عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۶
دوش اندر بزم وصل یار بودم تا بروز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا بروز
بی رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم نشین با آن گل بی خار بودم تا بروز
گه گهی در خواب مستی بیخود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا بروز
با خیال چشم مخمورش چو رند می پرست
یکدودم مست و دمی هشیار بودم تا بروز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی دل و دلدار بودم تا بروز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا بروز
بی اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا بروز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا بروز
بی رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم نشین با آن گل بی خار بودم تا بروز
گه گهی در خواب مستی بیخود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا بروز
با خیال چشم مخمورش چو رند می پرست
یکدودم مست و دمی هشیار بودم تا بروز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی دل و دلدار بودم تا بروز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا بروز
بی اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا بروز
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۸
من که خورشید جمال تو عیان می بینم
عکس روی تو ز مرآت جهان می بینم
منم آن رند که دایم ز خرابات جهان
شاهد حسن ترا جلوه کنان می بینم
مهر ذاتت که ز نورش دو جهان پیدا شد
در پس پرده هر ذره نهان می بینم
تا که گشتم بره عشق تو بی نام و نشان
در همه کون و مکان از تو نشان می بینم
از تجلی جمال تو دلم پرنور است
پرتو روی تو از دیده جان می بینم
راست ناید بصفت حسن تو گر شرح دهم
جلوه روی تو بیرون ز بیان می بینم
دیده اهل نظر از رخ خوبان جهان
چون اسیری بجمالت نگران می بینم
عکس روی تو ز مرآت جهان می بینم
منم آن رند که دایم ز خرابات جهان
شاهد حسن ترا جلوه کنان می بینم
مهر ذاتت که ز نورش دو جهان پیدا شد
در پس پرده هر ذره نهان می بینم
تا که گشتم بره عشق تو بی نام و نشان
در همه کون و مکان از تو نشان می بینم
از تجلی جمال تو دلم پرنور است
پرتو روی تو از دیده جان می بینم
راست ناید بصفت حسن تو گر شرح دهم
جلوه روی تو بیرون ز بیان می بینم
دیده اهل نظر از رخ خوبان جهان
چون اسیری بجمالت نگران می بینم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۹
ما دل و دین در قمار عشق جانان باختیم
خلوت جانرا ز رخت غیر وا پرداختیم
تا نباشد قلب نقد جان و دل در عشق او
سالها در بوته درد و غمش بگداختیم
چون وصال او نشد حاصل من مشتاق را
سوختیم از آتش شوق و بهجران ساختیم
ما بچوگان رضا بودیم گوی عاشقی
تا سمند عشق در میدان محنت تاختیم
تا عیان شد مهر روی تو ز ذرات جهان
آفتاب و ذره را از یکدگر نشناختیم
در خرابات فنا تا از می وصلیم مست
شور و غوغای اناالحق در جهان انداختیم
زاهد از بهر بهشت و حور دنیا را بباخت
بهر دیدارش اسیری ما دو عالم باختیم
خلوت جانرا ز رخت غیر وا پرداختیم
تا نباشد قلب نقد جان و دل در عشق او
سالها در بوته درد و غمش بگداختیم
چون وصال او نشد حاصل من مشتاق را
سوختیم از آتش شوق و بهجران ساختیم
ما بچوگان رضا بودیم گوی عاشقی
تا سمند عشق در میدان محنت تاختیم
تا عیان شد مهر روی تو ز ذرات جهان
آفتاب و ذره را از یکدگر نشناختیم
در خرابات فنا تا از می وصلیم مست
شور و غوغای اناالحق در جهان انداختیم
زاهد از بهر بهشت و حور دنیا را بباخت
بهر دیدارش اسیری ما دو عالم باختیم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۰
ما مست شراب لعل یاریم
مخمور دو چشم پرخماریم
چون زلف خوش تو بی سکونیم
چون حسن رخ تو برقراریم
ما دیده بروی دوست داریم
از حور و بهشت یاد ناریم
دست از دو جهان اگر بشوییم
با تو نفسی اگر برآریم
از بهر نثار مقدم تو
جان و دل سروران بیاریم
از بهر تفاخر دو عالم
خود را سک کوی تو شماریم
گفتی به چه گشته مقید؟
پابسته بزلف تابداریم
چون پرتو روی یار دیدیم
از هستی خویش برکناریم
تا واله حسن جانفزاییم
پروای خود و جهان نداریم
مستیم و خراب و لاابالی
حیران جمال آن نگاریم
با درد خوشیم ای اسیری
با او چو همیشه یار غاریم
مخمور دو چشم پرخماریم
چون زلف خوش تو بی سکونیم
چون حسن رخ تو برقراریم
