عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۳
ترا از ساده لوحی هر که گل در پیرهن ریزد
خس و خاشاک در جیب و گریبان سمن ریزد
تو با آن قد موزون چون به باغ آیی عجب نبود
که طوق قمریان از رعشه سرو چمن ریزد
عقیق از منت خشک سهیل آسوده می گردد
اگر لعل لبش ته جرعه بر خاک یمن ریزد
زشمعی برگ آسایش طمع دارم که از شوخی
پر پروانه جای برگ گل در پیرهن ریزد
به روی آتشین او اشارت کرده پنداری
که آتش از سر انگشت شمع انجمن ریزد
قیامت می کند تا حشر هر گردی کز او خیزد
به هر خاکی که ناز از قامت آن سیمتن ریزد
جگرگاه زمین را از ملاحت داغ می سازد
زشور عشق او هر قطره ای کز چشم من ریزد
ندارم گرچه چون یعقوب چشمی، چشم آن دارم
که گرد راه بوی پیرهن در چشم من ریزد
ندارد قطره ای آب مروت لعل سیرابش
مگر بر آتش من آبی آن چاه ذقن ریزد
نگردد آب گرد دیده غواص سنگین دل
صدف هر چند زیر تیغ گوهر از دهن ریزد
ندارد عالم ایجاد چون من واژگون بختی
که رنگ شام غربت در دلم صبح وطن ریزد
چو شست از نقش شیرین دست خود فرهاد، دانستم
که آخر تیشه زهر خویش را بر کوهکن ریزد
زروشن گوهری بر خویشتن هموار می سازم
مرا هر کس چو آتش خار و خس در پیرهن ریزد
اگرچه تنگدستم غیرت مردانه ای دارم
که ریزد خون خود هر کس که آب روی من ریزد
زبس کز دل غبارآلود می آید کلام من
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد
نه ای از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بیرون آ
که روی تازه ات گل در گریبان کفن ریزد
زحیرانی نداند در گریبان که آویزد
سخن در کلک من از بس که بر روی سخن ریزد
دلی کز عشق زخمی نیست صائب کی به شور آید؟
اگر صد نافه مشک از سر زلف سخن ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
به خاک و خون کشیدی ز انتظارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۴
به دور خط زشرم آن لعل جان پرور برون آمد
زجذب طوطیان از بند نی، شکر برون آمد
زخط عالم سیه شد در نظر آن خال موزون را
سرآید عمر موری را که بال و پر برون آمد
نگاهش تا زمژگان تاخت بیرون سوخت عالم را
عجب آتش عنانی از صف محشر برون آمد
نه امروز از خرابات مغان مخمور می آیم
مکرر ساغرم لب تشنه از کوثر برون آمد
چو قسمت نیست، از اقبال کاری برنمی آید
زظلمت با دهان خشک اسکندر برون آمد
مگردان روی از بخت سیه گر بینشی داری
که اخگر شسته رو از زیر خاکستر برون آمد
زفکر عاقبت دریای خون شد قطره ام صائب
که از بحر صدف می بایدم گوهر برون آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۳
زبی پروایی آن بیدرد قدر ما نمی داند
زخوبی شیوه ای جز ناز و استغنا نمی داند
زپیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد
بررویی که قدر دیده بینا نمی داند
به زنگار خط مشکین سزاوارست رخساری
که چون آیینه قدر طوطی گویا نمی داند
بکش امروز اگر خواهی به فردا وعده ام دادن
که بیتاب محبت مهلت فردا نمی داند
زدندان ندامت پشت دستی می جهد سالم
که دامانی بغیر از دامن شبها نمی داند
چنان عام است احسان محیط بیکران او
که خود را قطره ناقص کم از دریا نمی داند
به کوری می شود نقد حیاتش خرج آب و گل
گرانجانی که راه عالم بالا نمی داند
جدایی از گرانجانان دنیا لذتی دارد
که کوه قاف را بر خود گران عنقا نمی داند
مگر بی روزنی تاریک سازد خانه دل را
وگرنه پرتو خورشید استغنا نمی داند
چنان بی پرده شد سودای عالمگیر ما صائب
که مجنون را کسی در عهد ما رسوا نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۷
به مهر و مه کجا از مغز ما سودا برون آید؟
می روشن مگر از مشرق مینا برون آید
به چشم تنگ، سوزن رشته را هموار می سازد
سخن باریک گردد تا از ان لبها برون آید
چسان دزدیده بینم روی او، کز شوق دیدارش
شرر ازخانه دربسته خارا برون آید
زغمخواران مگر غم دست بردارد زدل، ورنه
به پای خویش هیهات است خار از پا برون آید
تو از زنگ علایق سینه خود را مصفا کن
که چون شد صبح، خورشید جهان آرا برون آید
غباری نیست بر خاطر زغربت جان روشن را
که بینا می شود گوهر چو از دریا برون آید
نمی باشد ملالت جغد را از خانه ویران
حریصان را کجا از دل غم دنیا برون آید؟
ندارد حاصلی جز تیره روزی پرتو منت
که ماه از شرم نور عاریت شبها برون آید
لب میگون او هم می شود شیرین سخن صائب
رگ تلخی اگر از گوهر صهبا برون آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۱
اگر طوفان زچشم خونفشان من برون آید
کجا از عهده خواب گران من برون آید؟
زهی غفلت که با این زشت کاری چشم آن دارم
که یوسف از غبار کاروان من برون آید
پر پروانه گردد پرده گوش آسمانها را
زلب چون ناله آتش عنان من برون آید
نفس چون مشک سوزد در جگر وحشی غزالان را
به قصد صید چون ابر و کمان من برون آید
نگه چون اشک گردد آب در چشم تماشایی
به این شرم و حیا گر دلستان من برون آید
رگ خامی سراسر می رود چون رشته در جانم
اگر چون شمع آتش از دهان من برون آید
زجوش گل رگ لعل است هر خاری زدیوارم
تماشایی چسان از بوستان من برون آید؟
زمغز خاک از شوق خدنگ آن کمان ابرو
گریبان چاک چون صبح استخوان من برون آید
حلاوت می چکد چون طوطیان صائب زگفتارم
به دل چسبد حدیثی کز زبان من برون آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۸
به قتل من چنان بیتاب آن شمشیر می آید
که از جوهر به گوشم ناله زنجیر می آید
زتوحید آنچنان مستم که از هر جنبش خاری
به گوش من صدای خامه تقدیر می آید
اگرنه پیچ و تاب درد کوته سازد این ره را
چه از ایوار می خیزد، چه از شبگیر می آید؟
به چشم کم مبین در قامت خم گشته پیران
کز این پشت کمان کار دم شمشیر می آید
نپردازد به سیر باغ جنت، دیده حق بین
که مهمان از سر خوان کریمان سیر می آید
نباشد حسن از حال گرفتاران خود غافل
که از خلخال لیلی ناله زنجیر می آید
چه صورت دارد از بیهوده گردی منع من کردن؟
که عکس من برون زآیینه تصویر می آید
نشد باز از دم گرم بهاران عقده از کارم
چه کار از بر گریز ناخن تدبیر می آید؟
به حیرانی توان شد کامیاب از چهره خوبان
که حفظ صورت از آیینه تصویر می آید
نگردد تیرباران ملامت سنگ راه من
نیستان کی برون از عهده این شیر می آید
مدان از سخت جانی گر نمردم در فراق تو
که جان از ناتوانی بر لب من دیر می آید
زکویش چون برون آیم، که سیلاب سبک جولان
به دشواری برون زان خاک دامنگیر می آید
غم روزی مخور صائب اگر از سیر چشمانی
که نعمت در رکاب چشمهای سیر می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۵
اگر درد مرا زان بی مروت چاره می آید
نه آخر چشمه هم بیرون زسنگ خاره می آید؟
کلیدی نیست غیر از سخت رویی قفل مطلب را
به آهن این شرر بیرون زسنگ خاره می آید
کدامین خانه پردازست در جانم نمی دانم
که جای اشک از چشمم دل آواره می آید
نمی بیند به دنبال خود از حرص طلب غافل
وگرنه روزی از دنبال روزی خواره می آید
نظر بر چشم شیر انداختن بندد دهانش را
تو گر ثابت قدم باشی چه از سیاره می آید؟
بلا در آستین بسیار دارد گوشه عزلت
که گل از شاخ بیرون با دل صد پاره می آید
نوازش در مقام معذرت کم نیست از ریزش
که گاهی کار شیر از جنبش گهواره می آید
بغیر از بیکسی صائب که می گیرد خبر از من
که از یاران به سر وقت من بیچاره می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۷
کدامین آتشین سیما به این ویرانه می آید؟
که از دیوار و در بوی پر پروانه می آید
مرا این خونبها بس از شهیدان کان بلای جان
به طوف خاک من با شیشه و پیمانه می آید
کف خاکستر من امشب آتش زیر پا دارد
همانا شمع بر بالین این پروانه می آید
چنان از خلوت آیینه می آید به کیفیت
که پنداری صبوحی کرده از میخانه می آید!
به دریا سینه خم را غلط کرده است پنداری
که ابر نوبهار امروز خوش مستانه می آید
چنان از مشرب من کفر و دین یکرنگ شد با هم
که از تسبیح بوی صندل بتخانه می آید
اگر سنگ ملامت این سبکروحی نفرماید
که دیگر بی تکلف بر سر دیوانه می آید؟
مبادا هیچ کس را پست دیوار اینقدر یارب
ز هرجا سیل برخیزد به این ویرانه می آید
زگفت و گوی ناصح پنبه چون در گوش نگذارم؟
به مغزم بوی خواب مرگ ازین افسانه می آید
تعجب نیست گر جان رفت با تیرش زتن بیرون
که با مهمان برون از خانه صاحبخانه می آید
سبک برخیز ای خار ملامت از سر راهم
که کار سیل از زنجیر این دیوانه می آید
چنان از باده توحید سرگرمم درین گلشن
که خار و گل به چشم من به یک دندانه می آید
صدای شیر بود آواز نی زین پیش در گوشم
کنون از نی به گوشم نعره شیرانه می آید
اگر بر کلبه من جغد را صائب گذار افتد
به جان بی نفس بیرون ازین غمخانه می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
زدل کاری که آید از لب خندان نمی آید
گشاد تیر از سوفار چون پیکان نمی آید
ندارد اختیاری چشم من در محو گردیدن
نظر پوشیدن از آیینه حیران نمی آید
بر آن رخسار نازک از نگاه تند می لرزم
که طفل شوخ دست خالی از بستان نمی آید
نفس در پرده داری صبح می سوزد، نمی داند
که مستوری زخورشید سبک جولان نمی آید
کناری گیر ای مژگان زچشم خونفشان من
که با دریا زدن سرپنجه از مرجان نمی آید
دل غمگین زنقل و جام هیهات است بگشاید
گشاد این گره از ناخن و دندان نمی آید
به یک کس دل نبندد دولت هر جایی دنیا
سکندر کامیاب از چشمه حیوان نمی آید
ندارد، هر که دارد پیچ و تابی، وحشت از خلوت
به پای خود برون زنجیر از زندان نمی آید
مجو آرامش از جان مقدس در تن خاکی
که خودداری زدست گوهر غلطان نمی آید
اگر روشندلی بر تیره بختی صبر کن صائب
که بیرون از سیاهی چشمه حیوان نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۱
دل سودازده در طره دلدار افتاد
گل بچینید که دیوانه به بازار افتاد
همچو مفلس که فتد راه به گنجش ناگاه
بوسه را راه به کنج دهن یار افتاد
هر تنک حوصله ره یافت در آن خلوت خاص
شیشه ماست که از طاق دل یار افتاد
بر دل خونشده دندان نگذارد، چه کند؟
کار گوهر چو به انصاف خریدار افتاد
نیست ممکن نشود نقل مجالس اشکش
دیده هر که بر آن لعل شکر بار افتاد
از جبین گوهر جان را چو عرق ریخت به خاک
راه هرکس که به این وادی خونخوار افتاد
سنگ طفلان شمرد کوه گران را صائب
عاشقی را که چو فرهاد به سرکار افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۲
که گمان داشت ز خط حسن تو زایل گردد؟
فرد خورشید که می گفت که باطل گردد گردد؟
خط مشکین نفس بیهده ای می سوزد
سحر چشم تو نه سحری است باطل که گردد
گر فتد چشم صنوبر به نهال قد او
نه به یک دل، که گرفتار به صد دل گردد
عاشق آن است که از گریه شادی خونش
شسته از دامن بیرحمی قاتل گردد
خون چو شد مشک، دگر بار نمی گردد خون
دل دیوانه محال است که عاقل گردد
روز روشن نشود کرم شب افروز سفید
با رخ خوب تو چون ماه مقابل گردد؟
می شود موج خطر سلسله جنبان محیط
شور دیوانه یکی صد ز سلاسل گردد
چون صدف طالعی از عقده مشکل دارم
که اگر آب خورم آبله دل گردد
حرص پیران شود از ریزش دندان افزون
صدف از بی گهریها کف سایل گردد
می شود روزی دندان ندامت، دستی
که بدآموز به دامان وسایل گردد
به سپندی دل روشن گهران می سوزد
که ز بیتابی خود دور ز محفل گردد
نشود حرص تهی چشم به احسان خاموش
که لب نان، لب در یوزه سایل گردد
دانه سوخته خاک فراموشان باد!
صائب آن روز که از یاد تو غافل گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۴
دل آگاه ز تن فکر رهایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد
زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است
جنت امید ز طاعات ریایی دارد
دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهایی دارد
دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوایی دارد
گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است
طمع بوسه ازان دست حنایی دارد
آفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کف
نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد
زشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیست
هر چه را می نگری حسن خدایی دارد
نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غم آبله پایی دارد
کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت
اعتقادی که به دیوان نوایی دارد
دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست
ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد
چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است
صائب انصافی از احباب گدایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۴
غنچه راز مرا آه به ناخن وا کرد
خنده چاک، گریبان مرا رسوا کرد
زخم از پهلوی من طرف نمایان بربست
داغ در سینه من چشم تماشا وا کرد
گریه تلخ مرا خنده او شیرین ساخت
شعله آه مرا قامت او رعنا کرد
شعله حسن، جگر سوخته ای می طلبید
عشق در هر دو جهان گشت و مرا پیدا کرد
ببر ای باد صبا مژده به طفلان هوس
که در باغ نوی سبزه خطش وا کرد
برو ای زورق بی ظرف حباب از سر اشک
موج لنگر نتوانست درین دریا کرد
در هواداری آن زلف کم از شانه مباش
که سر خود همه را در سر این سودا کرد
صائب این تازه غزل را ز تو هرکس که شنید
از سویداش به مجموعه دل انشا کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۳
رخنه هایی که مرا در جگر آن مژگان کرد
زرهی نیست که بتوان به قبا پنهان کرد
این طراوت که گل روی ترا داده خدا
می تواند نفس سوخته را ریحان کرد
گوی خورشید به خون دست ز آسایش شست
حسن روزی که سر زلف ترا چوگان کرد
سرمه خامشی طوطی گویا گردید
بس که نظاره او آینه را حیران کرد
تخم امید من از سعی فلک سبز نشد
دانه سوخته خون در جگر دهقان کرد
هیچ جا زیر فلک قابل آرام نبود
این صدف گوهر محبوس مرا غلطان کرد
غوطه در خون شفق زد ز ندامت صائب
هر که چون صبح لبی زیر فلک خندان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۹
تا حیا قطع نظر زان گل رخسار نکرد
مور خط رخنه در آن لعل شکربار نکرد
دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد
دل ما نوبر یک خنده سرشار نکرد
رفت چون آبله هر بدگهری دست بدست
گوهر ما ز صدف روی به بازار نکرد
چشم بر شربت خون دو جهان دوخته است
خویش را چشم تو بی واسطه بیمار نکرد
یوسف ما به تهیدستی کنعان در ساخت
جنس خود چون دگران کهنه به بازار نکرد
هرکسی گوهر خود را به خریدار رساند
صائب ماست که پروای خریدار نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۵
منعم از خواب عدم تیره روان برخیزد
هر که شب سیر خورد صبح گران برخیزد
شکر هنگام شکایت به زبان می آرم
سبزه از آتش من جای دخان برخیزد
پرده بردار ز رخسار که چون طوطی مست
