عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳
زندگانی بی رخ دلبر نمی باید مرا
دوست می باید کسی دیگر نمی باید مرا
چون برفت از پیش من آن ماه تابان بعد از این
تابش ماه و شعاع خور نمی باید مرا
خلق می خواهند حور و روضه ی رضوان ولی
جز وصال آن پری پیکر نمی باید مرا
گر ببینم قد او هرگز به طوبی ننگرم
ور بیابم لعل او کوثر نمیباید مرا
چون معطر شد مشامم از نسیم موی او
بوی مشک و نکهت عنبر نمیباید مرا
چون منور گشت رویم از فروغ روی او
پرتو مهر و مه انور نمی باید مرا
یارب آن دولت دهد دستم که گوید آن صنم
جز حسین خسته ابتر نمی باید مرا
دوست می باید کسی دیگر نمی باید مرا
چون برفت از پیش من آن ماه تابان بعد از این
تابش ماه و شعاع خور نمی باید مرا
خلق می خواهند حور و روضه ی رضوان ولی
جز وصال آن پری پیکر نمی باید مرا
گر ببینم قد او هرگز به طوبی ننگرم
ور بیابم لعل او کوثر نمیباید مرا
چون معطر شد مشامم از نسیم موی او
بوی مشک و نکهت عنبر نمیباید مرا
چون منور گشت رویم از فروغ روی او
پرتو مهر و مه انور نمی باید مرا
یارب آن دولت دهد دستم که گوید آن صنم
جز حسین خسته ابتر نمی باید مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴
دوای درد دل خسته ام بکن یارا
بیا که نیست مرا بی تو زیستن یارا
ز جستجوی تو یارا روان همی سازم
ز چشمه های دو دیده هزار دریا را
جماعتی که به کوی تو راه می یابند
کجا کنند تمنا بهشت اعلا را
برد خیال تو از ره هزار زاهد را
کند جمال تو شیدا هزار دانا را
چنان ز هوش برفتم ز عشق بالایت
که باز می نشناسم نشیب و بالا را
همان زمان که به روی تو دیده بگشادم
به روی غیر تو بستم در سویدا را
کمال حسن تو را زان نمی رسد نقصان
که ساعتی بنوازی حسین شیدا را
بیا که نیست مرا بی تو زیستن یارا
ز جستجوی تو یارا روان همی سازم
ز چشمه های دو دیده هزار دریا را
جماعتی که به کوی تو راه می یابند
کجا کنند تمنا بهشت اعلا را
برد خیال تو از ره هزار زاهد را
کند جمال تو شیدا هزار دانا را
چنان ز هوش برفتم ز عشق بالایت
که باز می نشناسم نشیب و بالا را
همان زمان که به روی تو دیده بگشادم
به روی غیر تو بستم در سویدا را
کمال حسن تو را زان نمی رسد نقصان
که ساعتی بنوازی حسین شیدا را
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶
هر دم بناز میکشد آن نازنین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای روی دلارایت آتش زده در جان ها
درد غم سودایت سرمایه ی دوران ها
چون از غم عشق تو صد جامه ی جان چاکست
عشاق چه غم دارند از چاک گریبان ها
صد طایر جان هردم پروانه صفت سوزد
گر همچو رخت باشد شمعی به شبستان ها
گل چاک زده جامه بر بوی تو در گلشن
از بهر خریداری از پرده به دامان ها
در میکده ی وحدت چون شیر و شکر ای جان
درد و غم عشق تو آمیخته با جان ها
کوی تو و روی تو چون کعبه و عید آمد
جان های نکوکیشان در پیش تو قربان ها
عقلم همه فن ها را آراسته بود اول
چون عشق تو برخواندم از یاد برفت آنها
شعری که حسین ای جان در وصف تو پردازد
هر بیت از او شاید سر دفتر دیوان ها
درد غم سودایت سرمایه ی دوران ها
چون از غم عشق تو صد جامه ی جان چاکست
عشاق چه غم دارند از چاک گریبان ها
صد طایر جان هردم پروانه صفت سوزد
گر همچو رخت باشد شمعی به شبستان ها
گل چاک زده جامه بر بوی تو در گلشن
از بهر خریداری از پرده به دامان ها
در میکده ی وحدت چون شیر و شکر ای جان
