عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۳
ای خدنگ آه کوتاهی مکن در کین چرخ
چشمه های خون روان کن از دل سنگین چرخ
شعله سودا سزاوار سر پرشور ماست
آتش خورشید خواهد مجمر زرین چرخ
تیغ و جام می به کف بیرون خرامید آفتاب
تا شود روشن که همدست است مهر و کین چرخ
قسمت شب زنده داران می شود انوار فیض
نافه اندازد دل شب آهوی مشکین چرخ
با مسیحای مجرد زیر یک پیراهن است
چون نسوزد شمع مهر و ماه بر بالین چرخ؟
مو بر اندامش زبان مار و افعی می شود
از ستاره هر که را دندان نماید کین چرخ
با زبان گندمین خود قناعت کرده ایم
نیست ما را چشم رزق از خوشه پروین چرخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
زخمی عشق تو چون رو در بیابان آورد
لاله خونگرم خاکستر به دامان آورد
آسمان سست پی مرد شکوه عشق نیست
رخش می باید که رستم را به میدان آورد
سخت می ترسم که آخر نارساییهای شرم
تشنه ام بیرون از آن چاه زنخدان آورد
بسر سر بالین من هر شب خیال زلف او
دسته دسته سنبل خواب پریشان آورد
بوی پیراهن غباری از دل ما بر نداشت
جذبه ای خواهم که یوسف را به کنعان آورد
گریه ها در پرده دارد عیشهای بی گمان
خنده بی اختیار برق، باران آورد
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید
میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورد
اینقدر گوهر زدریای معانی برکنار
صائب از عشق سخن سنجان کاشان آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
خون مردم را چون آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
عشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده است
ناقه لیلی عبث گردی به هامون می خورد
پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد
گر به سنگی در بیابان پای مجنون می خورد
برگ سبزی نیستم ممنون چرخ و انجمش
مرغ در کنج قفس روزی ز بیرون می خورد
(سرو دلگیرست از بدگویی مرغان باغ
هر چه ناموزون بود بر طبع موزون می خورد)
تا زماه نو فلک آرد لب نانی به دست
از شفق هر شام صائب غوطه در خون می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷
خاطر آزرده را سیر گلستان می گزد
شور بلبل، خنده گل، بوی ریحان می گزد
موسی از شرم صفای ساعد سیمین او
همچو طفلان آستین خود به دندان می گزد
هر که را افتاد بر لبهای میگون تو چشم
تا شکرخند قیامت لب به دندان می گزد
آسمان را دل نسوزد بر شکایت پیشگان
دایه بیزارست از طفلی که پستان می گزد
(برق می خواهد به من تعلیم بیتابی دهد
شعله شوق مرا تحریک دامان می گزد)
تا زکف داده است صائب دامن وصل ترا
گاه پشت دست و گاهی لب به دندان می گزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۵
جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟
دل به جان آمد ز وحشت دل شکاران را چه شد؟
زاهدان سنگدل بستند اگر کشتی به خشک
همت دریا رکاب میگساران را چه شد؟
بر نمی آرند خاری همرهان از پای هم
گردل سوزن ز آهن گشت، یاران را چه شد؟
دست گلها را اگر بسته است غفلت در نگار
پنجه مشکل گشای نوبهاران را چه شد؟
عافیت در روزگار و روشنی در روز نیست
کس نمی داند که روز و روزگاران را چه شد
سردی از حد می برد باد خزان با گلستان
ناله های سینه گرم هزاران را چه شد؟
عمرها شد خاک از ته جرعه ای لب تر نکرد
همت بی اختیار باده خواران را چه شد؟
نیست گر آب مروت در نظر احباب را
گریه مستانه ابر بهاران را چه شد؟
نه زدل مانده است در عالم اثر، نه زاهل دل
یارب این آیینه و آیینه داران را چه شد؟
کاروانی را اگر دل می رود دنبال بار
خاطر آسوده چابک سواران را چه شد؟
صحبت گردنکشان کرده است دل را سیم قلب
کیمیای دلپذیر خاکساران را چه شد؟
بخت چون برگشت، بر گردند یاران سربسر
تا به کی صائب خبرپرسی که یاران را چه شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۶
از تماشایی صفای روی جانان کم نشد
عالمی گل چید و برگی زین گلستان کم نشد
گرچه ذرات جهان را چشم بینش آب داد
قطره ای از چشمه خورشید تابان کم نشد
کاسه اهل کرم خاکی نمی گردد ز جود
ماه نو شد بدر و نور مهر تابان کم نشد
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
شورش اهل جنون از سنگ طفلان کم نشد
کام ما را خنده پنهان او شیرین نکرد
