عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
ای دوست، بگو باری تا: عزم کجا داری؟
سرمست و خرامانی انگیز بلا داری
هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو
این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری
هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :
از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری
بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا
کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری
همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان
گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری
بگذار تصرفها، تا چند تکلفها
بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
سرمست و خرامانی انگیز بلا داری
هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو
این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری
هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :
از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری
بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا
کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری
همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان
گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری
بگذار تصرفها، تا چند تکلفها
بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
با شکوه همزبان نشود گفتگوی ما
پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما
ما آبروی خویش به عالم نمی دهیم
بیهوده گریه ریخت به خاک آبروی ما
ای دل غمین مباش که در وادی طلب
آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما
ما را دلیل بادیه سرگشتگی بس است
منت ز خضر هم نکشد آروزی ما
آسوده ایم با غم شوخی که تا به حشر
آسودگی سراغ نیابد زکوی ما
پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما
ما آبروی خویش به عالم نمی دهیم
بیهوده گریه ریخت به خاک آبروی ما
ای دل غمین مباش که در وادی طلب
آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما
ما را دلیل بادیه سرگشتگی بس است
منت ز خضر هم نکشد آروزی ما
آسوده ایم با غم شوخی که تا به حشر
آسودگی سراغ نیابد زکوی ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
صد زبان گر بهر عذر مدعا پیدا کنم
مدعایی را که نشناسم کجا پیدا کنم
می کنم پیوند با بیداد و خویشی با ستم
در دلت شاید به این تقریر جا پیدا کنم
در محبت خضر راهم گشته بخت واژگون
خویش را گم می کنم باشد تو را پیدا کنم
آشناییهای رسمی را ثمر بیگانگی است
می شوم بیگانه شاید آشنا پیدا کنم
همتم دست طلب را بشکند در آستین
گر ید بیضا به تأثیر دعا پیدا کنم
در سرکویش به مژگان خاک می روبم ا سیر
تا چو مهر آیینه از آن نقش پا پیدا کنم
مدعایی را که نشناسم کجا پیدا کنم
می کنم پیوند با بیداد و خویشی با ستم
در دلت شاید به این تقریر جا پیدا کنم
در محبت خضر راهم گشته بخت واژگون
خویش را گم می کنم باشد تو را پیدا کنم
آشناییهای رسمی را ثمر بیگانگی است
می شوم بیگانه شاید آشنا پیدا کنم
همتم دست طلب را بشکند در آستین
گر ید بیضا به تأثیر دعا پیدا کنم
در سرکویش به مژگان خاک می روبم ا سیر
تا چو مهر آیینه از آن نقش پا پیدا کنم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۱
عمری ست که اندر طلب دوست دویدیم
هم مدرسه هم میکده هم صومعه دیدیم
با هیچکس از دوست ندیدیم نشانی
وز هیچکسی هم خبر او نشنیدیم
در کنج خرابی پس از آن جای گرفتیم
تنها و دل افسرده و نومید خزیدیم
سر بر سر زانو بنهادیم و نشستیم
هم بر سر خود خرقه ی صد پاره کشیدیم
هر تیر که آمد همه بر سینه شکستیم
هر تیغ که آمد همه بر فرق خریدیم
جام ارچه همه زهر بلا بود گرفتیم
می گرچه همه خون جگر بود چشیدیم