درد و غم عشق تو آمیخته با جان ها
کوی تو و روی تو چون کعبه و عید آمد
جان های نکوکیشان در پیش تو قربان ها
عقلم همه فن ها را آراسته بود اول
چون عشق تو برخواندم از یاد برفت آنها
شعری که حسین ای جان در وصف تو پردازد
هر بیت از او شاید سر دفتر دیوان ها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱
زهره ام ساقی و مه جام مدام است امشب
فلکم چاکر و خورشید غلام است امشب
باده در مذهب عشاق حلال است این دم
خواب بر عاشق مشتاق حرام است امشب
می کنم جامه ی ازرق گرو باده مدام
که تنم را هوس جام مدام است امشب
ساقیا تا به سحر جام دمادم در ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب
شمع را گو ننشانند که در مجلس ما
شمع رخساره ی آن ماه تمام است امشب
شاد باش ای دل غم دیده که در عین بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب
می دهد دشمنم از غصه به ناکامی جان
که من دل شده را دوست به کام است امشب
تا سحر در هوس پسته ی شکر بارش
طوطی طبع مرا ذوق کلام است امشب
از فروغ رخ آن حور پریچهره حسین
کنج کاشانه ی ما دار سلام است امشب
فلکم چاکر و خورشید غلام است امشب
باده در مذهب عشاق حلال است این دم
خواب بر عاشق مشتاق حرام است امشب
می کنم جامه ی ازرق گرو باده مدام
که تنم را هوس جام مدام است امشب
ساقیا تا به سحر جام دمادم در ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب
شمع را گو ننشانند که در مجلس ما
شمع رخساره ی آن ماه تمام است امشب
شاد باش ای دل غم دیده که در عین بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب
می دهد دشمنم از غصه به ناکامی جان
که من دل شده را دوست به کام است امشب
تا سحر در هوس پسته ی شکر بارش
طوطی طبع مرا ذوق کلام است امشب
از فروغ رخ آن حور پریچهره حسین
کنج کاشانه ی ما دار سلام است امشب
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
تا بکی ناله و فریاد که آن یار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
خلق عالم بجمالت نگرانند ای دوست
وز غمت نعره زنان جامه درانند ای دوست
ما بر آنیم که مانند تو منصوری نیست
همه ارباب نظر نیز بر آنند ای دوست
عاقلانی که ملامت ز غم عشق کنند
مگر از حسن رخت بیخبرانند ای دوست
زاهدان سرمه ز خاک قدمت گر نزنند
ظاهر آنست که بس بی بصرانند ای دوست
مخلصانی که نظر بر چو تو منصور کنند
نی چو اصحاب هوا کج نظرانند ای دوست
خاک پائی که بجان زینت افسر سازند
سرورانی که همه تاج ورانند ای دوست
چون حسین از همه مخلص تر و بیچاره تر است
از چه مخصوص عنایت دگرانند ای دوست
وز غمت نعره زنان جامه درانند ای دوست
ما بر آنیم که مانند تو منصوری نیست
همه ارباب نظر نیز بر آنند ای دوست
عاقلانی که ملامت ز غم عشق کنند
مگر از حسن رخت بیخبرانند ای دوست
زاهدان سرمه ز خاک قدمت گر نزنند
ظاهر آنست که بس بی بصرانند ای دوست
مخلصانی که نظر بر چو تو منصور کنند
نی چو اصحاب هوا کج نظرانند ای دوست
خاک پائی که بجان زینت افسر سازند
سرورانی که همه تاج ورانند ای دوست
چون حسین از همه مخلص تر و بیچاره تر است
از چه مخصوص عنایت دگرانند ای دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
الا ای کعبه دولت مرا خاک سر کویت
ندارد جان من قبله بجز محراب ابرویت
اگر در روی مهروئی بمهر دل نظر کردم
نکردم جز بدان وجهی که هست آیینه رویت
ز عشق روی گل بلبل نکردی ناله و غلغل
اگر اندر نهاد گل ندیدی نکهت رویت
