عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
سرمه کی طاقت آن چشم پر از ناز آرد
تا دل خستهٔ صاحب نظری نازارد
به دلم تخم وفا پاش ببین دهقان را
هرچه انداخته در خاک همان بردارد
آه من حلقه به گوش تو مگر اندازد
که به امید همان دیده گهر می بارد
هر که بی عشق قدم در ره حق بگذارد
می رود بر غلط این راه سری می خارد
خبر از حاصل عشقت نبود دل را لیک
چند روزی است که تخم هوسی می کارد
همچو آن بندهٔ خر کار به دنبال خود است
هر که نارفته ز خود راه خدا بسپارد
عمرها رفت و سعیدا و نشد از پی دل
دلبرش رام که او را به وفا بازآرد
تا دل خستهٔ صاحب نظری نازارد
به دلم تخم وفا پاش ببین دهقان را
هرچه انداخته در خاک همان بردارد
آه من حلقه به گوش تو مگر اندازد
که به امید همان دیده گهر می بارد
هر که بی عشق قدم در ره حق بگذارد
می رود بر غلط این راه سری می خارد
خبر از حاصل عشقت نبود دل را لیک
چند روزی است که تخم هوسی می کارد
همچو آن بندهٔ خر کار به دنبال خود است
هر که نارفته ز خود راه خدا بسپارد
عمرها رفت و سعیدا و نشد از پی دل
دلبرش رام که او را به وفا بازآرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
جهان تو را به سر انکسار می آرد
که تا بزرگ شود در فشار می آرد
نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن
هزار طعنه به باد بهار می آرد
اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست
شکسته کشتی ما در کنار می آرد
هر آن نهال که از آب دیده پروردم
ز شوربختی من شعله بار می آرد
به فکر کرده و ناکرده عمر صرف مکن
که این حساب غم بی شمار می آرد
تأسفات گذشته، امید آینده
نهال عمر تو هر دم دو بار می آرد
فریب بادهٔ دنیا مخور به رنگ و به بو
که ناچشیده سعیدا خمار می آرد
که تا بزرگ شود در فشار می آرد
نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن
هزار طعنه به باد بهار می آرد
اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست
شکسته کشتی ما در کنار می آرد
هر آن نهال که از آب دیده پروردم
ز شوربختی من شعله بار می آرد
به فکر کرده و ناکرده عمر صرف مکن
که این حساب غم بی شمار می آرد
تأسفات گذشته، امید آینده
نهال عمر تو هر دم دو بار می آرد
فریب بادهٔ دنیا مخور به رنگ و به بو
که ناچشیده سعیدا خمار می آرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد
تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد
جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا
که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد
می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن
ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد
دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟
که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد
باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند
می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد
از برای دم آب و لب نان با مردم
می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد
وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن
گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد
گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت
بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد
دست می باید و طالع که سعیدا برسد
ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد
تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد
جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا
که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد
می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن
ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد
دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟
که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد
باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند
می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد
از برای دم آب و لب نان با مردم
می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد
وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن
گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد
گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت
بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد
دست می باید و طالع که سعیدا برسد
ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
خرمی ز این دو روزه جان نتوان کرد
خواب در راه کاروان نتوان کرد
چه بنا مانده ای به جد و به اب
تکیه بر تل استخوان نتوان کرد
بسکه نازک فتاده طبع لطیفش
بوسه ای ز آن دهان گمان نتوان کرد
نیست جز او کسی و دادم از اوست
ستم از او به او بیان نتوان کرد
سخن خلق بر زبان نتوان راند
آتشین لقمه در دهان نتوان کرد
خود چو کوهی و حیرتی دارم
کمر از مو ز مو میان نتوان کرد
قشر بی مغز کس ندیده به عالم
هیچ کس را به [به بد گمان] نتوان کرد
نفی خود کن گرت هوای وجود است
که ثبوتش بغیر آن نتوان کرد
زاهدا رخت خویش بند ز مسجد
هیچ سودی در این دکان نتوان کرد
دلبری دارم و چه چاره کنم
که به تدبیر، مهربان نتوان کرد
در جهان طرح عیش نیست سعیدا
بر هوا رسم خانمان نتوان کرد
خواب در راه کاروان نتوان کرد
چه بنا مانده ای به جد و به اب
تکیه بر تل استخوان نتوان کرد
بسکه نازک فتاده طبع لطیفش
بوسه ای ز آن دهان گمان نتوان کرد
نیست جز او کسی و دادم از اوست
ستم از او به او بیان نتوان کرد
سخن خلق بر زبان نتوان راند
آتشین لقمه در دهان نتوان کرد
خود چو کوهی و حیرتی دارم
کمر از مو ز مو میان نتوان کرد
قشر بی مغز کس ندیده به عالم
هیچ کس را به [به بد گمان] نتوان کرد
نفی خود کن گرت هوای وجود است
که ثبوتش بغیر آن نتوان کرد
زاهدا رخت خویش بند ز مسجد
هیچ سودی در این دکان نتوان کرد
دلبری دارم و چه چاره کنم
که به تدبیر، مهربان نتوان کرد
در جهان طرح عیش نیست سعیدا
بر هوا رسم خانمان نتوان کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
همت چو دست گیرد رطل گران توان زد
دامن کشان ز عالم سر در جهان توان زد
گر شحنه آشکارا منع مدام کرده
با یار خوش عیاری می را نهان توان زد
بردار دست همت پا بر طلسم خود نه
باشد که پشت پایی بر این و آن توان زد
تیزی زدی و رفتی باز آمدی بر این ره
بر کشته باز تیغی از امتحان توان زد
خون جگر به شادی بی غم نمی توان خورد
جام نشاط [و] عشرت با میهمان توان زد
خوش گفته این غزل را حافظ به حق قرآن
«باشد که گوی عیسی در این میان توان زد»
بگذر ز جان سعیدا در راه فقر پا نه
شاید که پشت پایی بر این و آن توان زد
دامن کشان ز عالم سر در جهان توان زد
گر شحنه آشکارا منع مدام کرده
با یار خوش عیاری می را نهان توان زد
بردار دست همت پا بر طلسم خود نه
باشد که پشت پایی بر این و آن توان زد
تیزی زدی و رفتی باز آمدی بر این ره
بر کشته باز تیغی از امتحان توان زد
خون جگر به شادی بی غم نمی توان خورد
جام نشاط [و] عشرت با میهمان توان زد
خوش گفته این غزل را حافظ به حق قرآن
