عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
باز درآمد ز راه بی‌خود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببرده‌‌ست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش
آنچه به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آن که دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکسته‌یی سینهٔ او خست دوش
عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بی‌دست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشهٔ گردون نکفت
سایهٔ بی‌سایه‌یی دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آن که درو عقل و وهم می‌نرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت برو دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
خامش باش ای دلیل خامشی‌ات گفتن است
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
تمام اوست که فانی شده‌‌ست آثارش
به دوستگانی اول تمام شد کارش
مرا دلی‌‌ست خراب خراب در ره عشق
خراب کرده خراباتی‌یی به یک بارش
بگو به عشق بیا گر فتاده می‌خواهی
چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش
میا به پیش ز دورش ببین که می‌ترسم
ز شعله‌ها که بسوزی ز سوز اسرارش
وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
که سیل سیل روان است اشک دربارش
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمهٔ آب
ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماری‌ست
صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش
برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلی‌ست
صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش
که نور من شرح الله صدره شمعی‌ست
که در دو کون نگنجد فروغ انوارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
که عشق هست براق خدای می‌تازش
تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آن که درآید به چنگل بازش
گرفت چهرهٔ عشاق رنگ و سکهٔ زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
دران هوا که هوا و هوس ازو خیزد
چه دید مرغ دل از ما؟ ز چیست پروازش؟
گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز
که بست شهپر او را؟ که برد انگازش؟
مگو که غیرت هر لحظه دست می‌خاید
که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا
که هر چه بند کند او تو را براندازش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق؟
از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست که اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آب‌های دیده
دریا کردی کنار عاشق
زین‌ها چه زیانش؟ چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را
مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق
زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
زان شکرهایی که روید هر دم از نی‌های عشق
یک زمان ابری بیاید، تا بپوشد ماه را
ابر را در حین بسوزد، برق جان افزای عشق
در میان ریگ سوزان، در طریق بادیه
بانگ‌های رعد بینی، می‌زند سقای عشق
ساقیا از بهر جانت، ساغری بر خلق ریز
یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق
شمس تبریز ار بتابد از قباب رشک حق
قبه‌های موج خیزد آن دم از دریای عشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
ای جهان را دلگشا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق
ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم
جان اخلاص و ریا اقبال عشق
گر بگردد آفتاب از ضعف نیست
نقل کرد از جا به جا اقبال عشق
خلق گوید عاقبت محمود باد
عاقبت آمد به ما اقبال عشق
من دهان بستم که بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
می نگنجد در دعا اقبال عشق
وحدت عشقست این جا، نیست دو
یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
ای تو ولی احسان دل، ای حسن رویت دام دل
ای از کرم پرسان دل، وی پرسشت آرام دل
ما زنده از اکرام تو، ای هر دو عالم رام تو
وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل
بر گرد تن دل حلقه شد، تن با دلم هم خرقه شد
وین هر دو در تو غرقه شد، ای تو ولی انعام دل
ای تن گرفته پای دل، وی دل گرفته دامنت
دامن ز دل اندر مکش، تا تن رسد بر بام دل
ای گوهر دریای دل، چه جای جان؟ چه جای دل؟
روشن زتو شب‌های دل، خرم زتو ایام دل
ای عاشق و معشوق من، در غیر عشق آتش بزن
چون نقطه‌یی در جیم تن، چون روشنی بر جام دل
از بارگاه عقل کل، آید همی‌بانگ دهل
کامد سپاه آسمان، نک می‌رسد اعلام دل
از زخم تیغ آن سپه، در کشتن خصمان شه
پر خون شده صحرا و ره، ره گشته خون آشام دل
زان حمله‌های صف شکن، سر کوفته دیوان تن
خطبه به نام شه شده، دیوان پر از احکام دل
ای قیل و قالت چون شکر، وی گوشمالت چون شکر
گر زین ادب خوارم کنی، خواری من است اکرام دل
گر سر تو ننهفتمی، من گفتنی‌ها گفتمی
