عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
شکار کیستم یا رب بخاک و خون طپان بسمل
کمانداری کجا کز ناوکی حل سازد این مشگل
منم صید تو حیف آید بفتراک دگر افتم
بگو روبه مخور شیری شکاری گر کند بسمل
فلاطون را بگو از من که تا کی خم نشین باشی
تو را حکمت نیاموزد مگر مجنون لایعقل
مده از دست ملک دل که در او سلطنت کردی
نگین جم بود حاشا زحال دل مشو غافل
زنی تو لاف عشق شمع و میسوزی زیک پرتو
برو پروانه و دیگر مکن تو دعوی باطل
ملک از آتش عشقت نمیسوزد عجب دارم
که نگذارد بجان برق نه عالی و نه سافل
رموز عشق از عاشق شنو نه مفتی و قاضی
بلی فرقست بی پایان میان عالم و جاهل
بقای خویشتن در سوختن دیده است پروانه
که میآید چو آشفته بخون خویش مستعجل
چه غم داری از این دریای بی پایان پهناور
که نوحت عشق و کشتی شوق و کوی میکده ساحل
در میخانه وحدت علی آئینه درا حق
که آمد رشحه جودش بارزاق جهان کافل
کمانداری کجا کز ناوکی حل سازد این مشگل
منم صید تو حیف آید بفتراک دگر افتم
بگو روبه مخور شیری شکاری گر کند بسمل
فلاطون را بگو از من که تا کی خم نشین باشی
تو را حکمت نیاموزد مگر مجنون لایعقل
مده از دست ملک دل که در او سلطنت کردی
نگین جم بود حاشا زحال دل مشو غافل
زنی تو لاف عشق شمع و میسوزی زیک پرتو
برو پروانه و دیگر مکن تو دعوی باطل
ملک از آتش عشقت نمیسوزد عجب دارم
که نگذارد بجان برق نه عالی و نه سافل
رموز عشق از عاشق شنو نه مفتی و قاضی
بلی فرقست بی پایان میان عالم و جاهل
بقای خویشتن در سوختن دیده است پروانه
که میآید چو آشفته بخون خویش مستعجل
چه غم داری از این دریای بی پایان پهناور
که نوحت عشق و کشتی شوق و کوی میکده ساحل
در میخانه وحدت علی آئینه درا حق
که آمد رشحه جودش بارزاق جهان کافل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
زمشکین موی و روی ای لعبت روم
تو چین و روم آوردی در این بوم
وجودت گر نبودی عالم آرا
بعالم بدیکی موجود و معدوم
زتقسیم ازل دل آن دهان برد
از آن تنگست ما را رزق مقسوم
کجا پنهان شدی ای چشمه نوش
که خضرت چون سکندر گشته محروم
نظر را طلعت یار است منظور
مشامم را ززلف دوست مشموم
بگو لؤلؤی منثورت صدف چیست
که لعلش پرورد لؤلؤی منظوم
جهانی در گمان از جوهر فرد
بحرفی کشف کردی سر مکتوم
نمی بستی میان خود اگر تنگ
نمی شد این دقیقه هیچ مقهوم
تب هجران بکشت از التهابم
طبیبی گو عیادت کن بمحموم
چو عاشق گشتی از شنعت نیندیش
زلازم ناگزیر افتاده ملزوم
مرا تریاق از مهر علی هست
طبیبم داد گر جلاب مسموم
گنه کاری آشفته عجب نیست
که جز آن چارده کس نیست معصوم
تو چین و روم آوردی در این بوم
وجودت گر نبودی عالم آرا
بعالم بدیکی موجود و معدوم
زتقسیم ازل دل آن دهان برد
از آن تنگست ما را رزق مقسوم
کجا پنهان شدی ای چشمه نوش
که خضرت چون سکندر گشته محروم
نظر را طلعت یار است منظور
مشامم را ززلف دوست مشموم
بگو لؤلؤی منثورت صدف چیست
که لعلش پرورد لؤلؤی منظوم
جهانی در گمان از جوهر فرد
بحرفی کشف کردی سر مکتوم
نمی بستی میان خود اگر تنگ
نمی شد این دقیقه هیچ مقهوم
تب هجران بکشت از التهابم
طبیبی گو عیادت کن بمحموم
چو عاشق گشتی از شنعت نیندیش
زلازم ناگزیر افتاده ملزوم
مرا تریاق از مهر علی هست
طبیبم داد گر جلاب مسموم
گنه کاری آشفته عجب نیست
که جز آن چارده کس نیست معصوم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
آخر ای پیر خرابات نه من مخمورم
گر زنم حلقه بدر می طلبم معذورم
از چه در حلقه مستان تو را هم ندهند
من که در سلسله دردکشان مشهورم
