عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
منم نزاریِ قلاّشِ رندِ عاشقِ مست
هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست
دلم ز خرقۀ ناموس زاهدان بگرفت
مریدِ خم چه عجب گر ز خانقاه بجست
برو تکی ز پَسَم می زنند و می گویند
که شیخ باز شرابک بخورد و توبه شکست
به گردنِ من اگر خونِ توبه نیست حلال
حرام زاده چرا طعنه می زند پیوست
اگر به زرق روم ازرقی توانم داشت
و گر چو سرو نباشم قبا نیارم بست
نصیحتم مکن ای یار لطف کن برخیز
محبّت است و لیکن به دشمنی بنشست
کنون محّبِ جوانم مریدِ پیر نی ام
غلامِ زاهده ام بعد ازین نه زهدپرست
گهم به خانقه آرند با قبا هش یار
گهی ز می کده با خرقه می کشندم مست
به پیشِ شحنه برند این غزل اولام اولام
ز بعدِ آن که بگرداندند دست به دست
ز بهرِ آن که چو یک شاخِ طاعت است چرا
نخست شاخ ز شهدست و آن دگر ز کبست
چرا ز فرقت هفتاد و سه یکی ناجی ست
چه گونه دوزخی اند آن دگر ده و دو و شست
هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست
دلم ز خرقۀ ناموس زاهدان بگرفت
مریدِ خم چه عجب گر ز خانقاه بجست
برو تکی ز پَسَم می زنند و می گویند
که شیخ باز شرابک بخورد و توبه شکست
به گردنِ من اگر خونِ توبه نیست حلال
حرام زاده چرا طعنه می زند پیوست
اگر به زرق روم ازرقی توانم داشت
و گر چو سرو نباشم قبا نیارم بست
نصیحتم مکن ای یار لطف کن برخیز
محبّت است و لیکن به دشمنی بنشست
کنون محّبِ جوانم مریدِ پیر نی ام
غلامِ زاهده ام بعد ازین نه زهدپرست
گهم به خانقه آرند با قبا هش یار
گهی ز می کده با خرقه می کشندم مست
به پیشِ شحنه برند این غزل اولام اولام
ز بعدِ آن که بگرداندند دست به دست
ز بهرِ آن که چو یک شاخِ طاعت است چرا
نخست شاخ ز شهدست و آن دگر ز کبست
چرا ز فرقت هفتاد و سه یکی ناجی ست
چه گونه دوزخی اند آن دگر ده و دو و شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
خرابم از آن نرگسِ نیم مست
تمام اختیارم برون شد ز دست
توقّع مکن کز کماندار تیر
اعادت کند چون برون شد زشست
به دیرِ مغان میپرستیدهام
ز بس می پرستی شدم بت پرست
اگر بت پرستی در اسلام نیست
کسی را ندانم در اسلام هست
که رویِ بتی دید و پوشید چشم
که مکروه دید و مقابل نشست
بیا بگذر ای خواجه از زهدِ خشک
موحّد ز تردامنی باز رست
دری هست بیش از مبادیِ عقل
که بر عشق بازست تا بر که بست
ز تو هیچ نگشاید از خود ببُر
مجرّد ز هم راهِ بد بر شکست
چو افسرده خام است و عاشق بسوخت
ملامت مکن بر نزاریِ مست
تمام اختیارم برون شد ز دست
توقّع مکن کز کماندار تیر
اعادت کند چون برون شد زشست
به دیرِ مغان میپرستیدهام
ز بس می پرستی شدم بت پرست
اگر بت پرستی در اسلام نیست
کسی را ندانم در اسلام هست
که رویِ بتی دید و پوشید چشم
که مکروه دید و مقابل نشست
بیا بگذر ای خواجه از زهدِ خشک
موحّد ز تردامنی باز رست
دری هست بیش از مبادیِ عقل
که بر عشق بازست تا بر که بست
ز تو هیچ نگشاید از خود ببُر
مجرّد ز هم راهِ بد بر شکست
چو افسرده خام است و عاشق بسوخت
ملامت مکن بر نزاریِ مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مستم امروز چنین مستی مست
که زمن نیستی آمد در هست
گرنه پیوسته چنین باید بود
پس چرا عاشق و مستم پیوست
بر من انکار چرا چون همهاند
عاشق و شیفته و دوست پرست
محتسب مست و مشنِّع بر من
که دگر باره فلان توبه شکست
ای مسلمانان از بهر خدای
کیست کو نیست چو من عاشق و مست
هیچ کس نیست در آفاق که نیست
زیر پای هوسی دیگر پست
از سرِ دنیی و عقبی برخاست
هر که در کنج خرابات نشست
عاقبت در سرِ دل کردم جان
جان و دل هر دو بدادم از دست
دارم از شیخ سوالی موجز
نکتهٔی نادره بر خواهم بست
آن که زو روح بیاساید به
یا از آن کو دلِ دلداده بخست
با صبا گفتم اگر بتوانی
که ز سر تازه کنی عهدِ الست
اگر از ظلمتِ بیت الاحزان
روی آن هست که بتوانم جست
راه بر مصرِ نزاری کن زود
