عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۱
ای نم اشک هوس مایل مژگان نشوی
سیل‌ خیزست حیا آنهمه عریان نشوی
چه‌بهار و چه‌خزان رنگ گل حیرت توست
جلوه‌ای نیست گر آیینه نمایان نشوی
از زمین تا فلکت دعوی استعدادست
به تکلف نشوی هیچ گر انسان نشوی
ذره خورشید دکان‌، قطره و دریا سامان
آنقدر نیست متاع تو که ارزان نشوی
هر قدم رشتهٔ این راه تامل دارد
به گشاد گره آبله دندان نشوی
بیش ازین سحر تغافل نتوان برد به کار
گر برای چمن از پرده تو خندان نشوی
آفت رنگ حنا دست بهم سوده مباد
خون عاشق‌ گنهی نیست پشیمان نشوی
کشتی نُه فلک اینجا به نمی توفانی‌ست
تا توانی طرف اشک یتیمان نشوی
وحشت از کف ندهی دهر فسردن قفس است
ای نگه سعی‌ کمی نیست‌ که مژگان نشوی
فکر کیفیت خود نیستیی می‌خواهد
تا سر از دوش نرفته‌ست گریبان نشوی
شرم کن بیدل از آن جلوه‌ که چون آب روان
همه تن آینه پردازی و حیران نشوی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲
تا محرم طبیعت بلبل نمی‌شوی
رنگ آشنای خاصیت گل نمی‌شوی
تا نیست وقف هر سر مویت محرفی
جوهر شناس تیغ تغافل نمی‌شوی
پست است نردبان عروج تعینت
تا سرنگون فهم تنزل نمی‌شوی
زین‌ کشمکش‌ که خاصیت فهم نارساست
آسوده جز به‌ کسب تجاهل نمی‌شوی
هر غنچه‌ای تأملی ای دود پرفشان
آخر درین چمن رگ سنبل نمی‌شوی
دوش حباب و بار نفس یک نفس بس است
زین بیشتر حریف تحمل نمی‌شوی
تا از کفت عنان نبرد ترک اختیار
موصول بارگاه توکل نمی‌شوی
بر طاق نه، تردد مینای قسمتت‌!
صد بار اگر گداز خوری مل نمی‌شوی
تا نیستی به صیقل اجزا نمی‌رسد
آیینه دار انجمن کل نمی‌شوی
از سجدهٔ فناست بقای حقیقتت
زین وضع‌ گر چراغ شوی‌ گل نمی‌شوی
با پیکر خمیده مخواه امتداد عمر
کم نیست‌ گر به‌ گردن خود غل نمی‌شوی
آخر از این محیط خیالت‌ گذشتن است
بیدل چرا چو موج‌ گهر پل نمی‌شوی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۵
در دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی
چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی
چو ماه نو فلک را زیر دست سجده می‌بینم
نیازم می‌زند ساغر به طاق ابروی چاهی
بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدم
ز چشم انتظار آخر زدم‌ گل بر سر راهی
چه امکان است فیض از خاک من توفان نینگیزد
غبار سینه چاکان در نظر دارد سحرگاهی
به بی‌دردی تو هم ای شوق شمعی کشته رو‌شن کن
ندارد لاله‌زار آفرینش داغ دلخواهی
ز بس جوش بهار ناکسی افسرد اجزایم
خزان رنگ هم از من نمی‌بالد پر کاهی
به جیب هر نفس خون دو عالم آرزو دارم
که دارد نیش تفتیشی ‌که بشکافم رگ آهی
طریق کعبه و دیر این قدر کوشش نمی‌خواهد
به طوف خانهٔ دل‌ کوش اگر پیدا شود راهی
جهان کثرت اظهار غرورت برنمی‌دارد
ز سامان ادب مگذر پر است این لشکر از شاهی
مگو بیدل سپند ما دل آسوده‌ای دارد
تسلی هم درین محفل به آتش می‌تپد گاهی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
