت عجب عالم شد
سالها بود که دارا سر و سامانی بود
عاقبت در سر آنزلف خم اندر خم شد
ز خط سبز تو موئی بدو عالم ندهم
تا نگوئی سر موئی ز ارادت کم شد
گفتمش خون دل عاشق بیچاره که خورد
به تبسم نگهی کرد سخن مبهم شد
سر هر گل دل صد بلبل مسگین خونگشت
تا در این گلشن پر خار دلی خرم شد
گفتمش هیچ سر صحبت ماداری گفت
کی پریرا هوس انس بنی آدم شد
مشک با هیچ جراحت نشنیدم که بساخت
غیر زلفت که دل ریش مرا مرهم شد
کم مباد از سر من سایۀ اینغم نیرّ
کافتتاحی شد اگر کار مرا زینغم شد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
نگار من چو بتاراج عقل و دین خیزد
غبار لشگرش از ترک تا بچین خیزد
ملفق است بهم نیش و انگبین چه عجب
خطی سیه گر از آنسکان انگبین خیزد
زهی خلف که دمادم ز آسمان و زمین
بمادر و پدر پاکت آفرین خیزد
نه چونتو کوکب درخشان ز آسمان تابد
نه چونتو سروسهی قامت از زمین خیزد
بگلشن تو خزان و بهار یکسانت
چو گل بیاد خزان رفت یاسمین خیزد
زیکدو جرعه بگلزار چهره ده آبی
نظاره کن که چه گلهای آتشین خیزد
دو چشم مست دو لب مست و هرچه خواهی مست
نعوذ بالله اگر شحنه از کمین خیزد
غبار لشگرش از ترک تا بچین خیزد
ملفق است بهم نیش و انگبین چه عجب
خطی سیه گر از آنسکان انگبین خیزد
زهی خلف که دمادم ز آسمان و زمین
بمادر و پدر پاکت آفرین خیزد
نه چونتو کوکب درخشان ز آسمان تابد
نه چونتو سروسهی قامت از زمین خیزد
بگلشن تو خزان و بهار یکسانت
چو گل بیاد خزان رفت یاسمین خیزد
زیکدو جرعه بگلزار چهره ده آبی
نظاره کن که چه گلهای آتشین خیزد
دو چشم مست دو لب مست و هرچه خواهی مست
نعوذ بالله اگر شحنه از کمین خیزد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
نه من از تنگی دام است که در فریادم
می بنالم که بسر وقت رسد صیادم
سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم
کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
تیر کز شست بشد باز نگردد کمان
پند پیران چکنم منکه دل از کف دارم
گشت دور فلک از منت تعمیر مرا
خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
منکه از خلد برین دل نگران بستم بار
تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم
خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه
ترسم از بندگی خویش کند آزادم
گله از آدم خاکی نه طریق ادبست
گر چه آورد در این دیر خراب آبادم
لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک
باد این نخوت بیهوده دهد بربادم
نخورم غم که برد باز بدان گلشن قدس
علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم
وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس
آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم
می بنالم که بسر وقت رسد صیادم
سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم
کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
تیر کز شست بشد باز نگردد کمان
پند پیران چکنم منکه دل از کف دارم
گشت دور فلک از منت تعمیر مرا
خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
منکه از خلد برین دل نگران بستم بار
تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم
خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه
ترسم از بندگی خویش کند آزادم
گله از آدم خاکی نه طریق ادبست
گر چه آورد در این دیر خراب آبادم
لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک
باد این نخوت بیهوده دهد بربادم
نخورم غم که برد باز بدان گلشن قدس
علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم
وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس
آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خیز تا معتکف خانۀ خمار شویم
سر به پیشش بسپاریم و سبکبار شویم
زلف ساقی بکف آریم و ببانک و دف و چنگ
مست از خانه سوی کوچه و بازار شویم
دمبدم با رخ افروخته از آتش می
همچو طاووس پی جلوه و رفتار شویم
شحنه گر خرقه و دستار به یغما ببرد
گو ببر چند خر خرقه و دستار شویم
چون ز زلف تو توان سبحه و زناری بست
ما چرا لاوه پی سیحه و زنار شویم
با نسیمی که ز کوی مه کنعان آید
زشت باشد به تنعم سوی گلزار شویم
با تو ما را خبر از خویشی و خودبینی نیست
که اناالحق زده حلاج سردار شویم
کام ما بس ز تو کز کوی تو بوئی شنویم
ما که باشیم ترا طالب دیدار شویم
سر آزاده و لاشور شر آرد برخیز
سر زلفی بکف آریم و گرفتار شویم
آخر از خمر جنان مست چو باید بودن
ما که مستیم از اول ز چه هشیار شویم
خستگانرا ز شکر خنده دهد آبحیات
خوش طبیبی است بیا تا همه بیمار شویم
قیمت لعل لب یار بجان شد نیر
گوهر ارزان شده بازآ که خریدار شویم
از پس مرگ چو خاک قدمی باید بود
به که خاک قدم شاه جهاندار شویم
شیر حق داور دین آنکه بمه ناز کشیم
با سگان سر کوی وی اگر یار شویم
سر به پیشش بسپاریم و سبکبار شویم
زلف ساقی بکف آریم و ببانک و دف و چنگ
مست از خانه سوی کوچه و بازار شویم
دمبدم با رخ افروخته از آتش می
همچو طاووس پی جلوه و رفتار شویم
شحنه گر خرقه و دستار به یغما ببرد
گو ببر چند خر خرقه و دستار شویم
چون ز زلف تو توان سبحه و زناری بست
ما چرا لاوه پی سیحه و زنار شویم
با نسیمی که ز کوی مه کنعان آید
زشت باشد به تنعم سوی گلزار شویم
با تو ما را خبر از خویشی و خودبینی نیست
که اناالحق زده حلاج سردار شویم
کام ما بس ز تو کز کوی تو بوئی شنویم
ما که باشیم ترا طالب دیدار شویم
سر آزاده و لاشور شر آرد برخیز
سر زلفی بکف آریم و گرفتار شویم
آخر از خمر جنان مست چو باید بودن
ما که مستیم از اول ز چه هشیار شویم
خستگانرا ز شکر خنده دهد آبحیات
خوش طبیبی است بیا تا همه بیمار شویم
قیمت لعل لب یار بجان شد نیر
گوهر ارزان شده بازآ که خریدار شویم
از پس مرگ چو خاک قدمی باید بود
به که خاک قدم شاه جهاندار شویم
شیر حق داور دین آنکه بمه ناز کشیم
با سگان سر کوی وی اگر یار شویم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
اگر بلبل بدل داغی ز جور باغبان دارد
در آتش من که با من نوگل من سرگران دارد
بیابانی است بی پایان من آن سرگشته آهوئی
که هر سو رو کند صیاد تیری در کمان دارد
که اینحال عجب یا رب نهان با محتسب گوید
که شوخی دل ز من برده است و روی از من نهان دارد
ز لب خندی مرا از گریه دامن پر گهر کردی
مگر لعل لبت خاصیت شه گوهران دارد
بامید گهر خود را بدریا میزدی ای دل
نگفتم زینهوس بگذر که دریا بیم جان دارد
ز گلبانگ عراقی آتشم در پرده زن مطرب
که مرغ جان ملال از خاک آذربایجان دارد
بهر گامی هزاران دل بپای ناقه میغلطد
کدامین دلستان یا رب در اینمحمل مکان دارد
صبا آهسته بگذر زانمعنبر زلف خم در خمر
هزاران طایر پر بسته در وی آشیان دارد
در آتش من که با من نوگل من سرگران دارد
بیابانی است بی پایان من آن سرگشته آهوئی
که هر سو رو کند صیاد تیری در کمان دارد
که اینحال عجب یا رب نهان با محتسب گوید
که شوخی دل ز من برده است و روی از من نهان دارد
ز لب خندی مرا از گریه دامن پر گهر کردی
مگر لعل لبت خاصیت شه گوهران دارد
بامید گهر خود را بدریا میزدی ای دل
نگفتم زینهوس بگذر که دریا بیم جان دارد
ز گلبانگ عراقی آتشم در پرده زن مطرب
که مرغ جان ملال از خاک آذربایجان دارد
بهر گامی هزاران دل بپای ناقه میغلطد
کدامین دلستان یا رب در اینمحمل مکان دارد
صبا آهسته بگذر زانمعنبر زلف خم در خمر
هزاران طایر پر بسته در وی آشیان دارد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جان در خور خدنگ تو ابرو کمان نبود
ورنه دل رقیق تو نامهربان نبود
صد بار کشته بود ز جورم نهیب هجر
گر بوسۀ وداع مر احرز جان نبود
دیدم بخواب دوش که هم بستر منی
هر گر به بخت خفته مرا اینگمان نبود
گفتم ببوسه جان دهمت سر کشیدو گفت
در ملک حسن بوسه چنان رایگان نبود
هر صبحدم که بی تو به بستم بناقه باز
فریاد من کم از جرس کاروان نبود
ورنه دل رقیق تو نامهربان نبود
صد بار کشته بود ز جورم نهیب هجر
گر بوسۀ وداع مر احرز جان نبود
دیدم بخواب دوش که هم بستر منی
هر گر به بخت خفته مرا اینگمان نبود
گفتم ببوسه جان دهمت سر کشیدو گفت
در ملک حسن بوسه چنان رایگان نبود
هر صبحدم که بی تو به بستم بناقه باز
فریاد من کم از جرس کاروان نبود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در قیامت اگرم زلف تو زنجیر شود
دل ز دوزخ میر اندیشه که دلگیر شود
جان شیرین من است آنلب میگون جانا
حاش لله که کس از جان چنین سیر شود
تا نظر میرود از موی تو سر پیدانیست
وای بر دل اگر این رشته گرهگیر شود
زود میری تو و من تشنۀ دیرین بلبت
صلح و جنگ من و تو تا بچه تدبیر شود
ترسم از نر می آنغبغب سیمین و لطیف
پای دل لغز دو در چاه سرازی شود
تیغ ابروی تو در دست دو چشم تو خطاست
کایندوگر مست شود فتنه جهانگیر شود
سخن از نقطۀ موهوم تو سر بست عجیب
کاین توّهم نه خیالی است که تصویر شود
خون من لوث شد اینغمزۀ مستانه مترس
این نه خونی است که تنها بتو پاگیر شود
مست دیدار تو از سنگ گریزد هیهات
رو به ارزین می مستانه خورد شیر شود
خون دل پاک در اول نظرم خورد چو شیر
نیرّ اینطفل نیاسود که خون شیر شود
گفتی اینجان بچه کار آیدت ای عاشق پیر
دارم اینجان که نثار قدم میر شود
آن امیر عرب و سیف جهانگیر نبی
کاد اگر نیست جهان گو همه شمشیر شود
نعت ذات تو شها خواهم اگر شرح دهم
ترسم عالم همه پر نعرۀ تکفیر شود
نی همان به که ز اوصاف تو لب بربندم
خواب از آن پایه گذشته است که تعبیر شود
دل ز دوزخ میر اندیشه که دلگیر شود
جان شیرین من است آنلب میگون جانا
حاش لله که کس از جان چنین سیر شود
تا نظر میرود از موی تو سر پیدانیست
وای بر دل اگر این رشته گرهگیر شود
زود میری تو و من تشنۀ دیرین بلبت
صلح و جنگ من و تو تا بچه تدبیر شود
ترسم از نر می آنغبغب سیمین و لطیف
پای دل لغز دو در چاه سرازی شود
تیغ ابروی تو در دست دو چشم تو خطاست
کایندوگر مست شود فتنه جهانگیر شود
سخن از نقطۀ موهوم تو سر بست عجیب
کاین توّهم نه خیالی است که تصویر شود
خون من لوث شد اینغمزۀ مستانه مترس
این نه خونی است که تنها بتو پاگیر شود
مست دیدار تو از سنگ گریزد هیهات
رو به ارزین می مستانه خورد شیر شود
خون دل پاک در اول نظرم خورد چو شیر
نیرّ اینطفل نیاسود که خون شیر شود
گفتی اینجان بچه کار آیدت ای عاشق پیر
دارم اینجان که نثار قدم میر شود
آن امیر عرب و سیف جهانگیر نبی
کاد اگر نیست جهان گو همه شمشیر شود
نعت ذات تو شها خواهم اگر شرح دهم
ترسم عالم همه پر نعرۀ تکفیر شود
نی همان به که ز اوصاف تو لب بربندم
خواب از آن پایه گذشته است که تعبیر شود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
شانه هر دم که بر آنکاکل مشگین گذرد
وه چه گویم که چها بر دل خونین گذرد
کاش یکسر هم بر چشم من آید ز خطا
هر خدنگی که از آن ابروی پر چین گذرد
ایندل و این تو که دست از سر خود بردارد
شه چو در کلبۀ رستائی مسکین گذرد
منعم از عشق جوانان مکن ایناصح پیر
بس قبیح است که پیری کهن از دین گذرد
گه بکهسار گهی راز بصحرا گویم
بو که ویسی ز خدا بر سر رامین گذرد
دیر ماندی بدم ایصبح سعادی بگذار
دانۀ اشک من از خوشۀ پروین گذرد
تا نفس دارم از ایندرد بنالم حاشا
خنک آنروز که جانانه ببالین گذرد
حور عین گرگذرد بر سرم از کوی بهشت
نه من از دوست نه فرهاد ز شیرین گذرد
عاشق از حیرت وصلت سر و جان و دل و دین
همه در دست و نداند ز کدامین گذرد
چند گفتم بدل آنروز که او چشم گشود
بس کن از قهقهه ایکبک که شاهین گذرد
با چنین ساعد دلبند خصومت جهل است
بگذارید که خون تا ز سر زین گذرد
مگر آندل که بر او عشق ندارد نیرّ
سنگ باشد ز چنین لعبت سیمین گذرد
وه چه گویم که چها بر دل خونین گذرد
کاش یکسر هم بر چشم من آید ز خطا
هر خدنگی که از آن ابروی پر چین گذرد
ایندل و این تو که دست از سر خود بردارد
شه چو در کلبۀ رستائی مسکین گذرد
منعم از عشق جوانان مکن ایناصح پیر
بس قبیح است که پیری کهن از دین گذرد
گه بکهسار گهی راز بصحرا گویم
بو که ویسی ز خدا بر سر رامین گذرد
دیر ماندی بدم ایصبح سعادی بگذار
دانۀ اشک من از خوشۀ پروین گذرد
تا نفس دارم از ایندرد بنالم حاشا
خنک آنروز که جانانه ببالین گذرد
حور عین گرگذرد بر سرم از کوی بهشت
نه من از دوست نه فرهاد ز شیرین گذرد
عاشق از حیرت وصلت سر و جان و دل و دین
همه در دست و نداند ز کدامین گذرد
چند گفتم بدل آنروز که او چشم گشود
بس کن از قهقهه ایکبک که شاهین گذرد
با چنین ساعد دلبند خصومت جهل است
بگذارید که خون تا ز سر زین گذرد
مگر آندل که بر او عشق ندارد نیرّ
سنگ باشد ز چنین لعبت سیمین گذرد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عمری که بی تو ای مه نوشاد میرود
سر داده خرمنی است که بر باد میرود
دور از کنار یار ز دریای چشم من
رودیست دجلۀ که به بغداد میرود
شیرین بکام جوئی و پرویز در نشاط
غافل ز خون که از دل فرهاد میرود
جز من بهر که مینگری در حضور تو
افسرده خاطرآمد و دلشاد میرود
مستانه میخرامد و دل از پیش دوان
آهو نگر که از پی صیاد میرود
خلقی بدام بسته و خود همچو سروناز
بنگر چگونه سر خوش و آزاد میرود
سر داده خرمنی است که بر باد میرود
دور از کنار یار ز دریای چشم من
رودیست دجلۀ که به بغداد میرود
شیرین بکام جوئی و پرویز در نشاط
غافل ز خون که از دل فرهاد میرود
جز من بهر که مینگری در حضور تو
افسرده خاطرآمد و دلشاد میرود
مستانه میخرامد و دل از پیش دوان
آهو نگر که از پی صیاد میرود
خلقی بدام بسته و خود همچو سروناز
بنگر چگونه سر خوش و آزاد میرود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
این خودسری که زلف تو ایدلربا کند
با روزگار غمزدگان تا چها کند
زلف از کنار چاه زنخدان مگیر باز
بگذار دستگیری افتادها کند
گشتم اسیر غمزۀ طفلی که صید دل
هر لحظه دست گیردو بازش رها کند
مست است کرده ناوک مژگان بسینه راست
ایدل بهوش باش که ترسم خطا کند
افتاده زاهدان بهم از بخل یکدگر
ساقی کجاست کاو در میخانه وا کند
عاشق هزار جان بلب آرد ز انتظار
تا لعل دلکش تو بعهدی وفا کند
من جانسپار و غمزۀ شوخ تو جانستان
ناصح در اینمیانه فضولی چرا کند
نیرّ تطاولی که به بیگانه کس نکرد
چشمان مست او همه با آشنا کند
با روزگار غمزدگان تا چها کند
زلف از کنار چاه زنخدان مگیر باز
بگذار دستگیری افتادها کند
گشتم اسیر غمزۀ طفلی که صید دل
هر لحظه دست گیردو بازش رها کند
مست است کرده ناوک مژگان بسینه راست
ایدل بهوش باش که ترسم خطا کند
افتاده زاهدان بهم از بخل یکدگر
ساقی کجاست کاو در میخانه وا کند
عاشق هزار جان بلب آرد ز انتظار
تا لعل دلکش تو بعهدی وفا کند
من جانسپار و غمزۀ شوخ تو جانستان
ناصح در اینمیانه فضولی چرا کند
نیرّ تطاولی که به بیگانه کس نکرد
چشمان مست او همه با آشنا کند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تا سر کار تو با خانۀ خمار افتاد
راز سر بستۀ ما بر سر بازار افتاد
بسر زلف تو آویخت دل ازچاه زنخ
کار زندانی عشقت بسر دار افتاد
دل ز سر حلقۀ زلفت نبرد راه بجای
همچو آن نقطه که اندر کف پرکار افتاد
ای پسر تابکی آنروز نهان در خم زلف
پرده بگشا که مرا پرده ز اسرار افتاد
غالباً ره نبرد عاشق صادق سوی وصل
اندرین کار مرا تجربه بسیار افتاد
دل دیوانه که شد واله آن نرگس مست
هوشیاریست که با مردم خمار افتاد
سخنت گر چه لطیف است سرا پا نیرّ
لب فروبند که در قافیه تکرار افتاد
راز سر بستۀ ما بر سر بازار افتاد
بسر زلف تو آویخت دل ازچاه زنخ
کار زندانی عشقت بسر دار افتاد
دل ز سر حلقۀ زلفت نبرد راه بجای
همچو آن نقطه که اندر کف پرکار افتاد
ای پسر تابکی آنروز نهان در خم زلف
پرده بگشا که مرا پرده ز اسرار افتاد
غالباً ره نبرد عاشق صادق سوی وصل
اندرین کار مرا تجربه بسیار افتاد
دل دیوانه که شد واله آن نرگس مست
هوشیاریست که با مردم خمار افتاد
سخنت گر چه لطیف است سرا پا نیرّ
لب فروبند که در قافیه تکرار افتاد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
انس من ایشیخ با می است و دف و عود
می نتوان کرد ترک عادت معهود
میدهد امشب نوید مرغ سلیمان
مطرب شیرین زبان به نغمه داود
ساقی مجلس گشود زلف سمن سا
مجلسیان پر کنید دامن مقصود
ملک جهان گو مباش که پر کرد
دولت وصل ایاز دیدۀ محمود
چشم زلیخا گر اینجمال ببیند
یوسف خود را دهد بدرهم معدود
محتسبا باش تا رسم بخرابات
خرده مینا بدست و خرقۀ می آلود
خیز که خفتی و رفت قافله صبح
نوبت نالیدنست ایدل خوشنود
واله پروانه ام که تا بر معشوق
بال و پر خویشتن نسوخت نیاسود
مطرب خوشگو ز طبع روشن نیرّ
باز کش امشب بتار لؤلؤ منضود
می نتوان کرد ترک عادت معهود
میدهد امشب نوید مرغ سلیمان
مطرب شیرین زبان به نغمه داود
ساقی مجلس گشود زلف سمن سا
مجلسیان پر کنید دامن مقصود
ملک جهان گو مباش که پر کرد
دولت وصل ایاز دیدۀ محمود
چشم زلیخا گر اینجمال ببیند
یوسف خود را دهد بدرهم معدود
محتسبا باش تا رسم بخرابات
خرده مینا بدست و خرقۀ می آلود
خیز که خفتی و رفت قافله صبح
نوبت نالیدنست ایدل خوشنود
واله پروانه ام که تا بر معشوق
بال و پر خویشتن نسوخت نیاسود
مطرب خوشگو ز طبع روشن نیرّ
باز کش امشب بتار لؤلؤ منضود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
یارب آنخال که ما را شد از او روز سیاه
ببلای خم زلف تو گرفتار آید
دم جان بخش مسیحاست سحرخیزانرا
شعلۀ آه که از سینۀ افکار آید
زلفت ار برد بیغما دل شهری چه عجب
هر چه گویند از آنرهزن طرّار آید
ایدل غمزده خوابی که شب از نیمه گذشت
وقت آنست که همسایه زنهار آید
واعظانرا رسد از زمزمۀ عشق بگوش
سیحه درهم گسلد مست ببازار آید
اینکه بیمار غمت کرد ز دوری نیرّ
دل قوی دار که خود نیز پرستار آید
ببلای خم زلف تو گرفتار آید
دم جان بخش مسیحاست سحرخیزانرا
شعلۀ آه که از سینۀ افکار آید
زلفت ار برد بیغما دل شهری چه عجب
هر چه گویند از آنرهزن طرّار آید
ایدل غمزده خوابی که شب از نیمه گذشت
وقت آنست که همسایه زنهار آید
واعظانرا رسد از زمزمۀ عشق بگوش
سیحه درهم گسلد مست ببازار آید
اینکه بیمار غمت کرد ز دوری نیرّ
دل قوی دار که خود نیز پرستار آید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
محتسب با ساغر می گرد مرا سر بشکند
با کم از سر نیست ز آن ترسم که ساغر بشکند
تا شنیدستم که دل بشکسته دارد دوست دوست
من بموئی بسته ام دل تا مکرر بشکند
ای مساعد کوکب آن جانی که جانانش ستد
وی همایون روزگار آن دل که دلبر بشکند
چون بصیدم سر دهی شاهین چشم آهسته ده
تیز پرواز است ترسم ناگهش پر بشکند
شیخ را گردن شکست از بار دستار گران
بار وی یا رب گران کن بار دیگر بشکند
شانه در آئینه مرگ ما مصوّر میکند
تا ترا بر رخ یکی زلف معنبر بشکند
با کم از سر نیست ز آن ترسم که ساغر بشکند
تا شنیدستم که دل بشکسته دارد دوست دوست
من بموئی بسته ام دل تا مکرر بشکند
ای مساعد کوکب آن جانی که جانانش ستد
وی همایون روزگار آن دل که دلبر بشکند
چون بصیدم سر دهی شاهین چشم آهسته ده
تیز پرواز است ترسم ناگهش پر بشکند
شیخ را گردن شکست از بار دستار گران
بار وی یا رب گران کن بار دیگر بشکند
شانه در آئینه مرگ ما مصوّر میکند
تا ترا بر رخ یکی زلف معنبر بشکند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
بکش ایدوست نداریم ز حکم تو گزیر
گر بکیش تو گناه است ترحم با سیر
دوست با جان من آنکرد که ماهی بکتان
عشق با صبر من آن کرد که آتش بحریر
گفتم از حسرت عناب لبت خواهم مرد
گفت سیب ز نخم بین و دگر بار بمیر
گر بحکم سر زلفت ننهم گردن طوع
چکنم با که شکایت کنم از دست امیر
سر شوریده مپندار بخود باز آید
تا نه زان ناقۀ کاکل شنود بوی عبیر
غائب از ما مشو ایمهر درخشان که بعمر
با چراغت نتوان یافت در آفاق نظیر
پای من لنگ و سر آب بصد مرحله دور
چکند تشنه نمیرد به بیابان ز هجیر
یا رب اینخر من گل چشم جهان سیر کند
ز چه از روی نشود چشم من دلشده سیر
دلبر آمد بسر کشته خود لیک چه سود
طبل واپس بزن از شست کمان رفت چو تیر
طوق موئی به بناگوش زد و گفت ببوس
پی نبردم که همان قصۀ چاهست و ضریر
نبش زین پیش مزن بر دلم از ناوک ناز
ایجوان بخت بیندیش ز آه دل پیر
بعد مرگ ار شنوم بوی تو از باد صبا
آن کند با من خاکی که به یعقوب بشیر
من که در گوشۀ ابروی تو حبس نظرم
ایشهنشه نظر از حبس نظر باز مگیر
شعر سعدی همه دلبند و ملیح است ولیک
نیرّّ انظم تو کو برد ز خواجو و ظهیر
لب فرو بند ز نتشبیب و برافشان دُرتاب
ز ثنای شه مهر افسرا و رنگ غدیر
نقش برد از عمل آئینۀ حسن ازل
که ز نوک قلمش یافت هیولان تصویر
دارم امید که جرمم بعطا در گذرد
که خداوند کریم است و شه عذر پذیر
گر بکیش تو گناه است ترحم با سیر
دوست با جان من آنکرد که ماهی بکتان
عشق با صبر من آن کرد که آتش بحریر
گفتم از حسرت عناب لبت خواهم مرد
گفت سیب ز نخم بین و دگر بار بمیر
گر بحکم سر زلفت ننهم گردن طوع
چکنم با که شکایت کنم از دست امیر
سر شوریده مپندار بخود باز آید
تا نه زان ناقۀ کاکل شنود بوی عبیر
غائب از ما مشو ایمهر درخشان که بعمر
با چراغت نتوان یافت در آفاق نظیر
پای من لنگ و سر آب بصد مرحله دور
چکند تشنه نمیرد به بیابان ز هجیر
یا رب اینخر من گل چشم جهان سیر کند
ز چه از روی نشود چشم من دلشده سیر
دلبر آمد بسر کشته خود لیک چه سود
طبل واپس بزن از شست کمان رفت چو تیر
طوق موئی به بناگوش زد و گفت ببوس
پی نبردم که همان قصۀ چاهست و ضریر
نبش زین پیش مزن بر دلم از ناوک ناز
ایجوان بخت بیندیش ز آه دل پیر
بعد مرگ ار شنوم بوی تو از باد صبا
آن کند با من خاکی که به یعقوب بشیر
من که در گوشۀ ابروی تو حبس نظرم
ایشهنشه نظر از حبس نظر باز مگیر
شعر سعدی همه دلبند و ملیح است ولیک
نیرّّ انظم تو کو برد ز خواجو و ظهیر
لب فرو بند ز نتشبیب و برافشان دُرتاب
ز ثنای شه مهر افسرا و رنگ غدیر
نقش برد از عمل آئینۀ حسن ازل
که ز نوک قلمش یافت هیولان تصویر
دارم امید که جرمم بعطا در گذرد
که خداوند کریم است و شه عذر پذیر