عبارات مورد جستجو در ۳۷۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۱
نمی روم به بهشت برین زخانه خویش
به گل فرو شده پایم درآستانه خویش
به گنجها نتوان درد را خرید از من
به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویش
به نغمه دگران احتیاج نیست مرا
که هست چون خم می مطربم ز خانه خویش
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی است
بجان رسیده ام از وضع بیغمانه خویش
بلاست رتبه گفتار چون بلند افتاد
به خواب چند توان رفتن ازافسانه خویش ؟
به بینوایی و آزادگی خوشم صائب
مرا قفس نفریبد به آب و دانه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۲
گر چنین شوید غبار زهد از دل باده ام
بادبان کشتی می می شود سجاده ام
چون نگردد آب درچشم جهان از دیدنم
از یتیمی درغریبی چون گهر افتاده ام
عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من
قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده ام
شسته ام دست از لباس زود سیر نوبهار
همچو سرواز برگریز نیستی آزاده ام
باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار
گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده ام
نیست ناخن گیر دلهای عزیزان ورنه من
ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده ام
زردرویی می کشم چون نی ز همراهان خویش
من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده ام
عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها
عقده سردر گم افلاک را بگشاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۳
برگ عیش بی خزان در بینوایی یافتم
آنچه می جستم ز شاهی در گدایی یافتم
خاکساری دانه را بال و پر نشوونماست
بال گردون سیر از بی دست وپایی یافتم
از دو عالم قطع کردم رشته پیوند را
تا به آن بیگانه پرور آشنایی یافتم
تا شدم چون سکه خوش نقش رو گردان زر
رو به هر مطلب که اوردم روایی یافتم
در شمار خلق بودم داشتم تارو به خلق
پشت کردم بر خلایق مقتدایی یافتم
می شمارم مهد آسایش دهان شیر را
تا ز قید عقل چون مجنون رهایی یافتم
گر شود عالم به چشم خلق از بستن سیاه
من ز راه چشم بستن روشنایی یافتم
تا به زانو پای من از پیروی فرسوده شد
تا میان رهنوردان پیشوایی یافتم
نیست امیدم به جنت کز قبول مردمان
مزد خود اینجا زطاعات ریایی یافتم
چون ز سنگ کودکان صائب کنم پهلوتهی
من که در سختی کشیدن مومیایی یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۱
ما به بوی گل ز قرب گلستان آسوده ایم
از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم
جام می بر مدعای ما چو گردش می کند
گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم
شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند
در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم
نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم
نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو
ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم
دیده ما را نبندد خواب سنگین اجل
با خیال یار از خواب گران آسوده ایم
آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم
همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم
سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست
ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم
رخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل است
ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم
عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار
خانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم
دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم
چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم
در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست
چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم
آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد
ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم
دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است
ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم
این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۱
گر چه بی ثمر مانند سرو و بید و شمشادم
زسنگ کودکان آسوده از پیوند آزادم
خوشا صیدی که داند کیست صیادش من آن صیدم
که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم
ز گفت و گوی سرد ناصحان برخود نمی لرزم
که از سنگ ملامت عشق افکنده است بنیادم
اگر چه خویش را گم کردم از نسیان پیریها
به این شادم که ایام جوانی رفت از یادم
در اصلاحم عبث اوقات ضایع می کند گردون
من آن طفلم که از شوخی معلم کرد آزادم
چه تهمت بر فلک بندم چرا از دیگران نالم
که من در پیچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم
ز بیکاری نمی آیم به کار هیچ کس صائب
نمی دانم چه حکمت بود ایزد را در ایجادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۸
نه از خامی در آتش ناله و فریاد می کردم
ازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردم
نمی گردید اگر ذوق گرفتاری عنانگیرم
ز وحشت خون عالم در دل صیاد می کردم
اگر چون خضر این روز سیه را پیش می دیدم
سکندر را به آب زندگی ارشاد می کردم
نمی لرزید از باد فنا بر خود چراغ من
گر از دلهای روشن همت استمداد می کردم
نمی دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل را
من عاجز چه با این بیضه فولاد می کردم
ره بی منتهای عشق کوتاهی نمی داند
وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد می کردم
کنون از صید پهلو می کنم خالی خوشا روزی
که خاطر را به نقش پای آهو شاد می کردم
اگر می بود در دل رحمی آن سلطان خوبان را
چرا در دادخواهی اینقدر بیداد می کردم