ما دیده بروی دوست داریم
از حور و بهشت یاد ناریم
دست از دو جهان اگر بشوییم
با تو نفسی اگر برآریم
از بهر نثار مقدم تو
جان و دل سروران بیاریم
از بهر تفاخر دو عالم
خود را سک کوی تو شماریم
گفتی به چه گشته مقید؟
پابسته بزلف تابداریم
چون پرتو روی یار دیدیم
از هستی خویش برکناریم
تا واله حسن جانفزاییم
پروای خود و جهان نداریم
مستیم و خراب و لاابالی
حیران جمال آن نگاریم
با درد خوشیم ای اسیری
با او چو همیشه یار غاریم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۳
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۵
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۶
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۷
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۴۰
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۴۱
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نقش بسته نام خطت با سرشت ما
این حرف شد ز روز ازل سرنوشت ما
کارم به سینه تخم وفای تو کشتن است
خود عقل خنده میزند از کار و کشت ما
ما شرمسار مانده ز تقصیرهای خویش
لطف تو خود نمی نگرد خوب و زشت ما
ای شیخ شهر اگر به خرابات بگذری
رشک آیدت ز کلبه ی همچون بهشت ما
بخرام سوی تربت شاهی که بشنوی
بوی وفا ز طینت عنبر سرشت ما
این حرف شد ز روز ازل سرنوشت ما
کارم به سینه تخم وفای تو کشتن است
خود عقل خنده میزند از کار و کشت ما
ما شرمسار مانده ز تقصیرهای خویش
لطف تو خود نمی نگرد خوب و زشت ما
ای شیخ شهر اگر به خرابات بگذری
رشک آیدت ز کلبه ی همچون بهشت ما
بخرام سوی تربت شاهی که بشنوی
بوی وفا ز طینت عنبر سرشت ما
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲
بیا ای از خط سبزت هزاران داغ بر دلها
مرو کز اشک مشتاقان به خون آغشته منزلها
به تقصیر وفا عیبم مکن، کز آب چشم من
هنوز اندر رهت تخم وفا می روید از گلها
گر از گردون ملالی باشدت، بر عشق املا کن
که عشق آمد در این شکل مدور حل مشکلها
حریف بزم رندان را چه فکر از انتظار من
که پر می سوزد این پروانه را زان شمع محفلها
در این میخانه گر صدر قبولی آرزو داری
چو شاهی همتی در یوزه میکن از در دلها
مرو کز اشک مشتاقان به خون آغشته منزلها
به تقصیر وفا عیبم مکن، کز آب چشم من
هنوز اندر رهت تخم وفا می روید از گلها
گر از گردون ملالی باشدت، بر عشق املا کن
که عشق آمد در این شکل مدور حل مشکلها
حریف بزم رندان را چه فکر از انتظار من
که پر می سوزد این پروانه را زان شمع محفلها
در این میخانه گر صدر قبولی آرزو داری
چو شاهی همتی در یوزه میکن از در دلها
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳
لبالب است ز خون جگر پیاله ی ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ی ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
به دیده خواب نیاید ز آه و ناله ی ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان می گفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ی ما
به روز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر می دهد ایام در نواله ی ما
چو گل به وصف رخت جامه چاک زد شاهی
به هر کجا ورقی رفت از رساله ی ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ی ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
به دیده خواب نیاید ز آه و ناله ی ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان می گفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ی ما
به روز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر می دهد ایام در نواله ی ما
چو گل به وصف رخت جامه چاک زد شاهی
به هر کجا ورقی رفت از رساله ی ما
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶
جان بهر تو در بلاست ما را
دل پیش تو مبتلاست ما را
پیشت به دعا برآورم دست
در دست همین دعاست ما را
هر شب به هوای خاک کویت
دیده به ره صباست ما را
در منزل ما چو مه نیایی
خود طالع آن کجاست ما را
تو ناوک غمزه زن، که پیشت
سینه سپر بلاست ما را
مخرام چو گل قبا گشاده
چون جامه ی جان قباست ما را
شاهی چه غم ار جفا کند یار
چون رو به ره وفاست ما را
دل پیش تو مبتلاست ما را
پیشت به دعا برآورم دست
در دست همین دعاست ما را
هر شب به هوای خاک کویت
دیده به ره صباست ما را
در منزل ما چو مه نیایی
خود طالع آن کجاست ما را
تو ناوک غمزه زن، که پیشت
سینه سپر بلاست ما را
مخرام چو گل قبا گشاده
چون جامه ی جان قباست ما را
شاهی چه غم ار جفا کند یار
چون رو به ره وفاست ما را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷
به خود ره نیست در کوی تو مشتاقان شیدا را
خم زلفت به قلاب محبت می کشد ما را
اگر در پایت افکندم سری، عیبم مکن، کانجا
چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را
تو در دل میرسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان
زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را
غم نا آمده خوردن به نقدم رنجه می دارد
همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را
ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی
بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا
خم زلفت به قلاب محبت می کشد ما را
اگر در پایت افکندم سری، عیبم مکن، کانجا
چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را
تو در دل میرسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان
زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را
غم نا آمده خوردن به نقدم رنجه می دارد
همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را
ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی
بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸
چشم تو برانداخت به می، خانه ی ما را
بگشود به رندی در میخانه ی ما را
از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر
سنگی بزن این ساغر و پیمانه ی ما را
گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر
زنهار بپرسی دل دیوانه ی ما را
هر شب من و اندوه تو و گوشه ی محنت
کاقبال نداند ره کاشانه ی ما را
آن بخت نداریم که یک شب مه رویت
روشن کند این کلبه ی ویرانه ی ما را
حقا که به افسون دگرش خواب نیاید
هر کس که شبی بشنود افسانه ی ما را
از تاب غمت سوخت به حسرت دل شاهی
ای شمع تو آتش زده پروانه ی ما را
بگشود به رندی در میخانه ی ما را
از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر
سنگی بزن این ساغر و پیمانه ی ما را
گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر
زنهار بپرسی دل دیوانه ی ما را
هر شب من و اندوه تو و گوشه ی محنت
کاقبال نداند ره کاشانه ی ما را
آن بخت نداریم که یک شب مه رویت
روشن کند این کلبه ی ویرانه ی ما را
حقا که به افسون دگرش خواب نیاید
هر کس که شبی بشنود افسانه ی ما را
از تاب غمت سوخت به حسرت دل شاهی
ای شمع تو آتش زده پروانه ی ما را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تلخ است بی تو صبر، دل غم فزوده را
نتوان چشید داروی نا آزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده ی بخت غنوده را
دل شد رمیده ی سر زلف تو، وز کمند
نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمی توان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت می کشد
زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را
نتوان چشید داروی نا آزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده ی بخت غنوده را
دل شد رمیده ی سر زلف تو، وز کمند
نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمی توان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت می کشد
زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بسوخت آتش عشق تو بیگناه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو به راه مرا
به سایه که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم درکش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو به راه مرا
به سایه که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم درکش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
خرابیم، از دل ای بیرحم گه گه یاد کن ما را
سگ کوی توایم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ تو مبارک باد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمی دانم چو شاهی غیر عشق این پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
سگ کوی توایم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ تو مبارک باد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمی دانم چو شاهی غیر عشق این پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