عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۱
نمی‌دانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم
که از تنگی گریبان خیالش می درد رنگم
مگربر هم توانم زد صف جمعیت رنگی
به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم
ز خلق بی مروت بس که دیدم سخت رویی‌ها
نگه در دیده نتوان یافت ممتاز از رگ سنگم
نمی‌یابم به غیر از نیست‌گشتن صیقلی دیگر
چه سازم ریختند آیینه‌ام چون سایه از رنگم
جنون بوی گل در غنچه‌ها پنهان نمی‌ماند
نفس بر خود گریبان می‌درد در سینهٔ تنگم
تنک ظرفی چو من درمحفل امکان نمی‌باشد
که چون گل شیشه‌ها باید شکست از گردش رنگم
به میزان گرانقدر شرر سنجیده‌ام خود را
مگر از خود برآیی ناتوانی‌گشت همسنگم
طرب هیچ است می‌بالم‌، الم وهم است و می‌نالم
به هر رنگی که هستم اینقدر سامان نیرنگم
مبادا هیچکس تهمت خطاب نسبت هستی
که من زین نام خجلت صد عرق آیینهٔ ننگم
به این هستی قیامت طرفی اوهام را نازم
ز دور نه فلک باید کشیدن کاسهٔ بنگم
به حکم عشق معذورم گر از دل نشنوی شورم
نفس دزدیدن صورم قیامت دارد آهنگم
به وهم عافیت چون غنچه محروم ازگلم بیدل
شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
مزرع تسلیم ادب حاصلم
سر نکشد گردن آب و گلم
موج ‌گهر نیستم اما ز ضعف
آبله‌ گل‌کرده ره منزلم
خاک ندامت به سر عاجزی
صبحم اگر تار نفس بگسلم
نفی من آیینهٔ اثبات اوست
حق دمد آندم‌ که‌ کنی باطلم
بار نفس می‌کشم و چاره نیست
بی‌تو فتاده‌ست الم بر دلم
الفت دل سدّ ره‌ کس مباد
کرد همین آبله پا در گلم
عافیتم داد به توفان شرم
راند به دریا عرق ساحلم
خامشی اسباب غنا بود و بس
تا به زبان آمده‌ام سایلم
بر تپشم تهمت راحت مبند
بیضه منه زبر پر بسملم
گرد من از قافلهٔ رنگ نیست
کلک مصور چه‌کشد محملم
نامه برید از چمن خون من
برگ حنایی به کف قاتلم
آبم ازین درد که آن مست ناز
آینه می‌خواهد و من بیدلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۳
ننمود غنچه‌ات آنقدر ادب اقتضای تاملم
که ز بوی گل شنود کسی اثر ترانهٔ بلبلم
به خیال مستی نرگست نشدم قدح‌کش‌گلشنی
که ترنگ شیشه به دل نزد ز شکست طره سنبلم
ز مقابل تو ضروری‌ام شده ننگ تهمت دوری‌ام
ادب امتحان صبوری‌ام به قفا نشانده کاکلم
نگهی بهانهٔ نازکن‌، در خلدم از مژه بازکن
که نیازمند محرفی ز کمین تیغ تغافلم
زتصنع من و ما مگو، اثرم ز وهم وگمان مجو
به تحیری نشدم فرو که بیان رسد به تغافلم
خم دستگاه قد دو تا، به چه طاقتم کند آشنا
مکن امتحان اقامتم که ز سر گذشته‌، این پلم
به فنا بود مگر ایمنی‌، زکشاکش غم زندگی
که فتاده بر سر عافیت ز نفس غبار تسلسلم
غم ناقبولی ما ومن به‌که بشمرم من بیخبر
که به رنگ شیشهٔ سرنگون دل آب بردهٔ قلقلم
قدمی درین چمن از هوس نگشود ممتحن طلب
که دلیل رفتن دل نشد به هزار جاده رگ گلم
چقدر ز منظر بی‌نشان شده شوق مایل جسم و جان
که رسیده تا فلک این زمان خم مایه‌های تنزلم
من بیدل از در عاجزی به‌ کجا روم چه فسون‌ کنم
ز شکست جرات بال و پر قفس آفرین توکلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
بی شبههٔ تحقیق نه شخصم نه مثالم
چون صورت عنقا چه خیال است خیالم
جز گرد جنون خیز نفس هیچ ندارد
این دشت تخیل که منش وهم غزالم
گفتم چو مه نوکنم اظهار تمامی
از خجلت نقصان سپر انداخت کمالم
از چرخ چرا شکوهٔ اقبال فروشم
آنم ‌که مرا هم نظری نیست به حالم
با بخت سیه صرفه‌ای از فضل نبردم