بویِ پیراهنِ یوسف بفرست
که زمن نیستی آمد در هست
گرنه پیوسته چنین باید بود
پس چرا عاشق و مستم پیوست
بر من انکار چرا چون همهاند
عاشق و شیفته و دوست پرست
محتسب مست و مشنِّع بر من
که دگر باره فلان توبه شکست
ای مسلمانان از بهر خدای
کیست کو نیست چو من عاشق و مست
هیچ کس نیست در آفاق که نیست
زیر پای هوسی دیگر پست
از سرِ دنیی و عقبی برخاست
هر که در کنج خرابات نشست
عاقبت در سرِ دل کردم جان
جان و دل هر دو بدادم از دست
دارم از شیخ سوالی موجز
نکتهٔی نادره بر خواهم بست
آن که زو روح بیاساید به
یا از آن کو دلِ دلداده بخست
با صبا گفتم اگر بتوانی
که ز سر تازه کنی عهدِ الست
اگر از ظلمتِ بیت الاحزان
روی آن هست که بتوانم جست
راه بر مصرِ نزاری کن زود
بویِ پیراهنِ یوسف بفرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هیچ طبیبم دوایِ درد نگفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دو ده گذشت ز ماه و ده دگر باقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
می ده که در خواص کم از سلسبیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
باده خوریم ز اول شب تا دم صباح
مستی کنیم چون شتران علم جناح
زاهد که دل به شاهد دنیا دهد کجا
در خانقه بماند و در خلوت و صلاح
با دوست بایدم که چو بی دوست هیچ نیست
آسایشی ز زندگی و راحتی ز راح
گویند می مخور که حرام است بل که خوک
بر مستحق به وقت ضرورت بود مباح
ما آب خوریم و تو خون می خوری به جهل
عین عقوبت است و گمان می بری فلاح
عهد وفا ز مردم نا کس طمع مدار
هرگز تو بوی مشک شنیدی ز مستراح
قلاّش خوان مرا نه نزاری و لایق است
این نام عاشقانه که خود کردم اصطلاح
مستی کنیم چون شتران علم جناح
زاهد که دل به شاهد دنیا دهد کجا
در خانقه بماند و در خلوت و صلاح
با دوست بایدم که چو بی دوست هیچ نیست
آسایشی ز زندگی و راحتی ز راح
گویند می مخور که حرام است بل که خوک
بر مستحق به وقت ضرورت بود مباح
ما آب خوریم و تو خون می خوری به جهل
عین عقوبت است و گمان می بری فلاح
عهد وفا ز مردم نا کس طمع مدار
هرگز تو بوی مشک شنیدی ز مستراح
قلاّش خوان مرا نه نزاری و لایق است
این نام عاشقانه که خود کردم اصطلاح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
خوش است مجلس اخلاص امّتان مسیح
شراب های مصفّا زساقیان ملیح
مباد مدرسه و خانقه که بیزارم
ز عالمان شنیع و ز زاهدان قبیح
خطیب بر سری منبر چه ژاژ می خاید
عجب که شرم نمی دارد از دروغ صریح
فسانه یی دو ز بهر فریب کرده زبر
کجا کلام محقق کجا کلام صحیح
چو علم داند و بر جهل می کند اصرار
میان عالم و جاهل کجا بود ترجیح
فغان اهل دل از زاهدانِ معترض است
دل از پی دو درم سیم و زر، به کف تسبیح
ز تیغ عشق مکش گردن ای فقیر که شیر
به عجز سر بنهد هم چو گوسفند ذبیح
ز کف منه چو نزاری مفرّحی که به حکم
شوند بی دل و ابکم ازو شجاع و فصیح
غلام ساقی خویشم اگر غلام من است
که مرده زنده کند باز هم چنان که مسیح
شراب های مصفّا زساقیان ملیح
مباد مدرسه و خانقه که بیزارم
ز عالمان شنیع و ز زاهدان قبیح
خطیب بر سری منبر چه ژاژ می خاید
عجب که شرم نمی دارد از دروغ صریح
فسانه یی دو ز بهر فریب کرده زبر
کجا کلام محقق کجا کلام صحیح
چو علم داند و بر جهل می کند اصرار
میان عالم و جاهل کجا بود ترجیح
فغان اهل دل از زاهدانِ معترض است
دل از پی دو درم سیم و زر، به کف تسبیح
ز تیغ عشق مکش گردن ای فقیر که شیر
به عجز سر بنهد هم چو گوسفند ذبیح
ز کف منه چو نزاری مفرّحی که به حکم
شوند بی دل و ابکم ازو شجاع و فصیح
غلام ساقی خویشم اگر غلام من است
که مرده زنده کند باز هم چنان که مسیح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
چه دردست این که آرامی ندارد
چه دورست این که انجامی ندارد
نگه کردم به دنیا ذرّه یی نیست
که از خورشید اعلامی ندارد
ندیدم هیچ صاحب دل ندیدم