میکشانت همه کشتی بشط می راندند
در سراب از چه من مست بگو مخمورم
نه مرا خرقه و سجاده نه سیم و زر و زور
زاری آورده ام و نیست جز این مقدورم
کفر و اسلام زمن هردو گریزند زننگ
چه غم از آن که از این هر دو توئی منظورم
دستی ای دست خدا بهر نجاتم زکرم
زانکه در پنجه شاهین قضا مقهورم
راه در پرده جانان نبرم آشفته
در حجاب تن و جان تا چو تو من مستورم
دهر گر گرد برانگیخته از هستی من
چون تو معمار وجودی بخدا معمورم
غم غربت اگرم سخت سرا پا چون شمع
چون که در بزم رضا سوخته ام مسرورم
شیخ غره زعمل شد زسپاه و زر و ملک
من زخاک در کریاس علی مغرورم
گر زنم حلقه بدر می طلبم معذورم
از چه در حلقه مستان تو را هم ندهند
من که در سلسله دردکشان مشهورم
میکشانت همه کشتی بشط می راندند
در سراب از چه من مست بگو مخمورم
نه مرا خرقه و سجاده نه سیم و زر و زور
زاری آورده ام و نیست جز این مقدورم
کفر و اسلام زمن هردو گریزند زننگ
چه غم از آن که از این هر دو توئی منظورم
دستی ای دست خدا بهر نجاتم زکرم
زانکه در پنجه شاهین قضا مقهورم
راه در پرده جانان نبرم آشفته
در حجاب تن و جان تا چو تو من مستورم
دهر گر گرد برانگیخته از هستی من
چون تو معمار وجودی بخدا معمورم
غم غربت اگرم سخت سرا پا چون شمع
چون که در بزم رضا سوخته ام مسرورم
شیخ غره زعمل شد زسپاه و زر و ملک
من زخاک در کریاس علی مغرورم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
در خرابات مغان تا که پناهی داریم
بسموات و به اهلش همه راهی داریم
بی سر و پای در میکده از پرتو جام
بهتر از افسر جمشید کلاهی داریم
به هجوم ار شکند قلب سپه لشکر خصم
ما همه زخم بر گشته سپاهی داریم
آن دو زلفین رسن باز بیوسف گفتند
کز زنخدان بسر راه تو چاهی داریم
باشارت دو لب نوش تو گفتند بخط
بر لب آب خضر مهر گیاهی داریم
بنده پیر خراباتم و انعام مدام
اگر از میر زمانه گه و گاهی داریم
گر درآئی بصف حشر بدست مخضوب
کشتگانت همه گویند گواهی داریم
نیست در کفه میزان بجز از کوه گناه
از عمل می نتوان گفت که گاهی داریم
قلزم مهر علی در دل ما موج زنست
همچو آشفته اگر نامه سیاهی داریم
تا بقلب سپه خصم شکستی آریم
در کمین شب همه شب ناوک آهی داریم
بسموات و به اهلش همه راهی داریم
بی سر و پای در میکده از پرتو جام
بهتر از افسر جمشید کلاهی داریم
به هجوم ار شکند قلب سپه لشکر خصم
ما همه زخم بر گشته سپاهی داریم
آن دو زلفین رسن باز بیوسف گفتند
کز زنخدان بسر راه تو چاهی داریم
باشارت دو لب نوش تو گفتند بخط
بر لب آب خضر مهر گیاهی داریم
بنده پیر خراباتم و انعام مدام
اگر از میر زمانه گه و گاهی داریم
گر درآئی بصف حشر بدست مخضوب
کشتگانت همه گویند گواهی داریم
نیست در کفه میزان بجز از کوه گناه
از عمل می نتوان گفت که گاهی داریم
قلزم مهر علی در دل ما موج زنست
همچو آشفته اگر نامه سیاهی داریم
تا بقلب سپه خصم شکستی آریم
در کمین شب همه شب ناوک آهی داریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
چند همچون مرغ شب از تاب خور پنهان شوم
وقت شد تا پرفشان چون بلبل بستان شوم
تا بکی چون زاغ اندر باغ آیم با خزان
عندلیبم کن که تا زیب بهارستان شوم
تا بکی باشم سکندروار در ظلمات نفس
جرعه ای بخشا مرا تا چشمه حیوان شوم
چیستم من مشت خاکی تیره آلوده برنگ
قطره ای افشان بخاکم تا سراپاجان شوم
ذره زآن کیمیا ده تا که اکسیرم نی
تا شوم قابل که با خاک درت یکسان شوم
چون فلاطون چند جویم سر حکمت را زخم
لقمه ای بخشا از آن خوانم که تا لقمان شوم
ساقیا از آبشار معرفت رطلی بیار
تا شناسم یار و بر اغیار دست افشان شوم