چشم از رخ هرکس همه جز دوست ببستیم
پا از در هرکس همه جز خویش کشیدیم
از آنچه جز افسانه ی او، گوش گرفتیم
از هرچه بجز قصه او لب بگزیدیم
هر لوح که در مکتب ما، جمله بشستیم
هر صفحه که در مدرس ما جمله دریدیم
هر نقش بجز نقش وی از سینه ستردیم
هر مهر بجز مهر وی از دل ببریدیم
جز عکس رخش، زآینه ی دل بزدودیم
جز یاد وی از مزرع خاطر درویدیم
گر تشنه شدیم، آب ز جوی مژه خوردیم
ور گرسنه، لخت جگر خویش مکیدیم
یک چند چنین چون ره مقصود سپردیم
المنة لله که به مطلوب رسیدیم
خرّم سحری بود که با یاد خوش او
بنشسته، که از شش جهت این نغمه شنیدیم
کایام وصال است و شب هجر سرآید
برخیز «صفایی» چه نشستن که رسیدیم
جستیم ز جا جان بکف از بهر نثارش
پس دیده گشودیم و بهر سو نگریدیم
دیدیم نه پیدا اثر از کون و مکان بود
جز پرتو یک مهر، دگر هیچ ندیدیم
دیدیم جهان وادی ایمن شده هر چیز
نخلی و ز هر نخل انا الله بشنیدیم
هم مدرسه هم میکده هم صومعه دیدیم
با هیچکس از دوست ندیدیم نشانی
وز هیچکسی هم خبر او نشنیدیم
در کنج خرابی پس از آن جای گرفتیم
تنها و دل افسرده و نومید خزیدیم
سر بر سر زانو بنهادیم و نشستیم
هم بر سر خود خرقه ی صد پاره کشیدیم
هر تیر که آمد همه بر سینه شکستیم
هر تیغ که آمد همه بر فرق خریدیم
جام ارچه همه زهر بلا بود گرفتیم
می گرچه همه خون جگر بود چشیدیم
چشم از رخ هرکس همه جز دوست ببستیم
پا از در هرکس همه جز خویش کشیدیم
از آنچه جز افسانه ی او، گوش گرفتیم
از هرچه بجز قصه او لب بگزیدیم
هر لوح که در مکتب ما، جمله بشستیم
هر صفحه که در مدرس ما جمله دریدیم
هر نقش بجز نقش وی از سینه ستردیم
هر مهر بجز مهر وی از دل ببریدیم
جز عکس رخش، زآینه ی دل بزدودیم
جز یاد وی از مزرع خاطر درویدیم
گر تشنه شدیم، آب ز جوی مژه خوردیم
ور گرسنه، لخت جگر خویش مکیدیم
یک چند چنین چون ره مقصود سپردیم
المنة لله که به مطلوب رسیدیم
خرّم سحری بود که با یاد خوش او
بنشسته، که از شش جهت این نغمه شنیدیم
کایام وصال است و شب هجر سرآید
برخیز «صفایی» چه نشستن که رسیدیم
جستیم ز جا جان بکف از بهر نثارش
پس دیده گشودیم و بهر سو نگریدیم
دیدیم نه پیدا اثر از کون و مکان بود
جز پرتو یک مهر، دگر هیچ ندیدیم
دیدیم جهان وادی ایمن شده هر چیز
نخلی و ز هر نخل انا الله بشنیدیم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ندارد میل الفت وضع آزادی پسند ما
بود چون سرو عریانی به بر ما را پرند ما
صدای محمل راه نفس شد اضطراب دل
به غیر از ناله کی خیزد دگر درد از سپند ما؟!
لب شیرین چو خسرو سرنوشت خامه ما شد
شکر ریزد سراپا همچو نی از بند بند ما!
محیط یک جهان معنی شدیم امروز در عالم
صدای کوس نوبت می زند کوه پهند ما
ز بس داریم ما غواصی بحر سخن اکنون
گهر از قلزم معنی کشد فکر بلند ما
غزال دشت وحشت گشت صید وادی الفت
ز تار رشته فکر رسا باشد کمند ما
خرام رایض کلک کف ما را چه می پرسی؟!
دو عالم را نماید طی به یک جولان سمند ما!
به قلاب نفس یک عالمی در دام ما باشد
رهائی نیست اصلا صید معنی را ز بند ما!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما؟!
بود چون سرو عریانی به بر ما را پرند ما
صدای محمل راه نفس شد اضطراب دل
به غیر از ناله کی خیزد دگر درد از سپند ما؟!
لب شیرین چو خسرو سرنوشت خامه ما شد
شکر ریزد سراپا همچو نی از بند بند ما!
محیط یک جهان معنی شدیم امروز در عالم
صدای کوس نوبت می زند کوه پهند ما
ز بس داریم ما غواصی بحر سخن اکنون
گهر از قلزم معنی کشد فکر بلند ما
غزال دشت وحشت گشت صید وادی الفت
ز تار رشته فکر رسا باشد کمند ما
خرام رایض کلک کف ما را چه می پرسی؟!
دو عالم را نماید طی به یک جولان سمند ما!
به قلاب نفس یک عالمی در دام ما باشد
رهائی نیست اصلا صید معنی را ز بند ما!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما؟!