دلم وقت گل و سنبل هوادار صبا زان شد
که تا یابد از او هر دم گذر بر چین ابرویت
صبا دکان عطاری گشادن کی توانستی
که او را نیستی هر دم گذر بر سنبل مویت
بصورت گه گه ار روئی بسوی غیرت آوردم
ز غیرت رخ متاب از من که دارم روی دل سویت
ز مژگان زن حسین خویش را از گوشه تیری
که میدانم نخواهد بد کمان او ببازویت
ندارد جان من قبله بجز محراب ابرویت
اگر در روی مهروئی بمهر دل نظر کردم
نکردم جز بدان وجهی که هست آیینه رویت
ز عشق روی گل بلبل نکردی ناله و غلغل
اگر اندر نهاد گل ندیدی نکهت رویت
دلم وقت گل و سنبل هوادار صبا زان شد
که تا یابد از او هر دم گذر بر چین ابرویت
صبا دکان عطاری گشادن کی توانستی
که او را نیستی هر دم گذر بر سنبل مویت
بصورت گه گه ار روئی بسوی غیرت آوردم
ز غیرت رخ متاب از من که دارم روی دل سویت
ز مژگان زن حسین خویش را از گوشه تیری
که میدانم نخواهد بد کمان او ببازویت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵
خسته هجر گشته ام با تو وصالم آرزوست
تیره شده است چشم من نور جمالم آرزوست
از تف کار عشق جان سوخت بنار تشنگی
از لب روح بخش تو آب زلالم آرزوست
بی تو حرام شد مرا با دگری نفس زدن
از نفس مبارکت سحر حلالم آرزوست
بی تو خیال شد تنم و ز هوس خیال تو
نیست خیال خواب و خور آب خیالم آرزوست
دام خطت بمرغ دل گفت اسیر چون شدی
گفت از آنکه دمبدم دانه خالم آرزوست
در دل بحر اشک خود غوطه همیخورم از آنک
دیدن آن دو رشته عقد لئالم آرزوست
گر چه وصال او حسین آرزوئی است بس محال
آرزو را چو عیب نیست چونکه وصالم آرزوست
تیره شده است چشم من نور جمالم آرزوست
از تف کار عشق جان سوخت بنار تشنگی
از لب روح بخش تو آب زلالم آرزوست
بی تو حرام شد مرا با دگری نفس زدن
از نفس مبارکت سحر حلالم آرزوست
بی تو خیال شد تنم و ز هوس خیال تو
نیست خیال خواب و خور آب خیالم آرزوست
دام خطت بمرغ دل گفت اسیر چون شدی
گفت از آنکه دمبدم دانه خالم آرزوست
در دل بحر اشک خود غوطه همیخورم از آنک
دیدن آن دو رشته عقد لئالم آرزوست
گر چه وصال او حسین آرزوئی است بس محال
آرزو را چو عیب نیست چونکه وصالم آرزوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷
تا عشق توام بدرقه راه حجاز است
اندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستیم
در هر قدمی کعبه صد گونه نیاز است
عمریست که از آتش سودای تو چون شمع
کار دل آشفته من سوز و گداز است
نزدیک محبان ره کعبه دو سه گام است
کوته نظر است آنکه بگوید که دراز است
عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نیاز است و گهی مایه ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پیدا
آفاق پر از قصه گیسوی دراز است
من بنده ندارم هنری در خور شه لیک
از روی کرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بیابند
در جان حسین آرزوی عزم حجاز است
اندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستیم
در هر قدمی کعبه صد گونه نیاز است
عمریست که از آتش سودای تو چون شمع
کار دل آشفته من سوز و گداز است
نزدیک محبان ره کعبه دو سه گام است
کوته نظر است آنکه بگوید که دراز است
عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نیاز است و گهی مایه ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پیدا
آفاق پر از قصه گیسوی دراز است
من بنده ندارم هنری در خور شه لیک
از روی کرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بیابند
در جان حسین آرزوی عزم حجاز است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸
وای که از حال من دلبرم آگاه نیست
آه که از دست او زهره یک آه نیست
بر در او میکشم جان ز پی تحفه لیک
هدیه این بینوا لایق درگاه نیست
طالب هر دو جهان ره نبرد سوی او
راه گداپیشگان در حرم شاه نیست
چند بود خاک پاک بسته این تیره خاک
یوسف مصری ما در خور این چاه نیست
شمع شبستان ما روی دلارای او است
مجلس عشاق را روشنی از ماه نیست
شاه مرا بندگان هست به از من بسی
لیک مرا غیر آن هیچ شهنشاه نیست
حلقه زدم بر درش گفت برو ای حسین
تا تو بخود بسته ای پیش منت راه نیست
آه که از دست او زهره یک آه نیست
بر در او میکشم جان ز پی تحفه لیک
هدیه این بینوا لایق درگاه نیست
طالب هر دو جهان ره نبرد سوی او
راه گداپیشگان در حرم شاه نیست
چند بود خاک پاک بسته این تیره خاک
یوسف مصری ما در خور این چاه نیست
شمع شبستان ما روی دلارای او است
مجلس عشاق را روشنی از ماه نیست
شاه مرا بندگان هست به از من بسی
لیک مرا غیر آن هیچ شهنشاه نیست
حلقه زدم بر درش گفت برو ای حسین
تا تو بخود بسته ای پیش منت راه نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹
ایکه جز حسن رخت پیرایه آفاق نیست
جز جمالت آرزوی خاطر مشتاق نیست
گر کشی تیغ و کشی عشاق را در هیچ باب
از سر کوی تو رفتن مذهب عشاق نیست
زخم کز پیش تو آید نوش جان افزای ما است
زهر کز دست تو باشد کمتر از تریاق نیست
ما به میثاق الست از تو بلا در خواستیم
از بلا بگریزد آن کو بر سر میثاق نیست
در نوشتم دفتر هستی و اوراق خرد
زانکه علم عشق اندر دفتر و اوراق نیست
موج عشقت تخته هستی ما را در ربود
کار ما اکنون در این دریا جز استغراق نیست
میوه معراج چیند اهل دل از نخل عشق
کین شجر عرشی است لیکن تکیه اش بر ساق نیست
قید هستی را بهل گر وصل میجوئی حسین
زانکه خوف فرقت اندر حالتت اطلاق نیست
جز جمالت آرزوی خاطر مشتاق نیست
گر کشی تیغ و کشی عشاق را در هیچ باب
از سر کوی تو رفتن مذهب عشاق نیست
زخم کز پیش تو آید نوش جان افزای ما است
زهر کز دست تو باشد کمتر از تریاق نیست
ما به میثاق الست از تو بلا در خواستیم
از بلا بگریزد آن کو بر سر میثاق نیست
در نوشتم دفتر هستی و اوراق خرد
زانکه علم عشق اندر دفتر و اوراق نیست
موج عشقت تخته هستی ما را در ربود
کار ما اکنون در این دریا جز استغراق نیست
میوه معراج چیند اهل دل از نخل عشق
کین شجر عرشی است لیکن تکیه اش بر ساق نیست
قید هستی را بهل گر وصل میجوئی حسین
زانکه خوف فرقت اندر حالتت اطلاق نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰
من دلی دارم که در وی جز خیال یار نیست
خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست
از تجلی رخش آفاق پر انوار شد
لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست
ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک
در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست
آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب
عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست
خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب
بی ادب را در حریم عزت او بار نیست
چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام
دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست
نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق
هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست
چون حسین آنکس که عمرش نیست صرف عشق دوست
آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست
خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست
از تجلی رخش آفاق پر انوار شد
لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست
ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک
در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست
آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب
عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست
خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب
بی ادب را در حریم عزت او بار نیست
چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام
دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست
نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق
هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست
چون حسین آنکس که عمرش نیست صرف عشق دوست
آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱
هر که شد بنده عشق تو ز خلق آزاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشد شاد است
الم و درد تو سرمایه روح و راحت
ستم عشق تو پیرایه عدل و داد است
عشق تو شاه سراپرده ملک ازل است
کانچه فرمود بجان کیش و بجان منقاد است
ز آتش عشق بسوز ای دل و خاک ره شو
زانکه جز شیوه عشق آنچه شنیدی باد است
عمر باقی طلب از عشق که این چند نفس
که بر آنست حیات همه بی بنیاد است
قدر خود را بشناس ای دل و ارزان مفروش
که وجودت شرف کارگه ایجاد است
خسروان خاک رهش تاج سر خود سازند
هر که شیرین مرا شیفته چون فرهاد است
رسم جانبازی عشاق بیاموز حسین
که در این شیوه ترا حسن رخش استاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشد شاد است
الم و درد تو سرمایه روح و راحت
ستم عشق تو پیرایه عدل و داد است
عشق تو شاه سراپرده ملک ازل است
کانچه فرمود بجان کیش و بجان منقاد است
ز آتش عشق بسوز ای دل و خاک ره شو
زانکه جز شیوه عشق آنچه شنیدی باد است
عمر باقی طلب از عشق که این چند نفس
که بر آنست حیات همه بی بنیاد است
قدر خود را بشناس ای دل و ارزان مفروش
که وجودت شرف کارگه ایجاد است
خسروان خاک رهش تاج سر خود سازند
هر که شیرین مرا شیفته چون فرهاد است
رسم جانبازی عشاق بیاموز حسین
که در این شیوه ترا حسن رخش استاد است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲
منم و شورش و غوغا ز غمت تا بقیامت
چو سلام تو شنیدم چه برم راه سلامت
دل من مست بقا کن ز تجلیت فنا کن
چو دلم می نشکیبد چو کلیمی بکلامت
چو غمت برد قرارم خبر از طعنه ندارم
چو دل آشفته یارم نه هراسم ز ملامت
ز غم عشق بجوشم چکنم گر نخروشم
قدحی درد بنوشم ببر ایماه تمامت
تو مرا واله خود کن ز میم مست ابد کن
همه را غرق احد کن نه نشان مان نه علامت
بده ای دوست صبوحی که توام راحت روحی
همه احسان و فتوحی همه فضلی و کرامت
ببر از خویش چنانم که دگر هیچ ندانم
که مرا بند ره آمد خرد و علم و شهامت
بکشم درد و بلایت طلبم جور و جفایت
که کسی راز دل و جان نبود هیچ سلامت
دل خود کرد حسین از همه اغیار مصفا
که در او جز تو کسی را نبود جای اقامت
چو سلام تو شنیدم چه برم راه سلامت
دل من مست بقا کن ز تجلیت فنا کن
چو دلم می نشکیبد چو کلیمی بکلامت
چو غمت برد قرارم خبر از طعنه ندارم