پارسی گو الکن و آشفته شیرازیم
منطقم بگشا که در مدح نبی سحبان شوم
مرتضی را وصف گویم تا امام عسکری
بعد از آن مدحت سرای صاحب امکان شوم
وقت شد تا پرفشان چون بلبل بستان شوم
تا بکی چون زاغ اندر باغ آیم با خزان
عندلیبم کن که تا زیب بهارستان شوم
تا بکی باشم سکندروار در ظلمات نفس
جرعه ای بخشا مرا تا چشمه حیوان شوم
چیستم من مشت خاکی تیره آلوده برنگ
قطره ای افشان بخاکم تا سراپاجان شوم
ذره زآن کیمیا ده تا که اکسیرم نی
تا شوم قابل که با خاک درت یکسان شوم
چون فلاطون چند جویم سر حکمت را زخم
لقمه ای بخشا از آن خوانم که تا لقمان شوم
ساقیا از آبشار معرفت رطلی بیار
تا شناسم یار و بر اغیار دست افشان شوم
پارسی گو الکن و آشفته شیرازیم
منطقم بگشا که در مدح نبی سحبان شوم
مرتضی را وصف گویم تا امام عسکری
بعد از آن مدحت سرای صاحب امکان شوم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
وقت کاخ است همان به که بصحرا نرویم
می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم
لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل
ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم
ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد
پی ترکان بسوی خلج و یغما نرویم
لیک از پارس رود موکب فیروز به ری
جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم
سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت
تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم
ساخت بایست بسختی ره و سردی دی
رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم
گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون
سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم
حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند
خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم
خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات
ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم
بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ
بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم
شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم
آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم
خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم
خود بفرما برویم از در تو یا نرویم
مگس کوی تو را خاصیت فر هماست
ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم
زلف دلدار بافسانه اغیار مهل
همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم
بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان
جز علی بر در یار ار بتولا نرویم
می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم
لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل
ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم
ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد
پی ترکان بسوی خلج و یغما نرویم
لیک از پارس رود موکب فیروز به ری
جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم
سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت
تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم
ساخت بایست بسختی ره و سردی دی
رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم
گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون
سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم
حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند
خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم
خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات
ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم
بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ
بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم
شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم
آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم
خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم
خود بفرما برویم از در تو یا نرویم
مگس کوی تو را خاصیت فر هماست
ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم
زلف دلدار بافسانه اغیار مهل
همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم
بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان
جز علی بر در یار ار بتولا نرویم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
با همه کثرت چه شد تا دم زتنهائی زدم
یا باین زشتی چرا من لاف زیبائی زدم
کنده ام با کز لک توحید چون چشم دوبین
با همه کثرت از آن نوبت زیکتائی زدم
عشق بر یأجوج عقلم چون سکندر سد به بست
پشت پا بر طارم این کاخ مینائی زدم
پنبه بودم رشته گشتم در کف نساج صنع
حلقه ها بر حلق عجب و کبر و خورائی زدم
رام گشته توسن عقلم چو رایض گشت عشق
خوش بپای نفس پا بند شکیبائی زدم
شد فلاطون خم نشین و بحر حکمت شد دلش
من ببحرمی فتادم لاف دانائی زدم
گوهر حب علی پروده ام تا در صدف
طعنها بر لؤلؤ لالای دریائی زدم
مرتع رعنا غزالانست دشت خاطرم
لاجرم از فخر گاهی دم زرعنائی زدم
بر کبوترهای بام کعبه دارم فخر از آنک
چرخها بر آستان قرب مولائی زدم
سینه ام آشفته آمد غیرت سینای طور
تا که بر دل آتش از این عشق سودائی زدم
یا باین زشتی چرا من لاف زیبائی زدم
کنده ام با کز لک توحید چون چشم دوبین
با همه کثرت از آن نوبت زیکتائی زدم
عشق بر یأجوج عقلم چون سکندر سد به بست
پشت پا بر طارم این کاخ مینائی زدم
پنبه بودم رشته گشتم در کف نساج صنع
حلقه ها بر حلق عجب و کبر و خورائی زدم
رام گشته توسن عقلم چو رایض گشت عشق
خوش بپای نفس پا بند شکیبائی زدم
شد فلاطون خم نشین و بحر حکمت شد دلش
من ببحرمی فتادم لاف دانائی زدم
گوهر حب علی پروده ام تا در صدف
طعنها بر لؤلؤ لالای دریائی زدم
مرتع رعنا غزالانست دشت خاطرم
لاجرم از فخر گاهی دم زرعنائی زدم
بر کبوترهای بام کعبه دارم فخر از آنک
چرخها بر آستان قرب مولائی زدم
سینه ام آشفته آمد غیرت سینای طور
تا که بر دل آتش از این عشق سودائی زدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
ناله زار زیر و بم اشک روان دمبدم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخورغم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخورغم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
نیست راهی بحرم تا که مناجات بریم
رخت ناچار سوی دیر خرابات بریم
خرقه آلوده بمی سینه پر از شرک و ریا
با چه رو روی بحق بهر مناجات بریم
حکمت فلسفی و دفتر بی معنی فقه
که خرد گرنه ببازار خرافات بریم
آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت
بخرابات پناه از همه آفات بریم
نشناسی بحقیقت تو اگر پیر مغان
بنشان ره بدر او بکرامات بریم
نفس چون بختی مست است بر او بار گناه
تحفه این است نداریم که طاعات بریم
یکجهان حاجت روی سیه و ناامید
طلب آشفته سوی قاضی حاجات بریم
چند ای شیخ تو در ورطه نفی و اثبات
ما برونت دمی از نفی وز اثبات بریم
ذات علیا علی ار چشم بود بشناسش
