عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
در ورطه ی کشاکش دوران فتاده ایم
این بحر را چو موج، کمان کباده ایم
در جوش این میحط کسی را چه اختیار
چون موج، ما عنان خود از دست داده ایم
رفتند دوستان چو گل و لاله زین چمن
چون سرو از برای چه ما ایستاده ایم
در راستی چو شمع نداریم پشت و روی
با اهل روزگار چو دست گشاده ایم
در راه او به عمر نداریم احتیاج
شاطر چه می کنیم که ما خود پیاده ایم
ما از کجا سلیم و غم عشق از کجا
دل را به دست خویش بر آتش نهاده ایم
این بحر را چو موج، کمان کباده ایم
در جوش این میحط کسی را چه اختیار
چون موج، ما عنان خود از دست داده ایم
رفتند دوستان چو گل و لاله زین چمن
چون سرو از برای چه ما ایستاده ایم
در راستی چو شمع نداریم پشت و روی
با اهل روزگار چو دست گشاده ایم
در راه او به عمر نداریم احتیاج
شاطر چه می کنیم که ما خود پیاده ایم
ما از کجا سلیم و غم عشق از کجا
دل را به دست خویش بر آتش نهاده ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
ساغری کو تا به دل از عیش اسبابی دهم
پنجه ی غم را به زور می مگر تابی دهم
کشتی سرگشته ام چون بشکند، در هر طرف
تخته ی تعلیم ازان بر دست گردابی دهم
گر دلت از کشتن صیدی چو من خوش می شود
هر سر مو را کنم تیغی، به قصابی دهم
ساده لوحی بین که در این خشکسال آبرو
چشم را خواهم ز روی دوستان آبی دهم
عافیت دل را به تنگ آورده، می خواهم سلیم
این کتان را جلوه در بازار مهتابی دهم
پنجه ی غم را به زور می مگر تابی دهم
کشتی سرگشته ام چون بشکند، در هر طرف
تخته ی تعلیم ازان بر دست گردابی دهم
گر دلت از کشتن صیدی چو من خوش می شود
هر سر مو را کنم تیغی، به قصابی دهم
ساده لوحی بین که در این خشکسال آبرو
چشم را خواهم ز روی دوستان آبی دهم
عافیت دل را به تنگ آورده، می خواهم سلیم
این کتان را جلوه در بازار مهتابی دهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
از دو جانب سرگرانی را تحمل می کنیم
ما و او با یکدگر جنگ تغافل می کنیم
بس که از گلچینی این باغ دارد خارها
پنجه ی خود را خیال بال بلبل می کنیم
چشم ما را سرمه از حسن سیاهان داده اند
عشقبازی در چمن با ساق سنبل می کنیم
هرکه را ره داد، بر ره می سپارد باغبان
خار در پا می رود تا دست بر گل می کنیم
نیست زیرطاق گردون، جای آسایش سلیم
آه ازین خوابی که ما در سایه ی پل می کنیم
ما و او با یکدگر جنگ تغافل می کنیم
بس که از گلچینی این باغ دارد خارها
پنجه ی خود را خیال بال بلبل می کنیم
چشم ما را سرمه از حسن سیاهان داده اند
عشقبازی در چمن با ساق سنبل می کنیم
هرکه را ره داد، بر ره می سپارد باغبان
خار در پا می رود تا دست بر گل می کنیم
نیست زیرطاق گردون، جای آسایش سلیم
آه ازین خوابی که ما در سایه ی پل می کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
ما چشم به لطف جم و کاوس نداریم
بر دامن لب، گرد زمین بوس نداریم
در پیش رود رایت مردانگی ما
چتر از عقب خویش چو طاووس نداریم
رسوایی عالم همه از عشق کشیدیم
با ما چه توان کرد که ناموس نداریم
ما را به جهان نیست پناهی ز حوادث
شمعیم که در بادیه فانوس نداریم
آرام ضرور است سلیم، اندکی آرام
افسوس نداریم، صد افسوس نداریم
بر دامن لب، گرد زمین بوس نداریم
در پیش رود رایت مردانگی ما
چتر از عقب خویش چو طاووس نداریم
رسوایی عالم همه از عشق کشیدیم
با ما چه توان کرد که ناموس نداریم
ما را به جهان نیست پناهی ز حوادث
شمعیم که در بادیه فانوس نداریم
آرام ضرور است سلیم، اندکی آرام
افسوس نداریم، صد افسوس نداریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
دهد به ذره چو خورشید آب و تاب، سخن
مباد آن که کسی را کند خراب، سخن
طلسم غم که شکستی؟ اگر ز حلقه ی گوش
نمی گذاشت سر پای در رکاب سخن
مرا دماغ حدیث بهشت و دوزخ نیست
گه از شراب کنم، گاهی از کباب سخن
سر بریده نگوید سخن، چه عقل است این
ز راز چرخ مپرسید از آفتاب سخن
اگر زبان خموشان این چمن دانی
بود تبسم هر غنچه یک کتاب سخن
حدیث لعل تو کوته نمی شود، چه عجب
اگر دراز شود در سر شراب سخن
ز وصف آن گره زلف بر زبان سلیم
چو حرف لال درآید به پیچ و تاب سخن
مباد آن که کسی را کند خراب، سخن
طلسم غم که شکستی؟ اگر ز حلقه ی گوش
نمی گذاشت سر پای در رکاب سخن
مرا دماغ حدیث بهشت و دوزخ نیست
گه از شراب کنم، گاهی از کباب سخن