چو دل آشفته یارم نه هراسم ز ملامت
ز غم عشق بجوشم چکنم گر نخروشم
قدحی درد بنوشم ببر ایماه تمامت
تو مرا واله خود کن ز میم مست ابد کن
همه را غرق احد کن نه نشان مان نه علامت
بده ای دوست صبوحی که توام راحت روحی
همه احسان و فتوحی همه فضلی و کرامت
ببر از خویش چنانم که دگر هیچ ندانم
که مرا بند ره آمد خرد و علم و شهامت
بکشم درد و بلایت طلبم جور و جفایت
که کسی راز دل و جان نبود هیچ سلامت
دل خود کرد حسین از همه اغیار مصفا
که در او جز تو کسی را نبود جای اقامت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳
جانم به لب رسید چو جانان من برفت
دردم ز حد گذشت چو درمان من برفت
روح روان و مونس جان هزار دل
بدر منیر و شمع شبستان من برفت
بد مهرم ار به ماه و به مهرم نظر بود
زین پس که از نظر مه تابان من برفت
پژمرده گشت گلبن بستان عیش من
از دیده تا که سرو خرامان من برفت
از باغ وصل بود امیدم که بر خورم
آمد خزان و رونق بستان من برفت
یعقوب وار دیده ام از گریه تیره گشت
کز پیش دیده یوسف کنعان من برفت
سرگشته ام چو گوی و چو چوگان خمیده زانک
گوی مراد از خم چوگان من برفت
نالم گهی چو بلبل و گریم گهی چو ابر
اکنون که از نظر گل خندان من برفت
شد مندرس بنای وجود ضعیف من
سیلاب اشک بس که ز مژگان من برفت
روزی بود حسین که باز آید از جفا
آن بیوفا که از سر پیمان من برفت
دردم ز حد گذشت چو درمان من برفت
روح روان و مونس جان هزار دل
بدر منیر و شمع شبستان من برفت
بد مهرم ار به ماه و به مهرم نظر بود
زین پس که از نظر مه تابان من برفت
پژمرده گشت گلبن بستان عیش من
از دیده تا که سرو خرامان من برفت
از باغ وصل بود امیدم که بر خورم
آمد خزان و رونق بستان من برفت
یعقوب وار دیده ام از گریه تیره گشت
کز پیش دیده یوسف کنعان من برفت
سرگشته ام چو گوی و چو چوگان خمیده زانک
گوی مراد از خم چوگان من برفت
نالم گهی چو بلبل و گریم گهی چو ابر
اکنون که از نظر گل خندان من برفت
شد مندرس بنای وجود ضعیف من
سیلاب اشک بس که ز مژگان من برفت
روزی بود حسین که باز آید از جفا
آن بیوفا که از سر پیمان من برفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴
تا چند ز دیدار تو مهجور توان زیست
تو جان عزیزی ز تو چون دور توان زیست
آنکس که نظر بر چو تو منظور بینداخت
گوید که جدا گشته ز منظور توان زیست
دریاب مرا چون رمقی هست کز این بیش
سودای محال است که مهجور توان زیست
بر بوی یکی پرسشت ای عیسی جانها
عمری چو من آشفته و رنجور توان زیست
بر آرزوی آب زلالی ز وصالت
در آتش هجران تو محرور توان زیست
در کوی تو بر بوی تو ای حور پریوش
فارغ شده از روضه و بی حور توان زیست
گر چشم حسین از غم تو اشک ببارد
ناگشته بسودای تو مشهور توان زیست
تو جان عزیزی ز تو چون دور توان زیست
آنکس که نظر بر چو تو منظور بینداخت
گوید که جدا گشته ز منظور توان زیست
دریاب مرا چون رمقی هست کز این بیش
سودای محال است که مهجور توان زیست
بر بوی یکی پرسشت ای عیسی جانها
عمری چو من آشفته و رنجور توان زیست
بر آرزوی آب زلالی ز وصالت
در آتش هجران تو محرور توان زیست
در کوی تو بر بوی تو ای حور پریوش
فارغ شده از روضه و بی حور توان زیست
گر چشم حسین از غم تو اشک ببارد
ناگشته بسودای تو مشهور توان زیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵
چهره ات شمع شب افروزی خوش است
غمزه ات تیر جگردوزی خوش است
طره مشگین رخسارت بهم
