عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
تا توانی هیچ درمانم مکن
هیچ گونه چارهٔ جانم مکن
رنج من میبین و فریادم مرس
درد من میبین و درمانم مکن
جز به دشنام و جفا نامم مبر
جز به درد و غصه فرمانم مکن
گر نخواهی کشتنم از تیغ غم
مبتلای درد هجرانم مکن
ور بر آن عزمی که ریزی خون من
جز به تیغ خویش قربانم مکن
از من مسکین به هر جرمی مرنج
پس به هر جرمی مرنجانم، مکن
گر گناهی کردم از من عفو کن
ور خطایی رفت تاوانم مکن
تا عراقی ماند در درد فراق
درد با من گوی و درمانم مکن
هیچ گونه چارهٔ جانم مکن
رنج من میبین و فریادم مرس
درد من میبین و درمانم مکن
جز به دشنام و جفا نامم مبر
جز به درد و غصه فرمانم مکن
گر نخواهی کشتنم از تیغ غم
مبتلای درد هجرانم مکن
ور بر آن عزمی که ریزی خون من
جز به تیغ خویش قربانم مکن
از من مسکین به هر جرمی مرنج
پس به هر جرمی مرنجانم، مکن
گر گناهی کردم از من عفو کن
ور خطایی رفت تاوانم مکن
تا عراقی ماند در درد فراق
درد با من گوی و درمانم مکن
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
ماهرویا، رخ ز من پنهان مکن
چشم من از هجر خود گریان مکن
ز آرزوی روی خود زارم مدار
از فراق خود مرا بیجان مکن
از من مسکین مبر یکبارگی
من ندارم طاقت هجران، مکن
بیکسی را بیدل و بیجان مدار
مفلسی را بیسر و سامان مکن
گر گناهی کردهام از من مدان
خویشتن را گو، مرا تاوان مکن
هر چه آن کس در جهان با کس نکرد
با من بیچاره هر دم آن مکن
با عراقی غریب خسته دل
هر چه از جور و جفا بتوان مکن
چشم من از هجر خود گریان مکن
ز آرزوی روی خود زارم مدار
از فراق خود مرا بیجان مکن
از من مسکین مبر یکبارگی
من ندارم طاقت هجران، مکن
بیکسی را بیدل و بیجان مدار
مفلسی را بیسر و سامان مکن
گر گناهی کردهام از من مدان
خویشتن را گو، مرا تاوان مکن
هر چه آن کس در جهان با کس نکرد
با من بیچاره هر دم آن مکن
با عراقی غریب خسته دل
هر چه از جور و جفا بتوان مکن
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
بیرخت جانا، دلم غمگین مکن
رخ مگردان از من مسکین، مکن
خود ز عشقت سینهام خون کردهای
از فراقت دیدهام خونین مکن
بر من مسکین ستم تا کی کنی؟
خستگی و عجز من میبین، مکن
چند نالم از جفا و جور تو؟
بس کن و بر من جفا چندین مکن
هر چه میخواهی بکن، بر من رواست
بی نصیبم زان لب شیرین مکن
بر من خسته، که رنجور توام
گر نمیگویی دعا، نفرین مکن
در همه عالم مرا دین و دلی است
دل فدای توست، قصد دین مکن
خواه با من لطف کن، خواهی جفا
من نیارم گفت: کان کن، این مکن
با عراقی گر عتابی میکنی
از طریق مهر کن، وز کین مکن
رخ مگردان از من مسکین، مکن
خود ز عشقت سینهام خون کردهای
از فراقت دیدهام خونین مکن
بر من مسکین ستم تا کی کنی؟
خستگی و عجز من میبین، مکن
چند نالم از جفا و جور تو؟
بس کن و بر من جفا چندین مکن
هر چه میخواهی بکن، بر من رواست
بی نصیبم زان لب شیرین مکن
بر من خسته، که رنجور توام
گر نمیگویی دعا، نفرین مکن
در همه عالم مرا دین و دلی است
دل فدای توست، قصد دین مکن
خواه با من لطف کن، خواهی جفا