«باشد که گوی عیسی در این میان توان زد»
بگذر ز جان سعیدا در راه فقر پا نه
شاید که پشت پایی بر این و آن توان زد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
مکن باور که نفس از جا ز سستی برنمی خیزد
صدای پای این سرکش ز چستی برنمی خیزد
دل اهل فنا جز خویشتن غیری نمی داند
که از آیینه نقش خودپرستی برنمی خیزد
مدان آشفتگان خاک، لب از خامشی بستند
فغان در گنبد گردون ز پستی برنمی خیزد
شکست دل برد بر اوج گردون نالهٔ دردت
که این جسم لطیف از تندرستی برنمی خیزد
غبار جسم خاکی را به آب چشم خود بنشان
که گر طوفان شود این گرد هستی برنمی خیزد
سعیدا را مگو دیگر برون شو از حریم دل
که این افتاده ز این در تا تو هستی برنمی خیزد
صدای پای این سرکش ز چستی برنمی خیزد
دل اهل فنا جز خویشتن غیری نمی داند
که از آیینه نقش خودپرستی برنمی خیزد
مدان آشفتگان خاک، لب از خامشی بستند
فغان در گنبد گردون ز پستی برنمی خیزد
شکست دل برد بر اوج گردون نالهٔ دردت
که این جسم لطیف از تندرستی برنمی خیزد
غبار جسم خاکی را به آب چشم خود بنشان
که گر طوفان شود این گرد هستی برنمی خیزد
سعیدا را مگو دیگر برون شو از حریم دل
که این افتاده ز این در تا تو هستی برنمی خیزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
خوش آن روزی که سر در راه آن ناآشنا باشد
غبار جادهٔ کویش به چشمم توتیا باشد
دلا از ناتوانی دل مزن در جادهٔ مقصد
مگر سنگ ره مطلوب سنگ کهربا باشد
چه غم از انقلاب دور عارف را که می داند
غبار حادثات چرخ، گرد آسیا باشد
ز عقبا هم گذشتم بسکه از دنیا جفا دیدم
که عقبا هم مبادا همچو دنیا بی وفا باشد
توان شد هم عنان عشق تا کوی فنا امشب
اگر چون شمع، سیل اشک با ما رهنما باشد
نه بردارند دست از دامن افتادگی هرگز
اگر دانند مردم خاکساری کیمیا باشد
سرور غافل از الوان نعمت هاست در عالم
که ذوق کودکان در عید از رنگ حنا باشد
نه خوف غرق گشتن دارد و نی بیم سرگشتن
خوشا آن کس که در این بحر خونین با خدا باشد
سعیدا آشنای ما تواند شد کسی یک دم
که چون ما در طریق ما به خود ناآشنا باشد
غبار جادهٔ کویش به چشمم توتیا باشد
دلا از ناتوانی دل مزن در جادهٔ مقصد
مگر سنگ ره مطلوب سنگ کهربا باشد
چه غم از انقلاب دور عارف را که می داند
غبار حادثات چرخ، گرد آسیا باشد
ز عقبا هم گذشتم بسکه از دنیا جفا دیدم
که عقبا هم مبادا همچو دنیا بی وفا باشد
توان شد هم عنان عشق تا کوی فنا امشب
اگر چون شمع، سیل اشک با ما رهنما باشد
نه بردارند دست از دامن افتادگی هرگز
اگر دانند مردم خاکساری کیمیا باشد
سرور غافل از الوان نعمت هاست در عالم
که ذوق کودکان در عید از رنگ حنا باشد
نه خوف غرق گشتن دارد و نی بیم سرگشتن
خوشا آن کس که در این بحر خونین با خدا باشد
سعیدا آشنای ما تواند شد کسی یک دم
که چون ما در طریق ما به خود ناآشنا باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مروت های گردون جور و احسانش ستم باشد
غم اول لقمهٔ این [خوان و] الوانش الم باشد
حصیر کهنه را قیمت دل درویش می داند
سفال باده در دست سبوکش جام جم باشد
خیالم را ز عالم برده بیرون سرمه سا چشمی
که تعلیم غزال اول به طفل خویش، رم باشد
چو نیت ناقص آید خیر هم کی در حساب آید؟
هزار افتد ز اعدادش اگر یک نقطه کم باشد
مکن حرف چه و چون خدمت بیچون غنیمت دان
سعیدا از حیات باقیت گر نیم دم باشد
غم اول لقمهٔ این [خوان و] الوانش الم باشد
حصیر کهنه را قیمت دل درویش می داند
سفال باده در دست سبوکش جام جم باشد
خیالم را ز عالم برده بیرون سرمه سا چشمی