ما را نه غروری‌ست نه فرّی نه ‌کلاهی
خاکیم به ‌زیر قدم خویش نگاهی
آنجا که قناعت‌ کند ایجاد تسلی
گرم است سرکوه به زیر پرکاهی
بر دولت بیدار ننازم چه خیال‌ست
خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی
بر صد چمن هستی‌ام افسانهٔ نازست
خواب عدم و سایهٔ مژگان گیاهی
از بردهٔ دل تا چه ‌کشد سعی تأمل
چون خامه زنالم رسنی هشته‌ به چاهی
یا رب تو تن آسانی جهدم نپسندی
می‌خواندم افسون نفس سوخته گاهی
زبن دشت سبکتازی فرصت ندمانید
گردی‌ که توان بست به پیشانی آهی
آخر چو غبار نفس از هرزه دویها
رفتیم به باد و ننشستیم به راهی
گرد تری از جبههٔ شبنم نتوان برد
در آینهٔ ما عرقی ‌کرده نگاهی
بید‌ل شدم و رَستم از اوهام تعین
آیینه شکستن به بغل داشت کلاهی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۷
اگر جانی وگر جسمی سراب مطلب مایی
به هر جا جلوه‌ گر کردی همان جز دور ننمایی
نه لفظ آیینهٔ انشا، نه‌معنی قابل ایما
به این سازست پنهانی‌، به این رنگست پیدایی
بهار وحدت است اینجا دویی صورت نمی‌بندد
خیال آیینه‌ دارد لیک بر روی تماشایی
به سامان نگاهت جلوه آغوش اثر دارد
دو عالم سر بهم سوده‌ست تا مژگان بهم سایی
دلی خون کردم و در آب دیدم نقش امکان را
گداز قطرهٔ من عالمی را کرد دریایی
هجوم‌گریه برد از جا دل دیوانهٔ ما را
به آب از سنگ سودا محو شد تمکین خارایی
بهارستان شوق بی‌نیازی رنگ ها دارد
گلی مست خود آرایی‌ست یعنی عالم آرایی
به وهم غیر ممکن نیست انداز برون جستن
چوگردون شش جهت آغوش واکرده‌ست یکتایی
قصور و حور گو آنسوی وهم آیینه بردارد
زمان فرصت آگاهان وصلت نیست فردایی
بنازم نشئهٔ یکرنگی جام محبت را
دل از خود رفتنی دارد که پندارم تو می‌آیی
هزار آیینه حیرت در قفس‌کرده‌ست طاووست
جهانی چشم بگشاید تو گر یک بال بگشایی
ز تحریک نفس عمری‌ست بیدل در نظر دارم
پر پروانهٔ چندی جنون پرواز عنقایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
برون تازست حسن بی‌مثال از گرد پیدایی
مخوان بر نشئهٔ نازپری افسون مینایی
فریب آب خوردن تا کی از آیینهٔ هستی
دو روزی گو نباشد کشتی تمثال دریایی
گوه قتل مشتاقان فسوس قاتلست اینجا
ندارد خون کس رنگی مگر دستی به‌ هم سایی
ز اعیان قطع‌ کن افسانهٔ شکر و شکایت را
همان سطریست نامفهوم طوماری‌که نگشایی
نگردی از عروج نشئهٔ دیوانگی غافل
خمی دارد فلک هم از کلاه بی سر و پایی
جنون عشق توفان می‌کند در پردهٔ شوقم
گریبان می‌درٌد از بند بند نی دم نایی
به شوخیهای ‌کثرت سعی وحدت بر نمی‌آید
چه سازد گر نسازد با خیالی چند تنهایی
به تمثالی که در چشمت سر و برگ چمن دارد
ز خود رنگی نمی‌کاهی‌که بر آیینه افزایی
وداع خودنمایی کن ز ننگ ذرگی مگذر
چوگم‌گشتی به چشم هرکه آیی آفتاب آیی
ازین عبرتسرا گفتم چه بردند آرزومندان
حقیقت محرمان‌گفتند: داغ ناشناسایی
به شغل‌گفتگو مپسند بیدل‌کاهش فطرت
به مضراب هوس تاکی چوتارساز فرسایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۰
بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی
به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی
خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی
قیامت پرفشان هویی‌، جهان آتش‌فکن‌هایی
ز هر برگ ‌گل این باغ عبرت در نظر دارم
کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگر سایی
جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل
هوایی می‌دمد وهم نفس بر نقش زیبایی
طرب‌ کن‌ گر پی محمل‌کشان صبح برداری
که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلایی
به هر مژگان زدن سر می‌دهد در عالم آبم
خمستان در بغل اشک قدح‌کج‌کرده مینایی
به امید گشاد دل نگردی از خطش غافل
پی این مور می‌باشد کلید قفل صحرایی
به هر جا عشق آراید دکان عرض استغنا
سر افلاک اگر باشد نمی‌ارزد به سودایی
خراب جستجوی یکنفس آرام می‌گردم
شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جایی
ز جیب عاجزی چون آبله گل کرده‌ام بیدل
سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۱
به نمو سری ندارد گل باغ‌ کبریایی
ندمیده‌ای به رنگی که بگویمت‌ کجایی
پی جستجوی عنقا به کجا توان رساندن
نه سراغ فهم روشن نه چراغ آشنایی
ره دشت عشق و آنگه من‌ گشته گم درین ره
به سر چه خار بندم الم برهنه پایی
زده آفتاب و انجم به قبول بارگاهت
ز سر بریده بر سرگل طالع آزمایی
سر ریشه‌ام ندانم به کجا قرار گیرم
ته خاک هم نیاسود گل باغ خود نمایی
ز شکوه‌ ملک صورت سربرگ و بارم این بس
که ز خاک اهل معنی‌ کنم آبرو گدایی
همه تن چو سایه رنگم به صفا چه نسبت من
مگرم زنند صیقل به قبول جبهه سایی
من بیخبر کجایم که در دگر گشایم
ز تو آنچه وانمایم تویی آنکه وانمایی
ز جهان رمیدم اما نرهیدم آنقدرها
که هنوزهمچو صبحم قفسی‌ست با رهایی
خرد فسرده جولان چه دهد سراغ عرفان
بدرد مگرگریبان ز جنون نارسایی
چه شگرف دلربایی‌، چه قیامت آشنایی
نه ز ماست عالم تو نه تو از جهان مایی
بم و زیر ساز امکان به ادبگه ثنایت
عرقی دمانده بیرون ز جبین تر صدایی
به صد انجمن من و ما سرو برگ ماست‌ یکتا
همه موج یک محیطم همه خلق یک خدایی
به محیط عشق یارب به چه آبرو ببالیم
چو حباب‌ کرده عریان همه را تنک ردایی
ز وصال مهرتابان چه رسد به سایه بیدل
روم از خود و تو گردم‌ که تو درکنارم آیی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
چو چینی شدم محو نازک ادایی
ز مو خط‌ کشیدم به شهرت نوایی
فغان داغ دل شد ز بی دست و پایی
فسرد آتشم ای تپیدن‌کجایی
به آن اوج اقبالم از بی کسی ها
که دارد مگس بر سر من همایی
پر افشان شوقم خروشی‌ست طوقم
گرفتارم اما بقدر رهایی
کباب وصالم خرابست حالم
ز غم چون ننالم فغان از جدایی
نشد آخر از خون صید ضعیفم
سر انگشت پیکان تیرت حنایی
تری نیست در چشمهٔ زندگانی
ز خجلت نم جبهه دارم‌گدایی
فنا ساز دیدارکرد از غبارم
نگه شد سراپایم از سرمه‌سایی
تکلف مکن سازتقلید عنقا
ز عالم برآتا به رنگم برآیی
ببالد هوس در دل ساده لوحان
کند عکس در آینه خودنمایی
درین کارگاه هلاکت تماشا
چه بافد شب و روز جز کربلایی
نه آهنگ شوقی نه پرواز ذوقی
به بیکاری‌ام گشت بیمدعایی
هوایی نشد دستگیر غبارم
زمینم فرو برد از بیعصایی
به ساز خموشی شدم شهره بیدل
دو بالا زد آهنگم از بینوایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۳
چه معنی بیانی چه لفظ آشنایی
رسایی مدان تا ز خود بر نیایی
چو رو یابد آیینهٔ بیحیایی
شود جوهر آرای دندان نمایی
چه مقدار آرایش خنده دارد
کف خاک و آنگه دماغ خدایی
متن بر غروری‌که مانند آتش
روی شعله‌ای چند و خاکستر آیی
نفس مایه را می‌کشد لاف هستی
به رسوایی بی‌زر و میرزایی
فلک غم ندارد ز آه ضعیفان
چه پروا هدف را ز تیر هوایی
درآیینهٔ هوش ما زنگ غفلت
نهفته‌ست چون فسق در پارسایی
به درد سرتهمت سرکشیها
من و عافیت صندل جبهه سایی
چو ریزد پر و بال من از تپیدن
شکست قفس را شود مومیایی
سخن کرد توفانی انفعالم
شنا داد ساز مرا تر صدایی
قناعت ‌کند مرکز آبروبت
شود قطره‌گوهر به صبرآزمایی
اگرکشتی آسمان غرق‌گردد
قلندر ندارد غم ناخدایی
دربن انجمن غیر عبرت چه دارد
غرورنی‌و خجلت بوریایی
به هستی من وما ضروریست بید‌ل
نفس نیست جز مایهٔ خود ستایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۴
حیرت قفسم‌کو اثر عجز و رسایی
مجبور ادب را چه وصال و چه جدایی
آیینه وتسلیم فضولی‌، چه خیالست
رنگی ننماییم‌که آنرا ننمایی
وقست‌که چون آبله ازپوست برآییم
کز خویش برون می‌کشدم تنگ قبایی
از بسکه به دل ناخن تدبیر شکستم
چون غنچه دمید از نفسم عقده‌ گشایی
خوشباش که کس مانع آزادگیت نیست‌
عالم همه راه است گر از خویش برآیی
ای حسن معیت ز فریبت نگهم سوخت
یک پرده عیانترکه بسی دور نمایی
برگنج همان صورت ویرانه نقابست
پوشد مگرت بندگی آثار خدایی
در بحر چرا قطرهٔ ما بحر نباشد
در بزم کریمان چه خیالست گدایی
از لاف حذرکن که درین عرصه مبادا
پرواز فروشی و فسردن به درآیی
رفع هوس از طینت مردم چه خیالست
زبن قافله بیرون نرود هرزه درآیی
نتوان شدن از وهم وجود و عدم آزاد
با دام و قفس ساز که دور است رهایی
حاصل نکنی صندل درد سر هستی
بیدل به ره عشق اگر جبهه نسایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
در زندگی نگشتیم منظور آشنایی
افتد نظر به خاکم چشمی ز نقش پایی
همکسوت حبابم عریانیم نهان نیست
چون من ندارد این بحر شخص تنک ردایی
بعد از فنا غبارم شور قیامت انگیخت
بر خاک من ستم کرد فریاد سرمه‌سایی
خوان مآل هستی عبرت نصیبیی داشت
شد سیر هر کس اینجا از خوردن قفایی
در کارگاه تجدید حیران رنگ و بو باش
چندین بهار دارد گلزار بیوفایی
مینا نخورده بر سنگ کم رست از دل تنگ
پهلو تهی کن از خویش در بزم پست جایی
