عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کارم ز عقل راست نشد بر جنون زدم
سنگی به شیشه فلک واژگون زدم
رنگین نشد ز گریه مردانه چهره‌ام
پیمانه را ز میکده دل به خون زدم
بنیاد هستی‌ام ز نگاهی به باد رفت
تا چون حباب خیمه به دریای خون زدم
برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند
گرم آن‌چنان که نعره ندانم که چون زدم
قصاب برنخاست صدا از یک آشنا
چندان که حلقه بر در دنیا دون زدم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
کجاست دیده که رو سوی یار خویش کنم
علاج درد دل بی‌قرار خویش کنم
ز خاک کوی بتان بو غم نمی‌آید
مگر همان به سر خود غبار خویش کنم
چو کرم پیله به خود در تنم شب هجران
به حالتی که غمش را حصار خویش کنم
به ابر جمله کریمان نظر فکنده و من
نگه به چشم تر اشگبار خویش کنم
به هجر اگر کشیم دل نمی‌کند باور
دروغ وصل تو تا کی به کار خویش کنم
خط غلامی او خطّ سرنوشت من است
همین بس است که لوح مزار خویش کنم
هزار حیف که در این چمن رسید خزان
امان نداد که فکر بهار خویش کنم
طمع به هیچ ندارم در این جهان قصاب
سوای جان که فدای نگار خویش کنم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بهر قتلم داد پیغامی که من می‌خواستم
از لبش حاصل شد آن کامی که من می‌خواستم
از جواب تلخ آن شیرین‌زبان راضی شدم
بود در این قند بادامی که من می‌خواستم
شد درون سینه نقش خاتم دل داغ‌دار
کرد پیدا این نگین نامی که من می‌خواستم
سر زد از گرد عذار یار خط دل‌فریب
در چمن گسترده شد دامی که من می‌خواستم
ناله همدم، آه، آتش‌بار، مژگان، خون‌چکان
داد آخر آن سرانجامی که من می‌خواستم
گردش چشمی ز یک نظّاره‌ام مستانه کرد
داد ساقی باده از جامی که من می‌خواستم
از خم زلف تو آزادی نخواهد یافتن
مرغ دل افتاده در دامی که من می‌خواستم
در تبسم گفت زیر لب که قربانم شوی
آخر آن مه داد دشنامی که من می‌خواستم
بی‌تأمل در رهش قصاب کردم جان نثار
شد نصیب امروز آرامی که من می‌خواستم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
گفت دلبر بر من از حسرت نگر گفتم به‌چشم
غیر من بر دیگری منگر دگر گفتم به‌چشم
گفت اگر داری سر وصلم در این محنت‌سرا
بایدت کرد از جهان قطع نظر گفتم به‌چشم
گفت دور از ماه رخسارم نباید بازداشت
چون کواکب دیده هر شب تا سحر گفتم به‌چشم
گفت اگر داری هوای گرد سر گردیدنم
تا بگویم آمدن باید به سر گفتم به‌چشم
گفت دور عارضم در تیرگی چون مردمک
بایدت بنشست هر شب تا سحر گفتم به‌چشم
گفت اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع
غوطه باید خورد در خون جگر گفتم به‌چشم
گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخ‌روی
خون به جای اشگ بار از چشم تر گفتم به‌چشم
گفت اگر قصاب می‌خواهی گلی گیری از آب
بایدت تر ساخت خاک رهگذر گفتم به‌چشم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
زنم گردم غبار خاطر دلدار می‌گردم
شوم گر طوطی این آیینه را زنگار می‌گردم
میان ما و جانان آشنایی نیست بی نسبت
به هر رنگی که آن گل می‌شود من خار می‌گردم
ز یک افسانه در خوابیم اما از ره وحشت
به هر کس پا زند ایام من بیدار می‌گردم
مرا سرگشتگی برجاست تا در دل مکان داری
نفس تا هست بر گرد تو چون پرگار می‌گردم
به خاک افتاده چون آب روان قصاب در گلشن