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دهم دو ملک به یک نغمه رباب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۰ - به میرزا حسن مشهور به مولانای اصفهانی نگاشته
چند روز است در راه دریافت خجسته دیدار سرکار و امید گاهی میرزا که خزان از چهر بهارین بزمش رشک اردی بهشت است و دوزخ با فرنگارین کاخش شرم افزای بهشت، پویانم، و از دور و نزدیک و ترک و تاجیک نام ونشان همه را جویان، هر کس به جائی گفت و به دیگر باغ و تماشائی سرود، دویدن ها خستگی زاد و ندیدن ها گسستگی آورد، با همه ناجستن بازم تن پویه گر پی سپار است و دل چون مامی گم کرده فرزند بام تا شام کوچه گذر و خانه شمار. شهر به شهر می دوم کوچه به کوچه کو به کو. امروز هم به دستور روزهای گذشته به بنگاه مینو فرگاه گذشتم همچنان یکران تکاپوی لنگ افتاد و مینای کام و آرزو به سنگ آمد. در بزم سرکار احمد رخت درنگ گستردم، بارنامه ای بر فرهنگ دری از آنچه دوشین شب سرکار دائی باز سرود نگارش رفت و گفته های گهر سفت وی بی کاست و فزود گزارش. فروغ دیده و چراغ دوده سرکار آشوب آنکه سر تا پای دو زنده ام و پای تا سر به یکتائی پرستنده، نوشته را دید و گرفت و خواند و خواست و فرمود بندگان میرزا از این نامه های ژاژاندود یاوه پالود بی نیاز است، و خامه پارسی پردازش در ساز آفریدن و راز پروریدن خود افسون گر و جادو باز. از دوست ندیده و بهشت شنیده خود بدین چیزها که سیاهی هیچ ارزش است و گناهی بی آمرزش باز نخواهد ماند، دوست به دنیا و آخرت نتوان داد.
سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست، نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم. اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت، و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت، اگر پاسخ را شتاب آرند، سرکار دائی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت، هر چه خواهی و کنی و فرمائی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت.
سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست، نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم. اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت، و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت، اگر پاسخ را شتاب آرند، سرکار دائی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت، هر چه خواهی و کنی و فرمائی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت.
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چه باشد گر ترا ویرانه ی من خانه ای باشد
تو گنجی گنج را جا گوشه ی ویرانه ای باشد
نباشد بزم تو جای من دیوانه جای من
به کنج گلخنی یا گوشه ی ویرانه ای باشد
ز پا اندازدم اندوه دوران گرنه یک ساعت
به دستم شیشه ای یا بر کفم پیمانه ای باشد
نباشد آشنا گر با من آن بیگانه وش، بهتر
که شب با آشنایی روز با بیگانه ای باشد
کجا ماند نهان راز من رسوا اگر از من
به هر سو قصه ای و هر طرف افسانه ای باشد
مکن منعم بکوی آن پری، گر باشم آشفته
که در هر جا پریروئی بود دیوانه ای باشد
نباشد جا اگر در خانه اش ما را رفیق آن بس
که در شهری که باشد خانه ی او، خانه ای باشد
تو گنجی گنج را جا گوشه ی ویرانه ای باشد
نباشد بزم تو جای من دیوانه جای من
به کنج گلخنی یا گوشه ی ویرانه ای باشد
ز پا اندازدم اندوه دوران گرنه یک ساعت
به دستم شیشه ای یا بر کفم پیمانه ای باشد