در عرض هنر رستن مو بر سر خالم
از هر مژه صد چاک جگر نسخه فروش است
حیرت چقدر نامه گشود از پر و بالم
هر چند سبک می‌گذرم از سر هستی
چون رنگ همان پی سپر گردش حالم
حرفیست وجودم ز سراب رم فرصت
چون عمر درین عرصه غبار مه و سالم
هستی المی نیست‌ که یابند علاجش
در آتش خویشم چه‌ کنم پیش که نالم
تدبیر فراقی که ندارم چه توان کرد
بیدل به هوس سوختهٔ ذوق وصالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم
به زیر آسمان در بیضه خون شد شوخی بالم
نه پروازم پر افشانی‌، نه رفتارم قدم سایی
غباری در شکست رنگ دارم‌،‌گردش حالم
تمنایی نمی‌دانم‌، تو لایی نمی‌فهمم
جبین ناله‌ای بر آستان درد می‌مالم
شرار بی‌دماغم رنج فرصت برنمی‌دارد
چه امکانست سازد عمر پامال مه و سالم
تب شوقت چه آتش پخت در بنیاد شمع من
که شد سرمایهٔ هستی سراپا حرف تبخالم
ز درد نارساییهای پروازم چه می‌پرسی
چو مژگان در ازل این نامه واکردند از بالم
نوای درد دل نشنیده‌اند آخر درین محفل
شکستی‌ کاش می‌شد ترجمان رنگ احوالم
ز وضع خامش من حیرت دیدار می‌جوشد
ادب سازم نفس می‌کاهم و آیینه می‌بالم
خمار وصل و خرسندی بجوش ای‌ گریه تا گریم
اسیر عشق و بی‌دردی ببال ای ناله تا نالم
ندانم گل‌فروش باغ نیرنگ کی‌ام بیدل
هزار آیینه دارد در پر طاووس تمثالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۶
ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم
به رنگ خامه لغزشهای مژگان ‌کرده پامالم
کف خاکم‌، غبار است آبروی دستگاه من
به توفان می‌روم تا گل ‌کند آثار اقبالم
نظرها محرم نشو و نمای من نمی‌باشد
نهال ناله‌ام آن سوی عرض رنگ می‌بالم
همان بهتر که پیش از خاک‌گشتن بی‌نشان باشم
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
به رنگی آب می‌گردم ز شرم خودنماییها
که سیلابی‌ کند در خانهٔ آیینه تمثالم
چو گل تا زبن چمن دوری به ‌کام ساغرم خندد
به زیر خاک باید رنگها گرداند یک سالم
دلی ‌کو تا به ‌درد آید ز عجز مدعای من
نفس شور قیامت می‌کند انشا و من لالم
ز اوضاعم چه می‌پرسی ز اطوارم چه می‌خواهی
به حسرت می‌تپم جان می‌کنم این است اعمالم
ز تأثیر فسونهای محبت نیستم غافل
به‌ گوشم می‌رسد آ‌وازها چندانکه می‌نالم
شرار کاغذم عمریست بال افشاند و عنقا شد
تمنا همچنان پرواز می‌بیزد به غربالم
ز سازم چون نفس غیر از تپش صورت نمی‌بندد
چه امکان دارد آسودن دل افتاد‌ست دنبالم
ندامت توأم آگاهی‌ام گل می‌کند بیدل
چو مژگان دست بر هم سوده‌ام تا چشم می‌مالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم
روشنست از دیدهٔ حیران چراغ بسملم
رنگ دارد آتشی از کاروان بوی‌ گل
می‌توان از موج خون‌ کردن سراغ بسملم
پر فشانیهای یأس آخر به تسکین می‌کشد
عافیت مفتست اگر باشد دماغ بسملم
منفعل بود از شراب عاریت مینای من
رفتن خون ناگهان پرگرد ایاغ بسملم
باغ اقبالست‌ گر بخت سیاهم خون شود
صد هما طاووس حیرت از کلاغ بسملم
تیغ نازت آستین می‌مالد از جوهر چرا
یک تپیدن می‌کند خامش چراغ بسملم
جنس دیگر چیست تا از دوستان باشد دریغ
تیغ قاتل هم ز خون نگریست داغ بسملم
دستگاه راحتم منت‌کش اسباب نیست
در پر خویشست بالین فراغ بسملم
حیرتم دیدی ز سیر عالم رازم مپرس
خار مژگان چیده‌ام‌، دیوار باغ بسملم
شوق تا از پر زدن واماند صبح نیستی است
بی‌نفس خاموش می‌گردم چراغ بسملم
موج با صد بال وحشت قابل پرواز نیست
جز تپیدن بر نمی‌دارد چراغ بسملم
چشم قربانی ندارد احتیاج مردمک