تا از دلم واقف شدی، امروز خاص و عام دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
مهم را لطف در لطف است، از آنم بی‌قرار، ای دل
دلم پرچشمهٔ حیوان، تنم در لاله زار، ای دل
به زیر هر درختی بین، نشسته بهر روی شه
ملیحی، یوسفی مه رو، لطیفی گل عذار، ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
زعشق روح و جسم خود، زسوداها شرار، ای دل
درآکنده زشادی‌ها، درون چاکران خود
مثال دانه‌های در، که باشد در انار، ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطف‌ها باشد
بگیرد آب با آتش زعشقش هم کنار، ای دل
دران خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس وخضرش پرده دار، ای دل
چو از بزمش برون آید، کمینه چاکرش سکران
زملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار، ای دل
جهان بستان او را دان، واین عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش ازین تاریک غار، ای دل
گلستان‌ها و ریحان‌ها، شقایق‌های گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار، ای دل
که این گل‌های خاکی هم زعکس آن همی‌روید
تو خاکی می‌خوری این جا، تو را آن جا چه کار، ای دل؟
بزن دستی و رقصی کن، زعشق آن خداوندی
که چون بوسی ازو یابی، کند آفت کنار، ای دل
به جان پاک شمس الدین، خداوند خداوندان
که پرها هم ازو یابی، اگر خواهی فرار، ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیر است خاک او
که جان‌ها یابی اربر وی کنی جانی نثار، ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندی‌ست از آتش
زیادش مست و مخمورم، اگر چندم نزار، ای دل
مثال چنگ می‌باشم، هزاران نغمه‌ها دارد
به لحن عشق انگیزش، وگر نالید زار، ای دل
به سودای چنان بختی، که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار، ای دل
به گرد مرکبم بودی، به زیر سایهٔ آن شاه
هزاران شاه در خدمت، به صف‌ها در قطار، ای دل
ازین سو نه، از آن سوی جهان روح، تا دانی
که آن جا که نه امسال است و آن سال است و پار، ای دل
چو دیدم من عنایت‌ها، زصدر غیب، شمس الدین
شدم مغرور، خاصه مست و مجنون و خمار، ای دل
چنان حلمی و تمکینی، چنان صبر خداوندی
که اندر صبر، ایوبش نتاند بود یار، ای دل
عنان از من چنان برتافت، جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار، ای دل
به درگاه خدا نالم، که سایه‌ی آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بی‌او پود و تار، ای دل
امید است ای دل غمگین، که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله، همی‌کن داردار، ای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت، نشوم هیچ خجل
چو گه خدمت شه آید، من می‌دانم
گر زآب و گلم ای دوست، نیم پای به گل
در نمازش چو خروسم، سبک و وقت شناس
نه چو زاغم که بود نعرهٔ او وصل گسل
من ز راز خوش او، یک دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی، ای دل تو بی‌غش و غل
لذت عشق بتان را، ززحیران مطلب
صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل
من بحل کردم ای جان، که بریزی خونم
ورنریزی تو مرا مظلمه داری، نه بحل
پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل
گرچه آن فهم نکردی تو، ولی گرم شدی
هله گرمی تو بیفزا، چه کنی جهد مقل
سردی از سایه بود، شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل
شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
که گرفتار شده‌ست او به چنین علت سل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
ستاره‌ها بنگر از ورای ظلمت و نور
چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال
اگرچه ذره در آن آفتاب درنرسد
ولی زتاب شعاعش، شوند نورخصال
هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
گشاد از نظرش، صد هزار چشم کمال
دهان ببند زحال دلم، که با لب دوست
خدای داند کو را چه واقعه‌ست و چه حال
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
جراحت همه را از نمک بود فریاد
مرا فراق نمک‌هاش شد وبال وبال
چو ملک گشت وصالت زشمس تبریزی
نماند حلیهٔ حال و نه التفات به قال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
کاری ندارد این جهان، تا چند گل کاری کنم؟
حاجت ندارد یار من، تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم، تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم، تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود؟
سلطان جانم، پس چرا چون بنده جانداری کنم؟
دکان خود ویران کنم، دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم، من چون دکانداری کنم؟
چون سرشکسته نیستم، سر را چرا بندم؟ بگو
چون من طبیب عالمم، بهر چه بیماری کنم؟
چون بلبلم در باغ دل، ننگ است اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش، حیف است اگر خاری کنم