نمی پاشید از خمیازه من تار و پود من
خمارآلودگان را گر به می امداد می کردم
گر از قید خودی آزاد می گشتم به شکر آن
هزاران بنده از قید فرنگ آزاد می کردم
دل شیرین غبار آلود غیرت می شود صائب
و گرنه پنجه ای در پنجه فریاد می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۶
ندیدم روز خوش تا چون قلم روی سخن دیدم
به زیر تیغ رفتم تا زبند آزاد گردیدم
زپیچ و تاب جوهردار گردید استخوان من
زبس برخویشتن در تنگنای فکر پیچیدم
بغیر از گریه تلخ ندامت چیست در دستم
چو گل زین دفتر رنگین که من بر یکدگر چیدم
منه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داری
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین
کشیدم کاسه های خون و بر لب خاک مالیدم
سرآمد گر چه در انصاف دادن روزگار من
مسلمان نیستم از هیچ کس انصاف اگر دیدم
ندیدم روی دل از هیچکس غیر از سخن صائب
به لوح آفرینش چون قلم چندان که گردیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۷
ز دست خشک مرجان ناامید از بحر گردیدم
ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم
میزان نظر سنگین تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم
به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم
به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم
ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر
ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم
ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم
فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم
زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم
نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد
به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم
ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد
درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم
به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۷
چه سازد گرد کلفت با دل شادی که من دارم
ندارد پای در گل سروآزادی که من دارم
گریبان چاک سازد پرده گوش فلکها را
از آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارم
ز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازد
نمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارم
گرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهی
ز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارم
به تردستی ز خارا نفش شیرین محو می سازد
اگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارم
سلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازد
ز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارم
به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا
ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم
به من کفرست در شرع محبت تهمت نسیان
که ذکر خیر احباب است اورادی که من دارم
که می گوید پری در دیده مردم نمی آید
که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
به خون می شست از آب زندگانی خضر دست خود
اگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارم
ز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرون
خراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارم
از آن در غورگیها مویز انگور من صائب
که بر نگرفت از من چشم استادی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۲
ز بیغمی نه ز مطرب ترانه می طلبم
برای گریه چو طفلان بهانه می طلبم
شده است سنگ نشان دل ز بی پر و بالی
ز آه سوختگان تازیانه می طلبم
سیاه کاسه فتاده است چشمه حیوان
ز عشق زندگی جاودانه می طلبم
نظر به عالم غیب است گوشه گیران را
ز خال کنج لب یار دانه می طلبم
ربوده است ز من شوق خاکبوس قرار
اگر چو موج ز دریا کرانه می طلبم
ز ریگ روغن بادام چشم می دارم
مروت از دل اهل زمانه می طلبم
دهان تیشه فرهاد شد به خون شیرین
هنوز مزد ازین کارخانه می طلبم
گهر به گرد یتیمی نمی رسد اینجا
من از محیط محبت کرانه می طلبم
کجاست پله آزادی و گرفتاری
حضور کنج قفس ز آشیانه می طلبم
نمی رسد به هدف تیر کج به هیچ نشان
همان ز ساده دلی من نشانه می طلبم
نصیب خانه خرابان نمی شود صائب
گشایشی که من از کنج خانه می طلبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۰
دلم ز پاس نفس تار می شود چه کنم
وگرنه نفس کشم افگار می شود چه کنم
اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار
جهان به دیده من تار می شود چه کنم
چو ابر منع من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار می شود چه کنم
به درد ساختن من ز بی علاجی نیست
دم مسیح به من بار می شود چه کنم
ز حرف حق لب از آن بسته ام که چون منصور
حدیث راست مرا دار می شود چه کنم
اگر ز دل سخن راست بر زبان آرم
پی گزیدن من مار می شود چه کنم
ز دوستان گله من ز تنگ ظرفی نیست
ز درد حوصله سرشار می شود چه کنم
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار می شود چه کنم
بر آبگینه من بار نیست خاکستر
ز روشنی دل من تار می شود چه کنم
توان به دست و دل از روی یار گل چیدن
مرا که دست و دل از کار می شود چه کنم
گرفتم این که حیا رخصت تماشا دارد
نگاه پرده دیدار می شود چه کنم
درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس
دل چو آینه ام تار می شود چه کنم
نفس درازی من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار می شود چه کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۴
از بخت سیه پست نگردید نوایم
از سرمه شب بیش شد آواز درایم
خون از جگر آهن و فولاد گشاید
چون ریزه الماس، خراشیده صدایم
هر سبزه خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم
دوری ز خرابات نه از خشکی زهدست
ترسم گرو باده نگیرند ردایم
