عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
آنم که دل به عالم پُر غم نمیدهم
یکدم فراغ دل به دو عالم نمیدهم
گر شاه عیب رندی من کرد حاکم است
باری منش به سلطنت جم نمیدهم
هرگز به کس نزاع ندارم به علم و عقل
بیهوده زحمت کس و خود هم نمیدهم
کوته نظر فروخت به زر حسن عاقبت
من یوسف عزیز به درهم نمیدهم
اهلی غم حبیب که جان تازه داردم
تا زنده ام به عیسی مریم نمیدهم
یکدم فراغ دل به دو عالم نمیدهم
گر شاه عیب رندی من کرد حاکم است
باری منش به سلطنت جم نمیدهم
هرگز به کس نزاع ندارم به علم و عقل
بیهوده زحمت کس و خود هم نمیدهم
کوته نظر فروخت به زر حسن عاقبت
من یوسف عزیز به درهم نمیدهم
اهلی غم حبیب که جان تازه داردم
تا زنده ام به عیسی مریم نمیدهم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
سایه صفت ز ماه خود میل وصال میکنم
سایه کجا و مه کجا فکر محال میکنم
گر تو بکشتنم خوشی زندگیم حرام باد
تیغ بکش که خون خود بر تو حلال میکنم
خواه که سوزیم ز غم خواه که خون کنی دلم
شکر غمت بخوشدلی در همه حال میکنم
بردرو بام آن پری بر مزن ایفروشته پر
ور نه ببرق غیرتت بی پر و بال میکنم
عیب من رمیده دل از صفت پری مکن
ماه نهان خویش را وصف جمال میکنم
جان ملول من کجا اهلی ازو رسد بوصل
با دل خود حکایتی دفع ملال میکنم
سایه کجا و مه کجا فکر محال میکنم
گر تو بکشتنم خوشی زندگیم حرام باد
تیغ بکش که خون خود بر تو حلال میکنم
خواه که سوزیم ز غم خواه که خون کنی دلم
شکر غمت بخوشدلی در همه حال میکنم
بردرو بام آن پری بر مزن ایفروشته پر
ور نه ببرق غیرتت بی پر و بال میکنم
عیب من رمیده دل از صفت پری مکن
ماه نهان خویش را وصف جمال میکنم
جان ملول من کجا اهلی ازو رسد بوصل
با دل خود حکایتی دفع ملال میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۱
از جهان چون لاله داغت ایسهی قد میبریم
از ازل آورده ایم این داغ و با خود میبریم
میرویم ازین چمن با دست خالی همچو گل
داغ دل کاورده ایم اینجا یکی صد میبریم
جان من با عاشقان گر بد کنی نیکو بود
با رقیبان گر نکویی میکنی بد میبریم
ساقیا از غمزه ما را می بحد خود بده
ورنه عیب ما مکن گر مستی از حد میبریم
غلغل عیش حریفان است در طاس فلک
ما همین درد سر از طاق زبرجد میبریم
غم مخور اهلی که آخر در حریم وصل دوست
ره بیمن دولت آل محمد میبریم
از ازل آورده ایم این داغ و با خود میبریم
میرویم ازین چمن با دست خالی همچو گل
داغ دل کاورده ایم اینجا یکی صد میبریم
جان من با عاشقان گر بد کنی نیکو بود
با رقیبان گر نکویی میکنی بد میبریم
ساقیا از غمزه ما را می بحد خود بده
ورنه عیب ما مکن گر مستی از حد میبریم
غلغل عیش حریفان است در طاس فلک
ما همین درد سر از طاق زبرجد میبریم
غم مخور اهلی که آخر در حریم وصل دوست
ره بیمن دولت آل محمد میبریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
موسم خزان ایگل در چمن گذاری کن
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
درد از طبیب گرچه نهفتن نمی توان
درد دلی مراست که گفتن نمی توان
خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی
هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان
خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست
غافل ز گرگ حادثه خفتن نمی توان
هر در که هست سفته ز الماس همت است
وصل تو گوهریست که سفتن نمی توان
گفتی که لعل من کشد از زهر حسرتت
وه کاین حدیث تلخ شنفتن نمی توان
شد داغ عشق در دل ویرانه ام نهان
گنج وفا بخاک نهفتن نمی توان
اهلی اگرنه بر تو نسیمی وزد ز دوست
گرد غم از جبین تو رفتن نمی توان
درد دلی مراست که گفتن نمی توان
خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی
هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان
خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست
غافل ز گرگ حادثه خفتن نمی توان
هر در که هست سفته ز الماس همت است
وصل تو گوهریست که سفتن نمی توان
گفتی که لعل من کشد از زهر حسرتت
وه کاین حدیث تلخ شنفتن نمی توان
شد داغ عشق در دل ویرانه ام نهان
گنج وفا بخاک نهفتن نمی توان
اهلی اگرنه بر تو نسیمی وزد ز دوست
گرد غم از جبین تو رفتن نمی توان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
نوح اگر طوفان او افسانه مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پاکان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پاکان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۲
بد فرصتت چرخ فلک تن فرو مده
می ده اگر فلک ندهد کام گو مده
میدزدد از جمال تو آیینه رنگ حسن
ای آفتاب حسن بآیینه رو مده
منع شمیم زلف مکن گر بما رسد
هرگز کسی بمشک نگفتست بو مده
آنرا که خضر دست نگیرد بجرعه یی
گو آبروی خویش پی آب جو مده
گر آرزوی باده بود بی لب توام
گو جام بخت هرگزم این آرزو مده
مخمور عشق را لب میگون دوا کند
اهلی خموش و درد سر از گفتگو مده
می ده اگر فلک ندهد کام گو مده
میدزدد از جمال تو آیینه رنگ حسن
ای آفتاب حسن بآیینه رو مده
منع شمیم زلف مکن گر بما رسد
هرگز کسی بمشک نگفتست بو مده
آنرا که خضر دست نگیرد بجرعه یی
گو آبروی خویش پی آب جو مده
گر آرزوی باده بود بی لب توام
گو جام بخت هرگزم این آرزو مده
مخمور عشق را لب میگون دوا کند
اهلی خموش و درد سر از گفتگو مده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۶
ای ز ملاحت آتشی بر جگر ملک زده
خون شده از ملاحتت صد جگر نمکزده
مردمک دو چشم من نیست قدمگه سگت
وای که کعبتین من جای دو شش دو یک زده
