عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ای دل و جانت بهواها گرو
خواجه، خطا میروی، این ره مرو
گر دلت از جان ادب آموختست
ملک جهان را نستانی دو جو
خواجه، بهر حال تو خود را بدان
موسم زرعست، نه وقت درو
جام نوا زخم کهن سال حق
تازه بتازه بستان، نوبنو
یار درین مجلس ما حاضرست
خواجه، ببیهوده پریشان مشو
قصه عشاق ز حد درگذشت
قصه فراوان مکن، ای داهرو
یار ازان سو سوی قاسم شتافت
قاسمی این هروله را دید و دو
خواجه، خطا میروی، این ره مرو
گر دلت از جان ادب آموختست
ملک جهان را نستانی دو جو
خواجه، بهر حال تو خود را بدان
موسم زرعست، نه وقت درو
جام نوا زخم کهن سال حق
تازه بتازه بستان، نوبنو
یار درین مجلس ما حاضرست
خواجه، ببیهوده پریشان مشو
قصه عشاق ز حد درگذشت
قصه فراوان مکن، ای داهرو
یار ازان سو سوی قاسم شتافت
قاسمی این هروله را دید و دو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
باده کهنه گیر و شیشه نو
دلق و تسبیح کن بباده گرو
گر ندانی تو قدر شاهد و می
سر خود گیر، ازین دیار برو
گر خیال حبیب رهبر نیست
بخیالات خویش غره مشو
عشق اگر نیست همره تو،چه سود
گنج قارون و ملک کیخسرو؟
عاشقانیم و کشته معشوق
همه عالم بپیش ما بد و جو
هر چه را کشته ای همان دروی
نوبت حاصلست و وقت درو
قاسمی،نوبت وصال رسید
بگریز از فراق و دو، دو، دو
دلق و تسبیح کن بباده گرو
گر ندانی تو قدر شاهد و می
سر خود گیر، ازین دیار برو
گر خیال حبیب رهبر نیست
بخیالات خویش غره مشو
عشق اگر نیست همره تو،چه سود
گنج قارون و ملک کیخسرو؟
عاشقانیم و کشته معشوق
همه عالم بپیش ما بد و جو
هر چه را کشته ای همان دروی
نوبت حاصلست و وقت درو
قاسمی،نوبت وصال رسید
بگریز از فراق و دو، دو، دو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
«کان الله » گفت و «کان الله له »
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، که روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
زنگ ظلمت رفت با روی سیه
رمز اسرار طریقت فهم کن
وارهان جان را ز قلب ناسره
چل چله بنشست صوفی، ره نیافت
چلچله بهتر بود زان چل چله
خانه وا پرداز از غیر حبیب
دور از انصافست یار ده دله
قاسمی در بند زلف یار ماند
خوش بود دیوانگان را سلسله
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، که روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
زنگ ظلمت رفت با روی سیه
رمز اسرار طریقت فهم کن
وارهان جان را ز قلب ناسره
چل چله بنشست صوفی، ره نیافت
چلچله بهتر بود زان چل چله
خانه وا پرداز از غیر حبیب
دور از انصافست یار ده دله
قاسمی در بند زلف یار ماند
خوش بود دیوانگان را سلسله
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
از نور روی دوست بدو برده ایم راه
جان بود جام بود و می ناب ارغوان
آن می که پیش او خجلست آفتاب و ماه
خرم دلی، که از همه آزاد و فرد شد
جز روی دوست روی ندارد بهیچ راه
یک لحظه از مشاهده دوست وا ممان
در خود نظر مکن، که غیورست پادشاه