نباشد آشنا گر با من آن بیگانه وش، بهتر
که شب با آشنایی روز با بیگانه ای باشد
کجا ماند نهان راز من رسوا اگر از من
به هر سو قصه ای و هر طرف افسانه ای باشد
مکن منعم بکوی آن پری، گر باشم آشفته
که در هر جا پریروئی بود دیوانه ای باشد
نباشد جا اگر در خانه اش ما را رفیق آن بس
که در شهری که باشد خانه ی او، خانه ای باشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بشکست اگر جام سر سنگ سلامت
بگریخت اگر نام سرننگ سلامت
رفتیم که در مدرسه زهدی بفروشیم
حالی که نشد باده گلرنگ سلامت
ور باده گلرنگ نیفتاده بچنگم
آن چرس بیامیخته در بنگ سلامت
در صلح بزهاد مرا مصلحتی بود
اکنون که نشد، باز سرجنگ سلامت
در روشنی شمع و حرم نیست گشادی
آن خانه تاریک و دل تنگ سلامت
تا در پی خاکستر همسایه نگردی
این آینه را باز همان زنگ سلامت
یکران فلک لایق ما نیست حبیبا
آن لاشه یک پا و خر لنگ سلامت
بگریخت اگر نام سرننگ سلامت
رفتیم که در مدرسه زهدی بفروشیم
حالی که نشد باده گلرنگ سلامت
ور باده گلرنگ نیفتاده بچنگم
آن چرس بیامیخته در بنگ سلامت
در صلح بزهاد مرا مصلحتی بود
اکنون که نشد، باز سرجنگ سلامت
در روشنی شمع و حرم نیست گشادی
آن خانه تاریک و دل تنگ سلامت
تا در پی خاکستر همسایه نگردی
این آینه را باز همان زنگ سلامت
یکران فلک لایق ما نیست حبیبا
آن لاشه یک پا و خر لنگ سلامت
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دیشب بیاد چشم تو بیدار بوده ایم
مست از خیال ساغر سرشار بوده ایم
یک عمر صرف مدرسه کردیم و خانقاه
یک عمر نیز بر در خمار بوده ایم
شب در پناه خم بخرابات و صبحدم
اندر حجاب خرقه و دستار بوده ایم
آن کار را که بر سر انکار بوده شیخ
ما صبح و شام بر سر آن کار بوده ایم
مست از شراب ناب و خراب از دو چشم دوست
دور از غرور باده پندار بوده ایم
دانی چرا بمنزل و مقصد رسیده ایم
زودتر ز دیگران، که سبکبار بوده ایم
هم در طواف کعبه و میخانه گشته ایم
هم در شمار سبحه و زنار بوده ایم
مست از خیال ساغر سرشار بوده ایم
یک عمر صرف مدرسه کردیم و خانقاه
یک عمر نیز بر در خمار بوده ایم
شب در پناه خم بخرابات و صبحدم
اندر حجاب خرقه و دستار بوده ایم
آن کار را که بر سر انکار بوده شیخ
ما صبح و شام بر سر آن کار بوده ایم
مست از شراب ناب و خراب از دو چشم دوست
دور از غرور باده پندار بوده ایم
دانی چرا بمنزل و مقصد رسیده ایم
زودتر ز دیگران، که سبکبار بوده ایم
هم در طواف کعبه و میخانه گشته ایم
هم در شمار سبحه و زنار بوده ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چون نسیمم در ره عشق تو نقش پا گم است
در سر کوی تو همچون قطره در دریا گم است
از که حیرانم؟ که پرسد کس سراغ خویش را
در سر کویی که هر کس میشود پیدا گم است!
ای که فردای قیامت وعده کردی وصل خویش
روزگار عاشقان را در میان فردا گم است
حسرت قدش نگنجد در بغل خمیازه را
آنکه در یک جلوهاش عالم ز سر تا پا گم است
پای رغبت از سر کوی فنا بیرون منه
عاقبت سر رشته اینجا میکشد، اینجا گم است
دولت بیدار خواهی چشم شب بیدار دار
روزهای نیکبختی در دل شبها گم است
نیست پنهان بر کسی این حرف گویم آشکار
آنکه تنها نیست ازوی هیچکس تنها گم است
مردمان را نیست تاب دیدن نامردمان
عشق را در زیر دامن دامن صحرا گم است
ما نمیدانیم قدر و قیمت فیّاض را
همچو یوسف او زاخوان در میان ما گم است
در سر کوی تو همچون قطره در دریا گم است
از که حیرانم؟ که پرسد کس سراغ خویش را
در سر کویی که هر کس میشود پیدا گم است!