من نیارم گفت: کان کن، این مکن
با عراقی گر عتابی میکنی
از طریق مهر کن، وز کین مکن
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
بپرس از دلم آخر، چه دل؟ که قطرهٔ خون
که بیتو زار چنان شد که: من نگویم چون؟
ببین که پیش تو در خاک چون همی غلتد؟
چنان که هر که ببیند برو بگرید خون
بمانده بی رخ زیبای خویش دشمن کام
فتاده خوار و خجل در کف زمانه زبون
نه پای آنکه ز پیش زمانه بگریزد
نه روی آنکه ز دست بلا شود بیرون
کنون چه چاره؟ که کار دلم ز چاره گذشت
گذشت آب چو از سر، چه سود چاره کنون؟
طبیب دست کشید از علاج درد دلم
چه سود درد دلم را علاج با معجون؟
علاج درد عراقی به جز تو کس نکند
تویی که زنده کنی مرده را به کن فیکون
که بیتو زار چنان شد که: من نگویم چون؟
ببین که پیش تو در خاک چون همی غلتد؟
چنان که هر که ببیند برو بگرید خون
بمانده بی رخ زیبای خویش دشمن کام
فتاده خوار و خجل در کف زمانه زبون
نه پای آنکه ز پیش زمانه بگریزد
نه روی آنکه ز دست بلا شود بیرون
کنون چه چاره؟ که کار دلم ز چاره گذشت
گذشت آب چو از سر، چه سود چاره کنون؟
طبیب دست کشید از علاج درد دلم
چه سود درد دلم را علاج با معجون؟
علاج درد عراقی به جز تو کس نکند
تویی که زنده کنی مرده را به کن فیکون
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چو دل ز دایرهٔ عقل بی تو شد بیرون
مپرس از دلم آخر که: چون شد آن مجنون؟
دلم، که از سر سودا به هر دری میشد
چو حلقه بین که بمانده است بر در تو کنون
کسی که خاک درت دوستتر ز جان دارد
چگونه جای دگر باشدش قرار و سکون؟
دلم، که حلقه به گوش در تو شد مفروش
که هیچ قدر ندارد بهای قطرهٔ خون
چو رایگان است آب حیات در جویت
چرا بود دل مسکین چو ریگ در جیحون؟
دل عراقی اگر چه هزار گونه بگشت
ولی ز مهر تو هرگز نگشت دیگر گون
مپرس از دلم آخر که: چون شد آن مجنون؟
دلم، که از سر سودا به هر دری میشد
چو حلقه بین که بمانده است بر در تو کنون
کسی که خاک درت دوستتر ز جان دارد
چگونه جای دگر باشدش قرار و سکون؟
دلم، که حلقه به گوش در تو شد مفروش
که هیچ قدر ندارد بهای قطرهٔ خون
چو رایگان است آب حیات در جویت
چرا بود دل مسکین چو ریگ در جیحون؟
دل عراقی اگر چه هزار گونه بگشت
ولی ز مهر تو هرگز نگشت دیگر گون
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
ای حسن تو بیپایان، آخر چه جمال است این؟
در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این؟
رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا
ای حسن رخت زیبا، آخر چه جمال است این؟
حسنت چو برون تازد، عالم سپر اندازد
هستی همه در بازد، آخر چه جلال است این؟
عشقت سپه انگیزد، خون دل ما ریزد
زین قطره چه برخیزد؟ آخر چه قتال است این؟
در دل چو کنی منزل، هم جان ببری هم دل
از تو چه مرا حاصل؟ آخر چه وصال است این؟
وصلت بتر از هجران، درد تو مرا درمان
منع تو به از احسان، آخر چه نوال است این؟
میدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ
ای با دو جهان در جنگ، آخر چه محال است این؟
از عکس رخ روشن، آیینه کنی گلشن