که تعلیم غزال اول به طفل خویش، رم باشد
چو نیت ناقص آید خیر هم کی در حساب آید؟
هزار افتد ز اعدادش اگر یک نقطه کم باشد
مکن حرف چه و چون خدمت بیچون غنیمت دان
سعیدا از حیات باقیت گر نیم دم باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
مانند کوی جانان کوی دگر نباشد
جنت اگر چه خوب است ز این خوبتر نباشد
دیدم به چشم حیرت در چشمهٔ تحیر
آن گوهری که مثلش در بحر و بر نباشد
اشعار خواجهٔ ما یکدست می نماید
آری کلام حق را زیر و زبر نباشد
امروز دفتر خود از معصیت سیه کن
تا نامهٔ تو فردا ننگ بشر نباشد
چون توتیا سعیدا شد خاک راه جانان
در خاطرش غباری ز این رهگذر نباشد
جنت اگر چه خوب است ز این خوبتر نباشد
دیدم به چشم حیرت در چشمهٔ تحیر
آن گوهری که مثلش در بحر و بر نباشد
اشعار خواجهٔ ما یکدست می نماید
آری کلام حق را زیر و زبر نباشد
امروز دفتر خود از معصیت سیه کن
تا نامهٔ تو فردا ننگ بشر نباشد
چون توتیا سعیدا شد خاک راه جانان
در خاطرش غباری ز این رهگذر نباشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سیلی که در این راه گذر داشته باشد
از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد
آزردگی هیچ دلی را نپسندد
رحمی به دل خویش اگر داشته باشد
درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان
فکری به دل خویش مگر داشته باشد
دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید
از گمشده شاید که خبر داشته باشد
شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد
آهن جگر و سینه سپر داشته باشد
ای بهله مزن دست مبادا که میانی
آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد
عیب فلک سفله مسازید که معلوم
یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد
کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود
تا در نفس خویش اثر داشته باشد
زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی
تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد
از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد
آزردگی هیچ دلی را نپسندد
رحمی به دل خویش اگر داشته باشد
درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان
فکری به دل خویش مگر داشته باشد
دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید
از گمشده شاید که خبر داشته باشد
شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد
آهن جگر و سینه سپر داشته باشد
ای بهله مزن دست مبادا که میانی
آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد
عیب فلک سفله مسازید که معلوم
یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد
کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود
تا در نفس خویش اثر داشته باشد
زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی
تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
از نگاه غیرجانان چهره در هم می کشد
روی گل شرمندگی از چشم شبنم می کشد
آه یعقوبی رسن بازی اگر خواهد نمود
یوسف ما خویش را از چاه زمزم می کشد
گر سلیمان است انگشت ندامت می گزد
آخر دم چون ز دست خویش خاتم می کشد
بر در واعظ نماند احتیاجش هر که او
حلقه در گوش از فغان اهل ماتم می کشد
دوستی هر چند افزون، دشمنی افزون تر است
بیشتر آزار زخم ما ز مرهم می کشد
کی نماید ای سکندر با تو از آیینه ات
آنچه از جام لبالب گشته اش جم می کشد
اژدهای لا دهان خویش را واکرده است
ترک این دم کن دو عالم را به یک دم می کشد
من کباب بزم آن رندم که در کوی حبیب