باده بی‌درد است بیدل در ایاغ بسملم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
چنین ز شرم‌ که‌ گردید سرنگون جامم
که از نگین چو نم از جبهه می‌چکد نامم
سرشک پرده‌ در حسرت تبسم‌ کیست
برون چو پسته فتاده‌ست مغز بادامم
به خامشی چه ستم داشت لعل شیرینش
که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم
غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست
چه‌گل کنم‌ که ز گردن ادا شود وامم
دمی ز خویش برآیم‌ که چون غبار سحر
شکست رنگ کند نردبانی بامم
چو شمع صبح بهارم چه‌ کار می‌آید
بسست سایهٔ‌گل بر سر افکند شامم
حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست
عبث قدح کش گلجامهای حمامم
شرار کاغذ و آسودگی چه امکان است
غبار صید به غربال می‌دهد دامم
هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود
کسی ندیدکه من قاصد چه پیغامم
به رنگ شمع گلم بر سر است و می در جام
اگر خیال نسوزد به داغ انجامم
تلاش کعبهٔ تحقیق ترک اقبال‌ست
به تار سبحه نبافی ردای احرامم
ز خاک راه تحیر کجا روم بیدل
که پایمال فنا چون نفس به هرگامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۲
نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم
تپیدنها چو بسمل ریخت آخر رنگ آرامم
حصاری دارم از گمگشتگی در عالم وحشت
نگردد سنگسار شهرت از نقش نگین نامم
چه سازم با هجوم آبله غیر از زمینگیری
دل خون بسته‌ای پامال می‌گردد به هرگامم
خط پرگار دارد ریشهٔ تخم‌ کمال اینجا
مبادا پختگی گردد دلیل فطرت خامم
درین گلشن بهار حیرتم آیینه‌ها دارد
اگر طایر شوم طاووسم و، ور نخل‌، بادامم
ز قید من علایق آب در غربال می‌باشد
رهایی محضری دارد به مهر حلقهٔ دامم
جنون دارد ز مغز استخوانم شعله انگیزی
به طوف سوختن هم‌کسوت شمع است احرامم
خجالت می‌کشم ازشوخی اظهارمخموری
ندارم باده تا بال صدایی ترکند جامم
جنون ساز نقط‌ کردم فغانها صرف خط‌ کردم
ولی از سستی طالع‌ کسی نشنید پیغامم
به هر واماندگی ناچار می‌باید ز خود رفتن
تحیر می‌شمارد در دل مو گهرگامم
سراغ تیره بختی هم نمی‌یابم به آسانی
بسوزم خوبش را چون شمع تا روشن شود شامم
ز بس بار خجالت می‌کشم از زندگی بیدل
نگین در خود فرو رفته‌ست از سنگینی نامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم
از خون شهید که زند آب به چشمم
کو آنقدر آبی‌که در بن دشت جگرتاب
چون اشک ‌کند یک مژه سیراب به چشمم
جز حیرت از انبوهی مژگان چه خروشد
یک تار نظر وین همه مضراب به چشمم
دور نگهی تا سر مژگان برساندم
گرداند حیا ساغرگرداب به چشمم
گر اطلس افلاک زند غوطه به مخمل
مشکل‌ که برد صرفه‌ای از خواب به چشمم
آیینهٔ تمثال‌، تعلق نپذیرد
سامان دو عالم کن و دریاب به چشمم
از دوش فکندم به یک انداز تغافل
بار مژه بود الفت اسباب به چشمم
بی‌روی توهرچند به عالم زنم آتش
صیقل نزند آینه مهتاب به چشمم
درکعبه به جوش آمدم از یاد نگاهت
کج‌ کرد قدح صورت محراب به چشمم
غافل مشو از ضبط سرشک من بیدل
چون آبله آتش به دل است آب به چشمم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۴
از عزت و خواری نه امید است نه بیمم
من‌گوهر غلتان خودم اشک یتیمم
دل نیست بساطی که فضولی رسد آنجا
طور ادبم سرمهٔ آوازکلیمم
هرچند سر و برک متاع دگرم نیست
زین گرد نفس قافلهٔ ملک عظیمم
از نعمت بی‌خواست به کفران نتوان زد
محتاج نی‌ام لیک‌کریم است‌کریمم
از سایهٔ گم گشته مجویید سیاهی