کیفیت مروت در چشم دوستان بست
مژگان مگر ببندند تا گل کند حیایی
جز عبرتی که داریم دیگر چه وانماییم
آیینه کرد ما را نیرنگ خودنمایی
جایی که ناتوانش بگرفت خس به دندان
انگشت زینهارست‌ گر قد کشد عصایی
همت زترک دنیا بر قدر خود چه نازد
مژگان بلند شد لیک مقدار پشت پایی
جیب دریدهٔ صبح مکتوب این پیام است
کای بیخبر چنین باش دنیاست خنده جایی
اسرار پردهٔ دل مفهوم حاضران نیست
بیدل ز دور داریم در گوش همصدایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
ز خویش رفته‌ام اما نرفته‌ام جایی
غبار راه توام تا کی‌ام زنی پایی
تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت
به جلوه‌ات‌که نه دین دارم و نه دنیایی
نشسته‌ام به ادبگاه مکتب تحقیق
هزار اسم‌ گره بسته در معمایی
رموز حیرت آیینه‌ کیست در یابد
اقامت در دل نیست بی‌تقاضایی
مقیم‌ کنج خرابات زحمتیم همه
گمان مبر که برون افتد از خمش لایی
ز ساز دهر مگو کوک عبرتست اینجا
سپند سوخته‌ای یا ترنگ مینایی
نشانده است جهان را در آتشی‌ که مپرس
جمال در نظر و انتظار فردایی
درین قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه
جنون دمانده خط از نقطهٔ سویدایی
نظر به حیرت تصویر هند باخته‌ام
کزین سیه قلمان برنخاست لیلایی
به آن‌ خمی‌که جنون چین دامنم پرداخت
چو گردباد شکستم کلاه صحرایی
چو صبح می‌روم از خویش تاکجا برسم
به هر نفس زدنم پرگشاست عنقایی
غرور خودسری از پست‌فطرتان بید‌ل
دمیده آبله‌ای چند ازکف پایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۹
شور گمگشتگی‌ام زد به در رسوایی
حیف همت‌ که شود منفعل عنقایی
ننگ هوش ‌است ‌که چون عکس درین ‌دشت‌ سراب
آب آیینه ‌کند کشتی ‌کس دریایی
خلقی از لاف جنون شیفتهٔ آگاهیست
توبه خمیازه مبر عرض قدح پیمایی
شمع با ماندنش از خویش ‌گذشت آخر کار
پشت پای است ز سر تا به قدم بی‌پایی
در مقامی‌ که نفس نعل در آتش دارد
خنده می‌آیدم از غفلت بی‌پروایی
یاد آن قامت رعنا به‌ تکلف نکنی
که مبادا روی از خویش و قیامت آیی
حسرت باده ‌کشی نیست کم از آتش صور
کوهها رفت به‌ باد از هوس مینایی
سعی مطرب نشود چاره‌ گر کلفت دل
این‌ گره نیست‌ که ناخن زنی و بگشایی
شور هنگامهٔ افلاک و خروش دل خاک
بی صدا تر ز دو دست است چو بر هم سایی
حرف عشق انجمن آرای خروشست اینجا
بند نی ‌گردد اگر لب بهم آردنایی
خواب در دیدهٔ ارباب قناعت تلخ است
بوریا گر نکند مخملی و دیبایی
هیج جا نیست تهی جای بهم جوشیدن
شش جهت عالم عنقاست پر از تنهایی
شعله را جز ته خاکسترش آرام‌ کجاست
جهد آن کن تو در سایهٔ خویش آسایی
بیدل این ما و منت حایل آثار صفاست
نفسی آینه باشی‌ که نفس ننمایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
عنانم گر نگیرد خاطر آیینه سیمایی
به ‌قلب آسمانها می‌زنم از آه هیهایی
ز سامان دو عالم آرزو مستغنی‌ام دارد
شبستان خط جام و حضور شمع و مینایی
دمیدن گو نباشد آبیار ریشهٔ جهدم