از عدم آمدست جان در طلب دهان تو
لب بگشا که بهر تو اینهمه راه تک زده
تا تو ملول از منی بر سر حرف هستی ام
هر سر مو که بنگری تیغ برای حک زده
نقد دلم شناختی زان نگهم نمیکنی
کی زر قلب من کسی به ز تو بر محک زده
جور فلک بسوخت دل آه که کارگر نشد
تیر بلا که آه من اینهمه بر فلک زده
اهلی از آنپری سبق کس نبرد به نیکویی
زهره چه زهره اش بود گرچه ره ملک زده
خون شده از ملاحتت صد جگر نمکزده
مردمک دو چشم من نیست قدمگه سگت
وای که کعبتین من جای دو شش دو یک زده
از عدم آمدست جان در طلب دهان تو
لب بگشا که بهر تو اینهمه راه تک زده
تا تو ملول از منی بر سر حرف هستی ام
هر سر مو که بنگری تیغ برای حک زده
نقد دلم شناختی زان نگهم نمیکنی
کی زر قلب من کسی به ز تو بر محک زده
جور فلک بسوخت دل آه که کارگر نشد
تیر بلا که آه من اینهمه بر فلک زده
اهلی از آنپری سبق کس نبرد به نیکویی
زهره چه زهره اش بود گرچه ره ملک زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۲
آدم و گندم، من و خال لب جانانه یی
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانه یی
درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانه یی
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا بکی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانه یی
باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشه ویرانه یی
پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانه یی
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانه یی
درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانه یی
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا بکی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانه یی
باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشه ویرانه یی
پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانه یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۷
ایعاشق بی دیده که در عیب منستی
گر ساقی ما را تو به بینی بپرستی
فردا ز تو چون لاله اثر نیست درین باغ
امروز قدح گیر بشکرانه که هستی
چون مرغ چمن چند کنی ناله ز حسرت
بشکن قفس ایمرغ گرفتار که رستی
تا میل تو یوسف نکند سود ندارد
هرچند که جان بر لب و دل بر کف دستی
پیش کرم عشق چو خورشید و چه ذره
محروم از آنی تو که با همت پستی
شادم ز تو ایساقی بدمست که هرگز
جز کاسه عیش من و مجنون نشکستی
زنهار گرانی مکن ایشوخ پریزاد
یک لحظه که با مردم دیوانه نشستی
دیوانه نیم من که شدم بسته آنزلف
دیوانه تویی خواجه کزین سلسله جستی
اهلی ز سگان تو خجل گشت که هرگز
لاغر تر از این صید بفتراک نبستی
گر ساقی ما را تو به بینی بپرستی
فردا ز تو چون لاله اثر نیست درین باغ
امروز قدح گیر بشکرانه که هستی
چون مرغ چمن چند کنی ناله ز حسرت
بشکن قفس ایمرغ گرفتار که رستی
تا میل تو یوسف نکند سود ندارد
هرچند که جان بر لب و دل بر کف دستی
پیش کرم عشق چو خورشید و چه ذره
محروم از آنی تو که با همت پستی
شادم ز تو ایساقی بدمست که هرگز
جز کاسه عیش من و مجنون نشکستی
زنهار گرانی مکن ایشوخ پریزاد
یک لحظه که با مردم دیوانه نشستی
دیوانه نیم من که شدم بسته آنزلف
دیوانه تویی خواجه کزین سلسله جستی
اهلی ز سگان تو خجل گشت که هرگز
لاغر تر از این صید بفتراک نبستی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۳
ز هستی تا نشان داری نشان تیر غم باشی
میان کشتگان خود را فکن تا کی علم باشی
ز شوق جام جم چندین چو زحمت میکشی صوفی
صفای دل طلب ارعشق تا خود جام جم باشی
ترا ساقی گهی بخشد حیات خضر کز مستی
نه بینی هستی خود با وجود خود عدم باشی
جهان گر هستیی دارد ز یمن دولت عشق است
چو عین عشق گردی تا جهان باشد تو هم باشی
به رسوایی بود مشهور مجنون در عرب اهلی
تو هم ناموس خود بشکن که مجنون عجم باشی
میان کشتگان خود را فکن تا کی علم باشی
ز شوق جام جم چندین چو زحمت میکشی صوفی
صفای دل طلب ارعشق تا خود جام جم باشی
ترا ساقی گهی بخشد حیات خضر کز مستی
نه بینی هستی خود با وجود خود عدم باشی
جهان گر هستیی دارد ز یمن دولت عشق است
چو عین عشق گردی تا جهان باشد تو هم باشی
به رسوایی بود مشهور مجنون در عرب اهلی
تو هم ناموس خود بشکن که مجنون عجم باشی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۶
می خور که در سرای جهان نیست محکمی
با داست چون حباب درین خانه خرمی
می خور که سنگ حادثه خواهد شکست
گر شیشه سپهری و گر ساغر جمی
ساقی بیا که دیو اجل در سرای ماست
صدگونه چاره ساخته بیچاره آدمی
گر در وجود ماست شکستی چو مه چه غم
خورشید عشق را نرسد دره یی کمی
ای مرهم دل از سرما سایه وا مگیر
کافاق سر بسر همه زخم و تو مرهمی
دردی ز پیر میکده ساقی بما رسان
چون ما سگ دریم و تو در خانه محرمی
دروایی که هر چه بود سنگ فتنه است
اهلی سگ توام که عجب مست و بیغمی
با داست چون حباب درین خانه خرمی
می خور که سنگ حادثه خواهد شکست
گر شیشه سپهری و گر ساغر جمی
ساقی بیا که دیو اجل در سرای ماست
صدگونه چاره ساخته بیچاره آدمی
گر در وجود ماست شکستی چو مه چه غم
خورشید عشق را نرسد دره یی کمی
ای مرهم دل از سرما سایه وا مگیر
کافاق سر بسر همه زخم و تو مرهمی
دردی ز پیر میکده ساقی بما رسان
چون ما سگ دریم و تو در خانه محرمی
دروایی که هر چه بود سنگ فتنه است
اهلی سگ توام که عجب مست و بیغمی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۰
از جهان این بس که نانی خشک و آبی خوش کنی
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
گنج قارون صرف راه کعبه کردن هیچ نیست
سعی آن کن تا دل و جان خرابی خوش کنی
ساقیا شاید که جرم می زدن عفوت کنند
گر دل مخموری از درد شرابی خوش کنی
عیش پنهان خوش بود من نیز رخصت میدهم
گر توانی کز نکویان انتخابی خوش کنی
ایخوش آنساعت که خندد شمع من اهلی و تو
چون سپند افتی در آتش اضطرابی خوش کنی
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
گنج قارون صرف راه کعبه کردن هیچ نیست
سعی آن کن تا دل و جان خرابی خوش کنی
ساقیا شاید که جرم می زدن عفوت کنند
گر دل مخموری از درد شرابی خوش کنی
عیش پنهان خوش بود من نیز رخصت میدهم
گر توانی کز نکویان انتخابی خوش کنی
ایخوش آنساعت که خندد شمع من اهلی و تو
چون سپند افتی در آتش اضطرابی خوش کنی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح میر عفیف الدین گوید
تا آتش خور تافته برج سرطانرا
همچون شرر آتش زده ذرات جهانرا
خورشید جهان سوخت مگر کاتش دوزخ
از چشمه خورشید برون کرده زبانرا
شد فاخته سوخته خاکستر و آنهم
زان مانده که نبود حرکت باد وزانرا
روغن شده یکسر عرق و شمع صفت زان
خط خط بدن از آبله نازک بدنانرا
آتش ز هوا بارد از آن بر سر آتش
باران شرر آمد همگی ابر دخانرا
در راه هوا همچو شب از تابش خورشید
آتش زده دود نفس سوختگانرا
چون برق بجز در جگر چاک نیابند
آبی که حرارت بنشاند عطشانرا
از زحمت خورشید بشب گر دهدش دست
تا حشر زمین بند کند پای زمانرا
از بسکه بخارات زمین آمده در جوش
کف آمده چون دیگ بلب آب روانرا
پروانه صفت تابش شمع فلکش سوخت
مرغیکه هوس کرد طریق طیرانرا
از گرمی خور دست چنارست گشاده
کز حق طلبد سایه خورشید جهانرا
عیسی زمان میر عفیف الحق والدین
کز لطف سخن آب دهد گلشن جانرا
آن عقل مجسم که کند غیب نمایی
آیینه رخسار یقین کرده گمانرا
نقاش خیالش به سر خانه ادراک
نادیده کشد صورت اسرار نهانرا
گر شرح دهد راز نهان هاتف غیبش
گوید که چه حاجت به بیان ایت عیانرا
چون کرده بیان قصه جانبخشی عیسی
از معجز عیسی گذرانیده بیانرا
لطف ازلی یافته بحر نعمش ز آن
ملحق به محیط ابدی کرده کرانرا
از نافه مشکین نقط خط گذرانده
ز آهوی ختایی قلم مشک فشانرا
ای کز شرف جد خود آن خاتم مرسل
مرسل کنی از خاتم خود مهر و نشانرا
گر کوه شود حلم تواش باز نیابد
در دل به گه زلزله رنج خفقانرا
در روی گل زرد کند چون گل رعنا
سعی تو بگلگو نه مبدل یرقانرا
گر باد صبا همنفس لطف تو گردد
فیروزی نوروز دهد فصل خزانرا
گر منهی ضبط تو نبندد نسق کار
پوشد زرخ سود کشان چشم زیانرا
چون گوشه نشین غیر رک و پوست نماند
گر خشم تو مالد بغضب گوش کمانرا
گر گفت حسودت که بود مثل تو مشنو
کز تاب و تب آرد بزبان این هذیانرا
بخت تو جوان و خردت پیر بود زان
سر بر خط رای تو بود پیر و جوانرا
ابر کرمت دیخت گهر بر زبر هم
چندانکه بخروار رسد کاهکشانرا
چون حاتم طی راست ضمان دامن لطفت
گیرند غریمان بدل خصم ضمانرا
خادم کند از خوان عطای تو بتعظیم
آرایش خوان دگران ریزش خوانرا
خلق تو برد وحشت طبع و عجبی نیست
با مردم اگر انس دهد شیر ژیانرا
اکنونکه فلک حلقه بگوشم شد ازین مدح
خواهم غزلی خواند جودر گوش کن آنرا
ای پسته ز شور نمکت بسته دهان را
دل بهر تو بریان شده صد پسته دهانرا
شد چشم شهیدان تو در کاسه سر خشک
زان رشک که کردی نظری لاله ستانرا
ای مرهم دل چند گشاید پی تیرت
زخم دل من دیده خونابه چکانرا
خواهم که نظاره کنم از عکس تو ایشوخ
چشم دگر آیینه چشم دگرانرا
جان نیست گرامی بتو گر بر نفشانم
ترسم که تحمل نکنی بار گرانرا
من پیش تو لب بسته و دل باز گشاده
از سینه چاکم در فریاد و فغانرا
وقت است که فریاد کنم از تو وسازم
فریاد رس خود ملک امن و امانرا
ای مرتبه دان بکر حدیثم همه سحرست
وین سحر حلال است چو تو مرتبه دانرا
باسیرت و شان تو کم است این صفت اما
کم وصف توان کرد چنین سیرت و شانرا
اکنونکه جوان شد ز جمال تو جهان کاج
جان باز دهند انوری سوخته جانرا
تا عالم پیر از تو جوان بیند و گوید
باز این چه جوانی و جمالست جهانرا
آن یوسف عهد آمد و در وصف زلیخاست
این حال که نو گشت زمین و زمانرا
این شعر نکو میوه باغ دل من شد
زین میوه نکوتر نبود باغ جهانرا
طوطی صفتم فاخته خوان، تا تو بخوانی
این طوطی شیرین نفس فاخته خوانرا
بر خط غلامی چونی کلک تو دادیم
اهلی ز میان دل و جان بسته دهانرا
پرورده خوان تو شد و جز لب خوانت
انگشت گزیدست گزید ارلب نانرا
در مدح تو چون دست برآورده ام اکنون
خواهم بدعا دست برآرم همگانرا
یا رب که چو خورشید بمانی که دوام است
در سایه لطف تو جهان گذرانرا
چندانت بقا باد که صد دور نماید
کیوان که به سی سال سرآرد دورانرا
همچون شرر آتش زده ذرات جهانرا
خورشید جهان سوخت مگر کاتش دوزخ
از چشمه خورشید برون کرده زبانرا
شد فاخته سوخته خاکستر و آنهم
زان مانده که نبود حرکت باد وزانرا
روغن شده یکسر عرق و شمع صفت زان
خط خط بدن از آبله نازک بدنانرا
آتش ز هوا بارد از آن بر سر آتش
باران شرر آمد همگی ابر دخانرا
در راه هوا همچو شب از تابش خورشید
آتش زده دود نفس سوختگانرا
چون برق بجز در جگر چاک نیابند
آبی که حرارت بنشاند عطشانرا
از زحمت خورشید بشب گر دهدش دست
تا حشر زمین بند کند پای زمانرا
از بسکه بخارات زمین آمده در جوش
کف آمده چون دیگ بلب آب روانرا
پروانه صفت تابش شمع فلکش سوخت
مرغیکه هوس کرد طریق طیرانرا
از گرمی خور دست چنارست گشاده
کز حق طلبد سایه خورشید جهانرا
عیسی زمان میر عفیف الحق والدین
کز لطف سخن آب دهد گلشن جانرا
آن عقل مجسم که کند غیب نمایی
آیینه رخسار یقین کرده گمانرا
نقاش خیالش به سر خانه ادراک
نادیده کشد صورت اسرار نهانرا
گر شرح دهد راز نهان هاتف غیبش
گوید که چه حاجت به بیان ایت عیانرا
چون کرده بیان قصه جانبخشی عیسی
از معجز عیسی گذرانیده بیانرا
لطف ازلی یافته بحر نعمش ز آن
ملحق به محیط ابدی کرده کرانرا
از نافه مشکین نقط خط گذرانده
ز آهوی ختایی قلم مشک فشانرا
ای کز شرف جد خود آن خاتم مرسل
مرسل کنی از خاتم خود مهر و نشانرا
گر کوه شود حلم تواش باز نیابد
در دل به گه زلزله رنج خفقانرا
در روی گل زرد کند چون گل رعنا
سعی تو بگلگو نه مبدل یرقانرا
گر باد صبا همنفس لطف تو گردد
فیروزی نوروز دهد فصل خزانرا
گر منهی ضبط تو نبندد نسق کار
پوشد زرخ سود کشان چشم زیانرا
چون گوشه نشین غیر رک و پوست نماند
گر خشم تو مالد بغضب گوش کمانرا
گر گفت حسودت که بود مثل تو مشنو
کز تاب و تب آرد بزبان این هذیانرا
بخت تو جوان و خردت پیر بود زان
سر بر خط رای تو بود پیر و جوانرا
ابر کرمت دیخت گهر بر زبر هم
چندانکه بخروار رسد کاهکشانرا
چون حاتم طی راست ضمان دامن لطفت
گیرند غریمان بدل خصم ضمانرا
خادم کند از خوان عطای تو بتعظیم
آرایش خوان دگران ریزش خوانرا
خلق تو برد وحشت طبع و عجبی نیست
با مردم اگر انس دهد شیر ژیانرا
اکنونکه فلک حلقه بگوشم شد ازین مدح
خواهم غزلی خواند جودر گوش کن آنرا
ای پسته ز شور نمکت بسته دهان را
دل بهر تو بریان شده صد پسته دهانرا
شد چشم شهیدان تو در کاسه سر خشک
زان رشک که کردی نظری لاله ستانرا
ای مرهم دل چند گشاید پی تیرت
زخم دل من دیده خونابه چکانرا
خواهم که نظاره کنم از عکس تو ایشوخ
چشم دگر آیینه چشم دگرانرا
جان نیست گرامی بتو گر بر نفشانم
ترسم که تحمل نکنی بار گرانرا
من پیش تو لب بسته و دل باز گشاده
از سینه چاکم در فریاد و فغانرا
وقت است که فریاد کنم از تو وسازم
فریاد رس خود ملک امن و امانرا
ای مرتبه دان بکر حدیثم همه سحرست
وین سحر حلال است چو تو مرتبه دانرا
باسیرت و شان تو کم است این صفت اما
کم وصف توان کرد چنین سیرت و شانرا
اکنونکه جوان شد ز جمال تو جهان کاج
جان باز دهند انوری سوخته جانرا
تا عالم پیر از تو جوان بیند و گوید
باز این چه جوانی و جمالست جهانرا
آن یوسف عهد آمد و در وصف زلیخاست
این حال که نو گشت زمین و زمانرا
این شعر نکو میوه باغ دل من شد
زین میوه نکوتر نبود باغ جهانرا
طوطی صفتم فاخته خوان، تا تو بخوانی
این طوطی شیرین نفس فاخته خوانرا
بر خط غلامی چونی کلک تو دادیم
اهلی ز میان دل و جان بسته دهانرا
پرورده خوان تو شد و جز لب خوانت
انگشت گزیدست گزید ارلب نانرا
در مدح تو چون دست برآورده ام اکنون
خواهم بدعا دست برآرم همگانرا
یا رب که چو خورشید بمانی که دوام است
در سایه لطف تو جهان گذرانرا
چندانت بقا باد که صد دور نماید
کیوان که به سی سال سرآرد دورانرا
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - نیز در مدح قاسم پرناک گوید
آمد بهار و سبزه دمید و جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
با می نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب
سر میدهد بباد و برطل گران خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست
در کار ملک بادل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندان این داستان خوشست
پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست
بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک
در کار ملک تجربه و امتحان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود برسر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تافتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان
مارا سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
با می نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب
سر میدهد بباد و برطل گران خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست
در کار ملک بادل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندان این داستان خوشست
پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست
بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک
در کار ملک تجربه و امتحان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود برسر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تافتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان
مارا سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در تاسف بر مرگ میرزا محمود گوید
آه ازین گردون دون کزوی کسی دلشاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در توحید و موعظه گوید
منت ایزد را که صنع او ز گل خار آورد
خاک ما از قطره آبی پدیدار آورد
از هوا در گنبد سرها صدایی افکند
تا به حکمت مشت خاکی را بگفتار آورد
قدرت او ساخت در ترکیب تن هر گوشه یی
مفصلی گردان که چونگردون برفتار آورد
در خیال صورتی کز قطره آب آفرید
نقشبندان خرد را رو بدیوار آورد
نیست از صنعش عجب گر مریم از باد هوا
همچو عیسی نشاه خورشید رخسار آورد
شربت آبی کز کرم بخشد نبات تشنه را
چون رسد در کام نیشکر بار آورد
تا نسازد روشن از کحل هدایت چشم دل
بوالحکم بر مهجز پیغمبر انکار آورد
غیرت او گر کشد تیغ مهابت از غلاف
گردن فرعون را دربند اقرار آورد
گر بدرد پرده ناموس بر اهل صلاح
بایزیدان را برون از خرقه زنار آورد
خود فروشی گر کند یوسف بحسن خویشتن
او چون غلامانش ببازار آورد
عارف خود را کند مستغنی از نقش کتاب
جوهر صافی دلش آیینه کردار آورد
هر یکی را نوبتی داد ارچه باهم آفرید
احمد مختار را در وقت مختار آورد
لایق هر کس بهر کس داد چیزی لاجرم
ذوالفقاری بایدش جنگی که کرار آورد
نشکند غیر از دلی کو را خریداری کند
گوهر قابل شکستن هم خریدار آورد
گر رود افتاده یی را پاز جای خویشتن
کیست تا بر جای خود جز لطف جبار آورد
پرده قاتل برای مصلحت قهرش درد
ورنه لطفش جمله را در ظل ستار آورد
دشمنان دوزخی را گر بسوزد در جهان
مرغ را فرمان دهد کاتش بمنقار آورد
جای حیرت نیست کر نمرود را سوزد بنار
چون خلیل الله برون بی زحمت از نار آورد
وای برما زینهمه زهری که شیطان میدهد
گرنه تریاک کرم غفران غفار آورد
نون رحمن کشتی نوح است و رنی چونکس
طاقت یک موج قهر از بهر قهار آورد
گر سرو زر مومنان دارند در راهش دریغ
از پی تاراجشان کافر ز تاتار آورد
چرخ هم سر گشته چون پرگار در فرمان اوست
چون تواند کسکه کار کس بپرگار آورد
راستی را نیک و بد وابسته تقدیر اوست
چونکند مدبر که خود در سلک ابرار آورد
جمله یکذاتند در اصل وجود ایشان ولی
گه عزیز آرد برون از بطن و گخ خوار آورد
زر که یکجوهر بود گه قفل فرج استرست
گه چو میل سرمه ره در چشم دلدار آورد
اوکه بندد در مشیمت زشت و زیبا قادرست
که ز فاجر صالح و صالح ز فجار آورد
هیچ بیخیری مبین یعنی که شر محض نیست
زهر دیدی مهره را بنگر که هم مار آورد
هر چه جزوی بینی اش خاصیت کلی در اوست
عنکبوت ایزد برای پرده غار آرود
ای بسا زشتی که باشد خوبیی را واسطه
دیو نفس است آنکه اینشکل پریوار آورد
رحمت حق از پی لب تشنگان محنت است
لاجرم شربت طبیب از بهر بیمار آورد
خدمت حقکن غم روزی مخور کز خوان رزق
قسمت هرکس وکیل رزق ناچار آورد
در سوار فقر باشد روشناییها بسی
مردمان دیده را ظلمت در انوار آورد
گر نباشد نیستی در حضرت هستی متاع
مالک دینار باشد هر که دینار آورد
پیر معنی مرد را باید چو فانوس خیال
کز چراغ دل درون در سیراطور آورد
نگذرد از جای خود سالک که چشمش بسته اند
گرد و صددوران بسر چون گاو عصار آورد
نربیت جایی اثر دارد که جوهر قابل است
کی بکوشش نارون چون ناربن بار آورد
عاشقان مست را دست از تکلیف بسته اند
کی سر مجنون کسی در بند دستار آرود
تا وبال جان بود نفست بلا بینی ز جان
گنج را تامار باشد رنج و تیمار آورد
دل که غیر از دوست خواهد دوست نتوان داشتن
دشمنست آندوستی کو رو به اغیار آورد
ز آرزوی شاهدان خود رامیفکن در عذاب
کآخرت این آرزو بیزار بیزار آورد
چون دلت می خواهد و معشوقه و آواز چنگ
گر ملک باشی که فی الحالت نگونسار آورد
لذت خورد و خورش جانت اسیر نفس کرد
دانه خوردن مرغ را در دام طرار آورد
شهوت از سیر حقیقت روح باز آرد که مرغ
ز آرزوی دانه اندر دام طرار آورد
از لجام نفس و شهوت مرد ره آزاده است
شیر از آن نبود که سر در قید افسار آورد
کی بمردار جهان شیران حق رغبت کنند
هم سگ نفس خسیسان رو به مردار آورد
نفس کافر دشمنست از وی حذر کن زینهار
یا بکش یا جهد چندانکن که زنهار آورد
زاری نادان بغیر از آرزوی نفس نیست
شیر جستن طفل را در گریه زار آورد
گر مجرد همچو عیسی نیستی زحمت مکش
هرکه بار دل برد همچون خران بار آورد
راحت از هر یار نتوان دید یار خویش باش
ای بسا محنت که یاری بر سر یار آورد
غایت حکمت بود وحشت ز خلق روزگار
ورنه افلاطون چرا رو سوی کهسکار آورد
طبع را کم کن بد آموزی بهر جزوی، مباد
ناگهان در کلیی این شیوه در کار آورد
از طریق شرع بیرون رفتن از گمراهی است
کمتر از موری مشو کو ره بهنجار آورد
جز کلام حق مکن تعویذ خود نا دیو نفس
زیر فرمان تو این تعویذ و طومار آورد
گر شوی شب زنده دار از مکر شیطان ایمنی
دزد را کی زهره کو رو سوی بیدار آورد
پیرو حق شو که دست سامری کوته شود
چون کلیم الله دست معجز آثار آورد
همچو آدم خاک شو پندار شیطانی بهل
تانه چون او گردنت در طوق پندار آورد
نقش هستی را بدست خود فروشو تاترا
جبرییل عشق در معراج اسرار آورد
کعبه جان جای تست آنجا به هشیاری رسی
مست ره گمکرده اندر خانه هشیار آورد
در طواف کعبه دلهای ارباب صفا
گر کنی سعیی طوافت چرخ دوار آورد
جان به رقص آورز و جددل که تن کز پا فتاد
در سماعش بار دیگر چرخ فخار آورد
ایمن از عالم مشو گر شد بسر طوفان نوح
ای بسا موجی چنان کان بحر خونخوار آورد
گرچه حلاجی برون کن پنبه غفلت ز گوش
زانکه این همکاسه سر را بر سر دار آورد
راست شو با حق که حق با راستان در راستیست
مکر او کجبازی اندر کار مکار آورد
راستی را قلب بازی، بازی خود دادن است
کآسمان دربند دایم دست عیار آورد
سایه داری از خسان کم جو که کی گردد شجر
گر گیاهی خویش را بالا به اشجار آورد
در کمال ناکسان کی بوی خاصیت بود
خار صحرا هم گل بی نفع بسیار آورد
شرکت معنی بصورت نیست کز انجم سهیل
فیض او رنگ عقیق و رنگ بلغار آورد
بی غرض گوید سخن اعلی از آن قدرش بود
ورنه باقدر سخن سنجان چه مقدار آورد
شعرا گر باشد لباس شاهد معنی نکوست
ورنه عاقل فخر کی هرگز به اشعار آورد
شعر رنگین از تکلیف نقش چین و آب جوست
رو بدریا کن که گوهر بحر ذخار آورد
اینچنین نقد روانی را که در میزان نظم
هز یک از روی نکته معنا بمعیار آورد
مخزن المعنیش خوان بلکه معانی، با خرد
هم زنام اعداد تاریخش بتذکار آورد
خواهم از عین کرم آنکسکه چون آبحیات
چشمه خود را بظلمات شب تار آورد
قابل روشندلان گر داند این نظم حقیر
قایلش را از کرم در سلک اخیار آورد
خاک ما از قطره آبی پدیدار آورد
از هوا در گنبد سرها صدایی افکند
تا به حکمت مشت خاکی را بگفتار آورد
قدرت او ساخت در ترکیب تن هر گوشه یی
مفصلی گردان که چونگردون برفتار آورد
در خیال صورتی کز قطره آب آفرید
نقشبندان خرد را رو بدیوار آورد
نیست از صنعش عجب گر مریم از باد هوا
همچو عیسی نشاه خورشید رخسار آورد
شربت آبی کز کرم بخشد نبات تشنه را
چون رسد در کام نیشکر بار آورد
تا نسازد روشن از کحل هدایت چشم دل
بوالحکم بر مهجز پیغمبر انکار آورد
غیرت او گر کشد تیغ مهابت از غلاف
گردن فرعون را دربند اقرار آورد
گر بدرد پرده ناموس بر اهل صلاح
بایزیدان را برون از خرقه زنار آورد
خود فروشی گر کند یوسف بحسن خویشتن
او چون غلامانش ببازار آورد
عارف خود را کند مستغنی از نقش کتاب
جوهر صافی دلش آیینه کردار آورد
هر یکی را نوبتی داد ارچه باهم آفرید
احمد مختار را در وقت مختار آورد
لایق هر کس بهر کس داد چیزی لاجرم
ذوالفقاری بایدش جنگی که کرار آورد
نشکند غیر از دلی کو را خریداری کند
گوهر قابل شکستن هم خریدار آورد
گر رود افتاده یی را پاز جای خویشتن
کیست تا بر جای خود جز لطف جبار آورد
پرده قاتل برای مصلحت قهرش درد
ورنه لطفش جمله را در ظل ستار آورد
دشمنان دوزخی را گر بسوزد در جهان
مرغ را فرمان دهد کاتش بمنقار آورد
جای حیرت نیست کر نمرود را سوزد بنار
چون خلیل الله برون بی زحمت از نار آورد
وای برما زینهمه زهری که شیطان میدهد
گرنه تریاک کرم غفران غفار آورد
نون رحمن کشتی نوح است و رنی چونکس
طاقت یک موج قهر از بهر قهار آورد
گر سرو زر مومنان دارند در راهش دریغ
از پی تاراجشان کافر ز تاتار آورد
چرخ هم سر گشته چون پرگار در فرمان اوست
چون تواند کسکه کار کس بپرگار آورد
راستی را نیک و بد وابسته تقدیر اوست
چونکند مدبر که خود در سلک ابرار آورد
جمله یکذاتند در اصل وجود ایشان ولی
گه عزیز آرد برون از بطن و گخ خوار آورد
زر که یکجوهر بود گه قفل فرج استرست
گه چو میل سرمه ره در چشم دلدار آورد
اوکه بندد در مشیمت زشت و زیبا قادرست
که ز فاجر صالح و صالح ز فجار آورد
هیچ بیخیری مبین یعنی که شر محض نیست
زهر دیدی مهره را بنگر که هم مار آورد
هر چه جزوی بینی اش خاصیت کلی در اوست
عنکبوت ایزد برای پرده غار آرود
ای بسا زشتی که باشد خوبیی را واسطه
دیو نفس است آنکه اینشکل پریوار آورد
رحمت حق از پی لب تشنگان محنت است
لاجرم شربت طبیب از بهر بیمار آورد
خدمت حقکن غم روزی مخور کز خوان رزق
قسمت هرکس وکیل رزق ناچار آورد
در سوار فقر باشد روشناییها بسی
مردمان دیده را ظلمت در انوار آورد
گر نباشد نیستی در حضرت هستی متاع
مالک دینار باشد هر که دینار آورد
پیر معنی مرد را باید چو فانوس خیال
کز چراغ دل درون در سیراطور آورد
نگذرد از جای خود سالک که چشمش بسته اند
گرد و صددوران بسر چون گاو عصار آورد
نربیت جایی اثر دارد که جوهر قابل است
کی بکوشش نارون چون ناربن بار آورد
عاشقان مست را دست از تکلیف بسته اند
کی سر مجنون کسی در بند دستار آرود
تا وبال جان بود نفست بلا بینی ز جان
گنج را تامار باشد رنج و تیمار آورد
دل که غیر از دوست خواهد دوست نتوان داشتن
دشمنست آندوستی کو رو به اغیار آورد
ز آرزوی شاهدان خود رامیفکن در عذاب
کآخرت این آرزو بیزار بیزار آورد
چون دلت می خواهد و معشوقه و آواز چنگ
گر ملک باشی که فی الحالت نگونسار آورد
لذت خورد و خورش جانت اسیر نفس کرد
دانه خوردن مرغ را در دام طرار آورد
شهوت از سیر حقیقت روح باز آرد که مرغ
ز آرزوی دانه اندر دام طرار آورد
از لجام نفس و شهوت مرد ره آزاده است
شیر از آن نبود که سر در قید افسار آورد
کی بمردار جهان شیران حق رغبت کنند
هم سگ نفس خسیسان رو به مردار آورد
نفس کافر دشمنست از وی حذر کن زینهار
یا بکش یا جهد چندانکن که زنهار آورد
زاری نادان بغیر از آرزوی نفس نیست
شیر جستن طفل را در گریه زار آورد
گر مجرد همچو عیسی نیستی زحمت مکش
هرکه بار دل برد همچون خران بار آورد
راحت از هر یار نتوان دید یار خویش باش
ای بسا محنت که یاری بر سر یار آورد
غایت حکمت بود وحشت ز خلق روزگار
ورنه افلاطون چرا رو سوی کهسکار آورد
طبع را کم کن بد آموزی بهر جزوی، مباد
ناگهان در کلیی این شیوه در کار آورد
از طریق شرع بیرون رفتن از گمراهی است
کمتر از موری مشو کو ره بهنجار آورد
جز کلام حق مکن تعویذ خود نا دیو نفس
زیر فرمان تو این تعویذ و طومار آورد
گر شوی شب زنده دار از مکر شیطان ایمنی
دزد را کی زهره کو رو سوی بیدار آورد
پیرو حق شو که دست سامری کوته شود
چون کلیم الله دست معجز آثار آورد
همچو آدم خاک شو پندار شیطانی بهل
تانه چون او گردنت در طوق پندار آورد
نقش هستی را بدست خود فروشو تاترا
جبرییل عشق در معراج اسرار آورد
کعبه جان جای تست آنجا به هشیاری رسی
مست ره گمکرده اندر خانه هشیار آورد
در طواف کعبه دلهای ارباب صفا
گر کنی سعیی طوافت چرخ دوار آورد
جان به رقص آورز و جددل که تن کز پا فتاد
در سماعش بار دیگر چرخ فخار آورد
ایمن از عالم مشو گر شد بسر طوفان نوح
ای بسا موجی چنان کان بحر خونخوار آورد
گرچه حلاجی برون کن پنبه غفلت ز گوش
زانکه این همکاسه سر را بر سر دار آورد
راست شو با حق که حق با راستان در راستیست
مکر او کجبازی اندر کار مکار آورد
راستی را قلب بازی، بازی خود دادن است
کآسمان دربند دایم دست عیار آورد
سایه داری از خسان کم جو که کی گردد شجر
گر گیاهی خویش را بالا به اشجار آورد
در کمال ناکسان کی بوی خاصیت بود
خار صحرا هم گل بی نفع بسیار آورد
شرکت معنی بصورت نیست کز انجم سهیل
فیض او رنگ عقیق و رنگ بلغار آورد
بی غرض گوید سخن اعلی از آن قدرش بود
ورنه باقدر سخن سنجان چه مقدار آورد
شعرا گر باشد لباس شاهد معنی نکوست
ورنه عاقل فخر کی هرگز به اشعار آورد
شعر رنگین از تکلیف نقش چین و آب جوست
رو بدریا کن که گوهر بحر ذخار آورد
اینچنین نقد روانی را که در میزان نظم
هز یک از روی نکته معنا بمعیار آورد