ای مردم چشم من، آخر چه مثال است این؟
عقل ار همه بنگارد، نقشت به خیال آرد،
کی تاب رخت دارد؟ آخر چه خیال است این؟
جان ار چه بسی کوشد، وز عشق تو بخروشد
کی جام لبت نوشد؟ آخر چه محال است این؟
زلف تو کمند افکند، و افکند دلم در بند
در سلسله شد پابند، آخر چه عقال است این؟
آن دل، که به کوی تو، میبود به بوی تو
خون گشت ز خوی تو، آخر چه خصال است این؟
با جان من مسکین، چه ناز کنی چندین؟
حال دل من میبین، آخر چه دلال است این؟
در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این؟
رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا
ای حسن رخت زیبا، آخر چه جمال است این؟
حسنت چو برون تازد، عالم سپر اندازد
هستی همه در بازد، آخر چه جلال است این؟
عشقت سپه انگیزد، خون دل ما ریزد
زین قطره چه برخیزد؟ آخر چه قتال است این؟
در دل چو کنی منزل، هم جان ببری هم دل
از تو چه مرا حاصل؟ آخر چه وصال است این؟
وصلت بتر از هجران، درد تو مرا درمان
منع تو به از احسان، آخر چه نوال است این؟
میدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ
ای با دو جهان در جنگ، آخر چه محال است این؟
از عکس رخ روشن، آیینه کنی گلشن
ای مردم چشم من، آخر چه مثال است این؟
عقل ار همه بنگارد، نقشت به خیال آرد،
کی تاب رخت دارد؟ آخر چه خیال است این؟
جان ار چه بسی کوشد، وز عشق تو بخروشد
کی جام لبت نوشد؟ آخر چه محال است این؟
زلف تو کمند افکند، و افکند دلم در بند
در سلسله شد پابند، آخر چه عقال است این؟
آن دل، که به کوی تو، میبود به بوی تو
خون گشت ز خوی تو، آخر چه خصال است این؟
با جان من مسکین، چه ناز کنی چندین؟
حال دل من میبین، آخر چه دلال است این؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
ای دل و جان عاشقان شیفتهٔ جمال تو
هوش و روان بیدلان سوختهٔ جلال تو
کام دل شکستگان دیدن توست هر زمان
راحت جان خستگان یافتن وصال تو
دست تهی به درگهت آمدهام امیدوار
روی نهاده بر درت منتظر نوال تو
خود به دو چشم من شبی خواب گذر نمیکند
ورنه به خواب دیدمی، بو که شبی وصال تو
من به غم تو قانعم، شاد به درد تو، از آنک
چیره بود به خون من دولت اتصال تو
تو به جمال شادمان، بیخبر از غمم دریغ!
من شده پایمال غم، از غم گوشمال تو
ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است
ناز تو را نیاز من، چشم مرا جمال تو
بسکه کشید ناز تو، مرد عراقی، ای دریغ!
چند کشد، تو خود بگو، خسته دلی دلال تو؟
هوش و روان بیدلان سوختهٔ جلال تو
کام دل شکستگان دیدن توست هر زمان
راحت جان خستگان یافتن وصال تو
دست تهی به درگهت آمدهام امیدوار
روی نهاده بر درت منتظر نوال تو
خود به دو چشم من شبی خواب گذر نمیکند
ورنه به خواب دیدمی، بو که شبی وصال تو
من به غم تو قانعم، شاد به درد تو، از آنک
چیره بود به خون من دولت اتصال تو
تو به جمال شادمان، بیخبر از غمم دریغ!
من شده پایمال غم، از غم گوشمال تو
ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است
ناز تو را نیاز من، چشم مرا جمال تو
بسکه کشید ناز تو، مرد عراقی، ای دریغ!
