عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ز من ترسم عنان آن نرگس جادو بگرداند
بگردد روی بخت از من، گر از من رو بگرداند
دلم را ضعف غالب شد، ز ننگ لاغری ترسم
عنان از صید من عشق قوی بازو بگرداند
بود گر سبحه از خاکم، مسلمان بگسلد تارش
شوم گر شعله، ز آتش روی خود هندو بگرداند
نه تنها بت ز من برگشته همچون روزگار من
ز ننگ سجده‌ام، محراب هم ابرو بگرداند
به بازار جهان، جنس وفا را کس نمی‌گیرد
دلم تا کی متاع خویش را هر سو بگرداند
نسیم صبحدم هرچند باشد محرم گلشن
گر از رشکم شود آگاه، از ره رو بگرداند
به جست و جوی او هر لحظه صد ره چشم گریانم
مرا چون قطره خون بر سر هر مو بگرداند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید
کس شعله را به خار چنین مهربان ندید
یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت
چون دلنشینی قفس از آشیان ندید
تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت
کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید
گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت
تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید
کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟
تا سینه پای تیر ترا در میان ندید
گو دیده مرا پی ابروی او ببین
آن‌کس که بحر را پی کشتی روان ندید
یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را
آیینه کس همیشه در آیینه‌دان ندید
رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن
دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید
هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی
آن گلبنم که تربیت باغبان ندید
می‌دید کاش گونه زردم در آینه
آن‌کس که روی آینه را زرنشان ندید
کام دلم ز سیر کواکب روا نشد
لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رفتم به بوستان که دلم وا شود، نشد
گفتم که درد عشق مداوا شود، نشد
سودا به شهر و کوی بود، نی به کوه و دشت
مجنون خیال کرد که رسوا شود، نشد
امروز غربتم به جزای عمل رساند
گفتم مگر که وعده به فردا شود، نشد
عمری چو نقش پا به سر کوی انتظار
چشمم به راه بود که پیدا شود، نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
آسیب واعظان به ایاغم نمی‌رسد
از باد، آفتی به چراغم نمی‌رسد
از بس که باز می‌کنم از کار دل گره
ناخن به تازه‌کردن داغم نمی‌رسد
گلشن پر از گل است، ولیکن ز هیچ گل
بوی محبتی به دماغم نمی‌رسد
عشق است نخل میوه باغ دلم، ازان
دست کسی به میوه باغم نمی‌رسد
قدسی ز خیل گمشدگان محبتم
از جستجو کسی به سراغم نمی‌رسد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
دلم بهر قفس پرواز می‌کرد، از چمن رفتم
فرو نگرفت در غربت دلم، سوی وطن رفتم
به هجر و وصل این گلشن، نکردم نوبر شادی
چو غنچه تنگدل زادم، چو گل خونین کفن رفتم
ز خامی‌های من ای شمع اگر افسرده شد مجلس
تو بنشین با حریفان گرم کن صحبت، که من رفتم
ملالی بود اگر از بودنم در خاطر یاران
بشارت باد ایشان را، که من زین انجمن رفتم
به حسرت با لب خشک از کنار جوی برگشتم
ز گلشن ناامید از جلوه سرو و سمن رفتم
ندارد جز لب حسرت گزیدن بهره‌ای عاشق
به حسرت عمرها دنبال آن سیب ذقن رفتم
ندیدم در چمن آن گل که من می‌خواستم قدسی
بشارت باد مرغان چمن را کز چمن رفتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
نپیماید کسی راه حرم، گر من ز پا افتم
نداند سجده بت، از برهمن گر جدا افتم
به صد شمشیر، کوته کی شود دست تمنایم