سر بریده نگوید سخن، چه عقل است این
ز راز چرخ مپرسید از آفتاب سخن
اگر زبان خموشان این چمن دانی
بود تبسم هر غنچه یک کتاب سخن
حدیث لعل تو کوته نمی شود، چه عجب
اگر دراز شود در سر شراب سخن
ز وصف آن گره زلف بر زبان سلیم
چو حرف لال درآید به پیچ و تاب سخن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
تا به کی بر من شکست آید چو مینا از زمین
می گریزم بر فلک همچون مسیحا از زمین
دارد از جای دگر سررشته در کف ریشه ام
آب و رنگم نیست چون گل های دیبا از زمین
در گلستانی که چون گل ما درو پرورده ایم
همچو نیلوفر برآید آسمان ها از زمین
آن که در قید خود است از راز عشق آگاه نیست
آسمان را می کند دایم تماشا از زمین
ما به این دون همتی چون با مسیحا دم زنیم؟
او سخن از آسمان می گوید و ما از زمین
گر نداری می، به گلشن رو که آنجا چون روی
ساغر می می شود چون لاله پیدا از زمین
چون نشینم از پی آسودگی، کز شوق او
همچو افلاکم رسیده هفت اعضا بر زمین
از غبار غم خلاصی نیست هرجا می رویم
گرد باشد بیشتر در روی دریا از زمین
گفتگویی سر کنیم از عالم دیگر سلیم
تا به کی گوید کسی از آسمان یا از زمین
می گریزم بر فلک همچون مسیحا از زمین
دارد از جای دگر سررشته در کف ریشه ام
آب و رنگم نیست چون گل های دیبا از زمین
در گلستانی که چون گل ما درو پرورده ایم
همچو نیلوفر برآید آسمان ها از زمین
آن که در قید خود است از راز عشق آگاه نیست
آسمان را می کند دایم تماشا از زمین
ما به این دون همتی چون با مسیحا دم زنیم؟
او سخن از آسمان می گوید و ما از زمین
گر نداری می، به گلشن رو که آنجا چون روی
ساغر می می شود چون لاله پیدا از زمین
چون نشینم از پی آسودگی، کز شوق او
همچو افلاکم رسیده هفت اعضا بر زمین
از غبار غم خلاصی نیست هرجا می رویم
گرد باشد بیشتر در روی دریا از زمین
گفتگویی سر کنیم از عالم دیگر سلیم
تا به کی گوید کسی از آسمان یا از زمین
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
مطرب از دستت گر آید، ناخنی بر چنگ زن
من بر آتش می زنم خود را، تو بر آهنگ زن
نسبتی با مشرب پروانه گر داری بس است
گر نباشد آتشی، بر آب آتش رنگ زن
بلبلان با هم نمی دانند غیر از دوستی
گل تمام عمر گو ناخن برای جنگ زن
شکوه ی احباب را پوشیده نتوان داشتن
گر به دستت شیشه گردد راستی، بر سنگ زن
زین گلستان برگ سبزی خود به کف ناید سلیم
همچو اوراق چمن، آیینه را بر سنگ زن
من بر آتش می زنم خود را، تو بر آهنگ زن
نسبتی با مشرب پروانه گر داری بس است
گر نباشد آتشی، بر آب آتش رنگ زن
بلبلان با هم نمی دانند غیر از دوستی
گل تمام عمر گو ناخن برای جنگ زن
شکوه ی احباب را پوشیده نتوان داشتن
گر به دستت شیشه گردد راستی، بر سنگ زن
زین گلستان برگ سبزی خود به کف ناید سلیم
همچو اوراق چمن، آیینه را بر سنگ زن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
فصل گل شد، ناله ی عیشی ز بلبل قرض کن
گر نداری زر برای باده، از گل قرض کن
بی پریشانی نگردد جمع اسباب نشاط
بهر دل سرمایه ای زان زلف و کاکل قرض کن
حسن هرگز طرفی از پهلوی اهلیت نبست
مایه ی تمکین خوبی از تغافل قرض کن
بینوایی می کشد بلبل ز تاراج خزان
از چراغ محفل ای پروانه یک گل قرض کن
این همه افغان ندارد گر جفایی دیده ای
سخت بی صبری سلیم، اندک تحمل قرض کن
گر نداری زر برای باده، از گل قرض کن
بی پریشانی نگردد جمع اسباب نشاط
بهر دل سرمایه ای زان زلف و کاکل قرض کن
حسن هرگز طرفی از پهلوی اهلیت نبست
مایه ی تمکین خوبی از تغافل قرض کن
بینوایی می کشد بلبل ز تاراج خزان
از چراغ محفل ای پروانه یک گل قرض کن
این همه افغان ندارد گر جفایی دیده ای
سخت بی صبری سلیم، اندک تحمل قرض کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
چون توان با غیر دل را خالی از کین ساختن
هرگز از بلبل نمی آید به گلچین ساختن
سهل باشد حسن هرجا دعوی اعجاز کرد
سرمه را در چشم خوبان خواب سنگین ساختن
من نمی دانستم ای مهمان تو آتش بوده ای
کاسه را هم ورنه می بایست چوبین ساختن
صحبت تلخ تو چون دربان آن باشد، چه سود
همچو زنبور از عمارت های شیرین ساختن
از خموشان چمن لایق نمی باشد سلیم
ورنه از گل می توان صد حرف رنگین ساختن
هرگز از بلبل نمی آید به گلچین ساختن
سهل باشد حسن هرجا دعوی اعجاز کرد
سرمه را در چشم خوبان خواب سنگین ساختن
من نمی دانستم ای مهمان تو آتش بوده ای