ز آب گوهر تلخی دریای عمان کم نشد
در همه روی زمین یک گردن بی طوق نیست
حلقه ای هر چند ازان زلف پریشان کم نشد
عاشق از پاس ادب در وصل هجران می کشد
حسرت طوطی زقرب شکرستان کم نشد
این جواب آن غزل صائب که نصرت گفته است
شد جهان پرشور و گردی زان نمکدان کم نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۸
هرگز از شاخ گلی آغوش من رنگین نشد
از لب یاقوتیی دندان من خونین نشد
چشم مخموری به خون تلخ من رغبت نکرد
زین شراب لعل هرگز ساغری رنگین نشد
چون نپیچد بستر گل را بهم باد خزان؟
بلبلی را غنچه این بوستان بالین نشد
از پشیمانی به تیغ کوه خود را می زند
سینه کبکی که رزق چنگل شاهین نشد
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
هرگز از آیینه دل هیچ کس خودبین نشد
سبزه امید ما چون نوبر شبنم کند؟
نشتر خاری زپای خشک ما رنگین نشد
غیرت فرهاد برد از بس که تردستی به کار
تیشه را از صورت شیرین دهن شیرین نشد
اختر اقبال عاشق را عروج دیگرست
ورنه دندان سهیل از سیب او خونین نشد
غوطه در سرچشمه خورشید عالمتاب زد
شبنم ما خرج دامان گل و نسرین نشد
دل زدیدن منع نتوانست کردن دیده را
غیرت بلبل حریف شوخی گلچین نشد
کرد صائب بس که سنگ کم به کارم روزگار
هرگز از صبح بهاران خواب من سنگین نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۵
زخم گل آب از نوای آبدارم می کشد
شور بلبل خجلت از جوش بهارم می کشد
از مروت نیست مجنون مرا عاقل شدن
در سر هر کوچه طفلی انتظارم می کشد
گرچه دامن بر ثمر چون سرو و بید افشانده ام
همچنان سنگ ملامت زیر بارم می کشد
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
اینقدر دنبال خود یارب چه کارم می کشد؟
روی سختی کز دل چون آهن او دیده ام
گر شوم در سنگ پنهان، چون شرارم می کشد
شد نمایان زخمم از سیر خیابان بهشت
دل به سیر کوچه باغ زلف یارم می کشد
چون توانم پای در دامن چو بیدردان کشید؟
خار صحرای ملامت انتظارم می کشد
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان
آستین بر گریه شمع مزارم می کشد
صائب آن نخل برومندم که در فصل خزان
خون گل گردن ز جیب شاخسارم می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۷
بر زمین از ناز زلف او چو دامان می کشد
بوی پیراهن سر خود در گریبان می کشد
طره شمشاد را در خاک و خون خواهم کشید
شانه پردستی در آن زلف پریشان می کشد
گر خزان بر چهره رنگی دارد از گلزار عشق
انتقام عندلیبان از گلستان می کشد
ما سبکروحان به بوی سیب غبغب زنده ایم
سبزه ما آب از چاه زنخدان می کشد
تا نمی باقی بود در جویبار آبله
پای ما کی دست از خار مغیلان می کشد؟
یاد مژگان تو هر شب در حریم سینه ام
شانه از نشتر به زلف رشته جان می کشد
در حریم خلد اگر با حور همزانو شود
خاطر صائب به خوبان صفاهان می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
نه همین از حرف دردآلود من خون می چکد
کز نگاه حسرتم بیش از سخن خون می چکد
لاله زاری می شود گر بگذرد بر شوره زار
بس که از دامان آن پیمان شکن خون می چکد
تا که از داغ غریبی غوطه در خون زد، که باز
همچو زخم تازه از صبح وطن خون می چکد
گر یمن را نیست دل خون زان عقیق آبدار
از چه از هر پاره سنگی در یمن خون می چکد؟
بلبل یکرنگ را گر در جگر خاری خلد
شاهدان باغ را از پیرهن خون می چکد
زینهار اندیشه چیدن به خاطر مگذران
کز نگاه تند ازان سیب ذقن خون می چکد
هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
جای اشک از چشم شمع انجمن خون می چکد
تا کدامین سنگدل امروز می آید به باغ
کز فغان عندلیبان چمن خون می چکد
می شود فواره خون خامه صائب در کفم
بس که از گفتار دردآلود من خون می چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
در گلستانی که بلبل جوش غیرت می زند
باغبان در سایه گل خواب راحت می زند
می شود از سنگ طفلان چون تن مجنون کبود
خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
در شبستانی که می سوزد برون در سپند
بی ادب پروانه ما بال جرأت می زند
عشق از هر کس که می خواهد حدیثی وا کشد
خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زند
هر که چون عنقا کنار از مردم عالم گرفت
در لباس گوشه گیری فال شهرت می زند
می شود چون لاله روشن شمع امیدش زسنگ
کاسه در خون جگر هر کس به رغبت می زند
هر که در دولت نبیند پیش پای خویش را
گر سراپا چشم گردد پا به دولت می زند
گرچه از طوفان کثرت هر زمان در عالمی است
قطره ما ساغر از دریای وحدت می زند
هر که را چون خال، حسن عنبرین خط روی داد
مهر بر بالای خورشید قیامت می زند
ابر رحمت شست صائب نامه اعمال من
اشک گرم من همان جوش ندامت می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
کی زلیخا را منور بوی پیراهن کند؟
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
سوختم ز افسردگیها، آتشین رویی کجاست؟
کز نگاه گرم شمع کشته را روشن کند
چشم بینا شهپر پرواز باشد روح را
از گریبان مسیحا سر برون سوزن کند
پرده غفلت شود از نرمی بستر زیاد
پای خواب آلود را بیدار کی دامن کند؟
بر برومندان مبر غیرت که دهقان فلک
آخر این گوساله ها را گاو در خرمن کند
از تحمل می توان مغلوب کردن خصم را
زیردست از چرب نرمی آب را روغن کند
صبر کن صائب به درد و داغ چون مردان که عشق
بر سمندر آتش سوزنده را گلشن کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
ناله آتش عنانم رخنه در گردون کند
گریه پا در رکابم شهر را هامون کند
دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست
سرو می پیچد به خود تا مصرعی موزون کند
دست لیلی را غرور حسن دارد در نگار
پنجه شیران مگر دلجویی مجنون کند
پای ما از خار صحرای جنون را ساده کرد
وای بر دستی که خار از پای ما بیرون کند
کار با عمامه و دور شکم افتاده است
خم درین محفل بزرگیها به افلاطون کند
رزق ما لب بستگان را بی طلب خواهد رساند
آن که خاک بی زبان را طعمه از قارون کند
صفحه را جیب و بغل گنجینه گوهر شود
خامه صائب چو دست از آستین بیرون کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
دیده ما سیر چشمان شان دنیا بشکند
همچو جوهر نقش را آیینه ما بشکند
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی
این سبو امروز اگر نشکست فردا بشکند
گوهر ما را شکستن مومیایی کرده است
سبز گردد خار اگر در دیده ما بشکند
خود شکن را از شکست دیگران اندیشه نیست
فارغ است از سنگ چون بی سنگ مینا بشکند
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است
وای بر آن کس که خاری بی محابا بشکند
تخته تعلیم ما دلبستگان ساحل است
در کنار لطف هر کشتی که دریا بشکند
عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است
جلوه گل خار در چشم تماشا بشکند
از شکستن تیغ ما در موج جوهر گم شده است
دست بیداد فلک دیگر چه از ما بشکند؟
از حباب ما گره در کار بحر افتاده است
می کشد دریا نفس هر گاه ما را بشکند
کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست
وقت موجی خوش که در آغوش دریا بشکند
حیرت این خار نایابی که در پای من است
پای سوزن در گریبان مسیحا بشکند
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است
عشق کو کاین شیشه ها را جمله یکجا بشکند؟
همت مردانه می خواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
چشم آهو شوق لیلی از دل مجنون نبرد
این خماری نیست کز هر جا صهبا بشکند
حیرتی داریم کز خاریدن سر فارغیم
آسمان گر شیشه خود بر سرما بشکند
پرتو آیینه ما پرده پوش عیبهاست
می کند بر خود ستم هر کس که ما را بشکند
بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون
هر که اینجا بیشتر در دل تمنا بشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۵
کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند
رو به هر جانب که آرم سنگبارانم کنند
هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران
می شوم معمورتر چندان که ویرانم کنند
روی گل شد آتشین از شعله آواز من
از مروت نیست بیرون زین گلستانم کنند
می کنم گنجینه گوهر صدفها را تمام
از کرم سیراب اگر چون ابر نیسانم کنند
تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین
می شود عالم پریشان گر پریشانم کنند
همچو مور از خاکساری دارم آتش زیر پا
مسند عزت گر از دست سلیمانم کنند
گر به دست افتد چو ماه نو لب نانی مرا
خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند
بسته ام چشم از تماشای زلیخای جهان
چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند
می فشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر
گر به جای آبرو گوهر به دامانم کنند
زان لب میگون به پیغامی قناعت کرده ام
جای آن دارد که خوبان بوسه بارانم کنند
نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است
نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۷
داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند
از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند
از لب پیمانه ها خیزد نوای العطش
پنبه مغز مرا گر بر سر مینا نهند
این عزیزانی که من در مصر دولت دیده ام
در ترازو جنس یوسف را به استغنا نهند
کشتی جمعی که دارد از توکل بادبان
بیشتر در غیر موسم روی در دریا نهند
پرتو رویش چنین گر مجلس افروزی کند
زود باشد شمعها سر را به جای پا نهند
غنچه خسبانی که سر پیچیده اند از روزگار
سر چو صائب بر سر زانوی استغنا نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۶
یوسف ما در دل چه بر سر بازار بود
این گل از صبح ازل شیدایی دستار بود
پیشطاق شهرت از شعر بلندم رتبه یافت
اینچنین زلفی رخ این صفحه را در کار بود
کوه و صحرا پر شد از آوازه زنجیر من
پای صحرا گرد مجنون کی به این پرگار بود؟
صائب این طرز سخن را از کجا آورده ای؟
هر که را دیدیم داغ طرز این اشعار بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
دوش بر من سایه آن سرو روان افکنده بود
شاخ گل دستی به دوش باغبان افکنده بود
شرم رویش از عرق صددیده بیدار داشت
چشم را هر چند در خواب گران افکنده بود
گرچه آب از سایه اش چون ابر رحمت می چکید
از نگاه گرم آتش در جهان افکنده بود
صبر و عقل و هوش را باد بهار جلوه اش
بر سر هم همچو اوراق خزان افکنده بود
جلوه مستانه اش از طره عنبرفشان
همچو دریا موج عنبر بر کران افکنده بود
نرگس مستانه اش از سرمه شرم و حیا
شوخ چشمان هوس را از زبان افکنده بود
از حجاب عشق بودم حلقه بیرون در
زلف او هر چند دستم در میان افکنده بود
مهر خاموشی حجاب چهره مطلب نبود
نور رویش پرده از راز نهان افکنده بود
از شکوه حسن، خورشید جهان افروز او
چاک در جیب فلک چون کهکشان افکنده بود
سرو بالا دست او از خارخار پای بوس
خار در پیراهن آب روان افکنده بود
در زمین او جلوه مستانه، نقش پای او
هر طرف طرح بهشت جاودان افکنده بود
راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف
پیچ و تاب زلف در موی میان افکنده بود
از حجاب عشق صائب بود جایم زیر تیغ
گرچه بر من سایه آن ابرو کمان افکنده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
ساغر می دور از آن لبها اگر یک دم شود
خط به گرد ساغر می حلقه ماتم شود
دست ارباب مروت در حنای غفلت است
زخم ما را خون گرم ما مگر مرهم شود
عشق دارد دامها در خاک در هر ذره ای
ورنه تنها دانه ای چون رهزن آدم شود؟
نرگس مست تو از می می شود هشیارتر
سرمه خواب گران در چشم آهو رم شود
برق را آسودگی در جامه فانوس نیست
راز عاشق اخگر پیراهن محرم شود
در خم هر حلقه یک عالم پریشان خفته است
آه اگر آن زلف از باد صبا درهم شود
سرکشی تا چند خواهی کرد ای ابروکمان؟
صبر آن دارم که زور این کمانها کم شود
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن
عشق اگر بر سنگ اندازد نظر آدم شود
دیده امید ما از آرزو پر می شود
ساغر خورشید اگر لبریز از شبنم شود
هر که رو آرد به طوف کعبه با اشک نیاز
نقش پایش پیروان را چشمه زمزم شود
فکر روشن می کند آیینه ادراک را
سر مپیچ از کاسه زانو که جام جم شود
از غبار غم فلکها مهره گل گشته اند
دل درین ماتم سرا چون می شود بی غم شود؟
پایکش چون کعبه در دامن که در ملک وجود
هر که در دامن کشد پا قبله عالم شود
وادی نام است سنگ راه ارباب کرم
هر که صائب طی این وادی کند حاتم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۱
راز ما را ناله شبگیر بیرون می دهد
شورش دیوانه را زنجیر بیرون می دهد
نیست از سنگین دلیها گر نگریم در وداع
زخم تیغ تیز خون را دیر بیرون می دهد
شکر می گردد شکایت بر زبان عاشقان
می خورد خون، جوهر این شمشیر بیرون می دهد
دایه هر خونی که از بدخویی طفلان خورد
از محبت در لباس شیر بیرون می دهد
می شود صائب چو گل از آتش خجلت کباب
خنده را هرکس که بی تدبیر بیرون می دهد