لیلة القدری و نوروزی خوش است
از خیال روی و فکر موی تو
سال و مه ما را شب و روزی خوش است
همچو شمع از آتش سودای تو
عاشقان را گریه و سوزی خوش است
من وصالت آرزو دارم ولیک
یارئی از بخت فیروزی خوش است
لطف تو آموخت گستاخی مرا
راستی لطفت بدآموزی خوش است
نازنینا در ره عشقت حسین
پر نیازی محنت اندوزی خوش است
غمزه ات تیر جگردوزی خوش است
طره مشگین رخسارت بهم
لیلة القدری و نوروزی خوش است
از خیال روی و فکر موی تو
سال و مه ما را شب و روزی خوش است
همچو شمع از آتش سودای تو
عاشقان را گریه و سوزی خوش است
من وصالت آرزو دارم ولیک
یارئی از بخت فیروزی خوش است
لطف تو آموخت گستاخی مرا
راستی لطفت بدآموزی خوش است
نازنینا در ره عشقت حسین
پر نیازی محنت اندوزی خوش است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
عید در موسم نوروز بسی روح افزاست
روح جانبخش ریاحین چمن راحت زاست
موسم عیش و زمان طرب آمد لیکن
بر دل سوختگان هر نفسی داغ بلاست
عندلیب چمن از ناله نمی آساید
مگر او نیز چو من از گل صد برگ جداست
روز نوروز محبان اثر طلعت دوست
عید عشاق وفا پیشه تجلی لقاست
کیمیای نظر اهل وفا جوی ای دل
که مراد از دو جهان یک نظر اهل وفاست
خاک این در شو اگر ذوق و صفا میطلبی
زانکه این منزل جان بر در اصحاب صفاست
اگر این صومعه با روضه کند دعوی حسن
پیش اهل نظرش از در و دیوار گواست
در پس پرده تو ای دوست جهان میسوزی
پرده چون برفکنی طاقت دیدار که راست
خانمان سوختگانیم که ما را چو حسین
سوختن از غم تو به ز بهشت اعلاست
روح جانبخش ریاحین چمن راحت زاست
موسم عیش و زمان طرب آمد لیکن
بر دل سوختگان هر نفسی داغ بلاست
عندلیب چمن از ناله نمی آساید
مگر او نیز چو من از گل صد برگ جداست
روز نوروز محبان اثر طلعت دوست
عید عشاق وفا پیشه تجلی لقاست
کیمیای نظر اهل وفا جوی ای دل
که مراد از دو جهان یک نظر اهل وفاست
خاک این در شو اگر ذوق و صفا میطلبی
زانکه این منزل جان بر در اصحاب صفاست
اگر این صومعه با روضه کند دعوی حسن
پیش اهل نظرش از در و دیوار گواست
در پس پرده تو ای دوست جهان میسوزی
پرده چون برفکنی طاقت دیدار که راست
خانمان سوختگانیم که ما را چو حسین
سوختن از غم تو به ز بهشت اعلاست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای لعل دلپذیر تو سرمایه حیات
ای روی بی نظیر تو خورشید کائنات
رفتی ز پیش دیده و مردم ز هجر تو
آری فراق روح بود موجب ممات
چندان گرفت آتش عشقت دلم که شد
با دل بلای عشق تو بس خوشتر از نجات
از عشق تست درد خوش آینده چون دوا
وز دست تست زهر گوارنده چون نبات
در آرزوی دیدن رویت همی شود
هر دم ز چشمه های دو چشمم روان فرات
چشم مودت از تو ندارم از آنکه تو
چون دهر بیوفائی و چون عمر بی ثبات
بوی وفا رسد بمشام وصال من
گر بگذری بتربت من از پس وفات
تا چند از فراق تو سوزد دل حسین
ای سرو ماه پیکر و حور ملک صفات
ای روی بی نظیر تو خورشید کائنات
رفتی ز پیش دیده و مردم ز هجر تو
آری فراق روح بود موجب ممات
چندان گرفت آتش عشقت دلم که شد
با دل بلای عشق تو بس خوشتر از نجات
از عشق تست درد خوش آینده چون دوا
وز دست تست زهر گوارنده چون نبات
در آرزوی دیدن رویت همی شود
هر دم ز چشمه های دو چشمم روان فرات
چشم مودت از تو ندارم از آنکه تو
چون دهر بیوفائی و چون عمر بی ثبات
بوی وفا رسد بمشام وصال من
گر بگذری بتربت من از پس وفات
تا چند از فراق تو سوزد دل حسین
ای سرو ماه پیکر و حور ملک صفات