مخزن المعنیش خوان بلکه معانی، با خرد
هم زنام اعداد تاریخش بتذکار آورد
خواهم از عین کرم آنکسکه چون آبحیات
چشمه خود را بظلمات شب تار آورد
قابل روشندلان گر داند این نظم حقیر
قایلش را از کرم در سلک اخیار آورد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مرثیه نجم السعادت گوید
از جهان رفت آنکه مانندش درین عالم نبود
شاه میداند که هرگز مثل او آدم نبود
علم و حلم و دانش و لطف و مروت جمله داشت
غیر عمر از آنچه می بایست هنچش کم نبود
چون مسیحا گر چه می بخشید جان مرده را
کار چون با خود فتادش مهلت یکدم نبود
رفت تا در ملک جان سازد بنای جاودان
زانکه دید این خانه گل را بقا محکم نبود
زخم هر کس را که می بینیم دارد مرهمی
آه ازین زخمیکه هیچش در جهان مرهم نبود
دشمن ناکس که آخر چشم او اینکار کرد
زهر چشمش کم ز زهر افعی و ارقم نبود
یوسف گمگشته پیدا گشت و آنمحبوب جان
آنچنان گم شد که پنداری درین عالم نبود
حضرت نجم السعادت آفتاب مرحمت
آن بلند اختر که عرش از ذات او اعظم نبود
پیش خورشید ضمیرش هرگز از ذرات کون
ذره یی پنهان نگشت و نکته یی مبهم نبود
ذره یی کز خاکپای او بگردون میرسید
گر نبود افزون ز ماه آسمان کم هم نبود
صد هنر انگیخت چون جمشید طبع روشنش
آنچه پیدا میشد از وی کار جام جم نبود
پاس دلها آنچنان میداشت کاندر عهد او
غیر زلف گلرخان اشفته و درهم نبود
تا حکیم او بود افلاطون نبود آوازه اش
تا کریم او بود نام بخشش حاتم نبود
بسکه می بارید در عالم زر از ابر کفش
دست کس چونگل بعهدش خالی از درهم نبود
بر ره او کس شبی ننهاد سر، کش بامداد
دامن از گوهر گران چونلولو از شبنم نبود
آسمان نقص هنر کردی و او دادی رواج
با فلک بد شد از آن شان دوستی با هم نبود
در هنرمندی و دانش از که بالاتر نرفت
درچه علم استاد شد شخصی که او اعلم نبود
سنبل زلف کدامین گل نیاشفت از غمش
نرگس چشم که خونپالا درین ماتم نبود
بسکه بود از گریه مردم بکویش زمزمه
کس نبود آنجا که چشمش چشمه زمزم نبود
دود آه دوستان آتش بعالم می فکند
دشمنان را دیده هم از خون دل بی نم نبود
بی خراش غم ندیدم سینه یی همچون نگین
بی عقیق خون دل یک دیده چون خاتم نبود
آه از این نیلی خم گردون که از وی هر که را
جرعه شادی برآمد بی غبار غم نبود
دل منه چونغنچه بر عیش جهان کز این چمن
هیچکس چونسبزه بیش از هفته یی خرم نبود
سوسنی آزاده نامد در جهان کاخر چو رفت
جامه نیلی کرده از این نیلگون طارم نبود
کس ترقی همچو ماه نو نکرد از مهر چرخ
کاندران افزودنش کسری در آن مدغم نبود
خاک باد اینکاسه گردون که کس از وی نیافت
شربت نوشی که با وی زهر حسرت ضم نبود
سر پنهان اجل ظاهر نمیگردد بکس
دم مزن این راز را اهلی که کس محرم نبود
ختم کن یارب برحمت حال او کانجام کار
کس خلاص از چنگ مردن ز آدم و خاتم نبود
از جهان این سایه گر کم گشت عمر شاه باد
شکر حق باری که مویی از سر او کم نبود
شاه میداند که هرگز مثل او آدم نبود
علم و حلم و دانش و لطف و مروت جمله داشت
غیر عمر از آنچه می بایست هنچش کم نبود
چون مسیحا گر چه می بخشید جان مرده را
کار چون با خود فتادش مهلت یکدم نبود
رفت تا در ملک جان سازد بنای جاودان
زانکه دید این خانه گل را بقا محکم نبود
زخم هر کس را که می بینیم دارد مرهمی
آه ازین زخمیکه هیچش در جهان مرهم نبود
دشمن ناکس که آخر چشم او اینکار کرد
زهر چشمش کم ز زهر افعی و ارقم نبود
یوسف گمگشته پیدا گشت و آنمحبوب جان
آنچنان گم شد که پنداری درین عالم نبود
حضرت نجم السعادت آفتاب مرحمت
آن بلند اختر که عرش از ذات او اعظم نبود
پیش خورشید ضمیرش هرگز از ذرات کون
ذره یی پنهان نگشت و نکته یی مبهم نبود
ذره یی کز خاکپای او بگردون میرسید
گر نبود افزون ز ماه آسمان کم هم نبود
صد هنر انگیخت چون جمشید طبع روشنش
آنچه پیدا میشد از وی کار جام جم نبود
پاس دلها آنچنان میداشت کاندر عهد او
غیر زلف گلرخان اشفته و درهم نبود
تا حکیم او بود افلاطون نبود آوازه اش
تا کریم او بود نام بخشش حاتم نبود
بسکه می بارید در عالم زر از ابر کفش
دست کس چونگل بعهدش خالی از درهم نبود
بر ره او کس شبی ننهاد سر، کش بامداد
دامن از گوهر گران چونلولو از شبنم نبود
آسمان نقص هنر کردی و او دادی رواج
با فلک بد شد از آن شان دوستی با هم نبود
در هنرمندی و دانش از که بالاتر نرفت
درچه علم استاد شد شخصی که او اعلم نبود
سنبل زلف کدامین گل نیاشفت از غمش
نرگس چشم که خونپالا درین ماتم نبود
بسکه بود از گریه مردم بکویش زمزمه
کس نبود آنجا که چشمش چشمه زمزم نبود
دود آه دوستان آتش بعالم می فکند
دشمنان را دیده هم از خون دل بی نم نبود
بی خراش غم ندیدم سینه یی همچون نگین
بی عقیق خون دل یک دیده چون خاتم نبود
آه از این نیلی خم گردون که از وی هر که را
جرعه شادی برآمد بی غبار غم نبود
دل منه چونغنچه بر عیش جهان کز این چمن
هیچکس چونسبزه بیش از هفته یی خرم نبود
سوسنی آزاده نامد در جهان کاخر چو رفت
جامه نیلی کرده از این نیلگون طارم نبود
کس ترقی همچو ماه نو نکرد از مهر چرخ
کاندران افزودنش کسری در آن مدغم نبود
خاک باد اینکاسه گردون که کس از وی نیافت
شربت نوشی که با وی زهر حسرت ضم نبود
سر پنهان اجل ظاهر نمیگردد بکس
دم مزن این راز را اهلی که کس محرم نبود
ختم کن یارب برحمت حال او کانجام کار
کس خلاص از چنگ مردن ز آدم و خاتم نبود
از جهان این سایه گر کم گشت عمر شاه باد
شکر حق باری که مویی از سر او کم نبود
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - مدح سید شریف
ای گفته اسان تو با چرخ نیل رنگ
کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ
روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند
کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ
سید شریف ایکه کمر بسته تر است
از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ
خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب
گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ
طفلی که حسن بخت نزادش به بندگیت
نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ
روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب
گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ
جایی که آفتاب شدت زین زر سزاست
گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ
از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند
پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ
این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان
بخشد طراز جامه لعل از تن پلنگ
جاییکه خاک زر کند اکسیر لطف تو
کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ
سرخ است از نشانه عدل تو پای کبک
بس کو بخون باز فرو برده است چنگ
بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت
کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ
بر دشمن بداختر تو شوره زار باد
گلزار آسمان که النگ است در النگ
در راست بازیست قضا با ضمیر تو
با فهم چون تویی نتوان بافت ریوورنگ
دعوی خصم با چو تویی خنده آورد
کان مستی غرور بود از خیال تنگ
خط خط کنی هژبر چو ببر از لسان تیغ
گل گل ز زخم تیغ کنی شیر چون پلنگ
باز این غزل شنو که پی استماع آن
خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ
ای صورتت ز آینه دل ز دوده زنگ
رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ
شاه بتان بصورت و معنی تویی که عقل
در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ
جاییکه سر و قد تو خیزد عجب مدار
گرد زمین فرو شود از شرم خود خدنگ
ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار
دامان ناز برزده با صدهزار سنگ
خطت نشان فتنه دور قمر دهد
زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ
کی میشکست بتکده آزری خلیل
گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ
بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو
کار شکر اگر چه فرو بسته است تنگ
اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت
زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ
تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز
باز ارد از هلال بسر شهپر کلنگ
بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو
چندانکه هست طایر افالک را درنگ
کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ
روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند
کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ
سید شریف ایکه کمر بسته تر است
از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ
خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب
گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ
طفلی که حسن بخت نزادش به بندگیت
نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ
روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب
گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ
جایی که آفتاب شدت زین زر سزاست
گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ
از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند
پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ
این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان
بخشد طراز جامه لعل از تن پلنگ
جاییکه خاک زر کند اکسیر لطف تو
کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ
سرخ است از نشانه عدل تو پای کبک
بس کو بخون باز فرو برده است چنگ
بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت
کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ
بر دشمن بداختر تو شوره زار باد
گلزار آسمان که النگ است در النگ
در راست بازیست قضا با ضمیر تو
با فهم چون تویی نتوان بافت ریوورنگ
دعوی خصم با چو تویی خنده آورد
کان مستی غرور بود از خیال تنگ
خط خط کنی هژبر چو ببر از لسان تیغ
گل گل ز زخم تیغ کنی شیر چون پلنگ
باز این غزل شنو که پی استماع آن
خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ
ای صورتت ز آینه دل ز دوده زنگ
رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ
شاه بتان بصورت و معنی تویی که عقل
در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ
جاییکه سر و قد تو خیزد عجب مدار
گرد زمین فرو شود از شرم خود خدنگ
ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار
دامان ناز برزده با صدهزار سنگ
خطت نشان فتنه دور قمر دهد
زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ
کی میشکست بتکده آزری خلیل
گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ
بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو
کار شکر اگر چه فرو بسته است تنگ
اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت
زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ
تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز
باز ارد از هلال بسر شهپر کلنگ
بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو
چندانکه هست طایر افالک را درنگ