در مصر کاینات عزیز جهان شوی
گر یوسف دلت بدر آید ز قعر چاه
در نیمه ره ممان، که چو غوره ترش شوی
«الا الله » ار نگویی کفرست «لااله »
از عجله دور باش و تأنی روا مدار
ای دل، صبور باش، که دورست پیشگاه
معشوق من، مسوز مرا بیش ازین، که من
از جور تو بحضرت عشق آورم پناه
مستست قاسمی و بره راست میرود
از ننگ طعنهای رقیبان رو سیاه
از نور روی دوست بدو برده ایم راه
جان بود جام بود و می ناب ارغوان
آن می که پیش او خجلست آفتاب و ماه
خرم دلی، که از همه آزاد و فرد شد
جز روی دوست روی ندارد بهیچ راه
یک لحظه از مشاهده دوست وا ممان
در خود نظر مکن، که غیورست پادشاه
در مصر کاینات عزیز جهان شوی
گر یوسف دلت بدر آید ز قعر چاه
در نیمه ره ممان، که چو غوره ترش شوی
«الا الله » ار نگویی کفرست «لااله »
از عجله دور باش و تأنی روا مدار
ای دل، صبور باش، که دورست پیشگاه
معشوق من، مسوز مرا بیش ازین، که من
از جور تو بحضرت عشق آورم پناه
مستست قاسمی و بره راست میرود
از ننگ طعنهای رقیبان رو سیاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
همه لذت، همه شهوت، همگی رد شده ای
پیش ازین نیک بدی، خواجه، ولی بد شده ای
چه فتادت که درین چاه بلا افتادی؟
آدمی زاده ای، اما بصفت دد شده ای
پیش ازین ساده و صافی بدی، اکنون شیخی
که بدین رقعه خیالات مشعبد شده ای
غالبا گر صفت عشق ترا همراهست
همه بر زر زده ای، جمله مزرد شده ای
پیش ازین شربت شیرین مهنا بودی
این زمان تیغ جگر سوز مهند شده ای
هیچ شک نیست که ناگه بوصالش برسی
چون تو از هر دو جهان پاک و مجرد شده ای
قاسمی، عشق طلب از حق و سرمستان باش
چونکه در قاعده عشق مسرمد شده ای
پیش ازین نیک بدی، خواجه، ولی بد شده ای
چه فتادت که درین چاه بلا افتادی؟
آدمی زاده ای، اما بصفت دد شده ای
پیش ازین ساده و صافی بدی، اکنون شیخی
که بدین رقعه خیالات مشعبد شده ای
غالبا گر صفت عشق ترا همراهست
همه بر زر زده ای، جمله مزرد شده ای
پیش ازین شربت شیرین مهنا بودی
این زمان تیغ جگر سوز مهند شده ای
هیچ شک نیست که ناگه بوصالش برسی
چون تو از هر دو جهان پاک و مجرد شده ای
قاسمی، عشق طلب از حق و سرمستان باش
چونکه در قاعده عشق مسرمد شده ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
با یاد خدا باش، بهر جای که هستی
بی یار نگویم بتو هشیار، که مستی
در صومعه رفتی بصفا، وقت تو خوش باد!
زنهار! که در صومعه خود را نپرستی
آخر چه فتادت که درین راه خطرناک
جامی نچشیدی و دو صد جام شکستی؟
ای دوست، بگو راست که :احوال تو چونست؟
در مکتب شادی ز چه رو در عبسستی؟
باری چه رسیدت، که درین غایت مقصود
عشاق رسیدند و تو در بار نشستی؟
مرغان همه بر ذروه کهسار رسیدند
احوال تو چون شد که میان قفسستی؟
ای محتسب، آخر دل ما بیش میآزار
تو محتسب راه نه، میر عسستی
در بادیه هجر بماندم شب تاریک
فریاد رس، ای دوست، که فریاد رسستی
قاسم همه در حال تو حیران شده، تا کی
در نعره و آشوب بسان جرسستی؟
بی یار نگویم بتو هشیار، که مستی
در صومعه رفتی بصفا، وقت تو خوش باد!