به گرد قامت آن سرو خوش رفتار می‌گردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
روزی به دو زانو بر دلدار نشستم
گفتم که تویی قبله من گفت که هستم
گفتم چه شد آن عهد محبت که تو بستی
گفتا که همان لحظه‌اش از ناز شکستم
گفتم که بخور باده گرفت و به زمین ریخت
گفتم که چرا ریختی‌اش گفت که مستم
گفتم ز که عاشق‌کشی آموختی امروز
گفتا که بدین شیوه من از روز الستم
گفتم که شکستی دل ما گفت درست است
گفتم که چرا خنده‌زنان گفت که مستم
گفتم چه شد آن دل که ز قصاب ربودی
برداشت ز زیر قدمش داد به دستم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
به چشم کم مبین بر ان من در خسته‌جانی هم
فلک را می‌توانم زد به هم در ناتوانی هم
به من بی آنکه گردد هم‌نشین برگشته مژگانش
به این دیر آشنایی می‌نماید سرگرانی هم
تلاش وصل اگر افکنده باشد بر پر عنقا
دلی خوش می‌توان کرد از نشان بی‌نشانی هم
جواب نامه‌ام را ای خداناترس با قاصد
نمی‌گویی گر از دل، می‌توان گفتن زبانی هم
شدم رنجور و خونین دل ندانم عاقبت با من
چه خواهد کرد اشک سرخ و رنگ زعفرانی هم
شدم قصاب چون تسلیم پیش یار دانستم
که می‌بوده است خواب راحتی در زندگانی هم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
شدم تسلیم درکوی تو منزل را تماشا کن
به خاک و خون نشستم تا کمر گل را تماشا کن
ز تن دوری نمود از یک تبسّم سیر کن جان را
ز خود رفت از نگاهی طاقت دل را تماشا کن
کنارم باز سبز از دانه اشک ندامت شد
بیا بر چشم من بنشین و حاصل را تماشا کن
بر داغ جنون پیدا است پنهان سوخت باید دل
در این دیوانگی‌ها عقل کامل را تماشا کن
ز دل هرگز نمی‌گردد خطا یک تیر مژگانش
شکار اندازی صیاد قابل را تماشا کن
عجایب وحشتی قصاب در خون جگر دارم
طپیدن‌های مرغ نیم‌بسمل را تماشا کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
نه همچون خال بر کنج لبش جا می‌توان کردن
نه از لعل لبش قطع تمنا می‌توان کردن
کجا بند نقاب از روی او وا می‌توان کردن
نه ابرویش به یک انگشت پیدا می‌توان کردن
مگر بوی نسیم زلف یاری بشکفد دل را
وگرنه کی ز ناخن غنچه را وا می‌توان کردن
مشو ای شمع مشتاقان زمانی از نظر غائب
دمی چون مردمک بر چشم ما جا می‌توان کردن
زدی چون تیر سیر وحشت در خون طپیدن کن
که صید نیم‌بسمل را تماشا می‌توان کردن
به خطّ پشت لب خطّ بناگوشش سخن دارد
گمانش آنکه با یاقوت دعوا می‌توان کردن
توان گفتن سخن قصاب چند از لعل نوشینش
کجا شیرین ‌دهان از حرف حلوا می‌توان کردن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
عمری است سراسر که به آزار منم من
سرگشته در این حلقه پرگار منم من
در گلشن معنی گل بی‌خار تویی تو
پیش نظر خلق جهان خار منم من
سروی ز غم فاخته آزاد تویی تو
پیش قد سرو تو گرفتار منم من
پیش‌آ که دوای دل بیمار تویی تو
در هر دو جهان طالب دیدار منم من
از چشم فروشنده صد فتنه تویی تو
از لطف نظر کن که خریدار منم من
شب تا به سحر شمع دل‌افروز تویی تو
پروانه پرسوخته ای یار منم من
زنهار مشو پیرو این زهد فروشان
قصاب از این طایفه بیزار منم من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
کی شود معلوم هر بیگانه‌ شرح حال من
دیگری جز دوست آگه نیست از احوال من
چون ز خویش آگه توانم گشت کز بخت سیاه
تار سازد خانه آیینه را تمثال من
مرغ تصویرم مرا در دل غم پرواز نیست
روز اول بسته بر مویی مصوّر بال من
همچو داغ لاله از بی‌حاصلی در این چمن
می‌نماید تیره بختی در قبال آل من
با غم هجر تو شب‌های جدایی راز دل
می‌کند اظهار بی‌ایما زبان لال من
زاهدا برخیز تا قسمت کنیم اسباب عیش
حور جنّت از تو، درد و داغ جانان مال من
ز انتظار مقدمش قصاب در راه طلب
من شدم پامال صبر و صبر شد پامال من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
سرکن سخن از آن لب و دفع ممات کن
خون‌ها ز رشگ بر دل آب حیات کن
از یک تبسم شکرین مغز پسته را
بنما ز لطف و باز همان در نبات کن
بهر خراج حسن ز ما نقد جان بگیر
آنگاه خط برآور و پشت برات کن
از شش جهت به لشگر غم بند آر راه
رخ برفروز و شاه در این عرصه مات کن
بنشین دمی فدای تو گردم به دیده‌ام
یک ره نظر به من ز ره التفات کن
قصاب مستحق تماشای حسن تو است
بنما جمال خویش و حساب زکات کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
ای که خاک آستانت سجده‌گاه عاشقان
خشت و فرش بارگاهت مهر و ماه عاشقان
سر به تاج قیصر و خاقان نمی‌آرد فرو
در سریر خاکساری شب‌کلاه عاشقان
گم شود خورشید از کثرت به زیر دست و پا
چون برون آیند در محشر سپاه عاشقان
کشتگان ناز او را شاهدی در کار نیست
چهره زرد است در محشر گواه عاشقان
تا به کی خواهی شکستن خاطر قصاب را
جان من پرهیز کن از تیر آه عاشقان
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
سراپایم چمن شد بس گل حسرت دمید از من
چه رنگارنگ گل‌هایی توان هر روز چید از من
برون شد روشنایی از نظر تا رفت آن دلبر
تهی شد قالب از روح و روان تا پا کشید از من
قدم خم شد چو ابرو تا ز دل برگشت مژگانش
به جای اشک خون بارید چشمم تا بُرید از من
ندارد مهر، گویا کین بود در مذهب خوبان
وگرنه جز محبت حرف دیگر کی شنید از من
ندارم جنس نایابی که ترسم رایگان گردد
به صد جان کی غمش را می‌تواند کس خرید از من
به قربان تو گردم ز آرزو از من چه می‌پرسی
چه می‌آید به درگاه تو دیگر جز امید از من
به من بسیار می‌ماند نمی‌دانم که صنع حق
مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من
نگاه شوخ او ترسم در این صحرای پر وحشت
نیابد منزل خود را ز ناز از بس رمید از من
به گفتار نظیری خویش را قصاب می‌خواهم
که در روز جزا مظلوم‌تر نبود شهید از من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
حسن تو از نور است و جان، نیمی از این نیمی از آن
وز شیر و شکّر آن دهان، نیمی از این نیمی از آن
آب نبات و انگبین بسیار جمع آمد که شد
لعل تو ای شیرین زبان نیمی از این نیمی از آن
رو داد چندین گفتگو با مشگ و عنبر تا از آن
خال رخت آمد عیان نیمی از این نیمی از آن
گویا قد سرو تو را با جان و دل در این چمن
پیوند کرده باغبان نیمی از این نیمی از آن
در گلشن خوبی شده از لاله و گل عارضت
ای دل نواز عاشقان نیمی از این نیمی از آن
آشوب این نه آسمان یا شورش کون و مکان
شد پیچ و تاب آن میان نیمی از این نیمی از آن
در چشم مستت هر یکی دارند نیمی از دلم
آسان گرفتن کی توان نیمی از این نیمی از آن
زد از جمال لاله‌گون وز چشم مست پرفسون
قصاب را آتش به جان نیمی از این نیمی از آن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
من نمی‌گویم که منع نرگس غماز کن
بنده چشمت شوم تا می‌توانی ناز کن
کار عشاق پریشان‌روزگار از دست رفت
چند روزی تار قانون محبت ساز کن
می‌توان آیینه کردن محرم اسرار خویش
چون زبان بسته‌ام دادی انیس راز کن
کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست
گر پریشان‌خاطری خواهی مرا آواز کن
گلشن دل‌ها است در پهلویت از بند قبا
یک گره بگشا و چندین غنچه را دل‌باز کن
سر زد از گرد عذار یار خط ای مرغ دل
طرفه‌دامی در چمن گسترده شد پرواز کن
ناوکش قصاب سرگرم از تن خاکی گذشت
می‌رسد از گرد ره تیرش به دل در باز کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
مرا که نیست دمی روح در بدن بی تو
حرام باد دگر زندگی به من بی تو
به جستجوی تو بعد از وفات خواهم گشت
به گرد خویش چو فانوس در کفن بی تو
کجاست جلوه قدت که سرو در چشمم
بود چو دود که برخیزد از چمن بی تو
ز دست کوته و بی‌حاصلی چه سازم پس
سزد اگر زنم آتش به خویشتن بی تو
چه شعله سوز دیارم ز غربت افزون است
چو شمع چند توان سوخت در وطن بی تو
ز پای تا به سرم هم چو شمع زآتش عشق
بسوخت ریشه جان و گداخت تن بی تو
دلم تو داری و من دارم از ازل غم تو
ز دست عشق مرا قفل بر دهن بی تو
مباد گفته قصاب بعد از این رنگین
اگر رود به زبانش دمی سخن بی تو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
عالمی را کرده سرگردان طواف کوی تو
می‌نماید کج به مردم قبله ابروی تو
پنجه خورشید برمی‌تابد از روی غضب
از غرور حسن زور و قوت بازوی تو
در رهت از روی شوق ای قبله جان کرده‌ام
پشت بر محراب تا دیدم خم ابروی تو
رو به هر جایی کسی دارد برای حاجتی
هست ما را ای شه درماندگان رو سوی تو
در بساط عشق چون پروانه آخر سوختیم
ای چراغ عاشقان از اشتیاق روی تو
وادی عشق است و در گردن من دیوانه را
کار صد زنجیر برمی‌آید از یک موی تو
پای تا سر عدل را نازم که در صحرای عشق
می‌ستاند باج از شیر ژیان آهوی تو
دست کوتاه است از دامان آتش خار را
چون کشد قصاب این آتش‌عنان خوی تو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بیا ای بلبل از من گفتگوهای حزین بشنو
حدیث دردناک از خاطر اندوهگین بشنو
نگاهی کن به سوز گریه‌ام شب‌های تنهایی
چو شمع از من حکایت با زبان آتشین بشنو
به یک نظّاره چشمش می‌کند تسخیر عالم را
رموز دلبری زان نرگس سحرآفرین بشنو
علاج از مرگ گردد عشق را، تدبیر نتوانی
همین رمز از زبان عیسی گردون‌نشین بشنو
زند چون مرغ روحم پر ز شوقت در طپیدن‌ها
ز بال وی صدای شهپر روح‌الامین بشنو
در این بتخانه پیکان غمت جا در دلم دارد
از این ناقوس افغان با زبان آهنین بشنو
خطر دریانشین را بیشتر از موج می‌باشد
ز طوفان‌های بی‌زنهار آن چین جبین بشنو
بکش تیغ از میان ای من فدای دست و بازویت
به صد شوق از لب زخمم صدای آفرین بشنو
منم قصاب کلب آستان حیدر صفدر
اگر خواهی بدانی نامم از سجع نگین بشنو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
حدیث شام هجر از بلبل طرف چمن بشنو
رموز غنچه را گل‌چین چه می‌داند ز من بشنو
نظربازی تو را دور از عزیز خویش می‌سازد
بپوشان دیده را از مصر و بوی پیرهن بشنو
به باغ از عندلیبان نکته‌ پردازی چه می‌پرسی
بیا از من زمانی وصف آن گل‌پیرهن بشنو
دلی در آتش و از گریه در آب نمک دارم
اگر آهی کشم بوی کبابم از دهن بشنو
چو مار از بیم قهرت شعله در زنهار می‌آید
اگر باور نمی‌داری ز شمع انجمن بشنو
پس از مردن گذارت اوفتد گر بر سر خاکم
نوای های‌های الفراقم از کفن بشنو
بیا ای دل‌ربا قصاب را گردان فدای خود
تأمل چیست قربان سرت گردم سخن بشنو