کاسه را هم ورنه می بایست چوبین ساختن
صحبت تلخ تو چون دربان آن باشد، چه سود
همچو زنبور از عمارت های شیرین ساختن
از خموشان چمن لایق نمی باشد سلیم
ورنه از گل می توان صد حرف رنگین ساختن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
در غمت ناله ز مرغ چمن آید بیرون
گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون
طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا
هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون
کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر
مرد باید که چنین از وطن آید بیرون
از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت
چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون
دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم
مگذارید که از انجمن آید بیرون
گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون
طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا
هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون
کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر
مرد باید که چنین از وطن آید بیرون
از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت
چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون
دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم
مگذارید که از انجمن آید بیرون
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
من راز جهانم، بود افسانه به از من
معموره ام و گوشه ی ویرانه به از من
هرگز نتوانم که سر از خاک برآرم
آن مور ضعیفم که بود دانه به از من
در خانه ز اسباب جهان هیچ ندارم
کس ورنه ندارد چو کمان، خانه به از من
در صحبت ما و تو چه گنجایش اینهاست
نه شمع به از توست، نه پروانه به از من
در زمزمه هر مرغ چمن نیست چو بلبل
گوید همه کس مصرعی، اما نه به از من
واقف چو سلیم از همه اسرار جهانم
کس نیست خبردار ازین خانه به از من
معموره ام و گوشه ی ویرانه به از من
هرگز نتوانم که سر از خاک برآرم
آن مور ضعیفم که بود دانه به از من
در خانه ز اسباب جهان هیچ ندارم
کس ورنه ندارد چو کمان، خانه به از من
در صحبت ما و تو چه گنجایش اینهاست
نه شمع به از توست، نه پروانه به از من
در زمزمه هر مرغ چمن نیست چو بلبل
گوید همه کس مصرعی، اما نه به از من
واقف چو سلیم از همه اسرار جهانم
کس نیست خبردار ازین خانه به از من
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
کنم نهفته برین عالم دو رنگ نگاه
چو آهویی که کند جانب پلنگ نگاه
نظر به ماست فلک را که چشم می پوشد
کند چو مرد کماندار بر خدنگ نگاه
شکسته ایم، ولی همچو موج می لرزد
به سوی کشتی ما چون کند نهنگ نگاه
نگه به هیچ مسلمان نمی کند دیگر
به طاعتم چو کند صورت فرنگ نگاه
ثبات صبر و شکیبم به عشق از آه است
که بر علم همه دارند روز جنگ نگاه
تمام حیرتم از عذر بی وفایی او
چو کودکی که کند در قفای لنگ نگاه
سلیم محو تماشای اوست بت در دیر
نظاره ی رخ او می کشد ز سنگ نگاه
چو آهویی که کند جانب پلنگ نگاه
نظر به ماست فلک را که چشم می پوشد
کند چو مرد کماندار بر خدنگ نگاه
شکسته ایم، ولی همچو موج می لرزد
به سوی کشتی ما چون کند نهنگ نگاه
نگه به هیچ مسلمان نمی کند دیگر
به طاعتم چو کند صورت فرنگ نگاه
ثبات صبر و شکیبم به عشق از آه است
که بر علم همه دارند روز جنگ نگاه
تمام حیرتم از عذر بی وفایی او
چو کودکی که کند در قفای لنگ نگاه
سلیم محو تماشای اوست بت در دیر
نظاره ی رخ او می کشد ز سنگ نگاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
جهان تنگ چو چاه است و ما کبوتر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
به چهره خنده به گل های باصفا زده ای
به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده ای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زده ای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکنده ای، هما زده ای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زده ای
ز روی آینه آن پشت پاست روشن تر
گمان بری که به خورشید پشت پا زده ای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نه ای
ازین چه سود که بر سر پر هما زده ای