شستندبه سر چشمهٔ‌خورشید گلیمم
بالیدن من تا ندرد جامهٔ آفاق
باریکتر از ریشهٔ تحقیق جسیمم
چشمی نگشودم‌که به زخمی نتپیدم
عمریست چو عبرت به همین کوچه مقیمم
با تیغ طرف گشته‌ام از دست سلامت
چون شمع به هر جا سر خویش است غنیمم
بی‌درد سری نیست سحر نیز درین باغ
صندل به جبین می‌وزد از دور نسیمم
چون خوشهٔ‌گندم‌چه‌دهم‌عرض تبسم
از خاک پیام‌آور دلهای دو نیمم
بیدل نی‌ام امروز خجالت‌کش هستی
چون چرخ سر افکندهٔ ادوار قدیمم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
شکوه فقر ملک بی‌نیازی‌ کرد تسلیمم
به اقبالی‌ که دل برخاست از دنیا به تعظیمم
بلندی سرکش است از طینتم چون آبله اما
ادب روزی دو زیر پا نشستن‌ کرد تعلیمم
اگر دامن نمی‌افشاندم از پس مانده‌ها بودم
چو فرصت بی‌نیازی بر دو عالم داد تقدیمم
هوس تا رنگی از شوخی به عرض ‌آرد فضولی کو
فرو در کوه رفت از شرم استغنا زر و سیمم
نقوش ما و من آخر ورق ‌گرداندنی دارد
به درد کهنگی پیش از رقم فرسود تقویمم
طلب‌کردم ز همت خاتم ملک سلیمانی
فشار تنگی دل داد عرض هفت اقلیمم
مژه هر جاگشودم دولت بیدار پیش آمد
به رنگ شمع سر تا پاست استقبال دیهیمم
بهشت نقد، آزادی‌ست‌، وعظ دردسر کمتر
هلاک عالم امید نتوان ‌کرد از بیمم
غبار صبحم از پرواز موهومم چه می‌پرسی
پری بودم ‌که در چاک قفس ‌کردند تقسیمم
ز قدر خلق بیدل صرفه در نیمی نمی‌باشد
بر اعداد همه هر گه مضاعف می‌شوم نیمم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
تا کی ستم‌ کند سر بی‌مغز بر تنم
زین بار عبرت آبله دوشست‌ گردنم
طفلی‌گذشت و رفت جوانی هم از نظر
پیرم‌ کنون و جان به دم سرد می‌کنم
ماضی‌گرفت دامن مستقبل امید
از آمدن نماند به جا غیر رفتنم
دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد
از کوتهی‌ کنون به سر خویش می‌زنم
پایی‌که بودگرمتر از اشک قطره‌اش
خوابیده با شکستگی چین دامنم
از بس که سر کشید خم از قامت رسا
دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم
صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت
صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم
سطری ز مو نماند کنون قابل سواد
دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم
پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح
چیزی دمیده‌ام که مپرس از دمیدنم
آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست
افکنده بود آینه در آب روغنم
لبریز کرده‌اند به هیچم حباب‌وار
باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم
بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس
صبح جنون رمیدهٔ پرواز خرمنم
گردانده‌ام به عالم عبرت هزار رنگ
شخص خیال بوقلمون سایه افکنم
یارب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من
هر گه به یاد خویش رسم گریه می‌کنم
حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند
تا یاد زندگی نشود باز مردنم
بیدل درین حدیقه زتحقیق من مپرس
رنگی‌ که رفت و باز نیاید همان منم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم
غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم
رفت آن فرصت‌که ساز شوق گرم آهنگ بود
چون سپند از سرمه‌گیر اکنون سراغ شیونم
حیرتی‌ گل‌کن‌ گر از تمثال او خواهی نشان
یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم
با که‌ گویم ور بگوبم‌ کیست تا باورکند
آن پری‌روبی‌که من دیوانهٔ اوبم منم
چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست
بحر عریانست اگر بیرون‌کنی پیراهنم
قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن
عمرها شد چون نفس در آشیان پر می‌زنم
در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش
رفته‌ام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم
بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست
نیست بی آواز پای دل شکست دامنم
سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد
می‌رسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم
بیدل از بس مانده‌ام چون کوه زیر بار درد
ناله جای‌ گرد می‌گردد بلند از دامنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۸
دیده‌ای داری چه می‌پرسی ز جیب و دامنم
چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم
رفته‌ام بر باد تا دم می‌زنم تایید صبح
آسمان گردی عجب می‌ریزد از پرویزنم
اضطراب شعله در اندیشهٔ خاکستر است
تا نفس باقیست از شوق فنا جان می‌کنم
همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست
رنگ هم از شوخی آتش می‌زند در خرمنم
دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق
تیغ او نزدیکتر از رگ بود باگردنم
مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق
چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم
تا قناعت‌ دستگاه خوان توقیر من است
آب چون آیینه افکنده‌ست نان روغنم
صورت آیینهٔ خورشید، خورشید است و بس
برنمی‌دارد خیال غیر، طبع روشنم
جوهر آزادی بوی‌ گلم پوشیده نیست
از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم
در دبستان تامل پیش خود شرمنده ‌کرد
معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم
دانه‌ای من در زمین نارسیدن کشته‌ام
عمرها شد پای خواب آلودهٔ این دامنم
بسکه از خود رفته‌ام بیدل به جست‌وجوی خویش
هر که بر گمگشته‌ای نالیده دانستم منم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۹
شرار کاغذ فرصت کمینم
چراغان نگاه واپسینم
ز خط سرنوشتم می‌توان خواند
گریبان چاکی لوح جبینم
غم درد دلم‌، آه حزینم
نبودم‌، نیستم‌، گر هستم اینم
به مستی از عدم واکرده‌ام چشم
چه خواهم دید اگر او را نبینم
نوای عجز اگر فهمیده باشی
به چندین صور میخندد طنینم
چه تلخ افتاد آب‌ گوهر من
که نتواند فرو بردن زمینم
حلاوت می‌مکد چون شمع انگشت
به قدر خودگداز آبگپنم
چو نقش پا و من جولان حرف است
زکوتاهی به دامن نیست چینم
زنیرنگ تک وتازم مپرسید
سوار حیرتی آیینه زینم
غبارم را امید دامنی نیست
ندانم بر سر خود کی نشینم
چو شمع از نارساییهای اقبال
به پا افتاد دست از آستینم
د‌کان جنس نامم تخته اولی‌ست
نگین بندید بر نقش نگینم
اگر بیدل به فردوسم نشانند
همان آلودهٔ دنیاست دینم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۰
برون دل نتوان یافت‌ گرد جولانم
چو رنگ قطره خون رفته‌ست می‌دانم
زهی تصرف وحشت‌ که چون پر طاووس
به جوش آینه خفتن نکرد حیرانم
تحیرم‌، تپشم‌، برق ناله‌ام‌، داغم
چو درد عشق به چندین لباس عریانم
حساب‌ کسوتم از دستگاه عجز مپرس
هواست نیم نفس تکمهٔ‌ گریبانم
چو دشت دعوی آزادی‌ام جنون دارد
ز دست خاک رهایی نچیده دامانم
نداشت خاتم دیگر نگین عافیتی
به روی آبله‌ کندند نام جولانم
چو صبح اگر همه پروازم از فلک ‌گذرد
چه ممکنست برون قفس پرافشانم
هزار رنگ چو طاووس سوختم اما