زنهار! که در صومعه خود را نپرستی
آخر چه فتادت که درین راه خطرناک
جامی نچشیدی و دو صد جام شکستی؟
ای دوست، بگو راست که :احوال تو چونست؟
در مکتب شادی ز چه رو در عبسستی؟
باری چه رسیدت، که درین غایت مقصود
عشاق رسیدند و تو در بار نشستی؟
مرغان همه بر ذروه کهسار رسیدند
احوال تو چون شد که میان قفسستی؟
ای محتسب، آخر دل ما بیش میآزار
تو محتسب راه نه، میر عسستی
در بادیه هجر بماندم شب تاریک
فریاد رس، ای دوست، که فریاد رسستی
قاسم همه در حال تو حیران شده، تا کی
در نعره و آشوب بسان جرسستی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چه ذوق نیستی یابی؟ که هستی
ببالا کی توانی شد؟ که پستی
بدان، صوفی صاف، این مسئلت را:
ز ما دوری اگر از خود نرستی
بسی با عاقلان همراه بودی
ولی با عاشقان کمتر نشستی
اگر مردی، از این عهد برون آی
که اندر عهده روز الستی
همه یاران بمنزلگه رسیدند
تو غافل مانده ای در بت پرستی
چه بودت؟ چیست آخر؟ راست برگوی
چو دیگ عاشقان در غلغلستی
بیا،قاسم، دل از اغیار بردار
توجه کن بحق، هرجا که هستی
ببالا کی توانی شد؟ که پستی
بدان، صوفی صاف، این مسئلت را:
ز ما دوری اگر از خود نرستی
بسی با عاقلان همراه بودی
ولی با عاشقان کمتر نشستی
اگر مردی، از این عهد برون آی
که اندر عهده روز الستی
همه یاران بمنزلگه رسیدند
تو غافل مانده ای در بت پرستی
چه بودت؟ چیست آخر؟ راست برگوی
چو دیگ عاشقان در غلغلستی
بیا،قاسم، دل از اغیار بردار
توجه کن بحق، هرجا که هستی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
روی دل را بسوی جان داری
وین حکایت ز جهان نهان داری
رو، مقلد مباش در ره عشق
که عیان در پی عیان داری
هله! ای روح، از هوا و هوس
که ره شاه با نشان داری
اندرین ره، که شیر مردانند
روبهی گر تو فکر جان داری
دل ز مستان راه بر نکنی
اگر از باده سر گران داری
سخن عقل ظاهری مشنو
اگر از عشق ترجمان داری
قاسمی، شادمان و خرم باش
یاد ما در میان جان داری
وین حکایت ز جهان نهان داری
رو، مقلد مباش در ره عشق
که عیان در پی عیان داری
هله! ای روح، از هوا و هوس
که ره شاه با نشان داری
اندرین ره، که شیر مردانند
روبهی گر تو فکر جان داری
دل ز مستان راه بر نکنی
اگر از باده سر گران داری
سخن عقل ظاهری مشنو
اگر از عشق ترجمان داری
قاسمی، شادمان و خرم باش
یاد ما در میان جان داری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
میسرت نشود عاشقی و مستوری
بوصل راه نیابی، بوصف مغروری
اگرچه قبله شهری، ازین حدیث ملاف
که این سخن ز تو دورست و تو ازین دوری
بعشق راه نیابی، بگنج و مال و منال
اگر بگنج فریدون و جاه فغفوری
چو آفتاب رخ یار در جهان پیداست
ولیک سد عظیمست علت کوری
رسید نعمت و عشرت، رسید دولت و جاه
که: میخورید عزیزان ولی بدستوری
مرا بقرب جناب تو آشنایی ده
بجان دوست، که آشفته ام ز مهجوری
بیار ساقی جانها، که قاسمی تشنه است
شراب ناب «انا الحق » ز جام منصوری
بوصل راه نیابی، بوصف مغروری
اگرچه قبله شهری، ازین حدیث ملاف
که این سخن ز تو دورست و تو ازین دوری
بعشق راه نیابی، بگنج و مال و منال
اگر بگنج فریدون و جاه فغفوری
چو آفتاب رخ یار در جهان پیداست
ولیک سد عظیمست علت کوری
رسید نعمت و عشرت، رسید دولت و جاه
که: میخورید عزیزان ولی بدستوری
مرا بقرب جناب تو آشنایی ده
بجان دوست، که آشفته ام ز مهجوری
بیار ساقی جانها، که قاسمی تشنه است
شراب ناب «انا الحق » ز جام منصوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
اگر ز مصر جهانی و گر ز تبریزی
ز پیر راه بدان قصه شکرریزی
تو پیر خانقهی، لیک غافلی از راه
ز من مپرس: چه ارزم؟ همان که میورزی
مجردان طریقت روان فدا کردند
تو نام مرگ شنیدی چو بید میلرزی
بعاقبت بدر مرگ بایدت رفتن
اگر تو خسرو چینی و شاه پرویزی
ببنده گفت فقیهی: هزار سال بمان
جواب دادم و گفتم: هزار سال بزی
تو پیشوای جهانی و این نمیدانی
بزعم خویش تو شیخی و لیک دهلیزی
بیا، بصحبت قاسم حدیث دوست شنو
تو قدر گنج چه دانی؟ که حبه ای ارزی
ز پیر راه بدان قصه شکرریزی
تو پیر خانقهی، لیک غافلی از راه
ز من مپرس: چه ارزم؟ همان که میورزی
مجردان طریقت روان فدا کردند
تو نام مرگ شنیدی چو بید میلرزی
بعاقبت بدر مرگ بایدت رفتن
اگر تو خسرو چینی و شاه پرویزی
ببنده گفت فقیهی: هزار سال بمان
جواب دادم و گفتم: هزار سال بزی
تو پیشوای جهانی و این نمیدانی
بزعم خویش تو شیخی و لیک دهلیزی
بیا، بصحبت قاسم حدیث دوست شنو
تو قدر گنج چه دانی؟ که حبه ای ارزی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
زمانی یار شو، گر یار باشی
اگر با ما نباشی با که باشی؟
دلم را از تو دوری نیست ممکن
که جان را خواجه ای و خواجه تاشی
چو مردان با معاد خویش رفتند
تو سر پوشیده در بند معاشی
خبر از وحدت جانان نداری
که هر دم خاطر نومی خراشی
چو جامت میدهد دلدار می نوش
که کفرست اندرین حالت تحاشی
چو مردان سر خود پوشیده می دار
مگو از قصه «لا حق و لا شی »
بهر حالت که هستی، قاسمی، شکر
که تا در راه او مشرک نباشی
اگر با ما نباشی با که باشی؟
دلم را از تو دوری نیست ممکن
که جان را خواجه ای و خواجه تاشی
چو مردان با معاد خویش رفتند
تو سر پوشیده در بند معاشی
خبر از وحدت جانان نداری
که هر دم خاطر نومی خراشی
چو جامت میدهد دلدار می نوش
که کفرست اندرین حالت تحاشی
چو مردان سر خود پوشیده می دار
مگو از قصه «لا حق و لا شی »
بهر حالت که هستی، قاسمی، شکر
که تا در راه او مشرک نباشی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
امروز بجد دارم با تو سر دشنامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سرانجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لکلک
چندین چه کنی تک تک؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تو وا دانند
چون شرم نمیداری از عالم علامی؟
چون عام کالانعامی، در حبسی و در دامی
یک لقمه ندادندت از خوانچه انعامی
اول تو مسلمان شو، از کرده پشیمان شو
وانگه طرف کعبه طوفی کن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سرانجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لکلک
چندین چه کنی تک تک؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تو وا دانند
چون شرم نمیداری از عالم علامی؟
چون عام کالانعامی، در حبسی و در دامی
یک لقمه ندادندت از خوانچه انعامی
اول تو مسلمان شو، از کرده پشیمان شو
وانگه طرف کعبه طوفی کن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی
کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا که نظامست همه کار بکامست
من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه
کس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی
کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا که نظامست همه کار بکامست
من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه
کس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
گر بر حدیث اهل دل انکار می کنی
بسیار بی حقیقت و بسیار کودنی
از نفس دور باش، که دل را سیه کند
با عقل و جان گرای، که مرآت روشنی
از ذات تا صفات و از آنجا بعقل و نفس
منقول گشته ای، که حدیث معنعنی
ای جان و زندگانی و ای راحت روان
بر من جفا مکن، که «سیور من بجان سنی »
حق را بیاد دار و فراموش کن ز غیر
تا کی چو کرم پیله تو بر خویشتن تنی؟
خود را نکو شناس و خدا را نکو بدان
گراز صوامعی و گر از دیر ارمنی
بی یاد دوست یک نفسی نیست قاسمی
ای شیخ روزگار «نچون سانمیسن منی »؟
بسیار بی حقیقت و بسیار کودنی
از نفس دور باش، که دل را سیه کند
با عقل و جان گرای، که مرآت روشنی
از ذات تا صفات و از آنجا بعقل و نفس
منقول گشته ای، که حدیث معنعنی
ای جان و زندگانی و ای راحت روان
بر من جفا مکن، که «سیور من بجان سنی »
حق را بیاد دار و فراموش کن ز غیر
تا کی چو کرم پیله تو بر خویشتن تنی؟
خود را نکو شناس و خدا را نکو بدان
گراز صوامعی و گر از دیر ارمنی
بی یاد دوست یک نفسی نیست قاسمی
ای شیخ روزگار «نچون سانمیسن منی »؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
بیابان را بپیمودی، ولیکن بس ویاوانی
هدایه خوانده ای،اما هدایت را نمی دانی
مپیچان سر، بنه گردن، مترس از جان مترس از تن
درآ در وادی ایمن، اگر موسی عمرانی
ملرزان دل، ملرزان جان، بترس از حضرت جانان
توجه کن بدان سلطان، بوقت آنکه درمانی
سراسر حسن و خوبیها، از آن تست، ای زیبا
اگر گویم صفاتت را ز حسن خود عجب مانی
ز خود بگذر، که تو جانی، چه جای جان؟ که جانانی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
ز شیطان شهر ایمن شد، بلا و فتنه ساکن شد
چو آمد بر سر کهسار سنجقهای سلطانی
چو عالم را بقایی نیست سلطانیست درویشی
چو دولت را وفایی نیست درویشیست سلطانی
دلم را بر دو جانم بر دو دین خواهد، کجا گویم :
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی!
الهی رحمت وجود تو از اندازه بیرونست
بقاسم رحمتی فرما، که حنانی و منانی
هدایه خوانده ای،اما هدایت را نمی دانی
مپیچان سر، بنه گردن، مترس از جان مترس از تن
درآ در وادی ایمن، اگر موسی عمرانی
ملرزان دل، ملرزان جان، بترس از حضرت جانان
توجه کن بدان سلطان، بوقت آنکه درمانی
سراسر حسن و خوبیها، از آن تست، ای زیبا
اگر گویم صفاتت را ز حسن خود عجب مانی
ز خود بگذر، که تو جانی، چه جای جان؟ که جانانی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
ز شیطان شهر ایمن شد، بلا و فتنه ساکن شد
چو آمد بر سر کهسار سنجقهای سلطانی
چو عالم را بقایی نیست سلطانیست درویشی
چو دولت را وفایی نیست درویشیست سلطانی
دلم را بر دو جانم بر دو دین خواهد، کجا گویم :
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی!
