عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن را که داغ عشقش پا تا به سر نباشد
در دهر چون نهالی است کان را ثمر نباشد
از درد شام هجران دردی بتر نباشد
بالاتر از سیاهی رنگ دگر نباشد
جام شراب ساقی ما را نمی‌کند مست
تا جای باده در وی خون جگر نباشد
گه در خیال زلفم گاهی به فکر کاکل
ای کاش شام ما را هرگز سحر نباشد
در راه عشق‌بازی راضی نمی‌شود دل
زخم خدنگ نازش گر کارگر نباشد
تابان چو عارض او در آسمان عزت
حقا که در نکویی قرص قمر نباشد
در عشق زاد راهی جز درد نیست لازم
تحصیل نان و آبی در این سفر نباشد
تا کی ز بهر صندل منت کشی ز دونان
قصاب ترک سر کن تا دردسر نباشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ندارد مرگ هر کس کشته آن تیر مژگان شد
نباشد حسرت آن دل را که در کوی تو قربان شد
در این گلزار چون دلتنگ گردی لب ز هم مگشا
که عمرش رفت بر باد فنا چون غنچه خندان شد
دلم چون خال دست از کنج آن لب برنمی‌دارد
در اول طوطی ما پای‌بست شکّرستان شد
درآمد بی‌نقاب آن عارض و بشکفت گل در گل
دلا گل چین که باز از روی او عالم گلستان شد
به بزمت تا قیامت رنگ هشیاری نمی‌بیند
کسی کز گردش پیمانه چشم تو مستان شد
شبی قصاب بود ای شوخ با زلف تو در بازی
پشیمان گشت چون بیدار از این خواب پریشان شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بیرون خیالت از دل غافل نمی‌رود
ور می‌رود به سوی تو بی دل نمی‌رود
هرگز مرا هوای سر کویت ای نگار
از سر برون ز دوری منزل نمی‌رود
بحری است عشق او که ز باد مخالفش
تا نشکند قراب به ساحل نمی‌رود
آید چو یار تا نکند کار عشق را
بر من هزار مرتبه مشکل نمی‌رود
قصاب تیر غمزه چو خوردی قرار گیر
کس زخم‌دار از پی قاتل نمی‌رود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به هر نفس دلم از داغ یار لرزد و ریزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ریزد
بیا که بی گل روی تو اشگم از سر مژگان
چو شبنمی است که از نوک خار لرزد و ریزد
به هم رسان ثمری زین چمن که شاهد دنیا
شکوفه‌ای است که از شاخسار لرزد و ریزد
ز آب دیده به راهت همیشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه‌دار لرزد و ریزد
برون خرام که وقت است لاله‌های چمن را
ز شوق روی تو رنگ از عذار لرزد و ریزد
گرفته پای کسی این دو روز عمر به خونم
که از لطافتش از کف نگار لرزد و ریزد
نهاده تازه نهالی قدم ز لطف به چشمم
که پیش جلوه او سرو، زار لرزد و ریزد
بس است این همه قصاب آبروی تو دیگر
در این زمانه بی‌اعتبار لرزد و ریزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
عزیزا چون به من دل مهربان کردی خوشت باشد
سرافرازم میان عاشقان کردی خوشت باشد
ز روی مهربانی از لب لعل شفابخشت
علاج درد جای ناتوان کردی خوشت باشد
در اول گرچه بودم دور از نزدیک گلزارت
در آخر محرمم در گلستان کردی خوشت باشد
اگر در موسم گل بی‌نصیب از گلشنم کردی
ولی در وقت سنبل باغبان کردی خوشت باشد
مرا در عشق مستقبل به از ماضی بود طالع
توام در عشق‌بازی کاردان کردی خوشت باشد
به‌خاک‌افتاده خود را چو دیدی ای شه خوبان
نگاهی از ترحم سوی آن کردی خوشت باشد
رسد قصاب چون پیش تو نتواند سخن گفتن
نمودی روی و او را بی‌زبان کردی خوشت باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
هر دم از شوق تو چشم اشگبارم گل کند
خار مژگان در کنار جویبارم گل کند
وقت آن شد کز هجوم ناقبولی‌های خویش
قطره‌های خون ز خجلت در کنارم گل کند
نخل عصیان در ضمیرم ریشه محکم کرده است
وای بر روزی کزین گلبن بهارم گل کند
بس که در پای دلم بشکسته خار آرزو
سبزه می‌ترسم به طرف جویبارم گل کند
غنچه پیکان ز هر عضو تنم بنمود روی
وقت آن آمد که دیگر لاله‌زارم گل کند
بعد مرگ از حسرت آن تیر مژگان دور نیست
خار خار آرزو گر بر مزارم گل کند
ریختم قصاب خاری را که در راه کسان
سخت می‌ترسم که آخر در کنارم گل کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
در حدیث لعلش آتش از زبانم می‌چکد
چون برم نام لبش شهد از لبانم می‌چکد
این‌قدر من آرزو دارم که گر بفشاریم
اشگ حسرت همچو مغز از استخوانم می‌چکد
حاصل کشت مرادم غیر داغ از ژاله نیست
بس به جای آب خون از آسمانم می‌چکد
از نگاه چشم مست کیست کامشب تا به صبح
زهر چون شبنم به روی گلستانم می‌چکد
از کمان غمزه ترکی در این گلشن‌سرا
غنچه چون پیکان ز چشم باغبانم می‌چکد
بسته‌ام دل بر پری‌رویی کز اینجا تا به مصر
بوی یوسف از غبار کاروانم می‌چکد
در رهش قصاب من آن گوسفند لاغرم
کاب چشم گرگ از چوب شبانم می‌چکد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمی‌دانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کرده‌ام خو، مرغ دست‌آموزِ صیادم
وطن کی می‌شناسم بیضه‌ام در آشیان گم شد
بیابانی‌ است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر می‌روی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
لبش بر گردن عاشق بسی حقّ نمک دارد
به تیغ غمزه‌اش گردد گرفتار آن که شک دارد
خیال چین زلفش بر میانم بسته زناری
که بر هر تار مویش رشگ تسبیح ملک دارد
به آسان کی توان زد بوسه بر خاک کف پایش
که افتد گر رهش در چرخ منت بر فلک دارد
تواند غوطه بر دریای خون زد از ره عشقش
هر آن عاشق که دل با داغ او اندر نمک دارد
اگر غش داری ای قصاب اینجا می‌شوی رسوا
که عشق آن صنم خاصیت سنگ محک دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
نگاهم چون دچار عارض آن دل‌ربا گردد
حیا از هر دو جانب سدّ راه مدعا گردد
ز خود محروم و از خلق جهان بیگانه می‌ماند
کسی چون آشنای آن بت دیرآشنا گردد
ز زنگ کینه صیقل داده‌ام دل را و می‌دانم
که این آیینه چون روشن شود گیتی‌نما گردد
ز نار عشق از بس استخوانم سوخت می‌دانم
که آخر پیکرم مردود درگاه هما گردد
عبیر‌آلود دیگر از سر کوی که می‌آید
که می‌خواهد غبارم باز بر گرد صبا گردد
تواند جان‌فشانی کرد پیش شمع رخسارش
سبک‌روحی که چون پروانه بی ‌برگ و نوا گردد
ز جان گر بگذرد واصل به جانان می‌تواند شد
به مطلب می‌رسد قصاب اگر بی‌مدعا گردد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عاقبت کوی تو ما را مسکن دل می‌شود
هرکجا پا ماند از رفتار منزل می‌شود
عشق را می‌دار در خاطر که می‌افتد به دام
مرغ زیرک چون ز یاد لانه غافل می‌شود
آنچه می‌کارد اگر نیک است یا بد عاقبت
حاصل دهقان همان در وقت حاصل می‌شود
مست عشقم زلف را بردار از پای دلم
در کجا دیوانه از زنجیر عاقل می‌شود
می‌رود از دست او سررشته آسودگی
هرکه چون قصاب بر روی تو مایل می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دلم شبی که به شکّر لبی خطاب ندارد
چو کودکی است که از بهر شیر خواب ندارد
شب وصال مکن منعم از دو دیده بی‌نم
عجب مدان گل تصویر اگر گلاب ندارد
به دل چو مهر رخت نیست داغ نقش نه بندد
نروید از چمنی گل که آفتاب ندارد
ز آب و تاب رخت را به آفتاب نسنجم
که آفتاب اگر تاب دارد آب ندارد
به خاطری که دو مصرع ز ابروی تو نباشد
صحیفه‌ای است که یک بیت انتخاب ندارد
چو دل ز خون نشود پر نمی‌رسد به وصالی
به بزم جا نکند شیشه تا شراب ندارد
ز دل مپرس که عشقت ز داغ‌های نهانی
چه گنج‌ها که در این خانه خراب ندارد
تمام خون دل است اینکه دیده ریخت به راهت
غمین مباش ز سودای ما که آب ندارد
به قصد کشتن قصاب اضطراب چه داری
شهید تیغ تو خواهد شدن شتاب ندارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
سر در ره جانان فدا شد چه به جا شد
از گردنم این دین ادا شد چه به جا شد
می‌خواست رقیبم که من از غصه بمیرم
دیدی که خودش زود فنا شد چه به جا شد
از دود دلم وسمه کشیده‌ است بر ابرو
دود دل من قبله‌نما شد چه به جا شد
از خون دلم بسته حنا بر سر انگشت
خون دلم انگشت‌نما شد چه به جا شد
مغرور به یکتایی چشمت شده بودی
بر عارضت آن زلف دوتا شد چه به جا شد
هر لحظه امید من بیچاره همین بود
یک بوسه به قصاب عطا شد چه به جا شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
عجب مدار گرم دل ز دیدگان بچکد
ز شوق تیغ تو خون گردد آن زمان بچکد
چو وصف نازکی عارضت کنم دائم