به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده ای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زده ای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکنده ای، هما زده ای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زده ای
ز روی آینه آن پشت پاست روشن تر
گمان بری که به خورشید پشت پا زده ای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نه ای
ازین چه سود که بر سر پر هما زده ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
درین ره ای خضر از خار پا نمی میری
ترا گمان که ز آب بقا نمی میری
زمانه راستی ام یاد داد و گفت چو خضر
به دست تا بودت این عصا نمی میری
چو در محیط تعلق نمردی ای درویش
ز موج بی خطر بوریا نمی میری
ز جام عشق اگر آب زندگی نوشی
چو شعله در دهن اژدها نمی میری
چنین که زهر به کار تو استخوانم کرد
به حیرتم که چرا ای هما نمی میری
به بحر عشق چه کار است ای نهنگ ترا
به مرگ خویش چو ماهی چرا نمی میری
ستمکشان همه از جورت ای فلک مردند
تو از برای چه ای بی وفا نمی میری
به درد عشق چو نبضم مسیح دید سلیم
به خنده گفت مرا مرحبا نمی میری
ترا گمان که ز آب بقا نمی میری
زمانه راستی ام یاد داد و گفت چو خضر
به دست تا بودت این عصا نمی میری
چو در محیط تعلق نمردی ای درویش
ز موج بی خطر بوریا نمی میری
ز جام عشق اگر آب زندگی نوشی
چو شعله در دهن اژدها نمی میری
چنین که زهر به کار تو استخوانم کرد
به حیرتم که چرا ای هما نمی میری
به بحر عشق چه کار است ای نهنگ ترا
به مرگ خویش چو ماهی چرا نمی میری
ستمکشان همه از جورت ای فلک مردند
تو از برای چه ای بی وفا نمی میری
به درد عشق چو نبضم مسیح دید سلیم
به خنده گفت مرا مرحبا نمی میری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
چنان از رهروان فیض شد روی زمین خالی
که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی
ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را
ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی
ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است
ز دریا می کند از ننگ پهلو را زمین خالی
بود هر قطره ی خون، تخم آهی چون سپند اینجا
ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی
به غیر از حلقه ی فتراک یارم خوابگاهی نیست
مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی
سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد
ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چین خالی
که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی
ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را
ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی
ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است
ز دریا می کند از ننگ پهلو را زمین خالی
بود هر قطره ی خون، تخم آهی چون سپند اینجا
ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی
به غیر از حلقه ی فتراک یارم خوابگاهی نیست
مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی
سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد
ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چین خالی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
خوش بود گر ز سر هر هوسی برخیزی
زین گلستان به سراغ قفسی برخیزی
کعبه در بادیه هرگاه به خوابت آید
حیف باشد که به بانگ جرسی برخیزی
از خدا باک نداری، ولی از مجلس می
نتوانی که ز بیم عسسی برخیزی
باخبر باش که خواب عدم آن خوابی نیست
که ز جنبیدن بال مگسی برخیزی
خیز ای طفل و ز افتادن خود گریه مکن
که بسی افتی ازین سان و بسی برخیزی
چند ای شاخ گل از باده پرستی هر صبح
همچو خمیازه ز آغوش کسی برخیزی
سیر از زندگی خود شده ام همچو سلیم
کاش ای دوست ز پیشم نفسی برخیزی
زین گلستان به سراغ قفسی برخیزی
کعبه در بادیه هرگاه به خوابت آید
حیف باشد که به بانگ جرسی برخیزی
از خدا باک نداری، ولی از مجلس می
نتوانی که ز بیم عسسی برخیزی
باخبر باش که خواب عدم آن خوابی نیست
که ز جنبیدن بال مگسی برخیزی
خیز ای طفل و ز افتادن خود گریه مکن
که بسی افتی ازین سان و بسی برخیزی
چند ای شاخ گل از باده پرستی هر صبح
همچو خمیازه ز آغوش کسی برخیزی
سیر از زندگی خود شده ام همچو سلیم
کاش ای دوست ز پیشم نفسی برخیزی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