نکرد شعله ز بی‌روغنی چراغانم
نفس متاع سزاوار خودفروشی نیست
چو صبح دامن من چیده است دکانم
تأمل ازگره هستی‌ام گشود عدم
نگه به خاک چکید از فشار مژگانم
دماغ نشئهٔ تحقیق اگر رسا گردد
برون ز خویش روم آنقدر که نتوانم
بساط بند تعلق نچیده‌ام بیدل
به غیر نالهٔ من نیست در نیستانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱
به سودای بهار جلوه‌ات عمریست‌گریانم
پر طاووس دامانی‌که نم چیند ز مژگانم
لبم از شکوه مگشا تا نریزی خون حسرت‌ها
خموشی پنبه‌ است امشب جراحتهای پنهانم
جنون‌ کو تا غبار دستگاه مشربم‌ گیرد
که دامنها فرو رفته‌ست در چاک گریبانم
گداز انفعالم مانعست از هرزه گردیها
به این نم یک دو دم شیرازهٔ خاک پریشانم
دل هر ذره رنگ خانهٔ آیینه می‌ریزد
به دیدار تو گر خیزد غبار از چشم حیرانم
چوگل هر چند فرصت غیر تعجیلم نمی‌خواهد
بهار عالمی طی می‌شود تا رنگ گردانم
کدورت بر نمی‌دارد دماغ انتظار من
محبت می‌دهد ساغر ز چشم پیر کنعانم
سببها پر فشانست از نوای ساز رسوایی
هم ندارم اینقدر بهر چه عریانم
نه من از خود طرب حاصل‌، نه غیر از وضع من خوشدل
همان در خانهٔ مفلس‌ فضولیهای مهمانم
مزاح وحشت اجزایم تسلّی بر نمی‌دارد
به‌گردون می‌برم چون صبح‌ گردی راکه بنشانم
به یک وحشت ز چندین مدعا قطع نظر کردم
جهان در طاق نسیان نقش بست از چین دامانم
ز حرف پوچ بی‌مغزان سراپا شورشم بیدل
ز وحشت چاره نبود همچو آتش در نیستانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
نی قابل سودم نه سزاوار زیانم
چون صبح غباری به هوا چیده دکانم
عمری‌ست چو گردون به‌ کمند خم تسلیم
زه در بن گوش که کشیده است کمانم
غیر از دل سنگین تو در دامن این‌کوه
یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم
هستی نه متاعی‌ست‌ که ارزد به تکلف
دل می‌کشد این بار و من از شرم ‌گرانم
موج‌گهر از دوری دریا به‌که نالد
فریاد که در کام شکستند زبانم
چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد
بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم
چون پیر شدم رستم از آفات تعین
در قد دوتا بود نهان خط امانم
مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف
پیغام دماغی به شنیدن برسانم
حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است
گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم
نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد
چندان نشدم آب که گردی بنشانم
بیدل نکند موج گهر شوخی جولان
در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۵
هر چند درین مرحله بی تاب و توانم
چون آبله سر در قدم راهروانم
بر قمری و بلبل ز نشاطم مسرایید
من بوی‌ گلم نالهٔ رنگین فغانم
دیدار طلب زهرهٔ گفتار ندارد
در جوهر آیینه شکسته‌ست زبانم
بار سر دوشم نه جوانیست نه پیری
خم‌گشتهٔ فکر خودم از بس که گرانم
جرأت ز خیالم به چه امید بنازد
فرصت شمر تیر نشسته‌ست کمانم
چون موج‌ گهرصرفه نبردم ز تأمل
زبن عرصه برون برد همین ضبط عنانم
بر شهرت عنقا نتوان بست خموشی
گردی ‌که ندارم به چه آبش بنشانم
جز وهم تمیز من و موهوم‌ که دارد
برده‌ست ضعیفی چو میانت ز میانم
از کوشش بی‌حاصل عشاق مپرسید
مرکز به بغل چون خط پرگار دوانم
مکتوب شکست از پر رنگم مگشایید
شاید که پیامی به شنیدن برسانم
چون صبح چه نازم به متاع رم فرصت
از دامن برچیده بلند است دکانم
بی دامن و جیب است لباس من مجنون
بیدل ز تکلف چه درم یا چه فشانم