عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو کن
گر مایل نازی سوی این آینه روکن
شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔکس نیست
ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن
تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند
در جوهر این آینه چاکیست، رفوکن
منظور وفا گر بود امداد ضعیفان
با سبزه خطابیکهکنی از لب جو کن
صد طبلهٔ عطار شکستهست در این دشت
هر خاککه بینی نم آبی زن وبوکن
تحقیق خیالات مقابل نپسندد
تمثال پرستی سر آیینه فرو کن
برچینی دل غیر شکستن چه توانکرد
ابریشم این ساز نوا باخته مو کن
زین ورطه نرستهست کسی بیسر تسلیم
زان پیش کهکشتی شکند فکر کدو کن
از قطرهٔ گمگشته همان بحر سراغست
هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن
بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست
آن روی امیدی که نداری همه سو کن
بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است
چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن
گر مایل نازی سوی این آینه روکن
شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔکس نیست
ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن
تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند
در جوهر این آینه چاکیست، رفوکن
منظور وفا گر بود امداد ضعیفان
با سبزه خطابیکهکنی از لب جو کن
صد طبلهٔ عطار شکستهست در این دشت
هر خاککه بینی نم آبی زن وبوکن
تحقیق خیالات مقابل نپسندد
تمثال پرستی سر آیینه فرو کن
برچینی دل غیر شکستن چه توانکرد
ابریشم این ساز نوا باخته مو کن
زین ورطه نرستهست کسی بیسر تسلیم
زان پیش کهکشتی شکند فکر کدو کن
از قطرهٔ گمگشته همان بحر سراغست
هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن
بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست
آن روی امیدی که نداری همه سو کن
بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است
چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن
پرواز هما یمن ندارد مگسی کن
تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش
تا قافله آرام پذیرد جرسی کن
افروختنت سوختنی بیش ندارد
گر رشتهٔ شمعی نتوان گشت خسی کن
درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباریست
کس مصلح کس نیست تو برخود عسسی کن
بیکسب هوس کام تمنا نتوان یافت
گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن
چون شمع نگاهم نفس شعله فروشیست
ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن
کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالیست
یک را به تصنع عدد آوازه سی کن
هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است
تا باد چراغی نشوی بینفسی کن
بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد
گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن
پرواز هما یمن ندارد مگسی کن
تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش
تا قافله آرام پذیرد جرسی کن
افروختنت سوختنی بیش ندارد
گر رشتهٔ شمعی نتوان گشت خسی کن
درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباریست
کس مصلح کس نیست تو برخود عسسی کن
بیکسب هوس کام تمنا نتوان یافت
گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن
چون شمع نگاهم نفس شعله فروشیست
ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن
کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالیست
یک را به تصنع عدد آوازه سی کن
هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است
تا باد چراغی نشوی بینفسی کن
بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد
گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
صف حرص و هوا در هم شکستی کجکلاهی کن
دل جمع است ملک بینیازی پادشاهی کن
نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت
سراب وهمگو در چشم مغروران سیاهی کن
برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا
قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی کن
تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی
فلک گو کشتی جمعیت امکان تباهی کن
ز رنگ آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت
به خویش آورده رویی سیر گلزار الا هی کن
تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمیخواهد
همه گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن
ز طبل و کرّونای سلطنت آواز میآید
که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی کن
حق است آیینهدار جوهر احکام تنزیهت
برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن
مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را
فریب غیر وهمی بود اکنون قبله گاهی کن
تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی
ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی کن
جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد
تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی کن
شهود حق ندارد این کنم یا آن کنم بیدل
به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی کن
دل جمع است ملک بینیازی پادشاهی کن
نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت
سراب وهمگو در چشم مغروران سیاهی کن
برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا
قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی کن
تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی
فلک گو کشتی جمعیت امکان تباهی کن
ز رنگ آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت
به خویش آورده رویی سیر گلزار الا هی کن
تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمیخواهد
همه گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن
ز طبل و کرّونای سلطنت آواز میآید
که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی کن
حق است آیینهدار جوهر احکام تنزیهت
برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن
مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را
فریب غیر وهمی بود اکنون قبله گاهی کن
تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی
ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی کن
جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد
تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی کن
شهود حق ندارد این کنم یا آن کنم بیدل
به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۵
رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی کن
پر افشانده را بسم الله بخت آزماییکن
ز غفلت چند ساز نغمههای بیاثر بردن
به قدر اضطراب یک سپند آتش نوایی کن
ندامت رهبر است آنجا که طاقتها ضعیف افتد
ز خود گر بر نیایی نوحهای بر نارسایی کن
نگاه عبرت از درد زمینگیری چه غم دارد
مژه بردار و رفع شکوههای بیعصایی کن
دماغ سربلندی خاص استنغاست ای غافل
تو گرد احتیاجی بر فلک هم جبههسایی کن
نیاز پای بوسش تحفهٔ دیگر نمیخواهد
به خون هر دو عالم صفحهٔ شوقی حنایی کن
ز پیشآهنگی قانون عبرتها مشو غافل
به هر سازی که در پای شکست آید صدایی کن
حضور آفتاب از سایه ریزد رنگ خورشیدی
چو محو جلوهاشگشتی دو عالم خودنماییکن
حوادث با طبیعت کارها دارد ملایم شو
شکست رنگ بسیار است فکر مومیایی کن
نفس تا بینشان گشتن کمین زندگی دارد
غبارت را به هر رنگیکه میخواهی هواییکن
تمیز نام و ننگست آشیان عزت و خواری
اگر زین دام وارستی مگس باش و همایی کن
سحاب فضل از هر قطره استعداد میریزد
نهای کم از صدف ای دست حاجت دل گدایی کن
جهان غیرست تا الفتپرست نسبت خویشی
ز خود بیگانه شو با هر که خواهی آشنایی کن
فریب اعتبارات است بیدل مانع وصلت
غبار نیستی شو، خاک در چشم جدایی کن
پر افشانده را بسم الله بخت آزماییکن
ز غفلت چند ساز نغمههای بیاثر بردن
به قدر اضطراب یک سپند آتش نوایی کن
ندامت رهبر است آنجا که طاقتها ضعیف افتد
ز خود گر بر نیایی نوحهای بر نارسایی کن
نگاه عبرت از درد زمینگیری چه غم دارد
مژه بردار و رفع شکوههای بیعصایی کن
دماغ سربلندی خاص استنغاست ای غافل
تو گرد احتیاجی بر فلک هم جبههسایی کن
نیاز پای بوسش تحفهٔ دیگر نمیخواهد
به خون هر دو عالم صفحهٔ شوقی حنایی کن
ز پیشآهنگی قانون عبرتها مشو غافل
به هر سازی که در پای شکست آید صدایی کن
حضور آفتاب از سایه ریزد رنگ خورشیدی
چو محو جلوهاشگشتی دو عالم خودنماییکن
حوادث با طبیعت کارها دارد ملایم شو
شکست رنگ بسیار است فکر مومیایی کن
نفس تا بینشان گشتن کمین زندگی دارد
غبارت را به هر رنگیکه میخواهی هواییکن
تمیز نام و ننگست آشیان عزت و خواری
اگر زین دام وارستی مگس باش و همایی کن
سحاب فضل از هر قطره استعداد میریزد
نهای کم از صدف ای دست حاجت دل گدایی کن
جهان غیرست تا الفتپرست نسبت خویشی
ز خود بیگانه شو با هر که خواهی آشنایی کن
فریب اعتبارات است بیدل مانع وصلت
غبار نیستی شو، خاک در چشم جدایی کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
چشم آهو سایه افکندهست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمیباید گرفت
رو به ناخن میکند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان میشود
خلعت دل در چهکوتاهی ست بر بالای من
شبنم وحشتکمین الفتپرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتیکه صد محمل تمنا میکشد
میروم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بیرخت آیینهٔ نشو و نماگمکرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب، روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم، غافل از عجزم مباش
آستان سجده میآراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این گهر بودهست بیدل حاصل درباب من
چشم آهو سایه افکندهست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمیباید گرفت