کاز صفاتش نتوان پی بسوی ذات بریم
رخت ناچار سوی دیر خرابات بریم
خرقه آلوده بمی سینه پر از شرک و ریا
با چه رو روی بحق بهر مناجات بریم
حکمت فلسفی و دفتر بی معنی فقه
که خرد گرنه ببازار خرافات بریم
آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت
بخرابات پناه از همه آفات بریم
نشناسی بحقیقت تو اگر پیر مغان
بنشان ره بدر او بکرامات بریم
نفس چون بختی مست است بر او بار گناه
تحفه این است نداریم که طاعات بریم
یکجهان حاجت روی سیه و ناامید
طلب آشفته سوی قاضی حاجات بریم
چند ای شیخ تو در ورطه نفی و اثبات
ما برونت دمی از نفی وز اثبات بریم
ذات علیا علی ار چشم بود بشناسش
کاز صفاتش نتوان پی بسوی ذات بریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
آنروز که از خواب عدم دیده گشودیم
جز دوست ندیدیم و دگر باره غنودیم
بیدار دل آن کاو که بیاد تو کند خواب
ما چشم بغوغای رقیب از چه گشودیم
سرگشته چو گوئیم از آن در خم چوگان
کز روز ازل گوی زمیدان بربودیم
از رهزنی دیو طبیعت بود عاری
بر خاک در میکده گر جبهه نسودیم
زین آمدن و رفتن ما تا چه اثر ماند
رفتیم چو از دایره گوئی که نبودیم
ما همچو حبابیم در این قلزم مواج
یعنی همگی فرع بر آن اصل وجودیم
جامی بده ای ساقی مستان که بمستی
گوئیم کیانیم و که هستیم و که بودیم
خاریم از آن گلشن انباشته از گل
در آتش افروخته طور چو دودیم
در آئینه دل بجز از عین علی نیست
آشفته تو هشدار که در عین شهودیم
ما غیر بدی هیچ نکردیم ولیکن
از هر طرفی وصف عطای تو شنودیم
سرمایه نداریم جز امید بعفوت
خورسند باین توشه نه از آنچه درودیم
جز دوست ندیدیم و دگر باره غنودیم
بیدار دل آن کاو که بیاد تو کند خواب
ما چشم بغوغای رقیب از چه گشودیم
سرگشته چو گوئیم از آن در خم چوگان
کز روز ازل گوی زمیدان بربودیم
از رهزنی دیو طبیعت بود عاری
بر خاک در میکده گر جبهه نسودیم
زین آمدن و رفتن ما تا چه اثر ماند
رفتیم چو از دایره گوئی که نبودیم
ما همچو حبابیم در این قلزم مواج
یعنی همگی فرع بر آن اصل وجودیم
جامی بده ای ساقی مستان که بمستی
گوئیم کیانیم و که هستیم و که بودیم
خاریم از آن گلشن انباشته از گل
در آتش افروخته طور چو دودیم
در آئینه دل بجز از عین علی نیست
آشفته تو هشدار که در عین شهودیم
ما غیر بدی هیچ نکردیم ولیکن
از هر طرفی وصف عطای تو شنودیم
سرمایه نداریم جز امید بعفوت
خورسند باین توشه نه از آنچه درودیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
ما زآزادگان پادشهیم
پادشه را مقیم بارگهیم
ملک گیریم گرچه بی سپهیم
تاج بخشیم گرچه بی کلهیم
رشک بر ماه اوج اونبریم
ماکه با یوسفی چنین بچهیم
سود بر مه کلاه گوشه فقر
روشنی بخش آفتاب و مهیم
پیش ارباب صنعت اکسیریم
در نظرها اگر چه خاک رهیم
بر بساط جم است تکیه ما
گرچه بر باد داده دستگهیم
تو زاغماض عفو خود آگاه
ما بتقصیر خویشتن گوهیم
زده بر چهره آب مهر علی
گرچه زاعمال خویش روسیهیم
عشق آشفته گر گناه بود
ما بفتوای عشق بی گنهیم
پادشه را مقیم بارگهیم
ملک گیریم گرچه بی سپهیم
تاج بخشیم گرچه بی کلهیم
رشک بر ماه اوج اونبریم
ماکه با یوسفی چنین بچهیم
سود بر مه کلاه گوشه فقر
روشنی بخش آفتاب و مهیم
پیش ارباب صنعت اکسیریم
در نظرها اگر چه خاک رهیم
بر بساط جم است تکیه ما
گرچه بر باد داده دستگهیم
تو زاغماض عفو خود آگاه
ما بتقصیر خویشتن گوهیم
زده بر چهره آب مهر علی
گرچه زاعمال خویش روسیهیم
عشق آشفته گر گناه بود
ما بفتوای عشق بی گنهیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
فخرت ای جم بجز از جام چه خواهد بودن
ور ندانی که سرانجام چه خواهد بودن
گر در ایام جوانی نکنی عیش مدام
پس تو را حاصل ایام چه خواهد بودن
دیدم آن دانه خال تو و دام خم زلف
غیر دل صید تو در دام چه خواهد بودن
ای خوشا خلوت انس می و معشوق و سماع
عیش در انجمن عام چه خواهد بودن
دید میخواره چو عکس رخ ساقی در جام
گفت مستانه که فرجام چه خواهد بودن
غم ناکامی ایام مخور باده بیار
گر برآید زجهان کام چه خواهد بودن
عاشقان را نبود نام بجز ننگ بگو
ننگ آشفته بجز نام چه خواهد بودن
نبری نام علی زاهد خود بین بنماز
پس بگو آیه اسلام چه خواهد بودن
گر بهنگام غزل مدح نگوئی زامیر
سخن و حرف بهنگام چه خواهد بودن
ور ندانی که سرانجام چه خواهد بودن
گر در ایام جوانی نکنی عیش مدام
پس تو را حاصل ایام چه خواهد بودن
دیدم آن دانه خال تو و دام خم زلف
غیر دل صید تو در دام چه خواهد بودن
ای خوشا خلوت انس می و معشوق و سماع
عیش در انجمن عام چه خواهد بودن
دید میخواره چو عکس رخ ساقی در جام
گفت مستانه که فرجام چه خواهد بودن
غم ناکامی ایام مخور باده بیار
گر برآید زجهان کام چه خواهد بودن
عاشقان را نبود نام بجز ننگ بگو
ننگ آشفته بجز نام چه خواهد بودن
نبری نام علی زاهد خود بین بنماز
پس بگو آیه اسلام چه خواهد بودن
گر بهنگام غزل مدح نگوئی زامیر
سخن و حرف بهنگام چه خواهد بودن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
دریغ از گردش دوران و دور بی ثبات او
که هر لحظه به شوئی رام میگردد بنات او
چه حرمان خیز این صحرا چه آتش زاست این بیدا
که زاید تشنگی در کام جانها از فرات او
بجم هم عهد جام وی سریرش خوابگاه کی
از این دو بر دو صد پرداخته بنگر ثبات او
عجوزی عشوه گر دوران و خواهانش بود اعمی
بتی سیمین بود دنیا و دلها سومنات او
الا ای آنکه محصولی درودی اندر این مزرع
بمسکینان ببخشا تا که بتوانی زکوات او
اسیر چار طبع مختلف تا کی در این دیری
مجو عهد از موالید ثلاث اومهات او
جهان فانی بود آشفته و لابد فنا گردد
نماند هیچ باقی غیر وجه حق و ذات او
که هر لحظه به شوئی رام میگردد بنات او
چه حرمان خیز این صحرا چه آتش زاست این بیدا
که زاید تشنگی در کام جانها از فرات او
بجم هم عهد جام وی سریرش خوابگاه کی
از این دو بر دو صد پرداخته بنگر ثبات او
عجوزی عشوه گر دوران و خواهانش بود اعمی
بتی سیمین بود دنیا و دلها سومنات او
الا ای آنکه محصولی درودی اندر این مزرع
بمسکینان ببخشا تا که بتوانی زکوات او
اسیر چار طبع مختلف تا کی در این دیری
مجو عهد از موالید ثلاث اومهات او
جهان فانی بود آشفته و لابد فنا گردد
نماند هیچ باقی غیر وجه حق و ذات او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
دانست و هست و بود تو را مظهر آینه
روزی که کرد تعبیه اسکندر آینه
نتوان زدود نقش رخت از ضمیر او
چون جان گرفته عکس تو را در بر آینه
مستی من زآینه نبود عجب که هست
لعل لبت شراب بود ساغر آینه
عکس تو را و آه مرا عاریت گرفت
روشن اگر که هست و مکدر گر آینه
در آینه چو دید جمالت کلیم گفت
کرده شعاع طور تجلی در آینه
دارد چرا گرنه بهشتست هر طرف
طوبی و حور در بر و هم کوثر آینه
آشفته داوری نبرد پیش شه زتو
اندر میان ما و تو بس داور آینه
جز در رخ علی نتوان دید نور حق
بهر جمال غیب بود حیدر آینه
روزی که کرد تعبیه اسکندر آینه
نتوان زدود نقش رخت از ضمیر او
چون جان گرفته عکس تو را در بر آینه
مستی من زآینه نبود عجب که هست
لعل لبت شراب بود ساغر آینه
عکس تو را و آه مرا عاریت گرفت
روشن اگر که هست و مکدر گر آینه
در آینه چو دید جمالت کلیم گفت