که بر کف هم چو جم جامی ندارد
به واجب عزّتِ درویش می دار
که سلطان است اگر شامی ندارد
مکن بر مردمِ عاشق ملامت
که بیش از عاشقی کامی ندارد
جمادست آن به معنی جانور نیست
که خاطر با دل آرامی ندارد
به انسان کی کند ترجیح وحشی
که گردن بستۀ دامی ندارد
چه می خواهی نزاری را که بینی
نزاری جز همین نامی ندارد
سری دارد فدایِ مقدمِ دوست
به گردن بیش از ین وامی ندارد
چه دورست این که انجامی ندارد
نگه کردم به دنیا ذرّه یی نیست
که از خورشید اعلامی ندارد
ندیدم هیچ صاحب دل ندیدم
که بر کف هم چو جم جامی ندارد
به واجب عزّتِ درویش می دار
که سلطان است اگر شامی ندارد
مکن بر مردمِ عاشق ملامت
که بیش از عاشقی کامی ندارد
جمادست آن به معنی جانور نیست
که خاطر با دل آرامی ندارد
به انسان کی کند ترجیح وحشی
که گردن بستۀ دامی ندارد
چه می خواهی نزاری را که بینی
نزاری جز همین نامی ندارد
سری دارد فدایِ مقدمِ دوست
به گردن بیش از ین وامی ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
مرا مسخّر عقل مجاز نتوان کرد
که رند را به ستم توبه باز نتوان کرد
من آن نیاز کنم در شبی به می خوردن
که در نماز به عمر دراز نتوان کرد
کجا فسرده دلان را سماع ذوق دهد
چو سوز سینه نباشد نیاز نتوان کرد
شدم به مسجد و گفتم نماز بگزارم
که هم به کُل در طاعت فراز نتوان کرد
خیال دوست به من گفت روی برگردان
که در دو قبله به یک دل نماز نتوان کرد
ملالت از عقبِ عاشقان کنند ولی
ز پیش حکیم ازل احتراز نتوان کرد
بهشت نسیه نمی بایدم به طاعت نقد
که این معامله با اهل راز نتوان کرد
به زعم مدعیان ، عیش تازه خواهم داشت
که خوز هم دم دیرینه باز نتوان کرد
فدای دوست کند جان نزاری و محمود
چه جان بود که فدای ایاز نتوان کرد
که رند را به ستم توبه باز نتوان کرد
من آن نیاز کنم در شبی به می خوردن
که در نماز به عمر دراز نتوان کرد
کجا فسرده دلان را سماع ذوق دهد
چو سوز سینه نباشد نیاز نتوان کرد
شدم به مسجد و گفتم نماز بگزارم
که هم به کُل در طاعت فراز نتوان کرد
خیال دوست به من گفت روی برگردان
که در دو قبله به یک دل نماز نتوان کرد
ملالت از عقبِ عاشقان کنند ولی
ز پیش حکیم ازل احتراز نتوان کرد
بهشت نسیه نمی بایدم به طاعت نقد
که این معامله با اهل راز نتوان کرد
به زعم مدعیان ، عیش تازه خواهم داشت
که خوز هم دم دیرینه باز نتوان کرد
فدای دوست کند جان نزاری و محمود
چه جان بود که فدای ایاز نتوان کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
مرا مادر به شیرِ عشق پرورد
پدر تعلیم در دیوانگی کرد
ز تن با جان برون آید چنین شیر
ولیکن تا که را دادند و که خورد
گر آبا واسطه گرامّهات اند
ز فطرت هر کس آورد آن چه آورد
چه می خواهد ز رندان مصلحت جوی
برو گو هم به گِردِ صالحان گَرد
دماغِ هرکه برد از خاکِ ما بوی
بر آرد عشق از مغزِ سرش گرد
زنان را فرق باشد بر فسرده
اگر عاشق نمیرد کی بود مرد
تنورِ سینه ی پر آتش من
به طوفانِ ملامت کی شود سرد
ملامت گر به عیب از ما نگوید
اگر یک شب به روز آرَد درین درد
مسلمانان نمی بینید آخر
سرشکِ سرخ بر رخ ساره ی زرد
خدایا حق گزارش باد هر کو
دلِ ریشِ نزاری را نیازرد
پدر تعلیم در دیوانگی کرد
ز تن با جان برون آید چنین شیر
ولیکن تا که را دادند و که خورد
گر آبا واسطه گرامّهات اند
ز فطرت هر کس آورد آن چه آورد
چه می خواهد ز رندان مصلحت جوی
برو گو هم به گِردِ صالحان گَرد
دماغِ هرکه برد از خاکِ ما بوی
بر آرد عشق از مغزِ سرش گرد
زنان را فرق باشد بر فسرده
اگر عاشق نمیرد کی بود مرد
تنورِ سینه ی پر آتش من
به طوفانِ ملامت کی شود سرد
ملامت گر به عیب از ما نگوید
اگر یک شب به روز آرَد درین درد
مسلمانان نمی بینید آخر
سرشکِ سرخ بر رخ ساره ی زرد
خدایا حق گزارش باد هر کو
دلِ ریشِ نزاری را نیازرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
در مذهبِ ما کعبه و بت خانه نباشد
اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد
هر کس روشی دارد و رایی و مرادی
ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد
آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ
آسوده تر از گوشۀ می خانه نباشد
می بر تنِ ناپاک حرام است بلی تو
با اهلِ صفا خور که حرامانه نباشد
با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و می گوی
نه وعظ که ما را سرِ افسانه نباشد
ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات
مردان نپسندند که مردانه نباشد
گویند که دیوانه ببوده ست نزاری
این راز کسی داند و دیوانه نباشد
از غایتِ [حبّ است] وگرنه نظرِ شمع
بر کشتنِ بی حاصلِ پروانه نباشد
اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد
هر کس روشی دارد و رایی و مرادی
ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد
آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ
آسوده تر از گوشۀ می خانه نباشد
می بر تنِ ناپاک حرام است بلی تو
با اهلِ صفا خور که حرامانه نباشد
با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و می گوی
نه وعظ که ما را سرِ افسانه نباشد
ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات
مردان نپسندند که مردانه نباشد
گویند که دیوانه ببوده ست نزاری
این راز کسی داند و دیوانه نباشد
از غایتِ [حبّ است] وگرنه نظرِ شمع
بر کشتنِ بی حاصلِ پروانه نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مقری صبوح کرده بر مناره شد
آوازه منادیِ او بر ستاره شد
در داد الصلات که هان ای صبوحیان
خیزید هین که دور حریفان سه باره شد
از بس که می کشند ز پس قاضی و خطیب
دستارهای سد چله شان پاره پاره شد
شب از پی پیاله و روز از پی خمار
این در جوار حیله و آن در غراره شد
قاضی معاف شد به قراتمغه از قلان
مقری به آل تمغا وضع از شماره شد
ضرب اصول محتسب و لحن دل گشای
در گوشِ هوش اهل طرب گوشواره شد
وا حسرتا که گردن و گوش صلاح و خیر
از شومی عوانان بی طوق و یاره شد
صدری معظم است و امیری ممکّن است
هر خر بطی که بر دو رکابی سواره شد
آری به اختلاف زمان از مدار چرخ
بسیار یک سواره امیر هزاره شد
دیریست تا خدنگ مرا از کمان کام
بیرون ز شستِ حیله و بازوی چاره شد
از جمع ضد خویش خرد را نزاریا
باید ضرورتا ز میان بر کناره شد
آوازه منادیِ او بر ستاره شد
در داد الصلات که هان ای صبوحیان
خیزید هین که دور حریفان سه باره شد
از بس که می کشند ز پس قاضی و خطیب
دستارهای سد چله شان پاره پاره شد
شب از پی پیاله و روز از پی خمار
این در جوار حیله و آن در غراره شد
قاضی معاف شد به قراتمغه از قلان
مقری به آل تمغا وضع از شماره شد
ضرب اصول محتسب و لحن دل گشای
در گوشِ هوش اهل طرب گوشواره شد
وا حسرتا که گردن و گوش صلاح و خیر
از شومی عوانان بی طوق و یاره شد
صدری معظم است و امیری ممکّن است
هر خر بطی که بر دو رکابی سواره شد
آری به اختلاف زمان از مدار چرخ
بسیار یک سواره امیر هزاره شد
دیریست تا خدنگ مرا از کمان کام
بیرون ز شستِ حیله و بازوی چاره شد
از جمع ضد خویش خرد را نزاریا
باید ضرورتا ز میان بر کناره شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
کسانی که ما را ندانسته اند
زبانها به ما درکشانسته اند
دورویی حوالت به ما می کنند
عداوت بدانجا رسانسته اند
ندانسته ای آنکه مردان حق
تصرف در اکوان توانسته اند
ز هر دو جهان سوزناکان عشق
دل و جان خود را رهانسته اند
چه گویی در ایشان که رخش جهاد
به کون و مکان در جهانسته اند
نیارست مجنون به خویش آمدن
مرا هم ز من واستانسته اند
عفاریت اگر آدمی صورتند
حقیقت به مردم نمانسته اند
بگو بال منکر برون آورند
خیالی که در سر نشانسته اند
نزاری به مقصد کسانی رسند
که مقصود خود را ندانسته اند
منه بر عنان گروهی عنان
که بیهوده مرکب دوانسته اند
زبانها به ما درکشانسته اند