زنگ از آیینه من بال فشان برخیزد
دلبری نیست به ابروی کج و قامت راست
بی کماندار چه از تیر و کمان برخیزد؟
همه بر جای خود ای تازه نهالان چمن
بنشینید که آن سرو روان برخیزد
ای که چون غنچه به شیرازه خود می نازی
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
بر سر تربت هرکس گذری، چون نرگس
تا قیامت دل و چشم نگران برخیزد
باده سی شبه باید، که ز آیینه دل
زنگ سی روزه ماه رمضان برخیزد
هر که را سیر مقامات بود در خاطر
به که چون نی ز زمین بسته میان برخیزد
از خزان زیر و زبر گشت گلستان صائب
شبنم ما نشد از خواب گران برخیزد
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
چون عیان جلوه دهد چهره، گمان برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۰
من که دارم که گلم بر سر بالین ریزد؟
قطره ای چند مگر دیده خونین ریزد
بهله هر گاه کند بر کمرش دست انداز
رشک در سینه من ناخن شاهین ریزد
به امیدی که به آن گوشه دستار رسد
گل زر خود همه در دامن گلچین ریزد
بوی پیراهن یوسف به عبیری نخرد
هر غباری که ازان طره مشکین ریزد
نارسا نیست سر زلف تو در گیرایی
از کمند تو محال است یک چین ریزد
کیست بر صفحه ایام بغیر از صائب؟
کز زبان قلمش معنی رنگین ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۰
اگر آن غمزه خونریز مصور می شد
آب آیینه چو شمشیر بجوهر می شد
بود شیرازه اش اندیشه آن موی میان
پاره های دلم آن روز که دفتر می شد
جگر سوخته فاختگان آبکش است
ورنه از سایه سرو تو زمین تر می شد
قد رعنای تو می کرد اگر قامت راست
سرو با سبزه خوابیده برابر می شد
شب که رخسار تو از باده برافروخته بود
شعله پنهان به ته بال سمندر می شد
گل رخسار عرقناک ترا گر می دید
باغ جنت خجل از چشمه کوثر می شد
خشک ناگشته به دلدار رسیدی خط من
نامه شوقم اگر بال کبوتر می شد
اگر از تیغ تو می شد جگر من سیراب
سبزه خضر ز شادابی من تر می شد
می شد از غیرت شاهان دل مسکینان خون
وصل او گر به زر و زور میسر می شد
بود از چاشنی خاک قناعت غافل
مور روزی که گرفتار به شکر می شد
بودم آن روز من از جمله آزاده روان
که مرا سد رمق سد سکندر می شد
گشت از تلخی ایام گوارا صائب
ورنه شیرینی جان زود مکرر می شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۲
نیست در دست مرا غیر دعا، خوش باشد
گر خوشی با من بی برگ و نوا خوش باشد
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا خوش باشد
اشک و آهی است من غم زده را در دل و چشم
سازگارست اگر این آب و هوا خوش باشد
خون بود باده ما و دل صد پاره کباب
گر گواراست ترا محفل ما خوش باشد
هست اگر بستگیی، در کمر خدمت ماست
نشود بسته در خانه ما خوش باشد
وصل موقوف به خلوت شدن دل گر بود
من کشیدم ز میان پای، درآ خوش باشد
با دل سوخته هنگامه گرمی داریم
گر ترا هست سر صحبت ما خوش باشد
دل بی کینه ما چون در رحمت بازست
اگر از جنگ شدی سیر، درآ خوش باشد
می شود ناخوش عالم به خوشیهای تو خوش
من اگر ناخوشم ای دوست، ترا خوش باشد
جلوه موج سراب است خوشیهای جهان
عارفی را که دل از یاد خدا خوش باشد
پاس دل دار، چه در خوبی جا می کوشی؟
که چو خوشوقت شود دل، همه جا خوش باشد
ما ز کردار به گفتار قناعت کردیم
راه گم کرده به آواز درا خوش باشد
می چکد خون دل از زمزمه من صائب
می زنی گر به لب انگشت مرا خوش باشد