چند کشد، تو خود بگو، خسته دلی دلال تو؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
ای دل و جان عاشقان شیفتهٔ لقای تو
سرمهٔ چشم خسروان خاک در سرای تو
مرهم جان خستگان لعل حیات بخش تو
دام دل شکستگان طرهٔ دلربای تو
در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان
کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو؟
دست تهی به درگهت آمدهام امیدوار
لطف کن ار چه نیستم در خور مرحبای تو
آینهٔ دل مرا روشنیی ده از نظر
بو که ببینم اندر او طلعت دلگشای تو
جام جهان نمای من روی طرب فزای توست
گر چه حقیقت من است جام جهان نمای تو
آرزوی من از جهان دیدن روی توست و بس
رو بنما، که سوختم از آرزوی لقای تو
کام دلم ز لب بده، وعدهٔ بیشتر مده
زان که وفا نمیکند عمر من و وفای تو
نیست عجب اگر شود زنده عراقی از لبت
کاب حیات میچکد از لب جان فزای تو
سرمهٔ چشم خسروان خاک در سرای تو
مرهم جان خستگان لعل حیات بخش تو
دام دل شکستگان طرهٔ دلربای تو
در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان
کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو؟
دست تهی به درگهت آمدهام امیدوار
لطف کن ار چه نیستم در خور مرحبای تو
آینهٔ دل مرا روشنیی ده از نظر
بو که ببینم اندر او طلعت دلگشای تو
جام جهان نمای من روی طرب فزای توست
گر چه حقیقت من است جام جهان نمای تو
آرزوی من از جهان دیدن روی توست و بس
رو بنما، که سوختم از آرزوی لقای تو
کام دلم ز لب بده، وعدهٔ بیشتر مده
زان که وفا نمیکند عمر من و وفای تو
نیست عجب اگر شود زنده عراقی از لبت
کاب حیات میچکد از لب جان فزای تو
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
ای همه میل دل من سوی تو
قبلهٔ جان چشم تو و ابروی تو
نرگس مستت ربوده عقل من
برده خوابم نرگس جادوی تو
بر سر میدان جانبازی دلم
در خم چوگان ز زلف و گوی تو
آمدم در کوی امید تو باز
تا مگر بینم رخ نیکوی تو
من جگر تفتیده بر خاک درت
آب حیوان رایگان در جوی تو
ای امید من، روا داری مگر؟
باز گردم ناامید از کوی تو
لطف کن، دست جفا بر من مدار
من ندارم طاقت بازوی تو
روزگاری بودهام بر درگهت
چشم امیدم بمانده سوی تو
تا مگر بینم دمی رنگ رخت
تا مگر یابم زمانی بوی تو
چون ندیدم رنگ رویت، لاجرم
ماندهام در درد بیداروی تو
بر من مسکین عاجز رحم کن
چون فروماندم ز جست و جوی تو
در غم تو روزگارم شد دریغ!
ناشده یک لحظه همزانوی تو
هم مشام جانم آخر خوش شود
از نسیم جان فزای موی تو
خود عراقی جان شیرین کی دهد؟
تا به کام دل نبیند روی تو
قبلهٔ جان چشم تو و ابروی تو
نرگس مستت ربوده عقل من
برده خوابم نرگس جادوی تو
بر سر میدان جانبازی دلم
در خم چوگان ز زلف و گوی تو
آمدم در کوی امید تو باز
تا مگر بینم رخ نیکوی تو
من جگر تفتیده بر خاک درت
آب حیوان رایگان در جوی تو
ای امید من، روا داری مگر؟
باز گردم ناامید از کوی تو
لطف کن، دست جفا بر من مدار
من ندارم طاقت بازوی تو
روزگاری بودهام بر درگهت
چشم امیدم بمانده سوی تو
تا مگر بینم دمی رنگ رخت
تا مگر یابم زمانی بوی تو
چون ندیدم رنگ رویت، لاجرم
ماندهام در درد بیداروی تو
بر من مسکین عاجز رحم کن
چون فروماندم ز جست و جوی تو
در غم تو روزگارم شد دریغ!
ناشده یک لحظه همزانوی تو
هم مشام جانم آخر خوش شود
از نسیم جان فزای موی تو
خود عراقی جان شیرین کی دهد؟
تا به کام دل نبیند روی تو
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
ترک من، ای من غلام روی تو
جمله ترکان جهان هندوی تو
لعل تو شیرینتر از آب حیات
زان بگو خوشتر چه باشد؟ روی تو
خرم آن عاشق، که بیند آشکار
بامدادان طلعت نیکوی تو
فرخ آن بیدل، که یابد هر سحر
از گل گلزار عالم بوی تو
حیف نبود ما چنین تشنه جگر؟
و آب حیوان رایگان در جوی تو
دل گرفتار کمند زلف تو
جان شکار غمزهٔ جادوی تو
غمزهٔ خونخوار تو کرد آنچه کرد
تا چه خواهد کرد با ما خوی تو؟
من چو سر در پای تو انداختم
بر سر آیم عاقبت چون موی تو
چون دل من در سر زلف تو شد
هم شود گه گاه همزانوی تو
هم ببیند جان جمال تو عیان
چون نهان شد در خم گیسوی تو
هم زمان جایی دگر سازی مقام
تا نیابد کس نشان و بوی تو
هر نفس جایی دگر پی گم کنی
تا عراقی ره نیابد سوی تو
جمله ترکان جهان هندوی تو
لعل تو شیرینتر از آب حیات
زان بگو خوشتر چه باشد؟ روی تو
خرم آن عاشق، که بیند آشکار
بامدادان طلعت نیکوی تو
فرخ آن بیدل، که یابد هر سحر
از گل گلزار عالم بوی تو
حیف نبود ما چنین تشنه جگر؟
و آب حیوان رایگان در جوی تو
دل گرفتار کمند زلف تو
جان شکار غمزهٔ جادوی تو
غمزهٔ خونخوار تو کرد آنچه کرد
تا چه خواهد کرد با ما خوی تو؟
من چو سر در پای تو انداختم
بر سر آیم عاقبت چون موی تو
چون دل من در سر زلف تو شد
هم شود گه گاه همزانوی تو
هم ببیند جان جمال تو عیان
چون نهان شد در خم گیسوی تو
هم زمان جایی دگر سازی مقام
تا نیابد کس نشان و بوی تو
هر نفس جایی دگر پی گم کنی
تا عراقی ره نیابد سوی تو
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
ساقی، قدحی می مغان کو؟
مطرب غزل تر روان کو؟
آن مونس دل کجاست آخر؟
و آن راحت جان ناتوان کو؟
آیینهٔ سینه زنگ غم خورد
آن صیقل غمزدای جان کو؟
از زهد و صلاح توبه کردم
مخمور میم، می مغان کو؟
اسباب طرب همه مهیاست
آن زاهد خشک جان فشان کو؟
گر زهد تو نیست جمله تزویر
ترک بد و نیک و سوزیان کو؟
ور از دو جهان کران گرفتی
جان و دل و دیده در میان کو؟
با شاهد و شمع در خرابات
عیش خوش و عمر جاودان کو؟
در صومعه چند زهد ورزیم؟
صحرا و گل و می مغان کو؟
چون بلبل بینوا چه باشیم؟
بوی خوش باغ و بوستان کو؟
ما را چه ز باغ و بوی گلزار؟
بوی سر زلف دلستان کو؟
با دل گفتم: مرا نگویی
کان یار لطیف مهربان کو؟
ور یافتهای ازو نشانی
خونابهٔ چشم خون فشان کو؟
با هم بودیم روزکی چند
آن عیش کجا و آن زمان کو؟
دل گفت: هر آنچه او ندانست
از وی چه نشان دهیم: آن کو؟
با این همه جهد می کنم هم
باشد که دمی شود چنان کو
خواهد که فدا کند عراقی
جان در ره او، ولیک جان کو؟
مطرب غزل تر روان کو؟
آن مونس دل کجاست آخر؟
و آن راحت جان ناتوان کو؟
آیینهٔ سینه زنگ غم خورد
آن صیقل غمزدای جان کو؟
از زهد و صلاح توبه کردم
مخمور میم، می مغان کو؟
اسباب طرب همه مهیاست
آن زاهد خشک جان فشان کو؟
گر زهد تو نیست جمله تزویر
ترک بد و نیک و سوزیان کو؟
ور از دو جهان کران گرفتی
جان و دل و دیده در میان کو؟
با شاهد و شمع در خرابات
عیش خوش و عمر جاودان کو؟
در صومعه چند زهد ورزیم؟
صحرا و گل و می مغان کو؟
چون بلبل بینوا چه باشیم؟
بوی خوش باغ و بوستان کو؟
ما را چه ز باغ و بوی گلزار؟
بوی سر زلف دلستان کو؟
با دل گفتم: مرا نگویی
کان یار لطیف مهربان کو؟
ور یافتهای ازو نشانی
خونابهٔ چشم خون فشان کو؟
با هم بودیم روزکی چند
آن عیش کجا و آن زمان کو؟
دل گفت: هر آنچه او ندانست
از وی چه نشان دهیم: آن کو؟
با این همه جهد می کنم هم
باشد که دمی شود چنان کو
خواهد که فدا کند عراقی
جان در ره او، ولیک جان کو؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ای جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته
عالمی در شور و شوری در جهان انداخته
عشق رویت رستخیزی از زمین انگیخته
آرزویت غلغلی در آسمان انداخته
چشم بد از تاب رویت آتشی افروخته
چون سپندی جان مشتاقان در آن انداخته
روی بنموده جمالت، باز پنهان کرده رخ
در دل بیچارگان شور و فغان انداخته
دیدن رویت، که دیرینه تمنای دل است
آرزویی در دل این ناتوان انداخته
چند باشد بیدلی در آرزوی روی تو؟
بر سر کوی تو سر بر آستان انداخته
بیتو عمرم شد، دریغا! و چه حاصل از دریغ؟
چون نیاید باز تیر از کمان انداخته
ماندهام در چاه هجران، پای در دنبال مار
دست در کام نهنگ جان ستان انداخته
هیچ بینم باز در حلق عراقی ناگهان
جذبههای دلربایی ریسمان انداخته؟
عالمی در شور و شوری در جهان انداخته
عشق رویت رستخیزی از زمین انگیخته
آرزویت غلغلی در آسمان انداخته
چشم بد از تاب رویت آتشی افروخته
چون سپندی جان مشتاقان در آن انداخته
روی بنموده جمالت، باز پنهان کرده رخ
در دل بیچارگان شور و فغان انداخته
دیدن رویت، که دیرینه تمنای دل است
آرزویی در دل این ناتوان انداخته
چند باشد بیدلی در آرزوی روی تو؟
بر سر کوی تو سر بر آستان انداخته
بیتو عمرم شد، دریغا! و چه حاصل از دریغ؟
چون نیاید باز تیر از کمان انداخته
ماندهام در چاه هجران، پای در دنبال مار
دست در کام نهنگ جان ستان انداخته
هیچ بینم باز در حلق عراقی ناگهان
جذبههای دلربایی ریسمان انداخته؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
ای راحت روح هر شکسته
بخشای به لطف بر شکسته
بر جان من شکسته رحم آر
کاشکستهترم ز هر شکسته
پیوسته ز غم شکسته بودم
این لحظه شدم بتر شکسته
ای بار غمت شکسته پشتم
تو رخ ز شکسته برشکسته
بر سنگ مزن تو سینهٔ ما
بیقدر شود گهر شکسته
ای تیر غمت رسیده بر دل
پیکان تو در جگر شکسته
بی لطف تو کی درست گردد؟
جانا دل من به سر شکسته
آمد به درت ندیده رویت
زان شد دل من مگر شکسته
در کوی تو جان سپرد دگر بار
آن مرغک بال و پر شکسته
دل بندهٔ توست در همه حال
گر غمزده است و گر شکسته
بخشای به لطف بر شکسته
بر جان من شکسته رحم آر
کاشکستهترم ز هر شکسته
پیوسته ز غم شکسته بودم
این لحظه شدم بتر شکسته
ای بار غمت شکسته پشتم
تو رخ ز شکسته برشکسته
بر سنگ مزن تو سینهٔ ما
بیقدر شود گهر شکسته
ای تیر غمت رسیده بر دل
پیکان تو در جگر شکسته
بی لطف تو کی درست گردد؟
جانا دل من به سر شکسته
آمد به درت ندیده رویت
زان شد دل من مگر شکسته
در کوی تو جان سپرد دگر بار
آن مرغک بال و پر شکسته
دل بندهٔ توست در همه حال
گر غمزده است و گر شکسته
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
ای هر دهن ز یاد لبت پر عسل شده
در هر دهن خوشی لب تو مثل شده
آوازهٔ وصال تو کوس ابد زده
مشاطهٔ جمال تو لطف ازل شده
از نیم ذره پرتو خورشید روی تو
ارواح حال گشته و اجسام حل شده
جانها ز راه حلق بر افکنده خویشتن
در حلقههای زلف تو صاحب محل شده
ترک رخت، که هندوک اوست آفتاب
آورده خط به خون من و در عمل شده
ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر
وز کافری زلف تو در دین خلل شده
بر تو چو من بدل نگزینم، روا مدار
آبی که من خورم ز تو با خون بدل شده
در هر دهن خوشی لب تو مثل شده
آوازهٔ وصال تو کوس ابد زده
مشاطهٔ جمال تو لطف ازل شده
از نیم ذره پرتو خورشید روی تو
ارواح حال گشته و اجسام حل شده
جانها ز راه حلق بر افکنده خویشتن
در حلقههای زلف تو صاحب محل شده
ترک رخت، که هندوک اوست آفتاب
آورده خط به خون من و در عمل شده
ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر
وز کافری زلف تو در دین خلل شده
بر تو چو من بدل نگزینم، روا مدار
آبی که من خورم ز تو با خون بدل شده
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
بازم از غصه جگر خون کردهای
چشمم از خونابه جیحون کردهای
کارم از محنت به جان آوردهای
جانم از تیمار و غم خون کردهای
خود همیشه کردهای بر من ستم
آن نه بیدادی است کاکنون کردهای
زیبد ار خاک درت بر سر کنم
کز سرایم خوار بیرون کردهای
از من مسکین چه پرسی حال من؟
حالم از خود پرس: تا چون کردهای؟
هر زمان بهر دل مجروح من
مرهمی از درد معجون کردهای
چون نگریم زار؟ چون دانم که تو
با عراقی دل دگرگون کردهای
چشمم از خونابه جیحون کردهای
کارم از محنت به جان آوردهای
جانم از تیمار و غم خون کردهای
خود همیشه کردهای بر من ستم
آن نه بیدادی است کاکنون کردهای
زیبد ار خاک درت بر سر کنم
کز سرایم خوار بیرون کردهای
از من مسکین چه پرسی حال من؟
حالم از خود پرس: تا چون کردهای؟
هر زمان بهر دل مجروح من
مرهمی از درد معجون کردهای
چون نگریم زار؟ چون دانم که تو
با عراقی دل دگرگون کردهای
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
ای یار، مکن، بر من بییار ببخشای
جانم به لب آمد ز تو، زنهار ببخشای
در کار من غمزده ای دوست نظر کن
بر جان من دلشده ای یار، ببخشای
زان پیش که از حسرت روی تو بمیرم
بس دور بماندم ز تو بیمار، ببخشای
اینک به امیدی به درت آمدهام باز
این بار مکن همچو دگربار، ببخشای
مرغ دل من بیپر و بیبال بمانده است
در دام فراق تو نگونسار، ببخشای
آن رفت که آمد ز من دلشده کاری
اکنون که فرو ماندهام از کار، ببخشای
از کرد عراقی خجل و خوار بماندم
مگذار چنینم خجل و خوار، ببخشای
جانم به لب آمد ز تو، زنهار ببخشای
در کار من غمزده ای دوست نظر کن