کرده شعاع طور تجلی در آینه
دارد چرا گرنه بهشتست هر طرف
طوبی و حور در بر و هم کوثر آینه
آشفته داوری نبرد پیش شه زتو
اندر میان ما و تو بس داور آینه
جز در رخ علی نتوان دید نور حق
بهر جمال غیب بود حیدر آینه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
ساقی بباد دوست کرم کن پیاله ای
درویش را زسفره یغما نواله ای
برخیز زلف و رخ بنما و بچم که دل
خواهد بنفشه زار و گل و سرو لاله ای
محتاج درس و حکمت یونانیان چراست
خواند از کتاب عشق تو هر کس نواله ای
طغرای خط بگرد رخت دل چو دید گفت
دارد بکف بفتوی خونم رساله ای
خوی بر گل عذار تو گوئی بصبحدم
بر برگ گل زابر چکیده است ژاله ای
گفتم که ماهی و نبود ماه را کلاه
سروی بسر زمشگ نبسته کلاله ای
بهر کساد حسن خطت میزند سلاح
وقت کسادیست مه آرد چه هاله ای
مطرب ززخمه ای که تو بر پرده میزنی
هر زخم دل بنغمه او داشت ناله ای
آشفته سرنوشت ازل داده لاجرم
ما را به پیر باده فروشان حواله ای
آن پیر باده خانه وحدت علی که بود
امکان تمام از خم جودش فضاله ای
درویش را زسفره یغما نواله ای
برخیز زلف و رخ بنما و بچم که دل
خواهد بنفشه زار و گل و سرو لاله ای
محتاج درس و حکمت یونانیان چراست
خواند از کتاب عشق تو هر کس نواله ای
طغرای خط بگرد رخت دل چو دید گفت
دارد بکف بفتوی خونم رساله ای
خوی بر گل عذار تو گوئی بصبحدم
بر برگ گل زابر چکیده است ژاله ای
گفتم که ماهی و نبود ماه را کلاه
سروی بسر زمشگ نبسته کلاله ای
بهر کساد حسن خطت میزند سلاح
وقت کسادیست مه آرد چه هاله ای
مطرب ززخمه ای که تو بر پرده میزنی
هر زخم دل بنغمه او داشت ناله ای
آشفته سرنوشت ازل داده لاجرم
ما را به پیر باده فروشان حواله ای
آن پیر باده خانه وحدت علی که بود
امکان تمام از خم جودش فضاله ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
گر تو پروانه بآتش نکنی بازی به
بخطر گر تو پر خویش نیندازی به
خوی شمعست که پروانه بسوزد ناچار
یار اگر با تو نسازد تو باو سازی به
گرچه منزلگه دلدار بود سینه ولی
خلوت دل اگر از غیر بپردازی به
قصه عشق که فرجام ندارد ایدل
گر از این قصه سخن هیچ نیاغازی به
یار یکتا بود و عشق چنان بی انباز
ننهی مایه در این عقد بانبازی به
بر سردار چه خوش گفت بمستان منصور
سر در این راه نهادن زسرافرازی به
منم از هر دو جهان روی به تو آورده
بنده مخلص دیرین چو تو بنوازی به
منکه از تیر نظر لاجرم افتم از پای
گرم از غمزه تو از پای در اندازی به
گرچه دل خون شد و اغیار از او بی خبرند
اگر ای دیده نیائی تو بغمازی به
گل رخساره ساقی است زبستان خوشتر
مطرب از بلبل گلشن بخوش آوازی به
صفت عشق زهر عاشق صادق نه نکوست
گوید ار این سخن آشفته شیرازی به
عشق چه مظهر حق نور علی سر ازل
گر از این کار بهر کار نپردازی به
خوشتر از شعر عرب نیست بقانون ادب
میتوان گفت که این پارسی از تازی به
مس نگداخته کی قابل اکسیر شود
کیمیا عشق و تو مس هر چه که بگذاری به
بخطر گر تو پر خویش نیندازی به
خوی شمعست که پروانه بسوزد ناچار
یار اگر با تو نسازد تو باو سازی به
گرچه منزلگه دلدار بود سینه ولی
خلوت دل اگر از غیر بپردازی به
قصه عشق که فرجام ندارد ایدل
گر از این قصه سخن هیچ نیاغازی به
یار یکتا بود و عشق چنان بی انباز
ننهی مایه در این عقد بانبازی به
بر سردار چه خوش گفت بمستان منصور
سر در این راه نهادن زسرافرازی به
منم از هر دو جهان روی به تو آورده
بنده مخلص دیرین چو تو بنوازی به
منکه از تیر نظر لاجرم افتم از پای
گرم از غمزه تو از پای در اندازی به
گرچه دل خون شد و اغیار از او بی خبرند