خون دل، زهر تغافل، باده با هم می کشد
از نگاه حسرت سوزن مسیحا کی کشید
آنچه از طعن زبان خلق، مریم می کشد
کی سعیدا هر گدایی آشنا گردد به حق
سوزن از این بحر، ابراهیم ادهم می کشد
روی گل شرمندگی از چشم شبنم می کشد
آه یعقوبی رسن بازی اگر خواهد نمود
یوسف ما خویش را از چاه زمزم می کشد
گر سلیمان است انگشت ندامت می گزد
آخر دم چون ز دست خویش خاتم می کشد
بر در واعظ نماند احتیاجش هر که او
حلقه در گوش از فغان اهل ماتم می کشد
دوستی هر چند افزون، دشمنی افزون تر است
بیشتر آزار زخم ما ز مرهم می کشد
کی نماید ای سکندر با تو از آیینه ات
آنچه از جام لبالب گشته اش جم می کشد
اژدهای لا دهان خویش را واکرده است
ترک این دم کن دو عالم را به یک دم می کشد
من کباب بزم آن رندم که در کوی حبیب
خون دل، زهر تغافل، باده با هم می کشد
از نگاه حسرت سوزن مسیحا کی کشید
آنچه از طعن زبان خلق، مریم می کشد
کی سعیدا هر گدایی آشنا گردد به حق
سوزن از این بحر، ابراهیم ادهم می کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
خارخار دل کجا در دیدهٔ ما می خلد
خار ماهی کی به چشم موج دریا می خلد
دستگاه صنع را انگشت رد هم نیست، رو
خار چون از دست افتد باز در پا می خلد
بسکه یاران ملایم طبع سنگین طینتند
رشتهٔ گوهر به چشم سوزن ما می خلد
در دل مفلس نباشد آرزوی هیچ چیز
خارخار اکثر به جان اهل دنیا می خلد
از ملایم ظاهران زنهار در اندیشه باش
پنبه دارد نرمی و در چشم مینا می خلد
گفتگوی مدعی در بزم ما کردن خطاست
حرف بدگو هم سعیدا بد به دل ها می خلد
خار ماهی کی به چشم موج دریا می خلد
دستگاه صنع را انگشت رد هم نیست، رو
خار چون از دست افتد باز در پا می خلد
بسکه یاران ملایم طبع سنگین طینتند
رشتهٔ گوهر به چشم سوزن ما می خلد
در دل مفلس نباشد آرزوی هیچ چیز
خارخار اکثر به جان اهل دنیا می خلد
از ملایم ظاهران زنهار در اندیشه باش
پنبه دارد نرمی و در چشم مینا می خلد
گفتگوی مدعی در بزم ما کردن خطاست
حرف بدگو هم سعیدا بد به دل ها می خلد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خط رخسار تو را گرچه ز بر باید خواند
صنعت این است که بی زیر و زبر باید خواند
می توان گفت ز لب حرف به هر گوش ولی
صفت چشم به ارباب نظر باید خواند
ز هنر گوی به ما بی هنران عیب مگوی
عیب را رفته به اصحاب هنر باید خواند
بسکه عالم شده از سنگلدلی گوش گران
بعد از این وعظ به دیوار و به در باید خواند
یاد مجنون به بیابان جنون باید کرد
نقل فرهاد به هر کوه و کمر باید خواند
نی در آغوش کشی نی ز برت دور کنی
نام ترکیب تو [بی] نفع و ضرر باید خواند
عیب کردن هنری را همه از بی هنری است
گر تو داری هنری، عیب هنر باید خواند
گر بود نغمهٔ عشاق سعیدا در دل
مست باید شد و هنگام سحر باید خواند
صنعت این است که بی زیر و زبر باید خواند
می توان گفت ز لب حرف به هر گوش ولی
صفت چشم به ارباب نظر باید خواند
ز هنر گوی به ما بی هنران عیب مگوی
عیب را رفته به اصحاب هنر باید خواند
بسکه عالم شده از سنگلدلی گوش گران
بعد از این وعظ به دیوار و به در باید خواند
یاد مجنون به بیابان جنون باید کرد
نقل فرهاد به هر کوه و کمر باید خواند
نی در آغوش کشی نی ز برت دور کنی
نام ترکیب تو [بی] نفع و ضرر باید خواند
عیب کردن هنری را همه از بی هنری است
گر تو داری هنری، عیب هنر باید خواند
گر بود نغمهٔ عشاق سعیدا در دل
مست باید شد و هنگام سحر باید خواند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
دار نی در کشتن منصور برپا کرده اند
حرف حق را در میان خلق، بالا کرده اند
اهل عقبی در تلاش جاه و حب آرزو
تهمت بیهوده بر ارباب دنیا کرده اند
قطرهٔ چندی که از چشم فلک افتاده است
بحر را نادیدگان نسبت به دریا کرده اند
مهوشان چون زنگیان آیینه ها اشکسته اند
در نظرها تا تو را آیینه سیما کرده اند
در گلستان جهان بر هر گلی اهل نظر
جز به عبرت ننگرد چشمی که بینا کرده اند
بر جبین خویش از چین صد گره بربسته اند
اهل دنیا گر ز کاری عقده ای واکرده اند
اهل همت را نوازش سخت رنجانیدنی است
دوستان بیهوده نی در ناخن ما کرده اند
سرو را در وجد آوردند و گل را در سماع
در چمن هر جا که ذکر جام و صهبا کرده اند
سالکانی را که در قید سلوک افتاده اند
سوزن عیسی است هر خاری که در پا کرده اند
رنج ها بردند استادان به تبدیل صفات
تا در این عالم وجودی را سعیدا کرده اند
حرف حق را در میان خلق، بالا کرده اند
اهل عقبی در تلاش جاه و حب آرزو
تهمت بیهوده بر ارباب دنیا کرده اند
قطرهٔ چندی که از چشم فلک افتاده است
بحر را نادیدگان نسبت به دریا کرده اند
مهوشان چون زنگیان آیینه ها اشکسته اند
در نظرها تا تو را آیینه سیما کرده اند
در گلستان جهان بر هر گلی اهل نظر
جز به عبرت ننگرد چشمی که بینا کرده اند
بر جبین خویش از چین صد گره بربسته اند
اهل دنیا گر ز کاری عقده ای واکرده اند
اهل همت را نوازش سخت رنجانیدنی است
دوستان بیهوده نی در ناخن ما کرده اند
سرو را در وجد آوردند و گل را در سماع
در چمن هر جا که ذکر جام و صهبا کرده اند
سالکانی را که در قید سلوک افتاده اند
سوزن عیسی است هر خاری که در پا کرده اند
رنج ها بردند استادان به تبدیل صفات
تا در این عالم وجودی را سعیدا کرده اند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
گلرخانی که سراسر رو گلزار خودند
دایماً در عرق از گرمی بازار خودند
اهل همت ننشینند گران در دل کس
این گُرُه تا رمقی هست به تن بار خودند
گرچه چشمان تو مستند ولی هشیارند
دایماً باخبر از مردم بیمار خودند
بسکه ابنای زمان کینهٔ هم می ورزند
تا رسد با دگری، در پی آزار خودند
ای خوش آن گوشه نشینان که به صد ناز و نیاز
در حریم خود و در سایهٔ دیوار خودند
آن گروهی که به کف آینهٔ جان دارند
کی به فکر خود و آرایش دیدار خودند؟
کسب جمعیت از آن قوم سعیدا می کن
که پریشان شدهٔ نطق گهربار خودند
دایماً در عرق از گرمی بازار خودند
اهل همت ننشینند گران در دل کس
این گُرُه تا رمقی هست به تن بار خودند
گرچه چشمان تو مستند ولی هشیارند
دایماً باخبر از مردم بیمار خودند
بسکه ابنای زمان کینهٔ هم می ورزند
تا رسد با دگری، در پی آزار خودند
ای خوش آن گوشه نشینان که به صد ناز و نیاز
در حریم خود و در سایهٔ دیوار خودند
آن گروهی که به کف آینهٔ جان دارند
کی به فکر خود و آرایش دیدار خودند؟
کسب جمعیت از آن قوم سعیدا می کن
که پریشان شدهٔ نطق گهربار خودند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
خوش به آسانی به آخر راه مشکل می برند
رهنوردانی که اول پی به منزل می برند
در محبت می شوند ایشان شهید بی سخن
دست و گردن بسته خود را پیش قاتل می برند
درد نوشان جز به پای خم نمی افتند هیچ
خویشتن را در پناه پیر کامل می برند
هر متاعی را که از شهر محبت می رسد
بیشتر در کشور ما جانب دل می برند
آن چنان لب تشنهٔ حرصند ابنای زمان
کز جواب خشک آب از روی سائل می برند
خودفروشانی که در قید زر و مالند و جاه
نام حق را بر زبان هر دم به باطل می برند
مزرع دنیا که سبز از آبرو گردیده است
آبرو آنان که می ریزند حاصل می برند
همت دونان عالم هیچ می دانی که چیست
