عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
رو مذهب عاشق را برعکس روش‌ها دان
کز یار دروغی‌ها از صدق به و احسان
حال است محال او مزد است وبال او
عدل است همه ظلمش داد است ازو بهتان
نرم است درشت او کعبه‌‌ست کنشت او
خاری که خلد دلبر خوش تر ز گل و ریحان
آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه
وان دم که ملول آید خوش بوس و کنار است آن
وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم
آن آب خضر باشد از چشمه‌گه حیوان
وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری
بیگانگی‌‌‌‌اش خویشی در مذهب‌ بی‌خویشان
کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد
بخلش همه احسان شد جرمش همگی غفران
گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری
من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان
زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم
بردار دل روشن باقیش فرو می‌خوان
شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی
گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
ز زخم دف کفم بدرید، ای جان
چه بستی کیسه را؟ دستی بجنبان
گشادی کن، بجنب آخر، نه سنگی
نه سنگی هم گشاید آب حیوان؟
مروت را مگر سیلاب برده ست
که پیدا نیست گرد او به میدان؟
درافکن کهنه‌‌یی گر زر نداری
تو را جز ریش کهنه نیست درمان
چو دستت بسته و ریشت گشاده‌ست
بجنبان ریش را، ای ریش جنبان
گلو بگرفت و آوازم ز نعره
مگر بسته‌‌‌‌‌ست راه گوش اخوان؟
اگر راه است آبی را درین ناو
چرا چرخی و سنگی نیست گردان؟
وگر این سنگ گردان است کو آرد؟
زهی مهمانی‌ بی‌آب و‌ بی‌نان
به طیبت گفتم این نکته مرنجید
مدارید از مزح خاطر پریشان
گلو مخراش و زیر لب بخوانش
دهانت پر کند از درو مرجان
مسلم دان خدا را خوان نهادن
خمش کن، این کرم را نیست پایان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
کجا خواهی ز چنگ ما پریدن؟
که داند دام قدرت را دریدن؟
چو پایت نیست تا از ما گریزی
بنه گردن، رها کن سر کشیدن
دوان شو سوی شیرینی چو غوره
به باطن، گر‌ نمی‌دانی دویدن
رسن را می‌گزی ای صید بسته
نبرد این رسن هیچ از گزیدن
نمی بینی سرت اندر زه ماست؟
کمانی، بایدت از زه خمیدن
چه جفته می‌زنی کز بار رستم؟
یکی دم هشتمت، بهر چریدن
دل دریا ز بیم و هیبت ما
همی‌جوشد ز موج و از طپیدن
که سنگین اگر آن زخم یابد
ز بند ما نیارد برجهیدن
فلک را تا نگوید امر ما بس
به گرد خاک ما باید تنیدن
هوا شیری‌‌‌‌‌ست از پستان شیطان
بود عقل تو شیر خر مکیدن
دهان خاک، خشک از حسرت ماست
نیارد جرعه‌‌یی بی‌ما چشیدن
که یارد صید ما را قصد کردن؟
که یارد بندهٔ ما را خریدن؟
کسی را که ربودیم و گزیدیم
که را خواهد به غیر ما گزیدن؟
امانی نیست جان را در جز عشق
میان عاشقان باید خزیدن
امان هر دو عالم عاشقان راست
چنین بودند وقت آفریدن
نشاید بره را از جور چوپان
ز چوپان جانب گرگان رمیدن
که این چوپان نریزد خون بره
که او جاوید داند پروریدن
بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند
به کعبه کی تواند بررسیدن؟
که کعبه ناف عالم، پیل بینی‌ست
نتان بینی بر نافی کشیدن
ابابیلی شو و از پیل مگریز
ابابیل است دل در دانه چیدن
بچینند دشمنان را همچو دانه
پیام کعبه را داند شنیدن
ز دل خواهی شدن بر آسمان‌ها
ز دل خواهد گل دولت دمیدن
ز دل خواهی به دلبر راه بردن
ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن
دل از بهر تو یک دیگی بپخته‌ست
زمانی صبر می‌کن تا پزیدن
دل دل‌هاست شمس الدین تبریز
نتاند شمس را خفاش دیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
غارت گر صد هزار خانه
ویران کن صد هزار دکان
شورندهٔ صد هزار فتنه
حیرت گه صد هزار حیران
آن دایهٔ عقل و آفت عقل
آن مونس جان و دشمن جان
او عقل سبک کجا رباید؟
عقلی خواهد چو عقل لقمان
او جان خسیس کی پذیرد؟
جانی خواهد چو بحر عمان
آمد که خراج ده بیاور
گفتم که چه ده دهی‌‌‌‌‌ست ویران
طوفان تو شهرها شکسته‌ست
یک ده چه زند میان طوفان؟
گفتا ویران مقام گنج است
ویرانهٔ ماست، ای مسلمان
ویرانه به ما ده و برون رو
تشنیع مزن، مگو پریشان
ویرانه ز توست، چون تو رفتی
معمور شود به عدل سلطان
حیلت مکن و مگو که رفتم
اندر پس در مباش پنهان
چون مرده بساز خویشتن را
تا زنده شوی به روح انسان
گفتی که تو در میان نباشی
آن گفت تو هست عین قرآن
کاری که کنی تو در میان نی
آن کردهٔ حق بود، یقین دان
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
خاموش، که صد هزار فرق است
از گفت زبان و نور فرقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
ای دشمن عقل و جان شیرین
نور موسی و طور سینین
ای دوست که زهره نیست جان را
تا از تو نشان دهد به تعیین
ای هر چه بگویم و نویسم
برخوانده نانبشته، پیشین
ای آن که طبیب دردهایی
بی‌قرص بنفشه و فسنتین
ای باعث رزق مستمندان
بی‌قوصره و جوال و خرجین
هر ذوق که غیر حضرت توست
نوش تین است و نیش تنین
دو پاره کلوخ را بگیری
ویسی سازی از آن و رامین
وان نقش از آن فرو تراشی
طینی باشد، میانهٔ طین
پس در کف صنع نقش بندت
لعبت‌هایند این سلاطین
برهم زنشان چو دو سبو تو
تا بشکند آن یکی به توهین
تا لاف زند که من شکستم
تو بشکسته به دست تکوین
چون بادی را کنی مصور
طاووس شوند و باز و شاهین
شب خواب مسافری ببندی
یعنی که مخسب، خیز، بنشین
بنشین به خیال خانهٔ دل
هر نقش که می‌کنیم، می‌بین
نقشی دگری‌ همی‌فرستیم
تا لقمهٔ او شود نخستین
تا صورت راست را بدانی
در سینه ز صورت دروغین
من از پی اینت نقش کردم
تا کلک مرا کنی تو تحسین
امشب همه نقش‌ها شکارند
از اسب فرو مگیر تو زین
تا روز سوار باش بر صید
مندیش ز بالش و نهالین
می گرد به گرد لیل لیلی
گر مجنونی، زپای منشین
امشب صدقات می‌دهد شاه
ان الصدقات للمساکین
صاع سلطان اگر بجویی
یابی به جوال ابن یامین
بس کن که دعا بسی بکردی
گوش آر ازین سپس به آمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
آنچه می‌آید ز وصفت این زمانم در دهن
بر مرید مرده خوانم، اندراندازد کفن
خود مرید من نمیرد، کاب حیوان خورده است
وان گهان از دست کی؟ از ساقیان ذوالمنن
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
از درونم بت تراشی، وز برونم بت شکن
ور براندازد ز رویت باد دولت پرده‌یی
از حیا گل آب گردد، نی چمن ماند، نه من
ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من
ور زمانی‌ بی‌دلان را دم دهی و دل دهی
جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن
گر ندزدید از تو چیزی دل، چرا آویخته‌ست؟
چاره نبود دزد را در عاقبت زآویختن
گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را
از حریصی دزد گشتی جمله عالم، مرد و زن
اندرین آویختن کمتر کراماتی که هست
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن
چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
پر چو پروانه بدادی، سر نهادی در لگن
صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده
گه شمن بت می‌شد آن دم، گاه بت می‌شد شمن
هر زمانی نقش می‌شد نعت احمد بر صلیب
سر وحدت می‌شنیدند آشکارا از وثن
عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت و گفت
این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن
شور تو عقلم ستد، با فتنه‌‌‌ها دربافتم
شور و‌ بی‌عقلی بباید بافتن را با فتن
من کجا، شعر از کجا؟ لیکن به من درمی دمد
آن یکی ترکی که آید گویدم، هی کیمسن
ترک کی؟ تاجیک کی؟ زنگی کی؟ رومی کی؟
مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن
جامهٔ شعر است شعر و تا درون شعر کیست
یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن
شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گردنان
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان
ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان
تسخرت بر آینه نبود، به روی خود بود
زان که رویت هست تسخرگاه هر روشن روان
آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن، که خود
جمله سر تا پای تسخر بوده است آن قلتبان
هر که در خون خود آید دست من چه؟ گو درآ
هر که او دزدی کند حق است دار و نردبان
هر که استهزا کند بر خاصگان عشق حق
تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان
ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند
گرچه دارد طاعت اهل زمین و آسمان
عبرت از ابلیس گیرد، آن که نسل آدم است
کو به استهزای آدم شد سیه روی قران
تا که بهتان‌ها نهد آن مظلم تاریک دل
خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان
احمد مرسل به طعن و سخرهٔ بوجهل بود
موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان
صبرها کردند تا قهر خدا اندر رسید
دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان
از ملامت‌‌های حسادان جگرها خون شود
درد استهزای ایشان داغ‌ها آرد به جان
گر از ایشان درگریزی در مغاره‌‌ی خلوتی
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان
تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده‌یی
تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان
تا بده‌‌‌ست این گوشمال عاشقان بوده‌‌‌ست از آنک
در همه وقتی چنین بوده‌‌‌ست کار عاشقان
گر تو اندر دین عشقی، بر ملامت دل بنه
وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهره‌‌های روگران
بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود
وان گهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان
همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان
جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان
عشق نقشی را حسودان دشمنی‌ها می‌کنند
خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران
نقش ساز نقش سوز ملک بخش‌ بی‌نظیر
جان فزایی، دلربایی، خوش پناه دو جهان
خاص خاص سر حق و شمس دین‌ بی‌نظیر
فخر تبریز و خلاصه‌‌ی هستی و نور روان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۷
در ستایش‌‌های شمس الدین نباشم مفتتن
تا تو گویی کین غرض نفی من است از لا و لن
چون که هست او کل کل، صافی صافی کمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن
هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر
او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن
چون ستودی باغ را، پس جمله را بستوده‌یی
چون ستودی حق را، داخل شود نقش وثن
ور وثن را مدح گویی، نیست داخل حسن حق
گرچه هم می‌بازگردد آن به خالق فاعلمن
لیک باقی وصف‌ها بستوده باشی جزو در
شمس حق و دین چو دریا، کی شود داخل به دن؟
حق‌ همی‌گوید منم، هش دار ای کوته نظر
شمس حق و دین بهانه ست، اندرین برداشتن
هرچه تو با فخر تبریز آوری،‌ بی‌خردگی
آن به عین ذات من تو کرده‌یی، ای ممتحن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۷
شاه ما باری برای کاهلان
گنج می‌بخشد به هر دم رایگان
الصلا،یاران به سوی تخت شاه
گنج‌‌ بی‌رنج است و سود‌‌ بی‌زیان
چشم دل داند چه دید از کحل او
نور و رحمت تا به هفتم آسمان
خود چه باشد پیش او هفت آسمان؟
بر مثال هفت پایه‌ی نردبان
ای به صورت خردتر از ذره‌یی
وی به معنی تو جهان اندر جهان
ای خمیده چون کمان از غم، ببین
صد هزاران صف شکسته زین کمان
در نشان جویی تو گشته چارچشم
وان گه اندر کنج چشمت صد نشان
هر نشانی چون رقیب نیک خواه
می‌برندت تا به حضرت کش کشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۸
بازشکستند خلق سلسله یا مسلمین
باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین
دشمن جان‌های ‌ماست دوستی دوستان
مادر فتنهٔ شده‌ست حامله یا مسلمین
آفت عالم شده‌ست ماه رخی زهره سوز
فتنهٔ آدم شده‌ست سنبله یا مسلمین
لاف ز شه می‌زند، سکه ز مه می‌زند
بر سر ره می‌زند قافله یا مسلمین
ای شده شب روز ما، زان که دل افروز ما
از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین
چون خرد نیک پی، در چله شد پیش وی
جوش برآرد چو می در چله یا مسلمین
عشق چو آمد پدید، عقل گریبان درید
از پی‌‌ بی‌دل رسید مشغله یا مسلمین
بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند
بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین
ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال
دان که بسی شکرهاست در گله یا مسلمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
شب محنت که بد طبیب و تو افگار یاد کن
که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن
چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو؟
به سوی او بیا، مرو، مکن انکار یاد کن
مکن، اندک نبود آن، به خدا شک نبود آن
نه، به خویش آی اندکی و تو بسیاریاد کن
تو به هنگام یاد کن، که چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن
چو رسیدی به صدر او، تو بدان حق قدر او
چو بدیدی تو بدر او، تو ز دیدار یاد کن
تو بدان قدر سوز او، برسد باز روز او
ور از آن روز ایمنی، تو ز اغیاریاد کن
چه سپاس ار دو نان دهد، به طبیبی که جان دهد؟
چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد کن
چو طبیبت نمود خرد، دل تو آن زمان بمرد
پس از آن بانگ می‌زنی که زمردار یاد کن
مکن، ارچه شدی چنین، چو خزان دانه در زمین
ز بهار حسام دین و ز گلزار یاد کن
اگرت کار چون زر است، نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهر است، نه تو از پار یاد کن
چو بدیدی رحیل گل، پس اقبال چیست؟ ذل
نه که زنهار اوست بس؟ هله زنهار یاد کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴
نبود چنین مه در جهان، ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می‌ترسانی ام؟ گر جنگ شد، گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی، زان باده‌های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی، دربند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین، با جامه‌های کاغذین
تو عاشق نقش آمدی، همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده، بی‌عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو، وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او، شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو، خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتاده‌یی، خود تو ز عشقش زاده‌یی
زین بت خلاصی نیستت، خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری می‌جویدت، ور مؤمنی می‌شویدت
این گو برو صدیق شو، وان گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او، گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نحل شو، وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تیر او، هم آب در تدبیر او
گر راستی، رو تیر شو، ور کژروی، خرچنگ شو
ملکی‌‌ست او را زفت و خوش، هر گونه‌یی می‌بایدش
خواهی عقیق و لعل شو، خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی، هلا، می‌غلط در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو، مهمان عشق شنگ شو
بحری‌‌ست چون آب خضر، گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود، آن گه برو دلتنگ شو
می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت، از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب می‌نهد، گه بر کنارت می‌نهد
چون آن کند، رو نای شو، چون این کند، رو چنگ شو
هرچند دشمن نیستش، هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو، بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهایی مپز، در خانهٔ خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان، پیش آ و پیش آهنگ شو
آن کس بود محتاج می، کو غافل است از باغ وی
باغ پر انگور ویی، گه باده شو، گه بنگ شو
خاموش همچون مریمی، تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کندر مشغله یار خران عنگ شو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
ساقی اگر کم شد می‌ات، دستار ما بستان گرو
چون می ز داد تو بود، شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا، کز شور می‌های خدا
کرده‌‌ست اندر شهر ما، دکان و خان و مان گرو
آن شاه ابراهیم بین، کادهم بدستش معرفت
مر تخت را و تاج را، کرده‌‌ست آن سلطان گرو
بوبکر سر کرده گرو، عمر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو، وان بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را، چون با شهان این می‌کند
گر زان که درویشی کند از بهر می خلقان گرو
آن شاهد فرد احد یک جرعه‌یی در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
من مست آن میخانه ام، در دام آن دردانه ام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
بهر چه لرزی بر گرو، در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
خامش، رها کن بلبلی، در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱
ای تن و جان بندهٔ او، بند شکرخندهٔ او
عقل و خرد خیرهٔ او، دل شکرآکندهٔ او
چیست مراد سر ما؟ ساغر مردافکن او
چیست مراد دل ما؟ دولت پایندهٔ او
چرخ معلق چه بود؟ کهنه‌ترین خیمهٔ او
رستم و حمزه که بود؟ کشته و افکندهٔ او
چون سوی مردار رود، زنده شود مرده بدو
چون سوی درویش رود، برق زند ژندهٔ او
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او
هیچ نبود و نبود همسر و مانندهٔ او
ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند؟
فخر جهان راست که او هست خداوندهٔ او
ای خنک آن دل که تویی غصه و اندیشهٔ او
ای خنک آن ره که تویی باج ستانندهٔ او
عشق بود دلبر ما، نقش نباشد بر ما
صورت و نقشی چه بود با دل زایندهٔ او؟
گفت برانم پس ازین من مگسان را ز شکر
خوش مگسی را که تویی مانع و رانندهٔ او
نقش فلک دزد بود، کیسه نگه دار ازو
دام بود دانهٔ او مرده بود زندهٔ او
بس کن، اگرچه که سخن سهل نماید همه را
در دو هزاران نبود یک کس دانندهٔ او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مکن دو دست تی، پر کن زود آن سبو
ای طربون غم شکن، سنگ برین سبو مزن
از در حق به یک سبو کم نشده‌‌ست آب جو
زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند ازان
چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو
فاش بیا و فاش ده، بادهٔ عشق فاش به
عید شده‌‌ست و عام را گر رمضانست باش، گو
رغم سپید ماخ را، رقص درآر شاخ را
وان کرم فراخ را بازگشای تو به تو
مهره که درربودهیی، بر کف دست نه دمی
وان گروی که برده‌یی، بار دوم ز ما مجو
مرده به مرگ پار من، زنده شده زیار من
چند خزیده در کفن زنده ازان مسیح خو
منکر حشر روز دین، ژاژ مخا، بیا ببین
رسته چو سبزه از زمین، سروقدان باغ هو
خامش کرده جملگان، ناطق غیب بی‌زبان
خطبه بخوانده بر جهان، بی‌نغمات و گفت و گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
دل و جان را طربگاه و مقام او
شراب خم بی‌چون را قوام او
همه عالم دهان خشک‌اند و تشنه
غذای جمله را داده تمام او
غذاها هم غذا جویند از وی
که گندم را دهد آب از غمام او
عدم چون اژدهای فتنه جویان
ببسته فتنه را حلق و مسام او
سزای صد عتاب و صد عذابیم
کشیده از سزای ما لگام او
ز حلم او جهان گستاخ گشته
که گویی ما شهانیم و غلام او
برای مغز مخموران عشقش
بجوشیده به دست خود مدام او
کشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او
پیمبر را چو پرده کرده در پیش
پس آن پرده می‌گوید پیام او
نکرده بندگان او را سلامی
بر ایشان کرده از اول سلام او
چه باشد گر شبی را زنده داری
به عشق او؟ که آرد صبح و شام او
وگر خامی کنی، غافل بخسپی
بنگذارد تو را ای دوست خام او
ز خردی تا کنون بس جا بخفتی
کشانیدت ز پستی تا به بام او
ز خاکی تا به چالاکی کشیدت
بدادت دانش و ناموس و نام او
مقامات نوات خواهد نمودن
که تا خاصت کند زانعام عام او
به خردی هم زمکتب می‌جهیدی
چه نرمت کرد و پابرجا و رام او
به خاکی و نباتی و به نطفه
ستیزیدی، درآوردت به دام او
زچندین ره به مهمانیت آورد
نیاوردت برای انتقام او
به وقت درد می‌دانی که او اوست
به خاکی می‌دهد اویی به وام او
همه اویان چو خاشاکی نمایند
چو بوی خود فرستد در مشام او
سخن‌ها بانگ زنبوران نماید
 چو اندر گوش ما گوید کلام او
نماید چرخ بیت العنکبوتی
چو بنماید مقام بی‌مقام او
همه عالم گرفته‌‌ست آفتابی
زهی کوری که می‌گوید کدام او؟
چو درماند نگوید او جز اورا
چو بجهد هر خسی را کرده نام او
شکنجه بایدش زیرا که دزد است
مقر ناید به نرمی و به کام او
تو باری دزد خود را سیخ می‌زن
چو می‌دانی که دزدیده‌‌ست جام او
به یاری‌های شمس الدین تبریز
شود بس مستخف و مستهام او
خمش از پارسی، تازی بگویم
 فؤاد ما تسلیه المدام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۶
خداوندا چو تو صاحب قران کو؟
برابر با مکان تو، مکان کو؟
زمان محتاج و مسکین تو باشد
تو را حاجت به دوران و زمان کو؟
کسی کو گفت دیدم شمس دین را
سوالش کن که راه آسمان کو؟
در آن دریا مرو بی‌امر دریا
نمی‌ترسی؟ برای تو ضمان کو؟
مگر بی‌قصد افتی کو کریم است
خطاکن را ز عفو او غمان کو؟
چو سجده کرد آیینه مر او را
بران آیینه زنگار گمان کو؟
همو تیر است، همو اسپر، همو قوس
چه گفتم، آن طرف تیر و کمان کو؟
هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت
نظیرش در ولایت‌های جان کو؟
به جز از روی عجز و فقر و تسلیم
ببرده سر ازو، از انس و جان کو؟
ز غیرت حق شدش حارس، وگرنی
مر او را از که بیم است؟ پاسبان کو؟
به پیشانی جان‌ها داغ مهرش
کسی بی‌داغ مهرش در قران کو؟
به نوبت گاه او بین صف کشیده
به خدمت گر همی‌جویی، مهان کو؟
نباشد خنده جز از زعفرانش
به جز از عشق رویش شادمان کو؟
به جز از هجر آن مخدوم جانی
دل و جان را به عالم اندهان کو؟
خداوند شمس دین از بهر الله
که لایق در ثنای او دهان کو؟
زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاک تبریزم، زبان کو؟
همه کان هست محتاج خریدار
بدان حد بی‌نیازی هیچ کان کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
در گذر آمد خیالش، گفت جان این است او
پادشاه شهرهای لامکان این است او
صد هزار انگشت‌ها اندر اشارت دیده شد
سوی او از نور جان‌ها کی فلان این است او
چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او
نعره‌ها آمد به گوشم زآسمان این است او
هین، سبک تر دست در زن، در عنان مرکبش
پیش ازان کو برکشاند آن عنان این است او
جمله نور حق گرفته همچو طور این جان ازو
همچو گوهر تافته از عین کان این است او
رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار
تا نلافی تو ز خوبی، هان و هان این است او
شمس تبریزی شنیدستی، ببین این نور را
کز وی آمد کاسدی‌های بتان این است او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۳
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد
همچو موسی قدم صدق زند بر در او
همچو جرجیس شود کشتهٔ عشقش صد بار
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
سر دیگر رسدش جز سر پر درد و صداع
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
کیلهٔ رزقش اگر درشکند میکائیل
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او
پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند
شود او ماهی و دریا پدر و مادر او
عشق دریای حیات است که او را تک نیست
عمر جاوید بود موهبت کمتر او
می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
می دهدشان فر نو، شعشعهٔ گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او
تن ما خفته دران خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است؟
هیچ جان را سقمی هست ازین مقذر او؟
در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او؟
آن که خون را چو می ناب غذای جان کرد
بنگر در تن پر نور و رخ احمر او
هله دلدار بخوان باقی این بر منکر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
ای همه سرگشتگان مهمان تو
آفتاب از آسمان پرسان تو
چشم بد از روی خوبت دور باد
ای هزاران جان فدای جان تو
چون فدا گردند، جاویدان شوند
زان که اکسیر است جان را کان تو
گاو و بزغاله و بره‌ی گردون چرخ
باد ای ماه بتان قربان تو
زان که قربان‌ها همه باقی شوند
در هوای عید بی‌پایان تو
در سرای عصمت یزدان تویی
بخت و دولت، روز و شب دربان تو
ای خدا این باغ را سرسبز دار
در بهارستان بی‌نقصان تو
تا ملایک میوه از وی می‌کشند
می چرند از نخل و سیبستان تو
این شکرخانه همیشه باز باد
پر نبات و شکر پنهان تو
آب این جو ای خدا تیره مباد
تا به هر سو می‌رود زاحسان تو
این دعا را یارب آمین هم تو کن
ای دعا آن تو، آمین آن تو
چنگ و قانون جهان را تارهاست
نالهٔ هر تار در فرمان تو
من بخفتم، تو مرا انگیختی
تا چو گویم در خم چوگان تو
ورنه خاکی از کجا، عشق از کجا
گر نبودی جذبه‌های جان تو
خاک خشکی مست شد، تر می‌زند
آن توست این، آن توست این، آن تو
دی مرا پرسید لطفش، کیستی؟
گفتم ای جان گربه در انبان تو
گفت ای گربه بشارت مر تو را
که تو را شیری کند سلطان تو
من خمش کردم، توام نگذاشتی
همچو چنگم سخرهٔ افغان تو