چون گشته‌ام نزدیک شه، از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم، از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد، گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند، گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام می ام، چون سینه را غمگین کنم؟
شمع و چراغ خانه ام، چون خانه را تاری کنم؟
یک شب به مهمان من آ، تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه، تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بی‌جان شوی، جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد، من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری، چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور، تا منت غم خواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل، طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل، بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها، صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم‌هاتها، تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته، والعیش ما باشرته
پخته‌ست انگورم، چرا من غوره افشاری کنم؟
ای مطرب صاحب نظر، این پرده می‌زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر، تا چند مرداری کنم؟
پندار کامشب شب پری، یا در کنار دلبری
بی خواب شو همچون پری، تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا واستوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا، شیرم، چه کفتاری کنم؟
جاء الصفا زال الحزن، شکرا لوهاب المنن
ای مشتری، زانو بزن، تا من خریداری کنم
زان از بگه دف می‌زنم، زیرا عروسی می‌کنم
آتش زنم اندر تتق، تا چند ستاری کنم؟
زین آسمان چون تتق، من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق، بر ملک جباری کنم
الدار من لا دارله، والمال من لا مال له
خامش اگر خامش کنی، بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر هم خو و هم استاره ام
چون شمس اندر شش جهت، باید که انواری کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر این آورده‌یی، ما را زصحرای عدم
تا جان زفکرت بگذرد، وین پرده‌ها را بردرد
زیرا که فکرت جان خورد، جان را کند هر لحظه کم
ای دل خموش از قال او، واقف نه‌یی زاحوال او
بر رخ نداری خال او، گر چون مهی، ای جان عم
خوبی جمال عالمان، وان حال حال عارفان
کو دیده؟ کو دانش؟ بگو، کو گلستان؟ کو بوی و شم؟
آن می بیار ای خوب رو، کاشکوفه‌اش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد، تا درج در شد زو شکم
برریز آن رطل گران، بر آه سرد منکران
تا سردشان سوزان شود، گردد همه لاشان نعم
گر مجلسم خالی بدی، گفتار من عالی بدی
یا نور شو یا دور شو، بر ما مکن چندین ستم
مانند درد دیده‌یی، بر دیده برچفسیده‌یی
ای خواجه برگردان ورق، ورنه شکستم من قلم
هر کس که هایی می‌کند، آخر زجایی می‌کند
شاهی بود یا لشکری، تنها نباشد آن علم
خالی نمی‌گردد وطن، خالی کن این تن را ز من
مست است جان در آب و گل، ترسم که درلغزد قدم
ای شمس تبریزی ببین، ما را تو ای نعم المعین
ای قوت پا در روش، وی صحت جان در سقم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
عشقا تو را قاضی برم، کاشکستی‌ام همچون صنم
از من نخواهد کس گوا، که شاهدم، نی ضامنم
مقضی تویی، قاضی تویی، مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی، راضی تویی، تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی، هم من توام، هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی، هم شادی‌یی، هم درد و غم
آن‌ها تویی وین‌ها تویی، وزاین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی، وان کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان تویی، سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی، کان‌های پر زرو درم
عشق سخن کوشی تویی، سودای خاموشی تویی
ادراک و بیهوشی تویی، کفر و هدی، عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان، ای تخت گاهت عقل و جان
ای بی‌نشان با صد نشان، ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان، چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی، نغزش کنی، بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر، چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقش‌ها، که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو، تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که برو، لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق می‌شود، جذاب عاشق می‌شود
بر قهر سابق می‌شود، چون روشنایی بر ظلم
هر زنده‌یی را می‌کشد، وهم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت، لشکرکش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری، زاول رباید سروری
آن را اسیر این کنی، ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد، از سوی جان اندر جسد
چون کودکان قلعه بزم گوید زقسام القسم
خامش کنم، بندم دهان، تا برنشورد این جهان
چون می‌نگنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم؟
برف بدم، گداختم، تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان‌ها، بر حذرم ز جان‌ها
جان نکند حذر ز جان، چیست حذر چو جان شدم؟
آن که کسی گمان نبرد، رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر‌ بی‌خودی دلم، داد گواهی‌‌‌یی به دست
این دل من ز دست شد، وانچه بگفت آن شدم
این همه ناله‌های من، نیست ز من، همه ازوست
کز مدد می لبش،‌ بی‌دل و‌ بی‌زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا، چو عاشقی
من ز برای این سخن، شهرهٔ عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو، رفت ز دست کار من
من به جهان چه می‌کنم، چون که ازین جهان شدم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم؟
چنین باغی درین عالم، نرسته‌ست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری، چنین میوه نچیدستم
دعای یک پدر نبود، دعای صد نبی باشد
کزین سان دولتی گشتم، بدین دولت رسیدستم
شنیدم ز آسمان روزی، که دارم از غمت سوزی
ز رفعت‌های سوز او، درین گردش خمیدستم
مرا می‌گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
زعدل دوست قفلستم، ز لطف او کلیدستم
گرفته هر یکی ذره، یکی آیینه پیش رو
کزان آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم
کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی
که از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم
بگفتم نیشکر را من که از که پرشکر گشتی؟
اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم
به جان گفتم که چون غنچه، چرا چهره نهان کردی
بگفت از شرم روی او، به جسم اندر خزیدستم
جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی
بگفتا گر چه پیرم من، ولیک او را مریدستم
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی
کزان جان و جهان، خورش مزید اندر مزیدستم
بهار آمد چو طاووسی، هزاران رنگ بر پرش
که من از باغ حسن او، بدین جانب پریدستم
ز بهر عشرت جان‌ها، کشیدم راح و ریحان‌ها
برای رنج رنجوران، عقاقیری کشیدستم
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم
یکی تتماج آورد او، که گم کردم سر رشته
شکستم سوزن آن ساعت، گریبان‌ها دریدستم
چو نوشیدم ز تتماجش، فرو کوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش کردم، کزان شیرین بریدستم
به دست من به جز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
به هر برگی از آن تتماج بشکفته‌‌‌‌ست نوعی گل
شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم
شکوفه چون‌ همی‌ریزد، عقیبش میوه می‌خیزد
بقا در نفی دان که من بدید از ناپدیدستم
همه بالیدن عاشق، پی پالودنی آید
پی قربان‌ همی‌دان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی به جز هنگام کاهیدن
گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم
بنال ای یار چون سرنا، که سرنا بهر ما نالد
از آن دم‌های پرآتش که در سرنا دمیدستم
مجو از من سخن دیگر، برو در روضهٔ اخضر
ازان حسن و ازان منظر بجو که من خریدستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
من از اقلیم بالایم، سر عالم‌ نمی‌دارم
نه از آبم، نه از خاکم، سر عالم‌ نمی‌دارم
اگر بالاست پراختر، وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر، سر آن هم‌ نمی‌دارم
مرا گویی ظریفی کن، دمی با ما حریفی کن
مرا گفته‌‌ست لاتسکن تو را همدم‌ نمی‌دارم
مرا چون دایهٔ فضلش، به شیر لطف پرورده‌‌ست
چو من مخمور آن شیرم، سر زمزم‌ نمی‌دارم
در آن شربت که جان سازد، دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد، منش محرم‌ نمی‌دارم
ز شادی‌ها چو بیزارم، سر غم از کجا دارم؟
به غیر یار دلدارم، خوش و خرم‌ نمی‌دارم
پی آن خمر چون عندم، شکم بر روزه می‌بندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم‌ نمی‌دارم
درافتادم در آب جو، شدم شسته زرنگ و بو
زعشق ذوق زخم او، سر مرهم‌ نمی‌دارم
تو روز و شب دو مرکب دان، یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب بر‌‌‌نمی‌شینم سر ادهم‌ نمی‌دارم
جز این منهاج روز و شب، بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم‌ نمی‌دارم
به باغ عشق مرغانند، سوی‌ بی‌سویی پران
من ایشان را سلیمانم، ولی خاتم‌ نمی‌دارم
منم عیسی خوش خنده، که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم، من از مریم‌ نمی‌دارم
ز عشق این حرف بشنیدم، خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم‌ نمی‌دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۰
نهادم پای در عشقی، که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان، ولی پیش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام می‌زاید
همی گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم
به ظاهربین‌ همی‌گوید، چو مسجود ملایک شد
که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم؟