رو به ناخن میکند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان میشود
خلعت دل در چهکوتاهی ست بر بالای من
شبنم وحشتکمین الفتپرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتیکه صد محمل تمنا میکشد
میروم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بیرخت آیینهٔ نشو و نماگمکرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب، روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم، غافل از عجزم مباش
آستان سجده میآراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این گهر بودهست بیدل حاصل درباب من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
آزادی آخر بد باخت با من
رنج کمر شد چینهای دامن
مزدور عجز است تسلیم الفت
دل هر چه برداشت گشتم دو تا من
زیر و بم عمر روشن نگردید
کاین شور عبرت او بود یا من
یارب چه پرداخت سحر تعین
خلقی شهید است زین خونبها من
غافل مباشید از فهم اسرار
معنی خیالان یادیست با من
دل بر که بندم رنگ از چه گیرم
از هر دو عالم چون او جدا من
هر جا رسیدم یک نغمه دیدم
یارب کجاییست این جابجا من
خود سنج وهمی با بیش و کم ساز
مفت ترازوست مثقال یا من
دل زین خرابات دیگر چه جوید
زد شیشه بر سنگ آمد صدا من
هنگامهٔ وهم بگذار مگذر
من تا کجا او، او تا کجا من
بیدل به خود هیچ طرفی نبستم
در معنی او بود این بیوفا من
رنج کمر شد چینهای دامن
مزدور عجز است تسلیم الفت
دل هر چه برداشت گشتم دو تا من
زیر و بم عمر روشن نگردید
کاین شور عبرت او بود یا من
یارب چه پرداخت سحر تعین
خلقی شهید است زین خونبها من
غافل مباشید از فهم اسرار
معنی خیالان یادیست با من
دل بر که بندم رنگ از چه گیرم
از هر دو عالم چون او جدا من
هر جا رسیدم یک نغمه دیدم
یارب کجاییست این جابجا من
خود سنج وهمی با بیش و کم ساز
مفت ترازوست مثقال یا من
دل زین خرابات دیگر چه جوید
زد شیشه بر سنگ آمد صدا من
هنگامهٔ وهم بگذار مگذر
من تا کجا او، او تا کجا من
بیدل به خود هیچ طرفی نبستم
در معنی او بود این بیوفا من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن
جستهست گریبان من از عالم دامن
تا وحشت عنقاییام آهنگ جنون کرد
گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن
از تنگی دل وسعت امکان بهگره رفت
شد کلفت اینگرد دلیل رم دامن
گر ترک حسد چهرهٔ توفیق فروزد
چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن
بال رم فرصت نتوانکرد فراهم
چاکست گریبان گل از ماتم دامن
بر صورت دنیا زدهام پهلوی تسلیم
پای است دراین انجمنم توام دامن
طاقت اثر حوصله گمکرد درین باغ
حیرت گلی آورد کهگفتم کم دامن
فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند
چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن
بیدل به فشار دل تنگم چه توانکرد
صحرا شدم اما نشدم محرم دامن
جستهست گریبان من از عالم دامن
تا وحشت عنقاییام آهنگ جنون کرد
گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن
از تنگی دل وسعت امکان بهگره رفت
شد کلفت اینگرد دلیل رم دامن
گر ترک حسد چهرهٔ توفیق فروزد
چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن
بال رم فرصت نتوانکرد فراهم
چاکست گریبان گل از ماتم دامن
بر صورت دنیا زدهام پهلوی تسلیم
پای است دراین انجمنم توام دامن
طاقت اثر حوصله گمکرد درین باغ
حیرت گلی آورد کهگفتم کم دامن
فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند
چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن
بیدل به فشار دل تنگم چه توانکرد
صحرا شدم اما نشدم محرم دامن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۹
نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن
اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن
کجاست موقعشناس راحت که کم کشد زحمت تردد
به هرکجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن
قماش ناموس وضع خویش است در هوس خانهٔ تعین
که دست و پای جنون و دانش همین ز جیب است تا به دامن
غبار ناگشته نیست ممکن زتهمت ما و من رهایی
به حسرت سرمه میخروشد هزارکوه صدا به دامن
جهانی از وهم چیده برخود دماغ اقبال سربلندی
گرفتم ای گردباد رفتی تو نیز برچین هوا به دامن
چه شیشه سازیست یا رب اینجا بهکارگاه دماغ مجنون
کهکردهکهسار همچو طفلان ذخیره سنگها به دامن
چو آسمان ازگشاد مژگان احاطه کردیم عالمی را
ز وسعت بال حیرت آخر رسید پرواز تا به دامن
به یک رمیدن زگرد امکان حصول هر مطلب است آسان
به قدر چین خفته است اینجا هزار دست دعا به دامن
نفس بهار است غنچهٔ دل، نیام زامداد غیر غافل
چو رنگ گل آتشی که دارم نمیبرد التجا به دامن
بهانهٔ درد هم کمالیست در طریق وفاپرستی
عرق دمد تا من اشک بندم به دوش چشم حیا به دامن
بیا که چشم امید بیدل به پای بوس تو بازگردد
ز شرم پوشیدهام چراغی چو رنگ برگ حنا به دامن
اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن
کجاست موقعشناس راحت که کم کشد زحمت تردد
به هرکجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن
قماش ناموس وضع خویش است در هوس خانهٔ تعین
که دست و پای جنون و دانش همین ز جیب است تا به دامن
غبار ناگشته نیست ممکن زتهمت ما و من رهایی
به حسرت سرمه میخروشد هزارکوه صدا به دامن
جهانی از وهم چیده برخود دماغ اقبال سربلندی
گرفتم ای گردباد رفتی تو نیز برچین هوا به دامن
چه شیشه سازیست یا رب اینجا بهکارگاه دماغ مجنون
کهکردهکهسار همچو طفلان ذخیره سنگها به دامن
چو آسمان ازگشاد مژگان احاطه کردیم عالمی را
ز وسعت بال حیرت آخر رسید پرواز تا به دامن
به یک رمیدن زگرد امکان حصول هر مطلب است آسان
به قدر چین خفته است اینجا هزار دست دعا به دامن
نفس بهار است غنچهٔ دل، نیام زامداد غیر غافل
چو رنگ گل آتشی که دارم نمیبرد التجا به دامن
بهانهٔ درد هم کمالیست در طریق وفاپرستی
عرق دمد تا من اشک بندم به دوش چشم حیا به دامن
بیا که چشم امید بیدل به پای بوس تو بازگردد
ز شرم پوشیدهام چراغی چو رنگ برگ حنا به دامن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
عرق دارد عنان احتیاج بینقاب من
ره صد دیر آتشخانه واکردهست آب من
به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد
چو مژگان سیلها خفتهست در موج سراب من
ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم
که گردد خامشی صور قیامت در جواب من
چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش
پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من
به خود تا میگشایم چشم از شرم آب میگردم
تنکروییست پر بیگانهٔ وضع حباب من
درین گلشن که شبنمکاری خجلت جنون دارد
گلم اما خیال رنگ میگیرد گلاب من
ز آتشخانهٔ امکان میسر نیست وارستن
به رنگ شعله حیرانم چه میخواهد شتاب من
نمو در مزرعم پای به دامن خفتهای دارد
ترشح ریزهٔ میناست در طبع سحاب من
ندانم در کمین انتظار کیستم یارب
ز بالین میدمد امشب پر پروانه خواب من
به بزم وصل نام هستی عاشق نمیگنجد
ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من
به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل
نمیدانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من
ره صد دیر آتشخانه واکردهست آب من
به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد
چو مژگان سیلها خفتهست در موج سراب من
ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم
که گردد خامشی صور قیامت در جواب من
چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش
پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من
به خود تا میگشایم چشم از شرم آب میگردم
تنکروییست پر بیگانهٔ وضع حباب من
درین گلشن که شبنمکاری خجلت جنون دارد
گلم اما خیال رنگ میگیرد گلاب من
ز آتشخانهٔ امکان میسر نیست وارستن
به رنگ شعله حیرانم چه میخواهد شتاب من
نمو در مزرعم پای به دامن خفتهای دارد
ترشح ریزهٔ میناست در طبع سحاب من
ندانم در کمین انتظار کیستم یارب
ز بالین میدمد امشب پر پروانه خواب من
به بزم وصل نام هستی عاشق نمیگنجد
ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من
به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل
نمیدانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۱
محیط جلوهٔ او موج خیز است از سراب من
ز شبنم آب در آیینه دارد آفتاب من
به تحقیق چه پردازم که از نیرنگ دانشها
دلیل وحدت خویش است هر جا در نقاب من
قناعت ساغر حیرت غم و شادی نمیداند
چو شبنم گوشهٔ چشمیست مینای شراب من
غبارم را تپیدن دارد از ذوق فنا غافل
همان خاکم اگر آرام گیرد اضطراب من
ندانم با کدامین ذره سنجم هستی خود را
که در وزن کمی بسیار پیش آید حساب من
به راحت تهمتی دارم ز احوالم چه میپرسی
چو مخمل هم به چشم دیگران دریاب خواب من
به هر بی آبرویی چشمهٔ آیینهٔ یأسم
که نقش هر دو عالم شسته میجوشد ز آب من
به غیر از نفی خویش اثبات عشرت مشکل است اینجا
کتانم پنبه گردد تا ببالد ماهتاب من
به تدبیر دگر از آب غفلت بر نمیخیزم
ز هم پاشیدن اعضا مگر باشد گلاب من
به پیری چون سحر رفت از سرم سودای جمعیت
ورق گرداند آخر ربط اجزا از کتاب من
درین محفل ندارد هیچکس خونگرمی الفت
مگر از بیکسی بر اخگری چسبد کباب من
تهی از خود شدن بیدل به بیمغزی کشید آخر
درین دریا پُر از خود بود چون گوهر حباب من
ز شبنم آب در آیینه دارد آفتاب من
به تحقیق چه پردازم که از نیرنگ دانشها
دلیل وحدت خویش است هر جا در نقاب من
قناعت ساغر حیرت غم و شادی نمیداند
چو شبنم گوشهٔ چشمیست مینای شراب من
غبارم را تپیدن دارد از ذوق فنا غافل
همان خاکم اگر آرام گیرد اضطراب من
ندانم با کدامین ذره سنجم هستی خود را
که در وزن کمی بسیار پیش آید حساب من
به راحت تهمتی دارم ز احوالم چه میپرسی
چو مخمل هم به چشم دیگران دریاب خواب من
به هر بی آبرویی چشمهٔ آیینهٔ یأسم
که نقش هر دو عالم شسته میجوشد ز آب من
به غیر از نفی خویش اثبات عشرت مشکل است اینجا
کتانم پنبه گردد تا ببالد ماهتاب من
به تدبیر دگر از آب غفلت بر نمیخیزم
