عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
الصبوح ای دل که ما بزم قلندر ساختیم
چون مغان از قلهٔ می قبله‌ای برساختیم
شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند
کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم
خواجهٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم
کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم
کشتی ما در گذشتن خواست از گیتی و لیک
هفته‌ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم
بر پری‌روی سلیمانی برافشاندیم پاک
سبحه‌ها کز اشک داودی مزور ساختیم
غصهٔ عالم نمی‌شاید فرو بردن به دل
زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم
خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه‌ای
هم به بوی جرعه‌ای خاکش معطر ساختیم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
سرمستم و تشنه، آب در ده
آن آتش‌گون گلاب در ده
در حجلهٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب در ده
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب در ده
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب در ده
تا ز آتش غم روان نسوزد
آن طلق روان ناب در ده
تا جرعه ادیم‌گون کند خاک
آن لعل سهیل تاب در ده
مندیش که آب کار ما رفت
آوازهٔ کار آب در ده
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی بده خراب در ده
زلف تو کمند توسنان است
مشکین سر زلف تاب در ده
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب در ده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
تعاطی الکاس من شان الصبوح
فسق بالراح یا ریحان روحی
ببین هم‌چون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی
هواک الکاس الذی لاتستفت فیها
ولاتخفی الهوی خوف الفضوح
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفا
فاصفاها قصاصا للجروح
سخن‌ها تازه کن خاقانی ایراک
کهن شد قول‌های بوالفتوحی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در پند و اندرز و ستایش رکن الدین مفتی خوی و رکن الدین عالم ری و تاج الدین رازی ابن امین الدین
الصبوح الصبوح کامد کار
النثار النثار کامد یار
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار
چرخ بر کار و یار ما به صبوح
می‌کند لعبتان دیده نثار
جام فرعونی اندرآر که صبح
دست موسی برآرد از کهسار
در سفال خم آتشی است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کایام بست پردهٔ کام
خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار
مرغ دل یافت دانهٔ سلوت
برق می سوخت کشتهٔ تیمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طیار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
این این الکؤس والا قداح
این این الشموس و الاقمار
به مغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست میش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان می‌آر
وز بلورین رکاب می‌بگسار
عجب است این رکاب و می‌گویی
کآمد از ماه نو شفق دیدار
می‌کشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار
جرعه‌ای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار
می‌کند در طبایع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقی آرد گه خمار شکن
فقع شکرین ز دانهٔ نار
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار بینی از لب یار
تیغ خونین کشد می کافر
زخمه گوید که جاهد الکفار
گر به مستی رسی و می نرسد
نرسد دست بر می بازار
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار
بر فلک خوانچه کن به دولت می
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گیر می چو هست یسار
ها ثریا نه خوشهٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار
مار کز روی زهد خاک خورد
ریزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد بر این پندار
یا اگر گوئی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار
گر تو در وهم همدمی جویی
در ره جست گم کنی هنجار
به خطائی که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانی به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهی
جرعه‌ای کن به خاکیان ایثار
بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار
مدت لهو را غم است انجام
بادهٔ نیک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را برابر است یسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
یک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست
بر دگر روی او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار
دل تصاویر خانهٔ نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر فلک مکن سالار
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که می‌خورد گلنار
گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو
خاطر گاو زهره شیر شکار
هم ز می دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرین بالاسحار
جام کیخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبیل حلال خور زین جام
وز حمیم حرام شو بیزار
فیض ابن السحاب خور چو صدف
حیض ابن العنب بجا بگذار
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگین حجاب عقل مساز
شعلهٔ نار پیش شیر میار
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار
عیش اسلاف در سفال مدان
گل سیراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بی‌گناه آزار