زمانی بر کف عشقش، چو سیمابی‌ همی‌لرزم
زمانی در بر معدن، همه دل همچو زر باشم
منم پیدا و ناپیدا، چو جان و عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان، گهی شهره کمر باشم
دران زلفین آن یارم، چه سوداها که من دارم
گهی در حلقه می‌آیم، گهی حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم، سمر باشم
مرا معشوق پنهانی، چو خود پنهان‌ همی‌خواهد
وگر نی رغم شب کوران، عیان همچون قمر باشم
مرا گردون‌ همی‌گوید که چون مه بر سرت دارم
بگفتم نیک می‌گویی، بپرس از من اگر باشم
اگر ساحل شود جنت، درو ماهی نیارامد
حدیث شهد او گویم، پس آن گه در شکر باشم
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
پس آن دلبر دگر باشد، من‌ بی‌دل دگر باشم
بسوزا این تنم گر من، ز هر آتش برافروزم
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
دران محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید
ملک را بال می‌ریزد، من آن جا چون بشر باشم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
من آنم کز خیالاتش، تراشنده‌ی وثن باشم
چو هنگام وصال آمد، بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد، چه سخره‌ی بوعلی باشم؟
چو حسن خویش بنماید، چه بند بوالحسن باشم؟
دو صورت پیش می‌آرد، گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه، نخستین را لگن باشم
مرا وامی­ست در گردن، که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد، که دست چاهیان گیرد
چه دستک‌ها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه می‌نالی زعشقی تا که راهت زد؟
خنک آن کاروان کش من درین ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
چو یار ذوفنون من، زند پرده‌‌‌‌ی جنون من
خدا داند، دگر کس نی، که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم، که با او پای می‌کوبم
چه تلخی آیدم، چون من بر شیرین ذقن باشم؟
چو بیش از صد جهان دارم، چرا در یک جهان باشم؟
چو پخته شد کباب من، چرا در بابزن باشم؟
کبوتر باز عشقش را، کبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم، چرا اندر بدن باشم؟
گهی با خویش در جنگم، گهی‌ بی‌خویشم و دنگم
چو آمد یار گلرنگم، چرا با این سفن باشم؟
چو در گرمابهٔ عشقش، حجابی نیست جان‌ها را
نیم من نقش گرمابه، چرا در جامه کن باشم؟
خمش کن ای دل گویا، که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو، چگونه در وطن باشم؟
اگر من در وطن باشم، وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی، سهیل اندر یمن باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
بنه ای سبز خنگ من، فراز آسمان‌ها سم
که بنوشت آن مه‌ بی‌کیف، دعوت نامه‌ای پیشم
روان شد سوی ما کوثر، که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را، بزن سنگی و بشکن خم
یکی آهوی چون جانی، برآمد از بیابانی
که شیر نر زبیم او، زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه به روز عید می‌ماند
دهل مست و دهل زن مست و بی­خود می‌زند لم لم
درآمد عقل در میدان، سر انگشت در دندان
که برسرمست و با حیران، چه برخوانیم الهاکم؟
یکی عاقل میان ما به دارو هم‌ نمی‌یابد
درین زنجیر مجنونان، چه مجنون می‌شود مردم
بر مخمور یک ساغر به از صد خانه‌ی پرزر
بریزم بر تن لاغر، از آن باده یکی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عشق در می‌کش
نه آن مستی که شب آید، ز شرم خلق چون کزدم
بخور‌ بی‌رطل و‌ بی‌کوزه، میی کو نشکند روزه
نه زانگورست و نز شیره، نه از بگنی نه از گندم
شرابی نی که درریزی، سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده، از آن افتاد کوته دم
رسید از باده خانه‌‌‌‌ی پر، به زیر مشک می اشتر
رها کن خواب خراخر، که قمقم بانگ زد قم قم
دهان بربند و محرم شو، به کعبه‌‌‌‌ی خامشان می‌رو
پیاپی اندرین مستی، نه اشتر جو و نی جمجم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
من دلق گرو کردم، عریان خراباتم
خوردم همه رخت خود، مهمان خراباتم
ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو
تو آن مناجاتی، من آن خراباتم
خواهی که مرا بینی، ای بستهٔ نقش تن؟
جان را نتوان دیدن، من جان خراباتم
نی مرد شکم خوارم، نی درد شکم دارم
زین مایده بیزارم، بر خوان خراباتم
من همدم سلطانم، حقا که سلیمانم
کلی همه ایمانم، ایمان خراباتم
با عشق درین پستی، کردم طرب و مستی
گفتم چه کسی؟ گفتا سلطان خراباتم
هر جا که‌ همی‌باشم، هم کاسهٔ او باشم
هر گوشه که می‌گردم، گردان خراباتم
گویی بنما معنی، برهان چنین دعوی
روشن­تر ازین برهان، برهان خراباتم
گر رفت زر و سیمم، با سینهٔ سیمینم
ور‌ بی‌سر و سامانم، سامان خراباتم
ای ساقی جان جانی، شمع دل ویرانی
ویران دلم را بین، ویران خراباتم
گویی که تو را شیطان افکند درین ویران
خوبی ملک دارد، شیطان خراباتم
هر گه که خمش باشم، من خم خراباتم
هرگه که سخن گویم، دربان خراباتم