ز هم پاشیدن اعضا مگر باشد گلاب من
به پیری چون سحر رفت از سرم سودای جمعیت
ورق گرداند آخر ربط اجزا از کتاب من
درین محفل ندارد هیچکس خونگرمی الفت
مگر از بیکسی بر اخگری چسبد کباب من
تهی از خود شدن بیدل به بیمغزی کشید آخر
درین دریا پُر از خود بود چون گوهر حباب من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
به وهم این و آن خون شد دل غفلتپرست من
وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من
تحیر در جنون می غلتد از نیرنگ تصویرم
ز پرواز نگاهکیست یارب رنگ بست من
سلامت متهم دارد بهکمظرفی حبابم را
محیطی میکنم تعمیر اگر بالد شکست من
حریف بیخودیها کیست کز چشم جنون پیما
خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من
رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک درخاکم
زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من
ز برق آه دارم ناوکی درکیش نومیدی
حذر از جرأت ای ظالمکه پر صافست شست من
به این سستی که میبینم ز بخت نارسا بیدل
کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من
وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من
تحیر در جنون می غلتد از نیرنگ تصویرم
ز پرواز نگاهکیست یارب رنگ بست من
سلامت متهم دارد بهکمظرفی حبابم را
محیطی میکنم تعمیر اگر بالد شکست من
حریف بیخودیها کیست کز چشم جنون پیما
خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من
رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک درخاکم
زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من
ز برق آه دارم ناوکی درکیش نومیدی
حذر از جرأت ای ظالمکه پر صافست شست من
به این سستی که میبینم ز بخت نارسا بیدل
کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
ز شوخی تا قدح میگیرد آن بیدار مست من
به چینی خانهٔ افلاک میخندد شکست من
خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم
به صورت پی نبرد آیینهٔ معنیپرست من
چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد
نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من
به نظم عافیت در فتنهزار کشور هستی
لب و چشمیست گر مقدور باشد بند و بست من
به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم
گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من
به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه کم بردم
نگین نقشم، گشاد بال و پر دارد نشست من
به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل
نفس گر میکشم میآید آواز شکست من
به چینی خانهٔ افلاک میخندد شکست من
خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم
به صورت پی نبرد آیینهٔ معنیپرست من
چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد
نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من
به نظم عافیت در فتنهزار کشور هستی
لب و چشمیست گر مقدور باشد بند و بست من
به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم
گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من
به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه کم بردم
نگین نقشم، گشاد بال و پر دارد نشست من
به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل
نفس گر میکشم میآید آواز شکست من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۴
گلفزوش از پرتو شمع من است این انجمن
رنگ میبالید تاگردید رنگین انجمن
عارف از سیرگریبان دهر را دل میکند
میشود خلوت به حکم چشم حق بین انجمن
عالمی رفت از خود و برخاست آشوب جنون
سایهٔ بال پری کردهست سنگین انجمن
بینشان شوقی که نیرنگش برون است از حساب
با فقیران خلوت است و با سلاطین انجمن
گوشهای میخواستم زین دشت بیتابی غبار
مشورت از هرکه جستمگفت: برچین انجمن
گر خورد بر گوشت آواز سپند از مجمری
در وداع وهم دارد رقص تحسین انجمن
ناکجا با هرجنون طبعی طرف باید شدن .
لب بهم بند وتهیکن ازسخن چین انجمن
زین علایق هیچ چیزت خار دامنگیر نیست
گر تو میخیزی نمیگردد شلایین انجمن
خود گدازی مطلبی چون شمع انشا کردهایم
مصرع ما را ندارد تاب تضمین انجمن
ما حریفان جهدها داربم و تنها میرویم
ازگرو تازیست در هر خانهای زین انجمن
برخود از غوغا نمیچید اینقدر سامان ناز
یاد اگر میکرد از یاران پیشین انجمن
ظاهر و باطن چه دارد غیر هستی و عدم
آن تغافل این نگاه، آن خلوت و این انجمن
بیدل اینجا تر زبانان مایهٔ درد سرند
شمع گر خاموش گردد گوید آمین انجمن
رنگ میبالید تاگردید رنگین انجمن
عارف از سیرگریبان دهر را دل میکند
میشود خلوت به حکم چشم حق بین انجمن
عالمی رفت از خود و برخاست آشوب جنون
سایهٔ بال پری کردهست سنگین انجمن
بینشان شوقی که نیرنگش برون است از حساب
با فقیران خلوت است و با سلاطین انجمن
گوشهای میخواستم زین دشت بیتابی غبار
مشورت از هرکه جستمگفت: برچین انجمن
گر خورد بر گوشت آواز سپند از مجمری
در وداع وهم دارد رقص تحسین انجمن
ناکجا با هرجنون طبعی طرف باید شدن .
