عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چون مُهر لب به شکوة آن تندخو شکست
رنگ حیا به چهرة محجوب او شکست
دل کرد آرزو که ببوسد لبش به خواب
صد جا ز بیم، رنگِ رخ آرزو شکست
چون گل جگر ز هجر ویم لخت لخت ریخت
دل همچو غنچه در غم او تو بتو شکست
تن خاک گشت و جان به هوای تو پایدار
صد شکر می نریخت اگرچه سبو شکست
فیّاض چون نهان کنم این غم! که بارها
رنگ رخ مرا نگهش رو به رو شکست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بازم از نو به کمین غمزة پنهانی هست
بازم آمادة قتلم صف مژگانی هست
گِرد لشگرگه آن غمزه بگردم کانجا
هر طرف می‌نگرم جلوة پیکانی هست
مشت خاکم هوس کسب هوایی دارم
التفاتی طمع از گوشة دامانی هست
تا نسیم سر زلف تو نیامد ز سفر
کس درین شهر ندانست پریشانی هست
اشک بر هر مژه‌ام تاختنی می‌آرد
در کمین جگرم کاوش مژگانی هست
پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن
در بهاری که مرا دیدة گریانی هست
همه اینست که در کوی مسیحا، فیّاض
مُرد از درد و ندانست که درمانی هست
خارخاری به دلم از گل رخساری هست
در کمین نگهم وعدة دیداری هست
برهمن کشت مرا کاش ببیند زلفت
تا بداند که درین سلسله زنّاری هست
نفسی نیست که راهم به گلستانی نیست
تا ز راه تو مرا در کف پا خاری هست
ریخت پنهان نگهش خون جهانی و هنوز
کس نداند که درین شهر ستمگاری هست
رخت بستی ز سر کوی ملامت فیّاض
تو برون رو به سلامت که مرا کاری هست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
در غضب رفتی و دل دوش از تو کامی برنداشت
کس به غیر از ساغر می لب ز لعلت تر نداشت
در ادای درد دل چندان که امشب پیش یار
همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت
کشت آخر آسمان ما را به صد افسردگی
آتش ما را نگه این مشت خاکستر نداشت
در ره امید او چون گرد ننشستم به خاک
کز رهم از باد دامان تغافل برنداشت
از نگه چون چشم او فیّاض را شرمنده کرد
آب شد بیچاره آخر چارة دیگر نداشت
راه دراز وصل تو غیر از خطر نداشت
هر کس که پا نهاد در آن فکر سر نداشت
غیرت برم به صورت آیینه کانچنان
محو رخ تو بود که چشم از تو برنداشت
ما را هوای دوست به فکر جنون فکند
سودای عشق بود و علاج دگر نداشت
هر چند گرد عرصة گردون برآمدیم
این شهربند آینه راهی به در نداشت
فیّاض آخر از تو به حرمان فرار کرد
بیچاره تاب جور ازین بیشتر نداشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
ترکش ناز تو از غمزه دگر تیر نداشت
ورنه از ما سر مو آن مژه تقصیر نداشت
سعی کردیم و گره وا نشد از رشتة کار
پنجة چارة ما ناخن تأثیر نداشت
دل گرفت از چمن امشب که گرفتار ترا
صوت بلبل اثر نالة زنجیر نداشت
گلشن عشق هوا داشت ولی در چمنش
پا کشیدیم که یک گوشة دلگیر نداشت
سر ز سودای تو بیرون نبرد کس فیّاض
هرگز این خواب پریشان تو تعبیر نداشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کسی ز ننگ به من گرچه روبه‌رو نگذاشت
خوشم که دست سبو دست من فرو نگذاشت
خوشم که آینه هر چند کرد بی‌رویی
نقاب جانب روی ترا فرو نگذاشت
ز زخم‌های تن خسته خون دل همه رفت
فغان که تیغ تو آب مرا به جو نگذاشت
هزار مطلب سرگشته در کشاکش بود
نگاه گرم تو ما را به گفتگو نگذاشت
بس است این قدر از دوست آرزو فیّاض
که غمزه‌اش به دلم هیچ آرزو نگذاشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شور جنونم از سر این بخت شوم رفت
فرّ همای عشق به تاراج بوم رفت
با کشت ما که آبخورش آتش دلست
سرگرم شد سموم و ستم بر سموم رفت
فال خرابی غم او می‌زند دلم
آسودگی ز طالع این مرزوبوم رفت
افکند سایه بار غمت بر وجود ما
آتش دگر به تربیت شمع و موم رفت
فیّاض تا چه فتنه دهد روزِ خطِّ یار
اینک سپاه زنگ به تاراج روم رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
غنچه را دور از لب لعلت دل از گلشن گرفت
بی‌رخت گل، گونه از رخسار زرد من گرفت
کاشکی یک لحظه سودای مرا کردی علاج
آنکه از بادام چشمم سال‌ها روغن گرفت
چهره در خون شست او هم گرچه خون من بریخت
تیغ بیداد ترا دیدی که خون من گرفت؟
می‌نهادم سر به صحرا موج اشکم پا ببست
می‌شدم بیرون ز عالم گریه‌ام دامن گرفت
ابرُوَش از کشتنت فیّاض شکّی طرفه داشت
عاقبت خون ترا تیغ که در گردن گرفت؟
تا طبع باده گرمی آن تندخو گرفت
نتوان ز بیم آبله دست سبو گرفت
دام هزار سلسله می‌‌خواست روزگار
زلف کجت به عهدة یک تار مو گرفت
زاهد اگر ز دست تو گیرد پیاله‌ای
نتوان پیاله را دگر از دست او گرفت
کم ناله زان شدم که ز طغیان خون دل
چون شیشة پرم نفس اندر گلو گرفت
فیض خط پیاله کم از خط یار نیست
فیّاض می مگر زلش رنگ و بو گرفت!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
منگر که نگاهی ز سر ناز به ما کرد
در سینه ببین با دل مجروح چه‌ها کرد
در تاب نشد خوی تو از هرزه‌درایان
تا شانه به دندان گره از زلف تو وا کرد
شد قسمت مرغ دل ما دانة خالت
روزی که قضا زلف ترا دام بلا کرد
از غصه و درد دل پر حسرتم امشب
یک جنبش ابروی تو صد نکته ادا کرد
در چشم و دلش عشرت جاوید بمیرد
هر کس که مرا از سر کوی تو جدا کرد
نا آمده بر لب نفسم بند گلو شد
ممنونم ازین سینه که یک ناله رسا کرد
فیّاض که در بزم تو ناخوانده در آمد
هر در زد و هر درد دلی داشت ادا کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
چه شد بازم که زخمم باج از مرهم نمی‌گیرد
دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمی‌گیرد
چه حال است اینکه حسرت را دماغ آشفته می‌بینم
چه ذوقست اینکه مرغ ناله‌ام را دم نمی‌گیرد
ملایک را گواه خویش می‌گیرم که در محشر
کسی عشق جوانان بر بنی‌آدم نمی‌گیرد
اگر درد دلی باشد به اشک خویش می‌گویم
ملامت پیشه جز غمّاز را محرم نمی‌گیرد
تو گر نازکدلی ای شوخ من هم پاکدامانم
ز برگ گل غباری دامن شبنم نمی‌گیرد
به کار عشق کوتاهی ز من هرگز نمی‌آید
برای دادخواهی دامن من غم نمی‌گیرد
حریف مزد دست مرد نتواند وصالت شد
سر راهی به این غم خاطر خرم نمی‌گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
قدم از بار محنت برنخیزد
محبّت هم ازین کمتر نخیزد
به دل تخم هوش کشتم نشد سبز
بلی دانه ز خاکستر نخیزد
ز دامنگیری خاکش در آن کو
چو سایه هر که افتد برنخیزد
شبی بر بستر حسرت نیفتم
که سیلابم ز چشم تر نخیزد
چنان افتاده‌ام فیّاض از پای
که آه از دل به نشتر برنخیزد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
دل از جفای محرم و بیگانه پر نشد
صد دل تهی شد و دل دیوانه پر نشد
چون شیشه سر به سجده نبردم که از غمش
سجّاده‌ام ز اشک چو پیمانه پر نشد
عمریست تا فسانة غم گوش می‌کنم
گوش دلم هنوز ز افسانه پر نشد
داغ فراخ حوصلگی‌های مشربم
صد خانقه تهی شد و خمخانه پر نشد
ناید به تنگ سینة فیّاض از غمت
از گنج هیچگه دل ویرانه پر نشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
کو غم که ناله را به اثر آشنا کند
الماس را به داغ جگر آشنا کند
ما و فریب گوشة چشمی که از فسون
بیگانه را به نیم نظر آشنا کند
نگذاشت شرم دوست که دل با هزار شوق
خونابه را به دیدة تر آشنا کند
شیون مکرر است بگویید عندلیب
این نغمه را به طرز دگر آشنا کند
ترسم که رفته رفته هوادار زلف تو
دست هوس ترا به کمر آشنا کند
تا شرم هست پردة بیگانگی بجاست
ما را شراب با تو مگر آشنا کند
فیّاض را چو تیغ به سر می‌زند رقیب
دستی که از غم تو به سر آشنا کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
دل مست خواب غفلت و، کس نیست بیدارش کند
نیشی سیه مارِ اجل ترسم که در کارش کند
راهی است ناهموار و من با پای چوبی گام زن
سیل سرشک کوهکن خواهم که هموارش کند
فرهاد مسکین را به جان باری است کوه بیکران
هم تیشه زین بار گران شاید سبکبارش کند
ای سینه تا کی روز و شب سوزی نفس در تاب و تب
این دل که او دارد عجب کاین ناله‌ها کارش کند
قاصد پیامی زان دهن هرگز نیارد سوی من
از بس که آن شیرین دهن مدهوش گفتارش کند
چشم تو در خوابست خوش از ناز و ترسم گِرد رخ
آواز پای مور خط از خواب بیدارش کند
فیّاض اگر گیرد ز کس درسی به غیر از درس عشق
ناخوانده از یادش رود هر چند تکرارش کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
یاد عیشی کز رخت شب‌های ما مهتاب بود
بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود
سال‌ها در انقلاب گریة مستانه‌ خیز
خانة ما محمل جمّازة سیلاب بود
دوش بی‌ماه رخت از بیقراری‌های دل
ماهتابم در نظر چون لجّة سیماب بود
طفل دل را در کشاکش موجة طوفان عشق
جای آسایش همان گهوارة گرداب بود
ساغر چشمم پر از خون نالة جان دلخراش
چشم بر دور امشبم عشرت تمامْ اسباب بود
دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد
آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود
از سر هر خار چون گل بوی الفت می‌دهد
این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود
با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد
کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود
در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود
شب که یاد آن پری فیّاض در بر داشتم
بوتة خارم به پهلو بستر سنجاب بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
خوش آنکه بلبل ما نغمه‌سنج باغ تو بود
کسی که بر سر ما جای داشت داغ تو بود
نشان کوچة تاریک طرّة تو نیافت
نسیم گل که شب و روز در سراغ تو بود
ندید کس دم آبی که گرد غصّه نداشت
به غیر بادة عشرت که در ایاغ تو بود
کسی به بزم جمال تو روی گرم ندید
جز افتاب که پروانة چراغ تو بود
ز بی‌دماغی فیّاض غم نبود امشب
که بی‌دماغی او باعث دماغ تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بلبل ز شیوة تو به فریاد می‌رود
بوی گل از نسیم تو بر باد می‌رود
آواز تیشه مضطرب آید به گوش دل
شیرین مگر به دیدن فرهاد می‌رود!
زین دشت پابرهنه گذشتم چو گردباد
صید این چنین به کوچة صیّاد می‌رود
من شیشه دل به بزم بتان جای چون کنم!
آنجا سخن ز آهن و فولاد می‌رود
فیّاض غیر من که دل آزرده می‌روم
هر کس که می‌رود ز درش شاد می‌رود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
به یاد آن قامتم از دیدن شمشاد می‌آید
به هر جا روی خوش بینم رخ او یاد می‌آید
تو برگ گل به این نازک‌دلی‌ها، چون روا داری!
که آید از دلت کاری که از فولاد می‌آید
نباشد حسرت شیرین لبان را چاره جز مردن
به گوشم این صدا از تیشة فرهاد می‌آید
کدامین غنچه را امشب دگر بند قبا بازست
که خوش بوی گل از تحریک موج باد می‌آید
از آن زخمی که روزی بر سر از بیداد شیرین خورد
هنوز از رخنه‌های بیستون فریاد می‌آید
چه سان خواهد کسی داد دل خود از سر زلفی!
که از هر عقده بوی خون صد بیداد می‌آید
چه بهبودی توان فیّاض دیدن از چنین عمری
که هر روزی که آید روز پیشین یاد می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چون غنچه‌ام دلی است ولی کار بسته‌تر
خون گشته تر ز غنچه و زنگار بسته‌تر
شیرازه بگسلم چو گل از ننگ تا به کی!
چون غنچه دل به صحبت هر خار بسته‌تر
بیم گشایشم گرة خاطرست آه
چون غنچه هر نفس شودم کار، بسته‌تر
دل را تعلّقات به مستی فزوده است
زنگار بسته‌ای شده ز نگار بسته‌تر
ای آنکه لاف عشق زنی با هزار کار
دل بسته‌ای به یار و به اغیار بسته‌تر
نام خداست بر لب و دل بستة هوا
گر بت شکسته شد شده زنّار بسته‌تر
صبح عدم که طبل رحیل فنا زنند
کس از برهنگان نبود بار بسته‌تر
بر دامن تو روز جزا رنگ خون ما
باشد زرنگ چهرة گلنار بسته‌تر
فیّاض جان نثار «رهی» کن که گفته است
«مفت گشادگی چو شود کار بسته‌تر»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
بر دوخته نرگس نظر از شرم نگاهش
گل سایه نینداخته بر طرف کلاهش
تا شاهد بی‌جرمی قاتل شود ای کاش
با خون شهیدان بنویسند گناهش
سخت است که تا دامن محشر بنشیند
این گرد که برخاسته از دامن راهش
این روز سیه قسمت امروزی من نیست
عمری است نظر کرده مرا چشم سیاهش
مهر تو که سر از دل من روز ازل زد
در خاک ابد ریشه دوانیده گیاهش
رفت از ستم چشم تو رم کردن دل‌ها
خون می‌شود اکنون به سر تیر نگاهش
تا خورد لبش بادة خون دل فیّاض
بر عارض گل طعنه زند چهرة ماهش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
به تابم روز از بی‌تابی اشک
نمی‌خوابم شب از بی‌خوابی اشک
شب عید وصالت همچو طفلان
کنم گلگون لباس آبی اشک
بود بر یاد عنّاب لب او
تبسّم گونة عنّابی اشک
به بال اضطراب دل زند پر
به مژگان جلوة سیمابی اشک
ز جوی ابرِ خونِ دل خورد آب
بهار گلشن شادابی اشک
چراغ خلوت شب‌های من بس
طلوع چهرة مهتابی اشک
ز گریه در جگر فیّاض خون نیست
منم لب تشنه از سیرابی اشک