به لب نیامده حرف از سر زبان بچکد
حدیث لعل لبت گر کنم عجب نبود
که از حلاوت آن شهدم از بیان بچکد
ز بس شکسته به دل ناوک تو، نزدیک است
به جای اشک ز چشمم سر سنان بچکد
اگر نگاه تو را با حساب بفشارند
ز نوک هر مژه‌ات صد هزار جان بچکد
به دیده‌ام چو نهی پای آن‌قدر بفشار
که اشگم از مژه با ریزه‌استخوان بچکد
ز سوز آه تو قصاب وقت آن شده است
که خون ز ابر در این زیر آسمان بچکد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن سرو سیم‌اندام من چون از گلستان بگذرد
موج لطافت جو به جو از هر خیابان بگذارد
شب‌های هجر او دلم راضی نمی‌گردد اگر
یک قطره آب چشمم از بالای مژگان بگذرد
از کثرت کم‌طالعی ترسم نسیم کوی او
چون بر مزار من رسد برچیده دامان بگذرد
آن بی‌سرانجامم که گر عضوی ز من یابد هما
یک عمر سرگردان شود تا از بیابان بگذرد
در رنج روزافزونم و بیمم از آن باشد که او
تا چاره دردم کند کارم ز درمان بگذرد
از گرمی تیغش کشد بر استخوانم شعله‌ای
برق آتش‌افشانی کند تا از نیستان بگذرد
قصاب را بار گران افکنده زین ره بر قفا
اول به منزل می‌رسد هرکس که از جان بگذرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا دست شانه در شکن زلف یار بود
روزم ز رشگ تیره چو شب‌های تار بود
گردیده سرخ هر مژه ما ز خون دل
پیوسته دست و دیده ما در نگار بود
وحشت تمام رفت ز یاد غزال‌ها
هرگاه در سر تو هوای شکار بود
آرام رسم کشته شمشیر ناز نیست
گر تن قرار یافته جان بی‌قرار بود
لب‌تشنه‌ای به وادی هجران نمانده بود
از بس که تیر غمزه او آب‌دار بود
شد دیده‌ام به دور خطش اشک‌ریزتر
زآب و هوای عشق خزان در بهار بود
دل کرد آنچه کرد که داغش نصیب باد
خونی که ریخت دیده نه از انتظار بود
خنجر به هم کشیده دو چشمم ز دیدنت
خوش فتنه‌ای ز حسن تو در روزگار بود
قصاب گفته است به جای شکر کلام
قنادی محله او ذوالفقار بود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ز وصلش دور بودم جان ز بس می‌رفت و می‌آمد
نگشتم محرم آنجا تا نفس می‌رفت و می‌آمد
هنوزم بیضه از خون بود کز ذوق گرفتاری
دلم صدبار نزدیک قفس می‌رفت و می‌آمد
صدای دوستی نشنیدم از این بی‌قراری‌ها
به گوشم گاهی آواز جرس می‌رفت و می‌آمد
غلط کردم که بر بال کبوتر نامه را بستم
طپیدن‌های دل در هر نفس می‌رفت و می‌آمد
دل قصاب تا شد پای‌بند ظلمت هجران
ز غم هردم بر فریادرس می‌رفت و می‌آمد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دلم تا کرد یاد از آن رخ جانانه روشن شد
به نور شمع چون شد آشنا پروانه روشن شد
خیال لعل ساقی آتشی افکنده در جانم
که می چون شعله آهم در این پیمانه روشن شد
حدیث عشق‌بازی بیش از این مخفی نمی‌ماند
به رندان نظرباز آخر این افسانه روشن شد
پدید آمد چو صبح این نور حسن کیست حیرانم
که شه را خانه و درویش را ویرانه روشن شد
ز اوضاع جهان سرگشته چون فانوس می‌گردم
ز مهرت تا چراغ مسجد و می‌خانه روشن شد
نظر قصاب رو بر آستان شاه مردان کن
که از عکسش چراغ محرم و بیگانه روشن شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
چون خونم از دو دیده گریان روان شود
مژگان ز اشک شاخ گل ارغوان شود
روشن کند چراغ رخش نور آفتاب
روشن چو شمع محفل روحانیان شود
سربرنگیرم از ره کنعان به راه تو
تا خاک من غبار ره کاروان شود
مردیم با وجود که یک جو نداشت مهر
فریاد از آن زمان که به ما مهربان شود
از بس که گفتم و نشنیدم جواب از او
نزدیک شد دمی که زبان استخوان شود
بر وصل نارسیده مرا شرم آب کرد
قصاب چیست چاره چو آتش عیان شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
لب‌تشنه نیاز چو بی‌تاب می‌شود
از آب تیغ ناز تو سیراب می‌شود
عاشق در این محیط خطرناک چون حباب
در یک نفس ز شوق تو نایاب می‌شود
آن کس که بر کشاکش این بحر تن نهاد
چون موج طوق گردن گرداب می‌شود
دورم به هرکجا که نشینم به یاد او
از سیل گریه دجله خوناب می‌شود
دیدن رخت دوباره میسر نمی‌شود
زیرا که هر که دید تو را آب می‌شود
در بزم خاص باده‌پرستان شوق تو
دوری که هست قسمت قصاب می‌شود