لب بهم بند وتهیکن ازسخن چین انجمن
زین علایق هیچ چیزت خار دامنگیر نیست
گر تو میخیزی نمیگردد شلایین انجمن
خود گدازی مطلبی چون شمع انشا کردهایم
مصرع ما را ندارد تاب تضمین انجمن
ما حریفان جهدها داربم و تنها میرویم
ازگرو تازیست در هر خانهای زین انجمن
برخود از غوغا نمیچید اینقدر سامان ناز
یاد اگر میکرد از یاران پیشین انجمن
ظاهر و باطن چه دارد غیر هستی و عدم
آن تغافل این نگاه، آن خلوت و این انجمن
بیدل اینجا تر زبانان مایهٔ درد سرند
شمع گر خاموش گردد گوید آمین انجمن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۵
جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من
بیستون زار است هر جا میرسد فرهاد من
اضطرابم درکمین وعدهٔ فردا گداخت
دانه افکندهست بیرون قفس صیاد من
نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت
خامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد من
سیلییگر میکند باگردش رنگم طرف
صدگلستان بهله میپوشدکف استاد من
قلقل مینای دل یارب صفیر یادکیست
رنگهای رفته بر میگردد از فریاد من
از مقیمان تغافلخانهٔ ناز توام
روزگاری شدکه یادم رفته است از یاد من
دود شمعم فطرت آشوب دماغکس مباد
خواب پر دور اوفتاد از سایهٔ شمشاد من
بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات
کاه دیوار عدم صرفست در بنیاد من
آه نگذشتم ز نیرنگ تعلق زار جسم
شدگره درکوچهٔ نی نالهٔ آزاد من
عرض جوهر شد حجاب معنی اگاهیام
دیده در مژگان نهفت آیینهٔ فولادمن
جز عرق چیزی نگردد حاصل ازکسبکمال
خاک بودم آب گشتم اینک استعداد من
جور گردون بیدل از دست ضعیفی میکشم
نالهٔ نگذشته بر لب از که خواهد داد من
بیستون زار است هر جا میرسد فرهاد من
اضطرابم درکمین وعدهٔ فردا گداخت
دانه افکندهست بیرون قفس صیاد من
نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت
خامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد من
سیلییگر میکند باگردش رنگم طرف
صدگلستان بهله میپوشدکف استاد من
قلقل مینای دل یارب صفیر یادکیست
رنگهای رفته بر میگردد از فریاد من
از مقیمان تغافلخانهٔ ناز توام
روزگاری شدکه یادم رفته است از یاد من
دود شمعم فطرت آشوب دماغکس مباد
خواب پر دور اوفتاد از سایهٔ شمشاد من
بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات
کاه دیوار عدم صرفست در بنیاد من
آه نگذشتم ز نیرنگ تعلق زار جسم
شدگره درکوچهٔ نی نالهٔ آزاد من
عرض جوهر شد حجاب معنی اگاهیام
دیده در مژگان نهفت آیینهٔ فولادمن
جز عرق چیزی نگردد حاصل ازکسبکمال
خاک بودم آب گشتم اینک استعداد من
جور گردون بیدل از دست ضعیفی میکشم
نالهٔ نگذشته بر لب از که خواهد داد من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۶
تمثال فنایم چه نشان؟ کو اثر من
خودبین نتوان یافتن آیینهگر من
گمکرده اثر چون نفس باز پسینم
کو هوش که از آینه پرسد خبر من
جمعیت شبنم گره بال هوایی ست
تدبیر اقامت چه کند با سفر من
در نسخهٔ تجرید تعلق چه حدیث است
چون نقطه اثر باخته زیر و زبر من
من آینه پردازم و دل شعبده انگیز
ترسم که مرا جلوه دهد در نظر من
چون ابر ز بس منفعل نشو و نمایم
پرواز عرق میشود از سعی پر من
زین سعی که جز لغزش پا هیچ ندارم
تا چند چو اشک ابله بندد کمر من
هر جا تپشم محو شد از خویش نهانم
شب در نفس سوخته دارد سحر من
تا بر الم بیکسیام ناله نخندد
از سرمه توان سایه فکندن به سر من
عریان تنیی هست درین معرکه بیدل
این جامه که تنگی ننماید بهبر من
خودبین نتوان یافتن آیینهگر من
گمکرده اثر چون نفس باز پسینم
کو هوش که از آینه پرسد خبر من
جمعیت شبنم گره بال هوایی ست
تدبیر اقامت چه کند با سفر من
در نسخهٔ تجرید تعلق چه حدیث است
چون نقطه اثر باخته زیر و زبر من
من آینه پردازم و دل شعبده انگیز
ترسم که مرا جلوه دهد در نظر من
چون ابر ز بس منفعل نشو و نمایم
پرواز عرق میشود از سعی پر من
زین سعی که جز لغزش پا هیچ ندارم
تا چند چو اشک ابله بندد کمر من
هر جا تپشم محو شد از خویش نهانم
شب در نفس سوخته دارد سحر من
تا بر الم بیکسیام ناله نخندد
از سرمه توان سایه فکندن به سر من
عریان تنیی هست درین معرکه بیدل
این جامه که تنگی ننماید بهبر من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من
چون آبله در پای من افتاد سرمن
مینای سرشکم می سودای که دارد
عمریست پری میچکد از چشم تر من
چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است
بر ریشه تنیدهست هجوم ثمر من
ناموس دلم درگرهٔ ضبط نفسهاست
اشک است گر از رشته برآید گهر من
آیینهٔ تحقیق شکستم چه توان کرد
در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من
چینی به سفیدی نکشد ظلمت مویش
شامم شبخون بود که زد بر سحر من
تا جوهر آیینهام از پرده برون ریخت
عیب همه کس گشت نهان در هنر من
خرسندی طبع از همه اقبال بلند است
چون می ز دماغیست فلک پی سپر من
عریانیام آیینهٔ تحقیق ندارد
رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من
من خود بهخیالش خبر از خویش ندارم
تا در چه خیالست ز من بیخبر من
گفتند به دلدار که دارد غم عشقت؟
فرمود همان بیدل بی پا و سر من
چون آبله در پای من افتاد سرمن
مینای سرشکم می سودای که دارد
عمریست پری میچکد از چشم تر من
چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است
بر ریشه تنیدهست هجوم ثمر من
ناموس دلم درگرهٔ ضبط نفسهاست
اشک است گر از رشته برآید گهر من
آیینهٔ تحقیق شکستم چه توان کرد
در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من
چینی به سفیدی نکشد ظلمت مویش
شامم شبخون بود که زد بر سحر من
تا جوهر آیینهام از پرده برون ریخت
عیب همه کس گشت نهان در هنر من
خرسندی طبع از همه اقبال بلند است
چون می ز دماغیست فلک پی سپر من
عریانیام آیینهٔ تحقیق ندارد
رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من
من خود بهخیالش خبر از خویش ندارم
تا در چه خیالست ز من بیخبر من
گفتند به دلدار که دارد غم عشقت؟
فرمود همان بیدل بی پا و سر من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
درین وادی که مییابد سراغ اعتبار من
مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من
کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی
نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمیبالد
بهجای نغمه یکسر عقده پروردهست تار من
بهاین آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من
فنا مشتاقم اما سخت بیسرمایه آهنگم
فلک چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعیکه پرتو در شبستان عدم دارد
سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من
ندارد هستیام غیر ازعدم مستقبل و ماضی
چو دریا هر طرف در خاک میغلتد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه میجوشد
تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا میروم آیینه میگردد دچار من
چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل
نیام گوهر که خودداری تواند شد حصار من
مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من
کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی
نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمیبالد
بهجای نغمه یکسر عقده پروردهست تار من
بهاین آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من
فنا مشتاقم اما سخت بیسرمایه آهنگم
فلک چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعیکه پرتو در شبستان عدم دارد
سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من
ندارد هستیام غیر ازعدم مستقبل و ماضی
چو دریا هر طرف در خاک میغلتد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه میجوشد
تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا میروم آیینه میگردد دچار من
چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل
نیام گوهر که خودداری تواند شد حصار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
ز بس محو است نقش آرزوها در کنار من
بهشتی رنگ میریزد ز پرواز غبار من
پریشانی ندارد موج اگر دریا عنان گیرد
گواهی میدهد حالم که بیپرواست یار من
چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن
چو نخل شمع خصم ریشه افتادهست تار من
تحیر رستم و بیجنبش مژگان پر افشاندم
نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من
به هر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم
خط موهوم هستی نقطه ربزست از شرار من
جنونکو تا به دوش بحر بندد قطرهام محمل
که خودداری چوگوهر بر دل من بست بار من
حیاتم هم بهخود منسوبکن تا بر تو افزایم
عدم سرمایه چون صفرم مگیر از من شمار من
حجاب آفتاب از ذره جز حیرت نمیباشد
ز من تا چند پنهان میروی ای آشکار من
هلاکم کردهای مپسند از آن فتراک محرومم
هنوز این آرزو رنگیست در خون شکار من
کمینگاه خیالت گر بهاین رنگست سامانش
پر طاووس خواهد شد سفید از انتظار من
به راحت مردهام اما زیارتخانهٔ ننگم
تو میآیی و من آسوده، آتش در مزار من
فنا را دام تسکین خواندهام بیدل ازین غافل
که در هر ذره چشم آهویی دارد غبار من
بهشتی رنگ میریزد ز پرواز غبار من
پریشانی ندارد موج اگر دریا عنان گیرد
گواهی میدهد حالم که بیپرواست یار من
چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن
چو نخل شمع خصم ریشه افتادهست تار من
تحیر رستم و بیجنبش مژگان پر افشاندم
نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من
به هر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم
خط موهوم هستی نقطه ربزست از شرار من
جنونکو تا به دوش بحر بندد قطرهام محمل