ای که فردای قیامت وعده کردی وصل خویش
روزگار عاشقان را در میان فردا گم است
حسرت قدش نگنجد در بغل خمیازه را
آنکه در یک جلوهاش عالم ز سر تا پا گم است
پای رغبت از سر کوی فنا بیرون منه
عاقبت سر رشته اینجا میکشد، اینجا گم است
دولت بیدار خواهی چشم شب بیدار دار
روزهای نیکبختی در دل شبها گم است
نیست پنهان بر کسی این حرف گویم آشکار
آنکه تنها نیست ازوی هیچکس تنها گم است
مردمان را نیست تاب دیدن نامردمان
عشق را در زیر دامن دامن صحرا گم است
ما نمیدانیم قدر و قیمت فیّاض را
همچو یوسف او زاخوان در میان ما گم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا بوی زلف یار در آبادی منست
هر لب که خندهای کند از شادی منست
بالم وداع جلوة پرواز میکند
یارب دگر که در پی صیّادی منست؟
دارم سراغِ جلوة سیمرغ و کیمیا
هر نقش پی که گم شده در وادی منست
از ناله رخنه در جگر سنگ میکنم
کو بیستون؟ که نوبت فرهادی منست
فیّاض هر چه در صف زلف گفتهام
در شعر کارنامة استادی منست
هر لب که خندهای کند از شادی منست
بالم وداع جلوة پرواز میکند
یارب دگر که در پی صیّادی منست؟
دارم سراغِ جلوة سیمرغ و کیمیا
هر نقش پی که گم شده در وادی منست
از ناله رخنه در جگر سنگ میکنم
کو بیستون؟ که نوبت فرهادی منست
فیّاض هر چه در صف زلف گفتهام
در شعر کارنامة استادی منست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
از بیکسیم دوش دل سوخته کس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش رویها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گمگشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش رویها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گمگشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
دلا گم کردهای خود را درآ در جستجوی خود
نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود
مرا بیابرو دارد فلک چون پشت آیینه
زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود
پس از مردن مکن از زمزم آلودهای زاهد
که چون جوهر در آب تیغ دادم شستوشوی خود
نمیرنجم اگر از سرکشی با من نمیسازد
که طبع شعله دارد، برنمیآید به خوی خود
ز رشک عارض گلگون او خون میخورد آتش
ولی از پختگی هرگز نمیآرد به روی خود
تو تا رفتی ز پیش من دگر خود را نمیبینم
بیا کز دوریت مردم به درد آرزوی خود
نمیآرد به گردون سر فرو فیّاض ما دیگر
که در آیینة همّت بلندان دیده روی خود
نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود
مرا بیابرو دارد فلک چون پشت آیینه
زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود
پس از مردن مکن از زمزم آلودهای زاهد
که چون جوهر در آب تیغ دادم شستوشوی خود
نمیرنجم اگر از سرکشی با من نمیسازد
که طبع شعله دارد، برنمیآید به خوی خود
ز رشک عارض گلگون او خون میخورد آتش
ولی از پختگی هرگز نمیآرد به روی خود
تو تا رفتی ز پیش من دگر خود را نمیبینم
بیا کز دوریت مردم به درد آرزوی خود
نمیآرد به گردون سر فرو فیّاض ما دیگر
که در آیینة همّت بلندان دیده روی خود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چو گوی عرصة آفاق را به سر گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بیتأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیّاض
اگر چه در همه آفاق در به در گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بیتأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیّاض
اگر چه در همه آفاق در به در گشتیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
تازه می سازم ز برق ناله داغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چشم تا پوشیده ام از آرزوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
بردهام امروز بوی خوش ز باغ تازهای
باز پیدا کردهام چون گل دماغ تازهای
میدوم عمریست چون خورشید بر گرد جهان
تا از آن گمگشتهام یابم سراغ تازهای
گفت امشب خانهات روشن کنم چون آفتاب
بر کف هر ذرهام باشد چراغ تازهای
مینمایی خویش را هر روز بر رنگ دگر
چند میسوزی مرا ای گل به داغ تازهای
گر نمیگیری خبر از سیدا ای شمع بزم
کُشته خواهد گشت در پای چراغ تازهای
باز پیدا کردهام چون گل دماغ تازهای
میدوم عمریست چون خورشید بر گرد جهان
تا از آن گمگشتهام یابم سراغ تازهای
گفت امشب خانهات روشن کنم چون آفتاب
بر کف هر ذرهام باشد چراغ تازهای
مینمایی خویش را هر روز بر رنگ دگر
چند میسوزی مرا ای گل به داغ تازهای
گر نمیگیری خبر از سیدا ای شمع بزم
کُشته خواهد گشت در پای چراغ تازهای
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