سر ببریده فتراک تو جوید، گر ز پا افتم
نمی‌خوانم فسون عقل تا صید جنون گردم
نمی‌بندم به گردن حرز، شاید در بلا افتم
فغانم زنده دارد ناله مرغان گلشن را
مزار بلبلان گردد چمن گر از نوا افتم
من آن مرغم که گر از آشیان غم هوا گیرم
همان ساعت چو مرغ تازه پرواز از هوا افتم
فریب آشنایان بین، که روز وصل جانان هم
به فکر ناامیدی از نگاه آشنا افتم
دماغم برنمی‌تابد ز سودا عطر گل قدسی
همان بهتر که روزی چند از چشم صبا افتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
یاد باد آن کز گلی در سینه خاری داشتم
بر سر مژگان ز خون دل بهاری داشتم
وقت آن زلف پریشان خوش، که از سودای او
خاطر جمع و دل امیدواری داشتم
تا غمش در سینه بود، اسباب عیشم کم نبود
روزگار خوش، کزو خوش روزگاری داشتم
تا نشستم در میان بزم، وقتم خوش نشد
وقت خوش آن بود کز مجلس کناری داشتم
آستین از لطف بر آیینه قدسی کشید
ورنه کی از یار بر خاطر غباری داشتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بسی منزل بریدم تا شب غم را سحر کردم
چو صبح از پا گر افتادم، به دامن راه سر کردم
به صحرا برد خوش خوش، خار خار داغ سودایم
مگر روزی چراغی از چراغ لاله بر کردم؟
ازان دردی که از خود هم نهان می‌داشتم عمری
ز بس فریاد، امشب عالمی را هم خبر کردم
به روی باده روشن گشت چشمم عاقبت قدسی
چراغ دیده خود را چو جام از شیشه بر کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
تا شد زبان گره چو جرس، بر فغان زدیم
گویا برای ناله گره بر زبان زدیم
رنگ شکسته، فال محبت بود، ازان
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
از هر سری، چو کوه، صدایی بلند شد
انگشت شکوه بر لب کون و مکان زدیم
غیر از حدیث مطرب و می هرچه خوانده شد
در حالت مطالعه‌اش بر کران زدیم
تا دیگران هنر نشمارند عیب ما
دامن به عیب‌جویی خود بر میان زدیم
در کوی یار، عمر به افسانه سر شد
تا قفل خواب بر مژه پاسبان زدیم
هرگز به عشق، ناله ما این اثر نداشت
تیری چو کودکان به غلط بر نشان زدیم
شست آب دیده نقش عمارت ز روزگار
نقش دگر بر آب درین خاکدان زدیم
خوردیم باده کهن از دست نوخطی
آتش ز رشک در دل پیر و جوان زدیم
قدسی ز بی‌نشانی خود چون زنیم لاف؟
بر سینه مهر داغ ز بهر نشان زدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
ما حرف سود خویش برای زیان زدیم
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
من بعد، ما و حلقه رندان، چه سود کرد
چندان که حلقه بر در هفت آسمان زدیم
طول امل درازتر از روزگار بود
در زلف یار، دست ز کار جهان زدیم
ما را حجاب دام، نفس در قفس شکست
یک بار اگر به سهو، دم از آشیان زدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
بیا ای عشق، ننگ عافیت از سرم وا کن
دلم را طاقت غم ده، سرم را گرم سودا کن
شب تنهایی‌ام مشرق ز یادش رفته، ای گردون
رهی دیگر برای مطلع خورشید پیدا کن
گل خودروی من، آهنگ سیر بوستان دارد
برو ای دیده و در چشم نرگس خویش را جا کن
مرا خوانی به بزم خود، دهی پهلوی غیرم جا
خسک در دیده‌ام ریزی و گویی گل تماشا کن
اگر خواهی که ره بیرون بری از شام تنهایی
برو چون آسمان هر صبح خورشیدی مهیا کن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خموش می‌کند دلیر تماشای ماه من
من بعد، چشم آینه و دود آه من
تا چشم باز می‌کنم، از پیش رفته‌ای
چون شمع، کاش بر مژه بودی نگاه من
کوتاه بهترست شب ناامیدی‌ام
مگشا گره ز طره بخت سیاه من
در دیده‌ام ز روی تو آتش فتاده‌است