دورویی حوالت به ما می کنند
عداوت بدانجا رسانسته اند
ندانسته ای آنکه مردان حق
تصرف در اکوان توانسته اند
ز هر دو جهان سوزناکان عشق
دل و جان خود را رهانسته اند
چه گویی در ایشان که رخش جهاد
به کون و مکان در جهانسته اند
نیارست مجنون به خویش آمدن
مرا هم ز من واستانسته اند
عفاریت اگر آدمی صورتند
حقیقت به مردم نمانسته اند
بگو بال منکر برون آورند
خیالی که در سر نشانسته اند
نزاری به مقصد کسانی رسند
که مقصود خود را ندانسته اند
منه بر عنان گروهی عنان
که بیهوده مرکب دوانسته اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
عاقلان بسیار از من احتراز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
بیار باده و ما را ثلاثه ای در بند
که عزم توبه نداریم بعد از این یک چند
بساز مطرب مجلس اساس خوش عملی
که من نمی شنوم قول هزل دانشمند
حریف اهل تکلف نی ام که ایشان را
حجاب عقل نماید به ذوق چون گل و قند
ز زاهدان مقلد ببر گرت باید
که عمر خوش گذرانی به لولیان پیوند
غلام مجلس بربط زنان شنگولم
که همچو چنگم در گردن افکنند کمند
مرا حریف مخالف ز پرده عشاق
چنان بساخت که در پرده عراق افکند
چو چشم بد بکنیدم ز روی نیکو دور
گرم بر آتش سوزان نهند همچو سپند
هنوز ترک نصیحت نمی کند پدرم
چه می کند پدر مشفق از چنین فرزند
مرا غرض دف و چنگ است و رقص بذله و نای
ز لولیان دگرم هیچ نامده ست پسند
نه مرد صحبت اهل دلست گر زاهد
به دیدنی چو نزاری نمی شود خرسند
که عزم توبه نداریم بعد از این یک چند
بساز مطرب مجلس اساس خوش عملی
که من نمی شنوم قول هزل دانشمند
حریف اهل تکلف نی ام که ایشان را
حجاب عقل نماید به ذوق چون گل و قند
ز زاهدان مقلد ببر گرت باید
که عمر خوش گذرانی به لولیان پیوند
غلام مجلس بربط زنان شنگولم
که همچو چنگم در گردن افکنند کمند
مرا حریف مخالف ز پرده عشاق
چنان بساخت که در پرده عراق افکند
چو چشم بد بکنیدم ز روی نیکو دور
گرم بر آتش سوزان نهند همچو سپند
هنوز ترک نصیحت نمی کند پدرم
چه می کند پدر مشفق از چنین فرزند
مرا غرض دف و چنگ است و رقص بذله و نای
ز لولیان دگرم هیچ نامده ست پسند
نه مرد صحبت اهل دلست گر زاهد
به دیدنی چو نزاری نمی شود خرسند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
مکر و تزویر به هم در بستند
به ستم توبه ما بشکستند
من به اسلام ندارم ایمان
اگر این قوم مسلمان هستند
تا ببرند سر توبه ی من
گردنی چند به هم بر بستند
گردن شیر ژیان زیر کنند
که قوی سرکش و بالادستند
نه همین قوم زمستان در کوی
از بس افراط و ورع می جستند
عیب شوریده سران می جستند
دل صاحب نظران می خستند
همه در جهل چو عالی علم اند
گر به معنی چو مقصر پستند
خویش را محتسبی ساخته اند
روز هشیار و همه شب مستند
گر در آیند به بت خانه عشق
چو نزاری همه بت بپرستند
رند و زاهد همه یکسان بینند
عارفانی که ز خود وارستند
به ستم توبه ما بشکستند
من به اسلام ندارم ایمان
اگر این قوم مسلمان هستند
تا ببرند سر توبه ی من
گردنی چند به هم بر بستند
گردن شیر ژیان زیر کنند
که قوی سرکش و بالادستند
نه همین قوم زمستان در کوی
از بس افراط و ورع می جستند
عیب شوریده سران می جستند
دل صاحب نظران می خستند
همه در جهل چو عالی علم اند
گر به معنی چو مقصر پستند
خویش را محتسبی ساخته اند
روز هشیار و همه شب مستند
گر در آیند به بت خانه عشق
چو نزاری همه بت بپرستند
رند و زاهد همه یکسان بینند
عارفانی که ز خود وارستند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
از مبادی که مرا سر به جهان در دادند
هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند
جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند
عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند
دولت راه روانی که رسیدند به عشق
شادی جان کسانی که به من دلشادند
حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود
تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند
ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند
ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند
آفرینش چو برینست ز مبدای وجود
بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند
گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست
امهات این همه دل درد چرا می زادند
عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند
عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند
زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من
مست از رایحه راحِ کدیر آبادند
طاقت بار ملامت نبود هر کس را
خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند
مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا
مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند
تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو
باده پیمای نزاری دگران بر بادند
هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند
جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند
عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند
دولت راه روانی که رسیدند به عشق
شادی جان کسانی که به من دلشادند
حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود
تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند
ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند
ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند
آفرینش چو برینست ز مبدای وجود
بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند
گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست
امهات این همه دل درد چرا می زادند
عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند
عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند
زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من
مست از رایحه راحِ کدیر آبادند
طاقت بار ملامت نبود هر کس را
خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند
مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا
مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند
تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو
باده پیمای نزاری دگران بر بادند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
حور چشمان ملایک منظرند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
مجاوران صوامع مگر نمی دانند
که ساکنان خرابات عشق مردانند
قلم به حرف خطا می کشند در قومی
که بر جریده محصول حاصل ایشانند
بهشت و دوزخ ایشان حضور و غیبت اوست
اگر نه غافل از اینند و فارغ از آنند
رحیق و کوثر و حور و قصور و طوبی را
به یک نظر بدهند و غنیمتی دانند
چه حاجت آتش دوزخ که خویشتن از دوست
به اختیار بسوزند اگر جدا مانند
مجاهدان مترصد نشسته اند که جان
فدای دوست چو فرمان دهد برافشانند
فغان ز قصه زرّاقیان زهد فروش
جهود باشم ار آن کافران مسلمانند
برون نه از حد هستی و از وجود قدم
که بازماندگان خویشتن پرستانند
نزاریا بده انصاف خود چه می دانی
که گر تو خود بدهی ورنه از تو بستانند
که ساکنان خرابات عشق مردانند
قلم به حرف خطا می کشند در قومی
که بر جریده محصول حاصل ایشانند
بهشت و دوزخ ایشان حضور و غیبت اوست
اگر نه غافل از اینند و فارغ از آنند
رحیق و کوثر و حور و قصور و طوبی را
به یک نظر بدهند و غنیمتی دانند
چه حاجت آتش دوزخ که خویشتن از دوست
به اختیار بسوزند اگر جدا مانند
مجاهدان مترصد نشسته اند که جان
فدای دوست چو فرمان دهد برافشانند
فغان ز قصه زرّاقیان زهد فروش
جهود باشم ار آن کافران مسلمانند
برون نه از حد هستی و از وجود قدم
که بازماندگان خویشتن پرستانند
نزاریا بده انصاف خود چه می دانی
که گر تو خود بدهی ورنه از تو بستانند