اگر ای دیده نیائی تو بغمازی به
گل رخساره ساقی است زبستان خوشتر
مطرب از بلبل گلشن بخوش آوازی به
صفت عشق زهر عاشق صادق نه نکوست
گوید ار این سخن آشفته شیرازی به
عشق چه مظهر حق نور علی سر ازل
گر از این کار بهر کار نپردازی به
خوشتر از شعر عرب نیست بقانون ادب
میتوان گفت که این پارسی از تازی به
مس نگداخته کی قابل اکسیر شود
کیمیا عشق و تو مس هر چه که بگذاری به
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
مرغ هوهو زد بگلشن خیز دهی
از سبو می در قدح کن یا صبی
ناخدا را گو بطوفان دل بنه
کان نه آن دریاست کش یا بند پی
نی برقص آورد باد صبحدم
نوش کن باده ببانگ چنگ و نی
جام جم گیر و مخوان قصه زجم
می بخواه و بگذر از کاوس کی
آب آتشگون و لاله آتشین
برد از خاطر غم سردی دی
گر کسی مجنون شود در دشت عشق
لیلی دیگر برون آید زحی
ای عزیز ار سوی کنعان بگذری
گویدت یعقوب اهلا یا بنی
آذرم بر جان زد آذربایجان
میبرم یرغو بر سلطان ری
تا بگیرد از کرم فیروز شاه
خرقه آشفته را از رهن می
از سبو می در قدح کن یا صبی
ناخدا را گو بطوفان دل بنه
کان نه آن دریاست کش یا بند پی
نی برقص آورد باد صبحدم
نوش کن باده ببانگ چنگ و نی
جام جم گیر و مخوان قصه زجم
می بخواه و بگذر از کاوس کی
آب آتشگون و لاله آتشین
برد از خاطر غم سردی دی
گر کسی مجنون شود در دشت عشق
لیلی دیگر برون آید زحی
ای عزیز ار سوی کنعان بگذری
گویدت یعقوب اهلا یا بنی
آذرم بر جان زد آذربایجان
میبرم یرغو بر سلطان ری
تا بگیرد از کرم فیروز شاه
خرقه آشفته را از رهن می
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
چه اوفتاد که از ما کناره گیر شدی
بقید الفت بیگانگان اسیر شدی
گنه زدوست گرفتن اگرچه عین خطاست
تو در کبیره از این غفلت کبیر شدی
اگر بخون دو عالم تو پنجه آلائی
سزد که تو سبب خیر بس کثیر شدی
تو قدر خود بشناس ای کمند زلف نگار
که بهر غالیه سائی می عبیر شدی
حساب خیل اسیران او نخواهی کرد
تو ای عطارد اگر بر فلک دبیر شدی
بکشتگان دیگر فخر کن تو کشته عشق
چه غم زکشته شدن چون شکار شیر شدی
چو صاحب حرمت کشت جای شکوه نماند
تو ای کبوتر دل کز هدف بتیر شدی
بطفی ار بدبستان عشق شاگردی
باوستادی مردم حکیم پیر شدی
گر مسیر قمر عقرب است آن خم زلف
بگو تو عقرب از چه قمر مسیر شدی
اگر نه بادیه کعبه است مشیت تو
چه واقع است که ای خار تو حریر شدی
دمد زگفته آشفته ضمیران ای زلف
مجاورش چو تو در پرده ضمیر شدی
غنای هر دو جهانت دهند دل خوشوار
اگر بدرگه شاه نجف فقیر شدی
بقید الفت بیگانگان اسیر شدی
گنه زدوست گرفتن اگرچه عین خطاست
تو در کبیره از این غفلت کبیر شدی
اگر بخون دو عالم تو پنجه آلائی
سزد که تو سبب خیر بس کثیر شدی
تو قدر خود بشناس ای کمند زلف نگار
که بهر غالیه سائی می عبیر شدی
حساب خیل اسیران او نخواهی کرد
تو ای عطارد اگر بر فلک دبیر شدی
بکشتگان دیگر فخر کن تو کشته عشق
چه غم زکشته شدن چون شکار شیر شدی
چو صاحب حرمت کشت جای شکوه نماند
تو ای کبوتر دل کز هدف بتیر شدی
بطفی ار بدبستان عشق شاگردی
باوستادی مردم حکیم پیر شدی
گر مسیر قمر عقرب است آن خم زلف
بگو تو عقرب از چه قمر مسیر شدی
اگر نه بادیه کعبه است مشیت تو
چه واقع است که ای خار تو حریر شدی
دمد زگفته آشفته ضمیران ای زلف
مجاورش چو تو در پرده ضمیر شدی
غنای هر دو جهانت دهند دل خوشوار
اگر بدرگه شاه نجف فقیر شدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
تو را که گفت مرا از نظر بیندازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی