عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
چشم مستش میفروشی دیگر است
نوش لعلش باده نوشی دیگر است
آتش عشقش دل ما را بسوخت
داغ او بر دل فروشی دیگر است
نالهٔ دلسوز ما بشنو دمی
کاین دم ما را خروشی دیگر است
عاشق و مستیم و لایعقل ولی
جان ما را فهم و هوشی دیگر است
دوش ما و او به هم دوشی زدیم
امشبم امید دوشی دیگر است
هرکه او تجرید گردد پیش او
در طریقت خرقه پوشی دیگر است
خم می در جوش و ما مست وخراب
سیدم در ذوق و جوشی دیگر است
نوش لعلش باده نوشی دیگر است
آتش عشقش دل ما را بسوخت
داغ او بر دل فروشی دیگر است
نالهٔ دلسوز ما بشنو دمی
کاین دم ما را خروشی دیگر است
عاشق و مستیم و لایعقل ولی
جان ما را فهم و هوشی دیگر است
دوش ما و او به هم دوشی زدیم
امشبم امید دوشی دیگر است
هرکه او تجرید گردد پیش او
در طریقت خرقه پوشی دیگر است
خم می در جوش و ما مست وخراب
سیدم در ذوق و جوشی دیگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
عاشقان حضرت او را نیازی دیگر است
عشق او را آتش و سوز و گدازی دیگر است
ترک سرمست است عشقش دل به غارت می برد
در سواد دل همیشه ترکتازی دیگر است
می نوازد مطرب عشاق ساز ما به ذوق
جان فدای ساز او کاین ساز ، سازی دیگر است
عشقبازی نیست بازی کار شهبازی بود
عشق اگر بازی بیا کاین شاهبازی دیگر است
رو به هر جانب که آرم قبلهٔ من روی اوست
ابرویش محراب می سازم نمازی دیگر است
بینوایان را به لطف خود نوازش می کند
ساقی سرمست ما عاشق نوازی دیگر است
محرم رازیم و دایم در حرم با سیدیم
راز می گوئیم و این اسرار رازی دیگر است
عشق او را آتش و سوز و گدازی دیگر است
ترک سرمست است عشقش دل به غارت می برد
در سواد دل همیشه ترکتازی دیگر است
می نوازد مطرب عشاق ساز ما به ذوق
جان فدای ساز او کاین ساز ، سازی دیگر است
عشقبازی نیست بازی کار شهبازی بود
عشق اگر بازی بیا کاین شاهبازی دیگر است
رو به هر جانب که آرم قبلهٔ من روی اوست
ابرویش محراب می سازم نمازی دیگر است
بینوایان را به لطف خود نوازش می کند
ساقی سرمست ما عاشق نوازی دیگر است
محرم رازیم و دایم در حرم با سیدیم
راز می گوئیم و این اسرار رازی دیگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
ای عاشقان ای عاشقان ما را بیانی دیگر است
ای عارفان ای عارفان ما را نشانی دیگر است
ای بلبلان ای بلبلان ما را نوا خوشتر بود
زیرا که این گلزار ما از بوستانی دیگر است
ای خسروشیرین سخن ای یوسف گل پیرهن
ای طوطی شکرشکن ما را زبانی دیگر است
یاری که اندرکار دل جان داد در بازار دل
همچون دل صاحبدلان زنده به جانی دیگر است
خورشیدجمشید فلک بر آسمان چارم است
مهر منیر عاشقان بر آسمانی دیگر است
تا عین عشقش دیده ام مهرش به جان بگزیده ام
در آشکارا و نهان ما را عیانی دیگر است
اقلیم دل شد ملک جان شهر تن آید این جهان
کون و مکان عاشقان در لامکانی دیگر است
رند و در میخانه ها صوفی و کنج صومعه
مارا سریر سلطنت برآستانی دیگر است
سیدمرا جانان بود هم دردو هم درمان بود
جانم فدای جان او کو از جهانی دیگر است
ای عارفان ای عارفان ما را نشانی دیگر است
ای بلبلان ای بلبلان ما را نوا خوشتر بود
زیرا که این گلزار ما از بوستانی دیگر است
ای خسروشیرین سخن ای یوسف گل پیرهن
ای طوطی شکرشکن ما را زبانی دیگر است
یاری که اندرکار دل جان داد در بازار دل
همچون دل صاحبدلان زنده به جانی دیگر است
خورشیدجمشید فلک بر آسمان چارم است
مهر منیر عاشقان بر آسمانی دیگر است
تا عین عشقش دیده ام مهرش به جان بگزیده ام
در آشکارا و نهان ما را عیانی دیگر است
اقلیم دل شد ملک جان شهر تن آید این جهان
کون و مکان عاشقان در لامکانی دیگر است
رند و در میخانه ها صوفی و کنج صومعه
مارا سریر سلطنت برآستانی دیگر است
سیدمرا جانان بود هم دردو هم درمان بود
جانم فدای جان او کو از جهانی دیگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
نور رویش آفتابی دیگر است
چشم ما بر ماهتابی دیگر است
گر کسی بیند خیال او به خواب
آن خیال ما و خوابی دیگر است
آب چشم ما به هر سو می رود
روی ما شسته به آبی دیگر است
موج دریائیم و دریا عین ما
غیر ما بر ما حجابی دیگر است
ساقی ما می به ما بخشد مدام
خیر او بر ما برای دیگر است
هرچه می بینی چو آن مخلوق اوست
نزد ما عالیجنابی دیگر است
نعمت الله در خرابات مغان
عاشق مست و خرابی دیگر است
چشم ما بر ماهتابی دیگر است
گر کسی بیند خیال او به خواب
آن خیال ما و خوابی دیگر است
آب چشم ما به هر سو می رود
روی ما شسته به آبی دیگر است
موج دریائیم و دریا عین ما
غیر ما بر ما حجابی دیگر است
ساقی ما می به ما بخشد مدام
خیر او بر ما برای دیگر است
هرچه می بینی چو آن مخلوق اوست
نزد ما عالیجنابی دیگر است
نعمت الله در خرابات مغان
عاشق مست و خرابی دیگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
نور رویش آفتابی دیگر است
سایهٔ او ماهتابی دیگر است
زلف او درتاب رفت از دست دل
تاب او را پیچ و تابی دیگر است
گفتمش جان و دل جانان توئی
گفت آری این جوابی دیگر است
نقش می بندم خیالش را به خواب
خوش بود این خواب خوابی دیگر است
جرعهٔ جام شراب ما بنوش
تا بدانی کاین شرابی دیگر است
ای که می گوئی حجاب من نماند
این نماندن هم حجابی دیگر است
جام پر آبست نزد ما حباب
جام ما آب و حبابی دیگر است
سید ما تا غلام عشق اوست
در جهان عالیجنابی دیگر است
سایهٔ او ماهتابی دیگر است
زلف او درتاب رفت از دست دل
تاب او را پیچ و تابی دیگر است
گفتمش جان و دل جانان توئی
گفت آری این جوابی دیگر است
نقش می بندم خیالش را به خواب
خوش بود این خواب خوابی دیگر است
جرعهٔ جام شراب ما بنوش
تا بدانی کاین شرابی دیگر است
ای که می گوئی حجاب من نماند
این نماندن هم حجابی دیگر است
جام پر آبست نزد ما حباب
جام ما آب و حبابی دیگر است
سید ما تا غلام عشق اوست
در جهان عالیجنابی دیگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
ملک جان در ولایتی دگر است
تخت دل در حمایتی دگراست
قول مستانه ای که ما گوئیم
بشنو او را حلاوتی دگر است
دلبران در جهان فراوانند
حسن ما را ملاحتی دگر است
عاقلان را نهایتی است ولی
عاشقان را نهایتی دگر است
وحده لاشریک له می گو
کاین سخن از روایتی دگر است
در خرابات رند سرمستیم
ذوق ما ذوق و حالتی دگر است
نعمت الله خدا به ما بخشید
این عنایت عنایتی دگر است
تخت دل در حمایتی دگراست
قول مستانه ای که ما گوئیم
بشنو او را حلاوتی دگر است
دلبران در جهان فراوانند
حسن ما را ملاحتی دگر است
عاقلان را نهایتی است ولی
عاشقان را نهایتی دگر است
وحده لاشریک له می گو
کاین سخن از روایتی دگر است
در خرابات رند سرمستیم
ذوق ما ذوق و حالتی دگر است
نعمت الله خدا به ما بخشید
این عنایت عنایتی دگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
در دل ما عشقش از جان خوشتر است
جان چه باشد عشق جانان خوشتر است
عشق او گنجی و دل ویرانه ای
گنج او در کنج ویران خوشتر است
خوش بود یک جام می شادی ما
بلکه می خوردن فراوان خوشتر است
آب چشم ما بهر سو می رود
عین ما از بحر عمان خوشتر است
راز دل با غیر پیدا کی کنم
سر او در سینه پنهان خوشتر است
صورت بلبل در گلستان خوش بود
مجلس ما از گلستان خوشتر است
نعمت الله گر تو را باشد خوش است
ور نباشد مفلسی زان خوشتر است
جان چه باشد عشق جانان خوشتر است
عشق او گنجی و دل ویرانه ای
گنج او در کنج ویران خوشتر است
خوش بود یک جام می شادی ما
بلکه می خوردن فراوان خوشتر است
آب چشم ما بهر سو می رود
عین ما از بحر عمان خوشتر است
راز دل با غیر پیدا کی کنم
سر او در سینه پنهان خوشتر است
صورت بلبل در گلستان خوش بود
مجلس ما از گلستان خوشتر است
نعمت الله گر تو را باشد خوش است
ور نباشد مفلسی زان خوشتر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
عمر خوش باشد ولی با یار همدم خوشتر است
یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است
درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست
گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است
مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور
این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است
یک دمی با همدمی و گوشهٔ میخانه ای
ازحیات جاودان می دان که آن دم خوشتر است
جان و جانان هر دو سرمستند و با هم روبرو
جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است
نور چشم ماست او بنشسته خوش بر جای خود
خلوت و جای خوشی با یار محرم خوشتر است
نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن
هرچه گوید خوش بود والله اعلم خوشتر است
یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است
درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست
گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است
مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور
این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است
یک دمی با همدمی و گوشهٔ میخانه ای
ازحیات جاودان می دان که آن دم خوشتر است
جان و جانان هر دو سرمستند و با هم روبرو
جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است
نور چشم ماست او بنشسته خوش بر جای خود
خلوت و جای خوشی با یار محرم خوشتر است
نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن
هرچه گوید خوش بود والله اعلم خوشتر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
نالهٔ دلسوز ما از ساز بلبل خوشتر است
زخم خار جور او از مرهم گل خوشتر است
راحت کلی و جزوی هر دو را خوش یافتیم
ذوق جزوی هست اما لذت کل خوشتر است
مردن از عشقش بسی خوشتر بود از زندگی
جام دُرد درد او از ساغر می خوشتر است
عود جان در مجمر دل می نهم بر آتشی
گرمی دلسوز عاشق از قرنفل خوشتر است
مجلس عشقست و ما سرمست و سید در نظر
درچنین گلشن نوای ما ز بلبل خوشتر است
زخم خار جور او از مرهم گل خوشتر است
راحت کلی و جزوی هر دو را خوش یافتیم
ذوق جزوی هست اما لذت کل خوشتر است
مردن از عشقش بسی خوشتر بود از زندگی
جام دُرد درد او از ساغر می خوشتر است
عود جان در مجمر دل می نهم بر آتشی
گرمی دلسوز عاشق از قرنفل خوشتر است
مجلس عشقست و ما سرمست و سید در نظر
درچنین گلشن نوای ما ز بلبل خوشتر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
ساقی سرمست ما یاری خوش است
خوش حریفانیم و خماری خوش است
گر دوصد جان را به یک جرعه خرند
زود بفروشش که بازاری خوش است
عشقبازی کار بیکاران بود
کار ما می کن که این کاری خوشست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
خوش سر داری و سرداری خوشست
بلبل مستیم در گلزار عشق
بزم عشاق است و گلزاری خوشست
پر بود تکرار در گفتار ما
تو خوشی بشنو که تکراری خوشست
نعمت الله مست و جام می به دست
باده نوشی با چنین یاری خوشست
خوش حریفانیم و خماری خوش است
گر دوصد جان را به یک جرعه خرند
زود بفروشش که بازاری خوش است
عشقبازی کار بیکاران بود
کار ما می کن که این کاری خوشست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
خوش سر داری و سرداری خوشست
بلبل مستیم در گلزار عشق
بزم عشاق است و گلزاری خوشست
پر بود تکرار در گفتار ما
تو خوشی بشنو که تکراری خوشست
نعمت الله مست و جام می به دست
باده نوشی با چنین یاری خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
نور دل ماه ، نور عشق است
جان عاشق مسخر عشقست
در طریقی که نیست پایانش
عاشقی جو که رهبر عشقست
پادشاهی صورت و معنی
نزد عشاق در خور عشقست
در محیطی که ما در آن غرقیم
حاصلش یافت گوهر عشقست
آن حیاتی که روح می بخشد
چشمهٔ آب کوثر عشق است
قول مستانه ای که می شنوی
یک دو حرفی ز دفتر عشقست
نعمت الله که میرمستانست
از سر صدق چاکر عشقست
جان عاشق مسخر عشقست
در طریقی که نیست پایانش
عاشقی جو که رهبر عشقست
پادشاهی صورت و معنی
نزد عشاق در خور عشقست
در محیطی که ما در آن غرقیم
حاصلش یافت گوهر عشقست
آن حیاتی که روح می بخشد
چشمهٔ آب کوثر عشق است
قول مستانه ای که می شنوی
یک دو حرفی ز دفتر عشقست
نعمت الله که میرمستانست
از سر صدق چاکر عشقست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
سرم سرگشتهٔ سودای عشق است
دلم آشفتهٔ غوغای عشق است
بدان دیده که بتوان دید او را
دو چشم روشن بینای عشقست
حقیقت سرمهٔ چشم خردمند
غبار گرد خاک پای عشقست
ز عبرت غیر او از دل به در کن
که غیر دل دگر نه جای عشقست
به شمع عشق جان و دل بسوزان
چو پروانه گرت پروای عشق است
مگو از دی و از فردا و فردا
که امروز وعدهٔ فردای عشق است
تن تنها در آ سید به خلوت
که در خلوت تن تنهای عشقست
دلم آشفتهٔ غوغای عشق است
بدان دیده که بتوان دید او را
دو چشم روشن بینای عشقست
حقیقت سرمهٔ چشم خردمند
غبار گرد خاک پای عشقست
ز عبرت غیر او از دل به در کن
که غیر دل دگر نه جای عشقست
به شمع عشق جان و دل بسوزان
چو پروانه گرت پروای عشق است
مگو از دی و از فردا و فردا
که امروز وعدهٔ فردای عشق است
تن تنها در آ سید به خلوت
که در خلوت تن تنهای عشقست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
چشم مستش ترک عیاری خوش است
زلف او هندوی طراری خوشست
جان فدای عشق جانان کن روان
گر تو را میلی به دلداری خوشست
بر سر دار فنا بنشین خوشی
زانکه اینجا جای سرداری خوشست
دلبر ار صد جان به یک جو می خرد
زود بفروشش که بازاری خوشست
کار بی کاری است کار عاشقان
کار ما می کن که این کاری خوشست
سینهٔ ما مخزن اسرار اوست
او به دست آور که اسراری خوشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
خوش خراباتی و خماری خوشست
گر گران باری مثال از بار یار
بار یار ار می بری باری خوشست
بندهٔ سید شدم از جان و دل
این سخن صدق است و اقراری خوشست
زلف او هندوی طراری خوشست
جان فدای عشق جانان کن روان
گر تو را میلی به دلداری خوشست
بر سر دار فنا بنشین خوشی
زانکه اینجا جای سرداری خوشست
دلبر ار صد جان به یک جو می خرد
زود بفروشش که بازاری خوشست
کار بی کاری است کار عاشقان
کار ما می کن که این کاری خوشست
سینهٔ ما مخزن اسرار اوست
او به دست آور که اسراری خوشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
خوش خراباتی و خماری خوشست
گر گران باری مثال از بار یار
بار یار ار می بری باری خوشست
بندهٔ سید شدم از جان و دل
این سخن صدق است و اقراری خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
در محبت جان اگر بازی خوش است
گر کنی بازی چنین بازی خوشست
یار کرمانی اگر بازی خوش است
دلبر سرمست شیرازی خوشست
رند سر مستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش پردازی خوشست
چند گردی تو به خود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوشست
ساز ما را ذوق خوشتر می دهند
ساز ما با عشق پردازی خوشست
عشق سلطان است و تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوشست
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگذاری خوشست
در طریق عاشقی چون عاشقان
هرچه داری جمله دربازی خوشست
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوشست
گر کنی بازی چنین بازی خوشست
یار کرمانی اگر بازی خوش است
دلبر سرمست شیرازی خوشست
رند سر مستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش پردازی خوشست
چند گردی تو به خود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوشست
ساز ما را ذوق خوشتر می دهند
ساز ما با عشق پردازی خوشست
عشق سلطان است و تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوشست
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگذاری خوشست
در طریق عاشقی چون عاشقان
هرچه داری جمله دربازی خوشست
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
عشق جانان در میان جان خوشست
راز دلدار از جهان پنهان خوش است
درد بی درمان او درمان ما
در دلم این درد بی درمان خوش است
حال سودائی زلف یار من
همچو زلفش می برد سامان خوش است
عشق و گنجی و دل ویرانه ای
آن چنان گنجی در این ویران خوشست
جرعهٔ دُردی درد عشق او
جان ما را دادهٔ جان آن خوش است
حال دل با عشق دلبر خوش بود
جان ما پیوسته با جانان خوش است
نعمت الله مست و جام می به دست
جاودان در بزم سرمستان خوش است
راز دلدار از جهان پنهان خوش است
درد بی درمان او درمان ما
در دلم این درد بی درمان خوش است
حال سودائی زلف یار من
همچو زلفش می برد سامان خوش است
عشق و گنجی و دل ویرانه ای
آن چنان گنجی در این ویران خوشست
جرعهٔ دُردی درد عشق او
جان ما را دادهٔ جان آن خوش است
حال دل با عشق دلبر خوش بود
جان ما پیوسته با جانان خوش است
نعمت الله مست و جام می به دست
جاودان در بزم سرمستان خوش است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
نور روی او به او دیدن خوش است
گرد او چون دیده گردیدن خوش است
حال عشق از عقل می پرسی مپرس
ذوق عشق از عشق پرسیدن خوش است
کار بی کاریست کار عاشقی
این چنین خوش کار ورزیدن خوش است
گفتهٔ مستانهٔ ما خوش بود
رو تو خوش بشنو که بشنیدن خوش است
بگذر از نقش خیال غیر او
روی دل از غیر پیچیدن خوش است
نزد ما سرکه فروشی هیچ نیست
می به رند مست بخشیدن خوش است
خوش بود آئینهٔ گیتی نما
نعمة الله را در آن دیدن خوشست
گرد او چون دیده گردیدن خوش است
حال عشق از عقل می پرسی مپرس
ذوق عشق از عشق پرسیدن خوش است
کار بی کاریست کار عاشقی
این چنین خوش کار ورزیدن خوش است
گفتهٔ مستانهٔ ما خوش بود
رو تو خوش بشنو که بشنیدن خوش است
بگذر از نقش خیال غیر او
روی دل از غیر پیچیدن خوش است
نزد ما سرکه فروشی هیچ نیست
می به رند مست بخشیدن خوش است
خوش بود آئینهٔ گیتی نما
نعمة الله را در آن دیدن خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
چشمهٔ چشم ما پر آب خوش است
سر آبی در این سراب خوش است
در ضمیر منیر هر ذره
دیدن نور آفتاب خوش است
جامی از می بگیر و پر می کن
که چنین جام پر شراب خوش است
عین آبیم و تشنه می گردیم
نزد ما آب پر حباب خوش است
آفتابی ز ماه بسته نقاب
روشنش بین در این نقاب خوش است
خوش بود بی حجاب دیدن او
ور بود نیز در حجاب خوش است
از سر ذوق گفتهٔ سید
گر بگوید کسی جواب خوش است
سر آبی در این سراب خوش است
در ضمیر منیر هر ذره
دیدن نور آفتاب خوش است
جامی از می بگیر و پر می کن
که چنین جام پر شراب خوش است
عین آبیم و تشنه می گردیم
نزد ما آب پر حباب خوش است
آفتابی ز ماه بسته نقاب
روشنش بین در این نقاب خوش است
خوش بود بی حجاب دیدن او
ور بود نیز در حجاب خوش است
از سر ذوق گفتهٔ سید
گر بگوید کسی جواب خوش است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
صورت و معنی به همدیگر خوش است
آن چنان می در چنین ساغر خوشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
ما چنین هستیم و ساقی سرخوشست
هر که او با ما درین دریا نشست
از سرش تا پاشنه در زر خوشست
جان به جانان دل بدلبر داده ایم
در دل ما عشق آن دلبر خوشست
گوهر در یتیم از ما بجو
گر به دست آری چنین گوهر خوشست
عود دل در مجمر سینه بسوخت
بوی خوش ما را درین مجمر خوشست
نعمت الله دارد از سید نشان
این نشان آل پیغمبر خوشست
آن چنان می در چنین ساغر خوشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
ما چنین هستیم و ساقی سرخوشست
هر که او با ما درین دریا نشست
از سرش تا پاشنه در زر خوشست
جان به جانان دل بدلبر داده ایم
در دل ما عشق آن دلبر خوشست
گوهر در یتیم از ما بجو
گر به دست آری چنین گوهر خوشست
عود دل در مجمر سینه بسوخت
بوی خوش ما را درین مجمر خوشست
نعمت الله دارد از سید نشان
این نشان آل پیغمبر خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
در سراپردهٔ جان خلوت جانانه خوشست
آن چنان گنج خوشی در دل ویرانه خوشست
رند سرمست بجو زاهد مخمور بمان
عاقلی را چه کنی عاشق دیوانه خوشست
جنتی را که در او دوست نیابی سهل است
یار اگر دست دهد گوشهٔ میخانه خوشست
گفتهٔ عاشق سرمست بخوان از مستان
زانکه در مجلس ما گفتهٔ مستانه خوشست
قدمی نه نفسی گفتهٔ ما را دریاب
بی تکلف بر ما صحبت رندانه خوشست
هر که درویش بود میل به شاهی نکند
دل درویش به آن همت شاهانه خوشست
نعمة الله به دست آر که سرمست خوشی است
زانکه این سید مستانهٔ مردانه خوشست
آن چنان گنج خوشی در دل ویرانه خوشست
رند سرمست بجو زاهد مخمور بمان
عاقلی را چه کنی عاشق دیوانه خوشست
جنتی را که در او دوست نیابی سهل است
یار اگر دست دهد گوشهٔ میخانه خوشست
گفتهٔ عاشق سرمست بخوان از مستان
زانکه در مجلس ما گفتهٔ مستانه خوشست
قدمی نه نفسی گفتهٔ ما را دریاب
بی تکلف بر ما صحبت رندانه خوشست
هر که درویش بود میل به شاهی نکند
دل درویش به آن همت شاهانه خوشست
نعمة الله به دست آر که سرمست خوشی است
زانکه این سید مستانهٔ مردانه خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
این خوشست و آن خوشست و این و آن با هم خوشست
جان جانان خوش نشسته نزد ما بی غم خوشست
این همه جام مرصع پر ز می داریم ما
با حریف سرخوش و با ساقی همدم خوشست
عقل مخمور است و نامحرم چه داند راز ما
گفتن اسرار ما با عاشق محرم خوشست
خوش بود گر پادشاهی می خورد از جام جم
زانکه میگویند جام پادشه با جم خوشست
گرچه دل ریشیم مرهم را نمی خواهیم ما
زخم تیغ عشق او داریم و بی مرهم خوش است
چشم مست او نظر فرمود سوی کاینات
این چنین نور خوشی در دیدهٔ عالم خوش است
مجلس عشقست و سید مست و رندان در حضور
جنت فردوس ما با صحبت آدم خوش است
جان جانان خوش نشسته نزد ما بی غم خوشست
این همه جام مرصع پر ز می داریم ما
با حریف سرخوش و با ساقی همدم خوشست
عقل مخمور است و نامحرم چه داند راز ما
گفتن اسرار ما با عاشق محرم خوشست
خوش بود گر پادشاهی می خورد از جام جم
زانکه میگویند جام پادشه با جم خوشست
گرچه دل ریشیم مرهم را نمی خواهیم ما
زخم تیغ عشق او داریم و بی مرهم خوش است
چشم مست او نظر فرمود سوی کاینات
این چنین نور خوشی در دیدهٔ عالم خوش است
مجلس عشقست و سید مست و رندان در حضور
جنت فردوس ما با صحبت آدم خوش است