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار
لاجرم شاید ار به رستهٔ بید
زنگی چار پاره زن شد سار
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۷
چون از چشم بتان فسون ساز کنم
می‌زیبد اگر دعوی اعجاز کنم
وقت است که از نگاه گرم ساقی
چون نشئه به بال باده پرواز کنم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۰
مجلس ز می دو ساله گردد روشن
چشم طرب از پیاله گردد روشن
پژمرده بود گل قدح بی می ناب
از آب چراغ لاله گردد روشن
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۴
صبح است شراب صبح پرتو در ده
زو هر جو جوهری است، جو جو در ده
گر پیر کهن کهن خورد، رو در ده
خاقانی نو رسیده را نو در ده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
ساقیا بادهٔ صبوح بیار
دانهٔ دام هر فتوح بیار
قبلهٔ ملت مسیح بده
آفت توبهٔ نصوح بیار
هین که طوفان غم جهان بگرفت
می همزاد عمر نوح بیار
وز پی نفی عقل و راحت روح
راح صافی چو عقل و روح بیار
دلم از شعر انوری بگرفت
ای پسر قول بوالفتوح بیار
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام
باده را در جام جان ریز ای غلام
با حریف جنس درساز ای پسر
در شراب لعل آویز ای غلام
چند گویی مست گشتم می بنه
وقت مستی نیست مستیز ای غلام
چند پرهیزی از این پرهیز چند
از چنین پرهیز پرهیز ای غلام
بیش از این بدخوبی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام
در پناه باده شو چون انوری
وز غم ایام بگریز ای غلام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
مست از درم درآمد دوش آن مه تمام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعل‌فام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاورده‌ای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بی‌زحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشه‌ای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح رکن‌الدین مفتی گفته در وقتی که حکیم با تاج عمزاد نزاع و دعوایی داشته و مایل بوده که آن مرافعه پیش او برند و تاج عمزاد به مفتی دیگر میل داشته است
در دین چو اعتصام به حبل متین کنند
آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند
دین‌پروری که داغ ستورش مقربان
از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند
ارواح انبیا ز مقامات آخرت
بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند
از شرم رای او رخ خورشید خوی کند
هرگه که بر سپهر حدیث زمین کنند
اطراف مدرسه‌اش به زبان صدا چو دید
هرشب مذکریش شهور و سنین کنند
خورشید کیست چاکر رایش از این سبب
هر بامدادش ابلق ایام زین کنند
نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی
در گنج خانهٔ خردش زان دفین کنند
ای تاج با کسی که مدار شریعتست
در شرع از طریق تهاون کمین کنند
صاحبقران شرع به جایی توان شدن
کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند
مجلس به دوش گربه شکاران چرا شوی
چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی
زان التفاتها که به صوت حزین کنند
منکر مشو ازین که درین پوست نیستی
کازادگان به خیره ترا پوستین کنند
ای نایب محمد مرسل روا مدار
تا با من این مکاوحت از راه کین کنند
چندان بقات باد که تاثیر لطف صنع
از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند
شرع از تو سرخ‌رو تو چو گل تازه‌روی تا
تشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را
راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را
ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن
نقل حضور صوفی پشمینه پوش را
جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام
وز عکس او بسوز من نیم جوش را
بر لوح دل نقوش پریشان کشیده‌ایم
جامی بده، که محو کنیم این نقوش را
ما را به می بشوی، چنان کز صفای ما
غیرت بود مشایخ طاعت فروش را
بر ما ملامت دگران از کدورتست
صافی ملامتی نکند در نوش را
با مدعی بگوی که: ما را مگوی وعظ
کاگنده‌ایم سمع نصیحت نیوش را
ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم
لطفی بکن، به دوست رسان این خروش را
گرمی کند به خلوت ما آن پری گذر
بگذار تا گذار نباشد سروش را
شد نوش ما چو زهر ز هجران او، ولی
زهر آن چنان خوریم به یادش که نوش را
ای اوحدی، بگوی سخن، تا بداندت
دشمن، که بی‌بصر نشناسد خموش را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب
برون نمی‌رود آن صورت از خیال امشب
به حکم آنکه ندارم حضور بی‌رخ دوست
مرا نماز حرامست و می حلال امشب
ز باده خوردن اگر منع می‌کنندم خلق
بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب
ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست
ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب
گرم نه وعدهٔ دیدار باز دادی دل
بلای هجر نمی‌کردم احتمال امشب
هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی
نکردمی نظر مهر در هلال امشب
شینیده‌ای که: بنالند عاشقان بی‌دوست؟
تو نیز عاشقی، ای اوحدی، بنال امشب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
هم ز وصف لبت زبان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل به جان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
مگذر، ای ساربان، ز منزل یار
تا دمی در غمش بگریم زار
از برای کدام روز بود؟
اشک خونین و دیدهٔ‌خونبار
گر قیامت کنیم، شاید، از آنک
با قیامت فتادمان دیدار
پار با دوست بوده‌ایم این جا
آه ازین پیش دوست بودن پار!
ساقی، از جام باده‌ای داری
به چنین فرصتی بیا و بیار
مطرب، ار مانعی و عذری نیست
نفسی وقت عاشقان خوش دار
غزلی ز اوحدی گرت یادست
بر منش خوان به یاد آن دلدار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
چو آتشست به گرمی هوای تابستان
بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان
هوای عشق و هوای می و هوای تموز
سه آتشند، که خواری کنند با مستان
بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه
بریز سوسن و گل بر در سرا بستان
ز هر حدیث به آواز مطربی کن گوش
که عندلیب ز مرغول او برد دستان
ز دست لاله جبینی شراب گیر به دست
که عقل سر بنهد، چون برون کند دستان
من و محبت خوبان ز عهد مهد ازل
دو کودکیم که خوردیم شیر یک پستان
در آن زمان که زما دادها ستانی باز
نشاط عشق، خدایا، ز اوحدی مستان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
یاران و دوستداران جمعند و جام گردان
مطرب همیشه گویا، ساقی مدام گردان
قومی در انتظاریم، این جا دمی گذر کن
وین قوم را به لطفی از لب غلام گردان
گوینده گشته مطرب وانگه کدام گفتن؟
گردنده گشته ساقی و آن گه کدام گردان؟
ساغر ز سیم ساده با آب لعل دایر
مجمر ز زر پخته با عود خام گردان
غیر از تو هیچ کامی در خورد نیست ما را
بخرام و عیش ما را زان رخ تمام گردان
شام سیاه ما را چون صبح کن ز چهره
صبح سفید دشمن از غصه شام گردان
من باده با تو خوردن کردم حلال بر خود
گو: خویش را همی کش، بر ما حرام گردان
تشریف ده زمانی، ای ماه و اوحدی را
هم سر به چرخ بر کش، هم نیک نام گردان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ساقیا، خیز و یک دو جام بده
می گلرنگ لاله فام بده
دهن همچو قند را بگشای
بی‌دلان به بوسه کام بده
دلم از شربت حلال گرفت
ساغری بادهٔ حرام بده
تو غلام که‌ای؟ نمی‌دانم
قدحی، ای منت غلام، بده
به سلامت چو میروی، ای باد
آن پری را ز من سلام بده
گو که: از نام ما نداری ننگ
ساعتی ترک ننگ و نام بده
همه داری تو هر چه می‌باید
من چه گویم ترا: کدام بده؟
سخن لعل آبدار بگوی
خبر قد خوش خرام بده
تا که دیگ وصال پخته شود
اوحدی را شراب خام بده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده
رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده
زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم
روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده
اکنون که آب از کار شد، بر خیز و آب کار کن
بی‌کار منشین، ای پسر، آن بادهٔ کاری بده
امشب که در دیر آمدم، زنار باید بر میان
ای یار ترسا، حلقه‌ای زان یار زناری بده
مستی و مستوری بهم نیکو نباشد، دلبرا
یا پیش مستان کم نشین، یا ترک هشیاری بده
سالیست تا من بوسه‌ای زان لب تمنی میکنم
اکنون چو فرصت یافتم، عذرش چه می‌آری؟ بده
دانم نیاری کام دل پیش رقیبان دادنم
دشنام، باری، پیش تو سهلست، می‌یاری، بده
جانا، ز خوی تند خود، چون بی‌گناهم، هر نفس
صد بار بر دل می‌نهی، یک بوسه سر باری بده
از هر دو گیتی اوحدی چون عاشق‌زار تو شد
یا قصد آزارش مکن، یا ترک بیزاری بده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
عاشقان درد کش را دردی می‌خانه ده
از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده
جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان
باده‌ای گر می‌دهی، بر یاد آن جانانه ده
هر حریفی را به قدر حال او تیمار کن
طوطیان را شکر آر و ماکیان را دانه ده
چون شود خوابت گران دست سبک روحی بگیر
و آن دگرها را سبک‌تر سر به سوی خانه ده
آن سر زلف چو زنجیر، ار چه کاری مشکلست
یک زمان در دست این آشفتهٔ دیوانه ده
ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا
پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده
کنج این ویرانه بی‌گنجی نباشد اوحدی
مست گشتی، خیز و آوازی درین ویرانه ده