الهی رحمت وجود تو از اندازه بیرونست
بقاسم رحمتی فرما، که حنانی و منانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
تا بکی شیوه تقلید و ره آسانی؟
بخدا، گر ز خدا یک سر مو می دانی
سر و سامان جهان تفرقه دارد در پی
جندا وقت خوش بی سر و بی سامانی
اندرین شهر که درمان طلبان بسیارند
درد را جوی، چرا در طلب درمانی؟
قیمت تو صفت قدر تو خواهد کردن
عارف خودشو، اگر لؤلوء، اگر مرجانی
گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری
ملکت هر دو جهان را بجوی نستانی
نفسی راهزن مردم هشیار شوی
نفسی مست شوی راهزن مستانی
گفته بودی که: دل قاسم ما صید که شد؟
این سخن را چه جوابست؟ تو خود میدانی
بخدا، گر ز خدا یک سر مو می دانی
سر و سامان جهان تفرقه دارد در پی
جندا وقت خوش بی سر و بی سامانی
اندرین شهر که درمان طلبان بسیارند
درد را جوی، چرا در طلب درمانی؟
قیمت تو صفت قدر تو خواهد کردن
عارف خودشو، اگر لؤلوء، اگر مرجانی
گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری
ملکت هر دو جهان را بجوی نستانی
نفسی راهزن مردم هشیار شوی
نفسی مست شوی راهزن مستانی
گفته بودی که: دل قاسم ما صید که شد؟
این سخن را چه جوابست؟ تو خود میدانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
جراحات دلم را تازه کرد آن یار روحانی
که ما در هر جدیدی لذتی داریم، اگر دانی
طریق عشق ورزیدن، ز جان خویش ترسیدن
محال امریست ناممکن، چرا در بند امکانی؟
گهی از چشم مخمورش سخن رانم، زهی مستی!
گهی در زلف او پیچم، زهی سودای طولانی
مرا گویی که: بانی سعادتهاست عشق ما
چه سازم چاره؟ چون در دل خرابی می کند بانی
بدرد دوست بیرون شو ز دنیی، زانکه در عقبی
غلام خاص آن باشد که دارد داغ سلطانی
جبین بر آستان دوست باید سود و فرسودن
چنین بردند مردان پیش کار خود بپیشانی
ببزم عاشقان، صوفی، ملاف از درد دوشینه
میان مجلس رندان چه جای این گران جانی؟
برآور از گریبان سر، ببین کز پرتو رویش
دو عالم شعشعانی شد، چرا سر در گریبانی؟
بیان دین و ملت کن، بمعنی،گر خلیلی تو
ید بیضا عیان فرما، اگر موسی عمرانی
چه محرومی؟ چه ناقابل؟ که در عمری ندانستی
رموز سر عاشق را ز تسویلات شیطانی
ز «کان الله » خبر داری، بگو کان چیست در معنی
ز صد گوهر یکی بنما، اگر در اصل ازین کانی
بپای عقل نتوان رفت ازین دریای بی پایان
مگر حیران شوی، ای دل، بحیرانی بحی رانی
دوای درد باطن را ز اهل عقل کمتر جو
که از موری مسلم نیست اعجاز سلیمانی
هزار الله اکبر گفت جان من، بحمدالله
که جامی نوش کرد از دست سرمستان سبحانی
بیا ای عشق خوش حالت، که هم ریشی و هم مرهم
تویی کشتی، تویی دریا، تو نوحی، هم تو توفانی
ز خود جوهر چه می جویی، که هم دریا و هم جویی
تویی معشوقه و عاشق، که هم جانی و جانانی
سخن کز روی حق باشد، برو کس را چه دق باشد؟
چو با حق متفق باشد، چه سریانی، چه عبرانی؟
ترا چون آینه گوید که: زشتی و سیه رویی
چو از رویش خجل گردی، ازو چون رو نگردانی؟
مسلمانان بعرض و نفس و مالند از تو ناایمن
ز گبران کمتری، اما بقول خود مسلمانی
سواد ظلمت کفرست در سیمای تو پیدا
دل دانای درویشان سجنجلهای ایمانی
چو دو نان بهر یک من نان ز یک منان مشو غافل
بیک منان توجه کن، چرا در بند دو نانی؟
رضای حق نگردد جمع هرگز با هوای تو
نگر: تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
اگر با عشق همراهی، برو نوبت بزن شاهی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
مگو: همچون منی را کی بوصلش دسترس باشد؟
سعادت را که می داند؟ مگر باشد که بتوانی
برو خود را نکو بشناس، کاندر عرصه عالم
همه فرعند و تو اصلی، همه جسمند تو جانی
بروز وصل جانبازی قاسم دید، جانان گفت :
«سقاک الله » و طوبی لک که دراین عید قربانی
که ما در هر جدیدی لذتی داریم، اگر دانی
طریق عشق ورزیدن، ز جان خویش ترسیدن
محال امریست ناممکن، چرا در بند امکانی؟
گهی از چشم مخمورش سخن رانم، زهی مستی!
گهی در زلف او پیچم، زهی سودای طولانی
مرا گویی که: بانی سعادتهاست عشق ما
چه سازم چاره؟ چون در دل خرابی می کند بانی
بدرد دوست بیرون شو ز دنیی، زانکه در عقبی
غلام خاص آن باشد که دارد داغ سلطانی
جبین بر آستان دوست باید سود و فرسودن
چنین بردند مردان پیش کار خود بپیشانی
ببزم عاشقان، صوفی، ملاف از درد دوشینه
میان مجلس رندان چه جای این گران جانی؟
برآور از گریبان سر، ببین کز پرتو رویش
دو عالم شعشعانی شد، چرا سر در گریبانی؟
بیان دین و ملت کن، بمعنی،گر خلیلی تو
ید بیضا عیان فرما، اگر موسی عمرانی
چه محرومی؟ چه ناقابل؟ که در عمری ندانستی
رموز سر عاشق را ز تسویلات شیطانی
ز «کان الله » خبر داری، بگو کان چیست در معنی
ز صد گوهر یکی بنما، اگر در اصل ازین کانی
بپای عقل نتوان رفت ازین دریای بی پایان
مگر حیران شوی، ای دل، بحیرانی بحی رانی
دوای درد باطن را ز اهل عقل کمتر جو
که از موری مسلم نیست اعجاز سلیمانی
هزار الله اکبر گفت جان من، بحمدالله
که جامی نوش کرد از دست سرمستان سبحانی
بیا ای عشق خوش حالت، که هم ریشی و هم مرهم
تویی کشتی، تویی دریا، تو نوحی، هم تو توفانی
ز خود جوهر چه می جویی، که هم دریا و هم جویی
تویی معشوقه و عاشق، که هم جانی و جانانی
سخن کز روی حق باشد، برو کس را چه دق باشد؟
چو با حق متفق باشد، چه سریانی، چه عبرانی؟
ترا چون آینه گوید که: زشتی و سیه رویی
چو از رویش خجل گردی، ازو چون رو نگردانی؟
مسلمانان بعرض و نفس و مالند از تو ناایمن
ز گبران کمتری، اما بقول خود مسلمانی
سواد ظلمت کفرست در سیمای تو پیدا
دل دانای درویشان سجنجلهای ایمانی
چو دو نان بهر یک من نان ز یک منان مشو غافل
بیک منان توجه کن، چرا در بند دو نانی؟
رضای حق نگردد جمع هرگز با هوای تو
نگر: تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
اگر با عشق همراهی، برو نوبت بزن شاهی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
مگو: همچون منی را کی بوصلش دسترس باشد؟
سعادت را که می داند؟ مگر باشد که بتوانی
برو خود را نکو بشناس، کاندر عرصه عالم
همه فرعند و تو اصلی، همه جسمند تو جانی
بروز وصل جانبازی قاسم دید، جانان گفت :
«سقاک الله » و طوبی لک که دراین عید قربانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
جراحت دل من تازه کرد دلبر جانی
که هر جدید درو لذتیست وین تو ندانی
پس از مجاورت چاه دید یوسف کنعان
بمصر عالم صورت تجلیات معانی
ترا ز ذوق ملامت خبر کجاست؟ که دایم
رهین نعمت و عزت، قرین امن و امانی
سعادتی که تو داری بوصف راست نیاید
حیات و صحت و عرفان، جمال و جان و جوانی
بکوش تا بشناسی کمال نعمت منعم
رموز دفتر شکرش چنان بخوان که بدانی
اگر تو یوسف جان را ز حبس تن بدر آری
باتفاق عزیزان، عزیز هر دو جهانی
خموش، قاسم، ازین پس بپوش حال درون را
ترا چه شد که همه آه و درد و سوز و فغانی؟
که هر جدید درو لذتیست وین تو ندانی
پس از مجاورت چاه دید یوسف کنعان
بمصر عالم صورت تجلیات معانی
ترا ز ذوق ملامت خبر کجاست؟ که دایم
رهین نعمت و عزت، قرین امن و امانی
سعادتی که تو داری بوصف راست نیاید
حیات و صحت و عرفان، جمال و جان و جوانی
بکوش تا بشناسی کمال نعمت منعم
رموز دفتر شکرش چنان بخوان که بدانی
اگر تو یوسف جان را ز حبس تن بدر آری
باتفاق عزیزان، عزیز هر دو جهانی
خموش، قاسم، ازین پس بپوش حال درون را
ترا چه شد که همه آه و درد و سوز و فغانی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
هله! ای یار گرانمایه،سبک روح جهانی
نظر لطف تو مستبشر ابواب معانی
علم از کوه برآمد، غم و اندوه سرآمد
ز خدا صد خبر آمد، که تو محبوب جهانی
هله! ای صوفی سرخوش، توبه از زاهد سرکش
نرود جز ره صورت، نبرد ره بمعانی
تو مه چارده باشی، نه که خود را نشناسی
ز جمال تو هویدا صفت «سبع مثانی »
هله! ای ساقی محرم، بده آن جام دمادم
دل و جان باز خر از غم، که شه زنده دلانی
همه صبحی و صبوحی، همه فتحی و فتوحی
«لک قلبی، لک روحی »، همه عقلی، همه جانی
قاسم، ار تیغ ملامت بسرآید، نخوری غم
مکن از دوست شکایت، که تو مستوجب آنی
نظر لطف تو مستبشر ابواب معانی
علم از کوه برآمد، غم و اندوه سرآمد
ز خدا صد خبر آمد، که تو محبوب جهانی
هله! ای صوفی سرخوش، توبه از زاهد سرکش
نرود جز ره صورت، نبرد ره بمعانی
تو مه چارده باشی، نه که خود را نشناسی
ز جمال تو هویدا صفت «سبع مثانی »
هله! ای ساقی محرم، بده آن جام دمادم
دل و جان باز خر از غم، که شه زنده دلانی
همه صبحی و صبوحی، همه فتحی و فتوحی
«لک قلبی، لک روحی »، همه عقلی، همه جانی
قاسم، ار تیغ ملامت بسرآید، نخوری غم
مکن از دوست شکایت، که تو مستوجب آنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
روسیه را، گر ببینی، رد کنی
روی مه را، گر ببینی، کد کنی
گر ندارد رشد کی گردد رشید؟
چون رشید راه را ارشد کنی؟
چونکه قهرت تاختن آرد بجان
عارفان راه را مرتد کنی
رو بگردانی ز عالم مردوار
رو بسوی دولت سرمد کنی
تو ندانی غایت افعال خویش
نیک و بد گرمی کنی، با خود کنی
چون نداری روی کفر و کافری
روی دل با جانب احمد کنی
قاسم از دلدادگان شوق تست
حاکمی، گر نیکویی، گر بد کنی
روی مه را، گر ببینی، کد کنی
گر ندارد رشد کی گردد رشید؟
چون رشید راه را ارشد کنی؟
چونکه قهرت تاختن آرد بجان
عارفان راه را مرتد کنی
رو بگردانی ز عالم مردوار
رو بسوی دولت سرمد کنی
تو ندانی غایت افعال خویش
نیک و بد گرمی کنی، با خود کنی
چون نداری روی کفر و کافری
روی دل با جانب احمد کنی
قاسم از دلدادگان شوق تست
حاکمی، گر نیکویی، گر بد کنی