می کشند از آب، رخت خویش و در گل می برند
واگذار از خود سعیدا زان که در هر مسلکی
هر که از خود بگذرد زودش به منزل می برند
رهنوردانی که اول پی به منزل می برند
در محبت می شوند ایشان شهید بی سخن
دست و گردن بسته خود را پیش قاتل می برند
درد نوشان جز به پای خم نمی افتند هیچ
خویشتن را در پناه پیر کامل می برند
هر متاعی را که از شهر محبت می رسد
بیشتر در کشور ما جانب دل می برند
آن چنان لب تشنهٔ حرصند ابنای زمان
کز جواب خشک آب از روی سائل می برند
خودفروشانی که در قید زر و مالند و جاه
نام حق را بر زبان هر دم به باطل می برند
مزرع دنیا که سبز از آبرو گردیده است
آبرو آنان که می ریزند حاصل می برند
همت دونان عالم هیچ می دانی که چیست
می کشند از آب، رخت خویش و در گل می برند
واگذار از خود سعیدا زان که در هر مسلکی
هر که از خود بگذرد زودش به منزل می برند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
[تیر] ماهت فصل نوروزی کند
بوریاباف تو زردوزی کند
روز مهرت عالم آرا می شود
شب نجومت مشعل افروزی کند
گر بگیری دست هر گم گشته ای
گمرهان را او قلاوزی کند
گر سگی را بر در خود ره دهی
او ز یمن همتت یوزی کند
عشق را با عقل در یک دل مکن
شیر را روبه بدآموزی کند
درد می خواهد که پرسد خاطرم
داغ می خواهد که دلسوزی کند
ای سعیدا هر چه می خواهی از او
او ز خوان همتش روزی کند
بوریاباف تو زردوزی کند
روز مهرت عالم آرا می شود
شب نجومت مشعل افروزی کند
گر بگیری دست هر گم گشته ای
گمرهان را او قلاوزی کند
گر سگی را بر در خود ره دهی
او ز یمن همتت یوزی کند
عشق را با عقل در یک دل مکن
شیر را روبه بدآموزی کند
درد می خواهد که پرسد خاطرم
داغ می خواهد که دلسوزی کند
ای سعیدا هر چه می خواهی از او
او ز خوان همتش روزی کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
رمزی است این که شمع فروزنده می کند
بر حال خویش گریه به ما خنده می کند
نازم به فکر شمع و صفای ضمیر او
روشن چراغ مردهٔ خود زنده می کند
آزاد می کند ز دو کونش نگاه عشق
آن را که در محبت خود بنده می کند
مانی تصوری [چو تو] خواهد کشد بدل
او را خیال عکس تو شرمنده می کند
در چشم جود، خرمن طاعت به نیم جو
زاهد چرا ذخیرهٔ آینده می کند
در دل هوای زلف، سعیدا گرفته جا
زان رو خیال های پراکنده می کند
بر حال خویش گریه به ما خنده می کند
نازم به فکر شمع و صفای ضمیر او
روشن چراغ مردهٔ خود زنده می کند
آزاد می کند ز دو کونش نگاه عشق
آن را که در محبت خود بنده می کند
مانی تصوری [چو تو] خواهد کشد بدل
او را خیال عکس تو شرمنده می کند
در چشم جود، خرمن طاعت به نیم جو
زاهد چرا ذخیرهٔ آینده می کند
در دل هوای زلف، سعیدا گرفته جا
زان رو خیال های پراکنده می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
هر آن صید کز دام غافل نشیند
گرفتار در دست قاتل نشیند
کریم از ره لطف برخیزد از جای
بر آن در که از عجز، سائل نشیند
بوده بادهٔ صاف و بی غش نصیبش
چو خم هر که در بزم کامل نشیند
نصیحت بود گرچه شیرین چو شکر
ولی بدتر از تیر در دل نشیند
پریشان شدم در میان و ندیدم
کسی کاو به جمعیت دل نشیند
سعیدا خوشا حال آن فقر و خواهش
که برخیزد از تخت و در گل نشیند
گرفتار در دست قاتل نشیند
کریم از ره لطف برخیزد از جای
بر آن در که از عجز، سائل نشیند
بوده بادهٔ صاف و بی غش نصیبش
چو خم هر که در بزم کامل نشیند
نصیحت بود گرچه شیرین چو شکر
ولی بدتر از تیر در دل نشیند
پریشان شدم در میان و ندیدم
کسی کاو به جمعیت دل نشیند
سعیدا خوشا حال آن فقر و خواهش
که برخیزد از تخت و در گل نشیند