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد
صد سلسله از برگ نهادند به پایم
در فکر گشاد دل من بس که فرو رفت
افزود به دل عقده ای از عقده گشایم
صائب ز سر خود به ته بال کشیدن
عمری است که در سایه اقبال همایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۴
هرگز به خراش جگری شاد نگردیم
گر تیشه شویم امت فرهاد نگردیم
تا محمل لیلی نشود سلسله جنبان
ما همچو جرس مشرق فریاد نگردیم
آزادگی و بی ثمری جامه فتح است
چون سرو چرا از ثمر آزاد نگردیم؟
تا پا نکشیم از گل لغزنده تعمیر
چون نکهت گل همسفر باد نگردیم
مشهور سخن سنج بود بلبل این باغ
صائب ز چه گرد فرح آباد نگردیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۶
به وحشت ز دنیا سلامت گزیدم
به دامن کشیدن گل از خار چیدم
حجاب دل و دیده روشنم شد
چو نرگس به جز پشت پا هر چه دیدم
ز آزادگی جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چیدم
برآوردم از جیب هر روزنی سر
به هر کوچه چون مهر تابان دویدم
امیدم ز مشق جنونی که کردم
به آن مد آهی است کز دل کشیدم
زهستی جدا شو که این راه را من
به مقراض قطع تعلق بریدم
به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا
به خود تا رسیدم به عالم رسیدم
ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم
ازان شیر گیرم که در عهد طفلی
ز بی شیری انگشت خود را مکیدم
ادب بود منظور، نه تن پرستی
اگر خار راه تو از پا کشیدم
تو با هر که خواهی برو آشنا شو
که من خیری از آشنایی ندیدم
نصیب من از قرب این لاله رویان
بساطی است کز داغ بر سینه چیدم
مرادم تو بودی ز سیر و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم
مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رمیدن چنین آرمیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۹
در سخن بر نیاید آوازم
نیست اندیشه ای ز غمازم
در کمانخانه فلک چون تیر
به پر عاریه است پروازم
نیست ناخن به دل زنی هر جا
بینواتر ز رشته سازم
آن ضعیفم که می شود چون چشم
پر کاهی حجاب پروازم
چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم
نیست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم
گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
می رسد همچو سرو از آزادی
از زمین تا به آسمان نازم
آن سپندم که در حریم ادب
نشنیده است آتش آوازم
دلی از ناله می کنم خالی
گر بود همچو نای دمسازم
چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کیسه پردازم
چون جرس، ماندگان قافله را
می رساند به منزل آوازم
در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از یاد ذوق پروازم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۸
عشق در بند گران است از وفای خویشتن
بید مجنون است خود زنجیر پای خویشتن
از سر این خاکدان هر کس که برخیزد چو سرو
در صف آزادگان باشد لوای خویشتن
داشت حال مهره ششدر دل آزاده ام
تا نیفکندم به آتش بوریای خویشتن
از درون خانه باشد دشمن من چون حباب
می کشم آزار دایم از هوای خویشتن
نیستم در زیر بار منت باد مراد
کشتی خویشم چو موج و ناخدای خویشتن
از زمین کوی او کز برگ گل نازکترست
چون توانم خواست عذر نقش پای خویشتن؟
از سر اخلاص صائب با رضای حق بساز
جنگ دارد بنده بودن با رضای خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۵
چون سکندر خانه عمر از اثر آباد کن
این بنای سست پی را آهنین بنیاد کن
می شود وقتی که فریادت شود فریادرس
تا نفس در سینه داری ناله و فریاد کن
سرو را تشریف آزادی به رعنایی فکند
بنده خود کن، ز رعنایی مرا آزاد کن
روزگار کامرانی را زکاتی لازم است
در حریم شعله ما را ای سمندر یاد کن
نیست غیر از عشق خضری در بیابان وجود
هر کجا گم گشته ای یابی، به عشق ارشاد کن
چند ای گل جلوه در کار تماشایی کنی؟
بینوایان قفس را هم به برگی یاد کن
می رساند موج کشتی را به ساحل بی خطر
صبر بر جور ادیب و سیلی استاد کن
گر دو صد تیغ زبان باشد ترا در عرض حال
در نیام خامشی چون سوسن آزاد کن
از کمند پیچ و تاب عشق صائب سر مپیچ
همچو جوهر ریشه محکم در دل فولاد کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۹
بلبلم اما رسد بر لاله و گل ناز من
دست گلچین می رود از کار از آواز من
رشته ذوق گرفتاری به بالم بسته اند
نگذرد از گوشه بام قفس پرواز من
جوهرم را تا به سنگ امتحان زد کوهکن
تیشه فولاد خود را کرد پای انداز من
سهل باشد از فغانم گر قفس مجمر شود
بیضه چون فانوس بود از شعله آواز من
همچو شاخ پر ثمر وقت است پشتش بشکند
از هجوم عندلیبان گوشه های ساز من
تا به دارالامن صلح کل رسیدم، کبک مست
خواب راحت می زند در چنگل شهباز من
صبحم، اما چون شبم در پرده پوشی ها مثل
مشرق لب را نداند آفتاب راز من
سر فرو نارد به شاخ پست طوبی فطرتم
می زند پر در فضای لامکان، انداز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۳
لب به نیسان نگشاید صدف دیده من
لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۸
غم دنیا نبود در دل دیوانه من
دیو را راه نباشد به پریخانه من
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
خشکتر می شود از می لب پیمانه من
بر سیه خانه لیلی نزد برق اینجا
به چه امید کند نشو و نما دانه من
می کند سیل فرامش سفر دریا را
دلنشین است ز بس گوشه ویرانه من
از گهر حوصله بحر نمی گردد تنگ
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟
کی شود جامه فانوس حجاب من و شمع؟
پرده شرم نشد مانع پروانه من
از فروغش جگر ابر گریبان زد چاک
با صدف تا چه کند گوهر یکدانه من
خم می را که زمین گیر گرانجانی هاست
آسمان سیر کند نعره مستانه من
عاقبت پیر خرابات ز بی پروایی
ریخت پیش بط می سبحه صد دانه من
نیست ممکن که نبازد دل و دین را صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من