بر جان من دلشده ای یار، ببخشای
زان پیش که از حسرت روی تو بمیرم
بس دور بماندم ز تو بیمار، ببخشای
اینک به امیدی به درت آمدهام باز
این بار مکن همچو دگربار، ببخشای
مرغ دل من بیپر و بیبال بمانده است
در دام فراق تو نگونسار، ببخشای
آن رفت که آمد ز من دلشده کاری
اکنون که فرو ماندهام از کار، ببخشای
از کرد عراقی خجل و خوار بماندم
مگذار چنینم خجل و خوار، ببخشای
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
در کار من درهم آخر نظری فرمای
بر حال من پر غم آخر نظری فرمای
بر خوان جگر خواری وز دست غمت زاری
نابوده دمی خرم، آخر نظری فرمای
تا کی بود این محنت؟ تا چند کشم زحمت؟
مردم ز غمت یک دم، آخر نظری فرمای
خون جگرم خوردی، جانم به لب آوردی
تا کی دهی، ای جان، دم، آخر نظری فرمای
بس جان و دل مرده کز بوی تو شد زنده
بر نه به دلم مرهم، آخر نظری فرمای
در کار من بیدل، نابوده به کام دل
یک لحظه درین عالم، آخر نظری فرمای
گر زانکه عراقی نیست شایستهٔ زار تو
چون هست دلش محرم، آخر نظری فرمای
بر حال من پر غم آخر نظری فرمای
بر خوان جگر خواری وز دست غمت زاری
نابوده دمی خرم، آخر نظری فرمای
تا کی بود این محنت؟ تا چند کشم زحمت؟
مردم ز غمت یک دم، آخر نظری فرمای
خون جگرم خوردی، جانم به لب آوردی
تا کی دهی، ای جان، دم، آخر نظری فرمای
بس جان و دل مرده کز بوی تو شد زنده
بر نه به دلم مرهم، آخر نظری فرمای
در کار من بیدل، نابوده به کام دل
یک لحظه درین عالم، آخر نظری فرمای
گر زانکه عراقی نیست شایستهٔ زار تو
چون هست دلش محرم، آخر نظری فرمای
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
ای به تو زنده جسم و جان، مونس جان کیستی؟
شیفتهٔ تو انس و جان، انس روان کیستی؟
مهر ز من گسستهای، با دگری نشستهای
رنج ز من شکستهای، راحت جان کیستی؟
چون ز من جدا نهای، چیست که آشنا نهای؟
یک دم از آن ما نهای، آخر از آن کیستی؟
نز تو به من رسد اثر، نه به رخت کنم نظر
از تو دو کون بیخبر، پس تو عیان کیستی؟
صید دلم به دام تو، توسن چرخ رام تو
ای دو جهان غلام تو، جان و جهان کیستی؟
یافتمی به روز و شب از لب لعل تو رطب
هیچ ندانم از دو لب شهد فشان کیستی؟
بر سر کویت چون سگان هر سحری کنم فغان
هیچ نگویی: ای فلان، تو ز سگان کیستی؟
شیفتهٔ تو انس و جان، انس روان کیستی؟
مهر ز من گسستهای، با دگری نشستهای
رنج ز من شکستهای، راحت جان کیستی؟
چون ز من جدا نهای، چیست که آشنا نهای؟
یک دم از آن ما نهای، آخر از آن کیستی؟
نز تو به من رسد اثر، نه به رخت کنم نظر
از تو دو کون بیخبر، پس تو عیان کیستی؟
صید دلم به دام تو، توسن چرخ رام تو
ای دو جهان غلام تو، جان و جهان کیستی؟
یافتمی به روز و شب از لب لعل تو رطب
هیچ ندانم از دو لب شهد فشان کیستی؟
بر سر کویت چون سگان هر سحری کنم فغان
هیچ نگویی: ای فلان، تو ز سگان کیستی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا
نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا
نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی