عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
مکن باور که نفس از جا ز سستی برنمی خیزد
صدای پای این سرکش ز چستی برنمی خیزد
دل اهل فنا جز خویشتن غیری نمی داند
که از آیینه نقش خودپرستی برنمی خیزد
مدان آشفتگان خاک، لب از خامشی بستند
فغان در گنبد گردون ز پستی برنمی خیزد
شکست دل برد بر اوج گردون نالهٔ دردت
که این جسم لطیف از تندرستی برنمی خیزد
غبار جسم خاکی را به آب چشم خود بنشان
که گر طوفان شود این گرد هستی برنمی خیزد
سعیدا را مگو دیگر برون شو از حریم دل
که این افتاده ز این در تا تو هستی برنمی خیزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
خوش آن روزی که سر در راه آن ناآشنا باشد
غبار جادهٔ کویش به چشمم توتیا باشد
دلا از ناتوانی دل مزن در جادهٔ مقصد
مگر سنگ ره مطلوب سنگ کهربا باشد
چه غم از انقلاب دور عارف را که می داند
غبار حادثات چرخ، گرد آسیا باشد
ز عقبا هم گذشتم بسکه از دنیا جفا دیدم
که عقبا هم مبادا همچو دنیا بی وفا باشد
توان شد هم عنان عشق تا کوی فنا امشب
اگر چون شمع، سیل اشک با ما رهنما باشد
نه بردارند دست از دامن افتادگی هرگز
اگر دانند مردم خاکساری کیمیا باشد
سرور غافل از الوان نعمت هاست در عالم
که ذوق کودکان در عید از رنگ حنا باشد
نه خوف غرق گشتن دارد و نی بیم سرگشتن
خوشا آن کس که در این بحر خونین با خدا باشد
سعیدا آشنای ما تواند شد کسی یک دم
که چون ما در طریق ما به خود ناآشنا باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
شوم دیوانه اش مجنون به من گر همسفر باشد
در آتش می روم پروانه ام گر راهبر باشد
توانم شد به عیسی هم نفس گر خشک لب باشم
روم بر آسمان گر همچو ابرم چشم تر باشد
شود آن وقت عیب کجروان راست رو ظاهر
که آدم را قبول عام از راه هنر باشد
چسان آتش کند منع تپش مرغ کبابی را
که با هر شعله پرواز آورد گر بال و پر باشد
سخن باریک تر از موی خواهد در میان آمد
در آن بزمی که حرف پیچ و تاب آن کمر باشد
به تکلیف نماز و روزه چون هشیار می گیرند
نخواهم رفت از میخانه تا عقلم به سر باشد
چسان دل را توان برداشت از مژگان خونریزی
که کار سینه ریشان دایماً با نیشتر باشد
ز بی برگی توانی همچو سرو آزاد گردیدن
که در بار است هر نخلی که آن را برگ و بر باشد
توان در گلشن عالم سعیدا یکدمی وا شد
به شرط آنکه در دستت چو گل یک مشت زر باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مروت های گردون جور و احسانش ستم باشد
غم اول لقمهٔ این [خوان و] الوانش الم باشد
حصیر کهنه را قیمت دل درویش می داند
سفال باده در دست سبوکش جام جم باشد
خیالم را ز عالم برده بیرون سرمه سا چشمی
که تعلیم غزال اول به طفل خویش، رم باشد
چو نیت ناقص آید خیر هم کی در حساب آید؟
هزار افتد ز اعدادش اگر یک نقطه کم باشد
مکن حرف چه و چون خدمت بیچون غنیمت دان
سعیدا از حیات باقیت گر نیم دم باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
اگر آن مه برآید صبح صادق، شام من باشد
چو خورشیدم دگر آغاز من انجام من باشد
نخواهم رفت چون خضر از پی آب بقا هرگز
که تا ممکن بود یک قطره می در جام من باشد
سوارم گر گند بر اسب همت، عشق بی پروا
گذشتن از سر کون و مکان یک گام من باشد
ندیدم هیچ گه خود را به کام خود گمان دارم
که عنقایی که می گویند صید دام من باشد
میان بت پرستان رام رامی می توانم گفت
اگر یک لحظه آن کافر سعیدا رام من باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
هر آن تنی که گرفتار پیرهن باشد
چو مرده ای است که او زنده در کفن باشد
گل از طراوت آب و هواست خندان روی
شکفتگی نه به اندازهٔ چمن باشد
میان نفس [و] خرد گفتگوی ملک وجود
همان حدیث سلیمان [و] اهرمن باشد
دل مرا سخن عشق زنده ساخته است
نمیرد آن که دلش عاشق سخن باشد
چو آفتاب سیه قطعه ای است از شب تار
هر آن دلی که گرفتار جان و تن باشد
ز بسکه از دل و جان دوستم به خلق خدا
محب خویش سعیدا رقیب من باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
می تلخ و چمن پرگل، ساقی نمکین باشد
آیا که چنین گفتم در روی زمین باشد
تا اهرمن نفست زنده است تو غمگینی
گر ملک سلیمانت در زیر نگین باشد
جز فکر خط و خالش باور نکنم هرگز
در کارگه عالم نقشی به از این باشد
ایام بهار آمد گل خیمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانهٔ زین باشد
بر بازوی پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار نی آن و نه این باشد
خوشوقت فقیری که صفا داشته باشد
پوشیده ز خود ره به خدا داشته باشد
کس را گذر از سایهٔ کوی تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد
در خاطر من جز غم او هیچ دگر نیست
تا در دل خود یار چها داشته باشد
معشوقهٔ خوبی است جهان لیک به شرطی
کاین هرزهٔ هر پیشه وفا داشته باشد
خون کرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم کجا داشته باشد
بگریزم از آن شهر که دارند خلایق
دردی که نظر سوی دوا داشته باشد
پوشیده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن کس که عصا داشته باشد
چون من نشود صبح بدین روز گرفتار
در سینه اگر آه رسا داشته باشد
بی برگی من تا به کمالی است که بالله
بیزارم از آن نی که نوا داشته باشد
یکدل شود از هر دو جهان آن که چو خورشید
در دست تهی زلف دو تا داشته باشد
جز سیر جمال تو سعیدا نکند هیچ
تا در دل و در دیده ضیا داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
گر مطلب تو جنگ است صلح و صفا چه باشد
ور آشتی است در دل جور و جفا چه باشد
پست و بلند دوران در چشم ناقصان است
در عالمی که ماییم ارض و سما چه باشد
هر دلبری به نوعی دل می رباید از ما
بیگانگان چنینند تا آشنا چه باشد
آن را که در دل خود مهر حسین دارد
بیم هلاک گشتن از کربلا چه باشد
[غیریتی] بجز ما مابین ما و او نیست
گر ماسوا نباشیم پس ماسوا چه باشد
با چرخ بی مروت ما سرگران نباشیم
با دانهٔ محبت سنگ آسیا چه باشد
ای دل مدار کونین از عشق گشته موجود
در کارخانهٔ عشق کار شما چه باشد
هر کس به خواهش خود دارد حساب و فکری
تا در میان سعیدا امر خدا چه باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نقاش طرح صورت آن را چسان کشد
آن دسترس کجاست که کس نقش جان کشد
خال و خطش کشد به یقین هر مصوری
اما کمان ابروی آن را چسان کشد
نتوان کشید گفت ملک بار عشق را
اما چه چاره گفت که این ناتوان کشد
عالم وقوع صورت این کارخانه نیست
صانع قلم نخست پی امتحان کشد
دنیا و آخرت به طفیل نیاز اوست
هر عاشقی که ناز تو نامهربان کشد
سودا به غیرعشق تو هر کس که نقش بست
گر سودهاست در نظر آخر زیان کشد
خواهد که تا سبک نشود گفتگوی عشق
خود را بگو به گوشهٔ گوش گران کشد
خوش عاشقی که از دم تیغ شهادتش
بی زحمت خمار، می ارغوان کشد
یارب چه دلبری تو که ننموده روی خویش
تا حشر انتظار تو پیر و جوان کشد
در این زمانه یک جهتی در نهاد نیست
از بیضه مرغ اگر به مثل توأمان کشد
هر ساغری که آن لب می نوش می کشد
دل را ز قید سلسلهٔ هوش می کشد
در هر چمن که سرو کند یاد قامتش
بلبل زبان ناله و گل گوش می کشد
زاهد که دی گناه به گردن نمی گرفت
بار خودی ببین که چه بر دوش می کشد
ابروی او که پنجهٔ خورشید تاب داد
ناز این کمان به قوت بازوش می کشد
تا حرف می بلند نگردد میان خلق
دل بادهٔ سخن ز ره گوش می کشد
جا در دهان شیشهٔ می می کند به ذوق
هر زاهدی که پنبه ای از گوش می کشد
کیفیت شراب دهد چشم مست او
رندی که بی قدح می سر جوش می کشد
ترسم کمان نشان ملامت کند تو را
این گوشه گیر، سخت در آغوش می کشد
حرف نکوی عشق سعیدا چو بوی گل
خود را به غنچهٔ لب خاموش می کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از خود گذشته منت دوران نمی کشد
از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد
آن کس که یافت لذت فکر تمام را
هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد
در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم
این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد
آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد
در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد
غیر از خیال خنجر مژگان ناز او
کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد
هر مو جدا به خویش گرفتار می کند
این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد
جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود
انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد
کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم
شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد
تا داده اند در چمن بیخودی رهم
دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد
روشندلان ز منت آیینه فارغند
بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد
قانع به نیم نان گدایی کسی که شد
ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد
کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد
تا محنت و مشقت هجران نمی کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
خارخار دل کجا در دیدهٔ ما می خلد
خار ماهی کی به چشم موج دریا می خلد
دستگاه صنع را انگشت رد هم نیست، رو
خار چون از دست افتد باز در پا می خلد
بسکه یاران ملایم طبع سنگین طینتند
رشتهٔ گوهر به چشم سوزن ما می خلد
در دل مفلس نباشد آرزوی هیچ چیز
خارخار اکثر به جان اهل دنیا می خلد
از ملایم ظاهران زنهار در اندیشه باش
پنبه دارد نرمی و در چشم مینا می خلد
گفتگوی مدعی در بزم ما کردن خطاست
حرف بدگو هم سعیدا بد به دل ها می خلد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد
رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد
راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج
نخل عمری است که در صورت انسان آمد
هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند
که کمال همه از غایت نقصان آمد
بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است
طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد
دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
آن که پشت دست رد بر نقره و زر می زند
سکهٔ همت به روی مهر و اختر می زند
می شود یا زلف خط یا کاکل سرگشته ای
از چراغ بخت ما دودی که سر بر می زند
برزخ دریا نه موج است این که از تعجیل عمر
می کشد از آستین دستی و بر سر می زند
هر که آمد چند روزی جا در این کاشانه کرد
آخر از این ششدر بربسته بر در می زند
کمتر از تاج کیانی نیست مجنون تو را
طفل شوخی گر ز کویت سنگ بر سر می زند
آمد و سنگ بجایی زد به جان باطلان
طعنهٔ بیجا به ابراهیم آذر می زند
آهن سردی است می کوبد سعیدا هر که او
بهر تحصیل مرادش حلقه بر در می زند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
هر کس نظر به سوی تو از دور می کند
هر خانه را خیال تو پرنور می کند
بگذر ز چین و چینی و در ساغر سفال
می نوش ای فقیر که فغفور می کند
بر داغ های کهنهٔ صد آرزوی خام
پیری علاج مرهم کافور می کند
داری به یادگار اگر زخم تیغ عشق
الماس ریزه پاش که ناصور می کند
نی می به جام و نی دل جمع و نه سرخوشم
خوشحال آن که کار به دستور می کند
هر کس که دلنشین خلایق شود به سعی
جا در میان خانهٔ زنبور می کند
شوری که عشق در سر من جای کرده است
آخر به زور کاسهٔ تنبور می کند
حق نمک به جای نیارد هر آن که او
حسن نمک فشان تواش کور می کند
پوشیدن نظر نه ز جمعیت دل است
زاهد ریا ز چشم تو مستور می کند
گر نیست هیچ منفعتی از شراب تلخ
مفتی همین بس است که مسرور می کند
هر جا غمی که راه به جایی نمی دهند
بی دست و پا به سینهٔ من زور می کند
صد آفرین به دست و به بازوی آن که او
در زیر خاک دانهٔ انگور می کند
موسی سیاه کرده نظر می رود به طور
دل را نگاه چشم سیه طور می کند
سیلی مگر قفاست سعیدا که روزگار
باز این خرابه ز چه معمور می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
آن ماهوش که در همه جا جلوه می کند
خورشید در خرابهٔ ما جلوه می کند
در سینه های روشن و در دیده های پاک
دایم ز فیض صلح و صفا جلوه می کند
از موج خیز حادثه بی طاقتی چرا
ای ناخدا مگر دو خدا جلوه می کند؟
خورشیدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به کجا جلوه می کند
آن سالکی که باخبر است از مقام خویش
دایم میان خوف و رجا جلوه می کند
ای دلبران برای خدا جلوه گر شوید
نور خدا ز روی شما جلوه می کند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سایهٔ تو بال هما جلوه می ند
بر مدعی ز نکهت اخلاص بهره نیست
با او همیشه بوی ریا جلوه می کند
بنشین به کوی یار سعیدا که بی حجاب
در خانهٔ کریم گدا جلوه می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کسان که سود و زیان را در این جهان دانند
یقین قماش کفن به ز نقد جان دانند
ببر ز غیر و توانی دگر به خویش مدوز
که سود خویش در این باب در زیان دانند
[گذشتگی] است سعیدا متاع بالادست
که قدر و قیمت آن گذشتگان دانند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد به خود
درد ما از نازکی درمان نمی گیرد به خود
کاملی ذاتی زیاد و کم ندارد در وجود
تیغ ابرو زحمت سوهان نمی گیرد به خود
عارف از تغییر اوضاع جهان دلگیر نیست
گرد کلفت یوسف از زندان نمی گیرد به خود
از شمیم مشک می گردد پریشان زلف یار
ساده [لوحی] کاغذافشان نمی گیرد به خود
مردمان را فکر تعمیر جهان از غافلی است
جز خرابی این ده ویران نمی گیرد به خود
گرد غم چسفیده باشد در گریبان لباس
ورنه انده سینهٔ عریان نمی گیرد به خود
بی محبت زندگی باشد سعیدا کفر محض
ننگ بی عشقی تن بی جان نمی گیرد به خود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
هر که غافل یک نفس شد صاحب دم کی شود؟
کج گذارد آن که پا در راه، اقدم کی شود؟
کی به حرف آید اگر داند معلم در قفاست
طوطی آگه چون بود ز آیینه همدم کی شود؟
کعبه را بگذار و طوف خانهٔ خمار کن
آنچه از خم می شود پیدا ز زمزم کی شود؟
سینهٔ ما بی خراش دل نمی یابد صفا
زخم ما بی ریزهٔ الماس مرهم کی شود؟
تا چو بد با بد بدی نیکی نخواهی دید از او
جز به احسان و مروت خصم ملزم کی شود؟
کوی از میدان سعیدا نامداران برده اند
جان اگر بخشد کسی بر مرده حاتم کی شود؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
هر که از خود فرود می آید
آسمان در سجود می آید
دایم از خانمان سوختگان
نکهت داغ و دود می آید
به دل بی قرار من دیر است
یار هر چند زود می آید
به دکان نظر، متاع دلم
آنچه بود و نبود می آید
به زمین گر برند نام تو را
ز آسمان ها درود می آید
طرز این و ناز اگر این است
آنچه زو ... شنود می آید
چرخ با نیک بد کند چه عجب
زین بلای کبود می آید
دایم از خاک کشتگان غمت
شورش زنده رود می آید
ای سعیدا [یکی] است چشمهٔ دل
لیکن از وی [دو] رود می آید