روشن شود چراغ ز تاب نگاه من
نارسته زرد بود مرا سبزه امید
رنگی نبرده باد خزان از گیاه من
قدسی، نسیم باغچه ناامیدی‌ام
بر گلشن امید، نیفتاده راه من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
می‌شود هر دم پریشان زلف بر رخسار او
کز پریشان خاطری یادش دهد هر تار او
از بیابان محبت سرسری مگذر چو باد
کز گریبان گل دمد، دامن چو گیرد خار او
بر سر کویش مسیحا تن به بیماری دهد
تا کند چون ناتوانان تکیه بر دیوار او
باغ امید مرا ترسم نماند میوه‌ای
ناامیدی چند سازد رخنه در دیوار او؟
خشت خشت خانه گل را صبا بر باد داد
با وجود آنکه عمری بود خود معمار او
در میان خنده، چشم گل ز شبنم شد پر آب
صبحدم چون کرد بلبل ناله‌ای در کار او
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مردم ز تیرگی، نفسی بی‌نقاب شو
روزم سیاه شد، مدد آفتاب شو
بی فیض شعله، قرب خرابات مشکل است
خواهی رسی به مجلس مستان، کباب شو
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
دیگر نمی‌خورم غم دل، گو خراب شو
لب خشک بایدم ز جهان شد، مرا که گفت
چون تشنگان فریفته این سراب شو؟
قدسی کسی که او مژه‌ای تر نمی‌کند
گو چون حباب، چشمش ازین شرم آب شو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
..............................
..............................ون آهسته آهسته
مگر امید دارد کان پری روزی به دام افتد؟
که دل در سینه می‌خواند فسون آهسته آهسته
دلی کو پاره‌ای عاشق نباشد، نیست نقص عشق
که نور ماه نو گردد فزون آهسته آهسته
چنین گر فکر گیسویت ز تاب دل فزون باشد
شود سودای او در سر جنون آهسته آهسته
ز بس با یکدگر کردند خصمی بر سر عشقت
میان دیده و دل خاست خون آهسته آهسته
چنین کز شوق رویت خون به هر نظّاره‌ای ریزد
ز چشم ما نگاه آید برون آهسته آهسته
مسیحا را نشاید دعوی اعجاز با لعلت
که می‌آید به دامت از فسون آهسته آهسته
غرض ناکامی است از عشق، اگر نه کوهکن، قدسی
چرا می‌کند جان در بیستون آهسته آهسته؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
می‌کنم در بوستان با عندلیبان شیونی
ورنه گل را کی پسند افتد نوای چون منی
تا دم مردن فغانم در هوای یک گل است
نیستم بلبل که باشم هر نفس در گلشنی
تو نکونامی و من بدنام و مردم عیب‌جو
همرهی عیب است عیب، از چون تویی با چون منی
بیخودم دارد، اگر یک قطره، گر یک ساغرست
دل چو سوزد، خواه از یک شعله، خواه از گلخنی
صبر آنم کو، که شام هجر گیرم گوشه‌ای؟
دست آنم کو، که صبح وصل گیرم دامنی؟
یوسف من بوی پیراهن ز من دارد دریغ
پیر کنعان ورنه بویی یافت از پیراهنی
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۳۳
از چاک دلم خنده غم‌آلود برآید
آری، که ز ماتم‌کده خشنود برآید؟
من صبح و تو خورشید چو خواهی که نمانم
نزدیکتر آ، تا نفسم زود برآید
نقش قدم ناقه بود کوکب مسعود
آن را که درین بادیه مقصود برآید
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
یک قوم، امیدوار از روز نخست
قومی شده ناامید از همت سست
ای عشق، سپرده‌اند خلقی به تو دل
تا کوزه که را برآید از آب، درست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
دارد ز فریب، چرخ بازیچه‌پرست
محروم ز تحصیل مرادم، پیوست
گل بسته به رشته و فکنده‌ست به راه
تا دست برم که گیرمش، رفته ز دست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
هر دل که ازو عشق شماری نگرفت
بگداخت زر خویش و عیاری نگرفت
عاشق گردید و ره به معشوق نبرد
شد گرد، ولی پی سواری نگرفت