نهال داغ حرمان را زمینگیری است بالایی
نیاز خاک راه ناامیدی بایدم کردن
دل خون‌گشته در دستی‌، سر فرسوده در پایی
سراغ خون من از گرد رنگ‌گل چه می‌پرسی
به یاد دامن او می‌کشم آخر سر از جایی
چراغ حیرتم چون لاله در دست است معذورم
رهی ‌گم کرده‌ام در ظلمت آباد سویدایی
درین‌ گلشن میسر نیست ترک احولی‌ کردن
که در هر برگ‌ گل آیینه دارد حسن رعنایی
ز نفی ما و من اثبات وحدت‌ کرد آگاهی
حبابی چند از خود رفت و بیرون ریخت دریایی
نبود امیدی از جام سلامت غنچهٔ ما را
هم از جوش شکست رنگ پرکردیم مینایی
ندامت مایه‌ایم ای یأس آتش زن به عقبا هم
که امروز زیانکاران نمی‌ارزد به فردایی
دل ازکف داده‌ام دیگر زکلفتها چه می‌پرسی
به سامان غبارم دامن افشانده‌ست صحرایی
من بیدل حریف سعی بیجا نیستم زاهد
تویی و قطع منزلها من ویک لغزش پایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۱
ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی
چون آبله صحرایی و چون ناله هوایی
از پردهٔ ناموسی افلاک کشیدیم
ننگی‌ که‌ کشد لاغری از تنگ قبایی
گامی به ‌رهت نازده در خاک نشستیم
چون اشک به این رنگ دمید آبله پایی
جرأت هوس طاقت دوری نتوان بود
زخم است همه ‌گر مژه واری‌ست جدایی
دل مایل تحریر سجودی‌ست ‌که امروز
نقش قدم او ورقی‌ کرده حنایی
ای آینه‌ گرد نفسی بیش ندارم
زین بیش مرا در نظر من ننمایی
همت نپسندد که به این هستی موهوم
چون عکس در آیینه کنم خانه خدایی
درکشور یأسی ‌که سحر خندهٔ شام است
خفاش شوی به‌ که دهی عرض همایی
زین جوش غباری ‌که‌ گرفته‌ست جهان را
فتح در خیبر کن اگر چشم‌ گشایی
تا چند خراشد اثر لاف ‌گلویت
داوود نخواهی شدن از نغمه سرایی
گر چون مه نو سرکشی از منظر تسلیم
بوسد لب بامت فلک از عجز بنایی
بر همزن‌ کیفیت یکتایی ما نیست
این سجده که بر پیکر مابست دوتایی
بیدل تهی از خویش شدی ما و منت چیست
ای صفر بر اعداد تعین نفزایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۲
نشد آیینه‌ کیفیت ما ظاهر آرایی
نهان ماندیم چون معنی به چندین لفظ پیدایی
به غفلت ساخت دل تا وارهید از غیرت امکان
چه‌ها می‌سوخت این آیینه‌ گر می‌داشت بینایی
مزاج عافیت یکسر شکست آماده است اینجا
همه‌ گر سنگ باشد نیست بی‌اندوه مینایی
بلد عشق است از سر منزل مجنون چه می‌پرسی
که اینجا خانه‌ها چون دیدهٔ آهوست صحرایی
خیال زندگی پختن دماغ هرزه می‌خواهد
همه ‌گر دل شود آیینه‌ات آن به که ننمایی
علف خواری نباید سر کشد از حکم‌ گردونت
که دوش از بار اگر دزدی به زیر چوب می‌آیی
ز ننگ اعتبار پوچ هستی بر نمی‌آید
عدم‌ کرد از ترحم پیکر ما را هیولایی
نوایی از صدف‌ گل می‌کند کای غافل از قسمت
لب خشکی که ما داریم دربایی‌ست دریایی
به خاموشی مباش از نالهٔ بی‌رنگ دل غافل
نفس چندین نیستان ریشه دارد از لب نایی
به خواب ناز هم زان چشم جادو می‌کشد قامت
به انداز بلندیهای مژگان فتنه بالایی
نهان می‌دارد از شرم تکلم لعل خاموشش
چو بند نیشکر در بوس هم ذوق شکرخایی
هلال اوج قدر از وضع تسلیم تو می‌بالد
فلک فرشی‌ گر از خود یک خم ابرو فرود آیی
ندانم با که می‌باید درین ویرانه جوشیدن
به هرمحفل‌که ره بردم چو شمعم سوخت تنهایی
هوای دامن او گر نباشد شهپر همت
که بر می‌دارد از مشت غبارم ناتوانایی
چه سان از سستی طالع ز پا افتاده‌ام بیدل
که تمثال ضعیفم را کند آیینه دیبایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
نقش ما شد وبال یکتایی
برد طاووس عرض عنقایی
نفس‌ آمد برون جنون ‌به ‌بغل
کرد آشفته‌گرد صحرایی
چیست ما و من تو در عالم
انفعال غرور پیدایی
عمرها شد ز جنس ما گرم است
روز بازار عبرت آرایی
تا ابد باید از خیال گذشت
یک قلم دینه است فرودآیی
ای هوا ناقهٔ هوس محمل
به کجا می‌روی و می‌آیی
برده‌ای سر به آسمان غرور
خاک ناگشته‌ کی فرود آیی
صحبت ادبار بی کسی آورد
عالمی داشته است تنهایی
شش جهت چشم زخم می‌بارد
جهد آن‌ کن‌ که هیچ ننمایی
وصل دیدیم و هجر فهمیدیم
خاک در چشم ناشناسایی
بیدل از آسیای چرخ مخواه
غیر اشغال‌ کف بهم سایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی
تعیّن است‌ کمی هم مباد بیش برآیی
ز سیر غنچه و گل زخمی هوس نتوان شد
خوش آنکه غوطه زنی در دل و ز ریش برآیی
به قد شعله ز آتش دمد کلاه شکستن
تو هم بناز به خود هر قدر به خویش برآیی
بهشت عافیتت گوشهٔ دل‌ست مبادا
چو اشک آبله‌ای بر هزار نیش برآیی
بس است جرات نظاره ننگ مشرب الفت
به‌ گرد حسن مگرد آنقدرکه ریش برآیی
سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا
ز خلق آنهمه واپس مرو که پیش برآیی
فریب‌کسوت وهمت ره یقین زده بیدل
ز رنگ خویش برآ تا به رنگ خویش برآیی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
سبکساری‌ست هرگه در نظرها بیدرنگ آیی
به این جرات مبادا چون شرر مینا به‌ سنگ آیی
به انداز تغافل نیم رخ هم عالمی دارد
چرا مستقبل مردم چو تصویر فرنگ آیی
ز ما و من جهانی شیشه زد بر سنگ نومیدی
در قلقل مزن چندان که در پای ترنگ آیی
همه‌ گر جبن باشد از طریق صلح‌ کل مگذر
چو غیرت تا کجا با هر که پیش آیی به جنگ آیی
حیا سامانی این ‌مقدار رسوایی نمی‌خواهد
که چون فواره هر چند آب‌گردی درشلنگ آیی
خمار، آفت‌کشیها دارد از ساغرکشی بگذر
که می‌اندیشم از خمیازه در کام نهنگ آیی
بساط لاف چندین انفعالی درکمین دارد
حذر زان وسعت دامن ‌که زیر پای لنگ آیی
کسی با برق بی ‌زنهار فرصت برنمی‌آید
به افسون نفس تا چند در باد تفنگ آیی
سخن دردسر است اما متن بر خامشی چندان
که چون آیینه از ضبط نفس در زیر زنگ آیی
درآن محفل به ظرف وهم ‌وظن ‌کم می‌رسد فطرت
مگر گردون شوی تا قابل یک‌ کاسه بنگ آیی
همین در کسوت وهم است سیر باغ امکانت
بپوش از هر دو عالم چشم اگر زین جامه تنگ آیی
به سامانست بیدل عشرتت در خورد همواری
به سیر این چمن باید روی آیی‌ که رنگ آیی