که خودداری چوگوهر بر دل من بست بار من
حیاتم هم بهخود منسوبکن تا بر تو افزایم
عدم سرمایه چون صفرم مگیر از من شمار من
حجاب آفتاب از ذره جز حیرت نمیباشد
ز من تا چند پنهان میروی ای آشکار من
هلاکم کردهای مپسند از آن فتراک محرومم
هنوز این آرزو رنگیست در خون شکار من
کمینگاه خیالت گر بهاین رنگست سامانش
پر طاووس خواهد شد سفید از انتظار من
به راحت مردهام اما زیارتخانهٔ ننگم
تو میآیی و من آسوده، آتش در مزار من
فنا را دام تسکین خواندهام بیدل ازین غافل
که در هر ذره چشم آهویی دارد غبار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من
مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من
نهال نالهام نشو و نمای طرفهای دارم
دل هرکس گدازی دید گردید آبیار من
نمیدانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم
که داغ دل شرار کاغذی شد درکنار من
به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد
اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من
تحیر جوهری گل کردهام نومید پیدایی
مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من
چو اجزای تخیل نامشخص هیاتی دارم
قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من
ز بس بیانفعال دور باش عبرتم دارد
نمیگرید عرق هم بر ندامتهای کار من
رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری
به فتراک نفس عمریست میلرزد شکار من
نمیدانم هوس بهر چه میسوزد نفس یا رب
تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من
ز بس در یاد چشم او سراپا مستیام بیدل
قدح بالید اگر خمیازه گل کرد از خمار من
مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من
نهال نالهام نشو و نمای طرفهای دارم
دل هرکس گدازی دید گردید آبیار من
نمیدانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم
که داغ دل شرار کاغذی شد درکنار من
به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد
اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من
تحیر جوهری گل کردهام نومید پیدایی
مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من
چو اجزای تخیل نامشخص هیاتی دارم
قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من
ز بس بیانفعال دور باش عبرتم دارد
نمیگرید عرق هم بر ندامتهای کار من
رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری
به فتراک نفس عمریست میلرزد شکار من
نمیدانم هوس بهر چه میسوزد نفس یا رب
تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من
ز بس در یاد چشم او سراپا مستیام بیدل
قدح بالید اگر خمیازه گل کرد از خمار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۳
به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من
بقدر جوهر از آیینه میبالد صفیر من
سراغی از مثال من نداد آیینهٔ هستی
بهملک نیستی روکن مگر یابی نظیر من
دراین ویرانه جز یاد خط الفت سواد او
تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمیر من
به عبرتکردهام آیینهٔ نقش قدم روشن
تعین نیست تمثالی که گردد دلپذیر من
به زیر چرخ فریاد نفس دزدیدهای دارم
چه بال و پر گشاید در قفس مرغ اسیر من
به چندی جانکنی موی سفیدی کرده ام حاصل
توان فهمید سعی کوهکن از جوی شیر من
چو اشک بیکسان از هیچکس یاری نمیخواهم
مگر مژگان ترگردد زمانی دستگیر من
گهر در پردهٔ آبیکه دارد چاک میگردد
بهفکر پرتو خود داغ شد طبع منیر من
ازین مشت غبار آرایش دیگر نمیآید
مگر ریزد جنون در جیب پروازی عبیر من
اثر از زخم نخجیرم دو بالا میزند ساغر
به رنگ آه و اشک است آب پیکانهای تیر من
شکستن نیست آهنگی که از سازم برون آید
مزاج چینیام موی دگر دارد خمیر من
بهکنج بیخودی بیدل دماغ التفاتی کو
که شور حشر را افسانه گیرد گوشه گیر من
بقدر جوهر از آیینه میبالد صفیر من
سراغی از مثال من نداد آیینهٔ هستی
بهملک نیستی روکن مگر یابی نظیر من
دراین ویرانه جز یاد خط الفت سواد او
تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمیر من
به عبرتکردهام آیینهٔ نقش قدم روشن
تعین نیست تمثالی که گردد دلپذیر من
به زیر چرخ فریاد نفس دزدیدهای دارم
چه بال و پر گشاید در قفس مرغ اسیر من
به چندی جانکنی موی سفیدی کرده ام حاصل
توان فهمید سعی کوهکن از جوی شیر من
چو اشک بیکسان از هیچکس یاری نمیخواهم
مگر مژگان ترگردد زمانی دستگیر من
گهر در پردهٔ آبیکه دارد چاک میگردد
بهفکر پرتو خود داغ شد طبع منیر من
ازین مشت غبار آرایش دیگر نمیآید
مگر ریزد جنون در جیب پروازی عبیر من
اثر از زخم نخجیرم دو بالا میزند ساغر
به رنگ آه و اشک است آب پیکانهای تیر من
شکستن نیست آهنگی که از سازم برون آید
مزاج چینیام موی دگر دارد خمیر من
بهکنج بیخودی بیدل دماغ التفاتی کو
که شور حشر را افسانه گیرد گوشه گیر من