عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
کجایی ای ز رویت لاله را ناب
بهار خرمی بگذشت، دریاب
لبت با آن دو زلف و رخ چه نیکوست
خوش آید باده در شبهای مهتاب
دلا احرام آن در بسته ای، چیست؟
قدم ننهاده فکری کن در این باب
به صد چندان لطافت، چشمه ی خضر
نیارد ریختن بر دست او آب
دلم زانرو رود دنبال آن چشم
که شب ناخفته را آسان برد خواب
چو عشق آمد، اجل گو شاد بنشین
که مردن را مرتب گشت اسباب
ز کویش رخ منه در کعبه شاهی
که یک سجده نشاید در دو محراب
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
سروی از باغ ارم سایه بر این خاک انداخت
که به تیغ مژه در هر جگری چاک انداخت
چند گاهی دلم از داغ بتان ایمن بود
باز عشق آمد و این شعله به خاشاک انداخت
عقلم از بادیه ی عشق تو بیمی می داد
همتم رخت در این راه خطرناک انداخت
همه از رشک خط و عارض رنگین تو بود
چمن اوراق گل و سبزه که بر خاک انداخت
شاهی آن سهم سعادت که نشان می دادند
ناوکی بود که آن غمزه ی بی باک انداخت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
خطت بر لاله تر مشک چین ریخت
بنفشه در کنار یاسمین ریخت
صبا گردی که برد از آستانت
عروس غنچه را در آستین ریخت
گل از خوبی همی زد با رخت لاف
چو دید از شرم رویت، بر زمین ریخت
بشوخی ابرویت زیبا کمانیست
که چشمت خون خلقی زان کمین ریخت
شراب عاشقی تا خورد شاهی
به همت جرعه بر چرخ برین ریخت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چو سبزه ترت از برگ یاسمین برخاست
هزار فتنه بقصد دل از کمین برخاست
دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد
خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست
چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری
ز بلبلان چمن ناله حزین برخاست
بدور چشم تو بیمار شد چنان نرگس
که تکیه زد بعصا و آنگه از زمین برخاست
چو مطرب از سخن شاهی این غزل برخواند
ز ساکنان فلک بانگ آفرین برخاست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تا خاک آستانه جانان مقام ماست
در بزم عیش جرعه راحت بجام ماست
گفتی: فلان بکوی من از خاک کمتر است
این هم چو بنگری سبب احترام ماست
زاهد حرام گفت می لعل را، بلی
ما زائریم و میکده بیت الحرام ماست
تا بر درش بخاک مذلت نشسته ایم
سلطان چار بالش گردون غلام ماست
روی چو زر بخاک درش تا نهاده ایم
در ملک عشق سکه شاهی بنام ماست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خطش بگرد عارض مهوش برآمده است
آری، بنفشه با گل او خوش برآمده است
دل سوی باغ میکشدم، کان بهار را
بر طرف لاله سبزه دلکش برآمده است
خطی عجب دمیده، رخی بر فروخته
چون سبزه خلیل کز آتش برآمده است
هر شب بیاد سلسله زلف درهمش
صد آهم از درون مشوش برآمده است
شاهی، سری بعالم دیوانگی برآر
چون قصه با بتان پریوش برآمده است
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ابرو ز من متاب، که دل دردمند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست
آباد، کشوری که تویی شهریار آن
آزاد، بنده ای که گرفتار بند تست
زلفی بتاب رفته و ابرو گره زده
بیچاره آنکه صید کمان و کمند تست
ای واعظ این حدیث کجا قول ما کجا
هنگامه برشکن، که نه هنگام پند تست
فرموده ای که شاهی از این در کمینه ایست
مپسند به روی اینهمه غم گر پسند تست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
جفای تو بر دل بغایت خوشست
ز شه بر رعیت رعایت خوشست
از آن غمزه و لب به پیش خیال
گهی شکر و گاهی شکایت خوشست
به دشنام تلخم مسوز ای رقیب
که از لعل یار این حکایت خوشست
خطت آیت حسن و لب وقف آن
به سرخ و سیه وقف آیت خوشست
بخونریز عاشق بهانه مجوی
که قتل چنین بی جنایت خوشست
کرامت به رندی بدل کرد شیخ
که در ملک عشق این ولایت خوشست
بهر بیت شاهی نظر کن، ببین
کش آغاز، خوب و نهایت، خوشست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
خلق را دلها کباب از چشم پر خون منست
در جگر صد پاره از اشک جگر گون منست
خاک آن کو را بخون آبی زدم، لیکن هنوز
شرمسارم زانکه خاک او به از خون منست
مهر نگشادم جراحتنامه های سینه را
لیک عنوان درون احوال بیرون منست
کارم از تشویش عقل آمد بجان، ساقی کجاست؟
تا پی رندی روم، کان رسم و قانون منست
سنگ طفلان خورد شاهی سالها در کوی تو
تا ببازی یکرهش گفتی که: مجنون منست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
مرا سری است که بر خاک آستانه اوست
چو تیر غمزه کشد جان و دل نشانه اوست
شب دراز چه پرسی که چیست حالت شمع؟
دلیل سوز دلش رنگ عاشقانه اوست
در این صحیفه نخواندم خط خطا، زانرو
که هر چه مینگرم نقش کارخانه اوست
عجب مدار که خواب اجل برد ناگه
مرا که شب همه شب گوش بر فسانه اوست
سرود مجلس اگر نیست گفته شاهی
چگونه دیده خلقی تر از ترانه اوست؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
با طره تو سنبل شوریده حال چیست؟
جاییکه ابروی تو نماید، هلال چیست؟
تا بر درت طریق گدایی گرفته ام
دانسته ام که سلطنت بیزوال چیست
حالا بوصل تو فلکم عشوه میدهد
تا بخت خوابناک مرا در خیال چیست
مرغان باغ را چو نسیمی کفایتست
با گل بگوی کین همه غنج و دلال چیست؟
با آنکه باختیم سر اندر رهش چو گوی
روزی نگفت شاهی شوریده، حال چیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کدام عشوه که در چشم پر خمار تو نیست
کدام فتنه که در زلف تابدار تو نیست
درون سینه ز داغ کهن نشان جستم
بهیچ گوشه ندیدم که یادگار تو نیست
بعشوه مرغ چمن را فریب ده ای گل
در این قفس که منم بوی نوبهار تو نیست
بیاد لعل بتان از سرشک خون ای دل
چه آرزوست که امروز در کنار تو نیست
دلا عنان ارادت بدست دوست سپار
در این مقام چو کاری باختیار تو نیست
هوای عشق چو کردی دلا ز روز نخست
هزار بار بگفتم: مکن که کار تو نیست
اگر چه در ره عشق تو خاک شد شاهی
هنوز بر دل آزرده اش غبار تو نیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
مرا گر با تو روی همدمی نیست
گدایان را به سلطان محرمی نیست
ز عشقم درد و غم در دل بسی هست
به اقبال توام زینها کمی نیست
پری را ماند آن مه در لطافت
رقیبش نیز چندان آدمی نیست
کسی را گلبن امید نشکفت
در این بستان که بوی خرمی نیست
خط جانان بکین برخاست، شاهی
به غم بنشین، که جای بیغمی نیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
دوش از رخ تو بزم گدایان چراغ داشت
وز دیدن تو دیده گلستان و باغ داشت
هر جلوه ای که شاهد مه داشت بر فلک
دل با فروغ روی تو زانها فراغ داشت
با شام طره تو نهان بود کار دل
آن روی دلفروز مرا با چراغ داشت
چون سبزه و گلست ز هجرت بخاک و خون
آن دل که ذوق سبزه و گل در دماغ داشت
چون لاله چاک شد دل شاهی ز سوز عشق
کز گلشن زمانه بسی درد و داغ داشت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
وقتی دل آواره در آن کو گذری داشت
با نرگس جادوی تو پنهان نظری داشت
گفتی: خبر دوست شنیدی چه شدت حال؟
اینها ز کسی پرس که از خود خبری داشت
دل ناوک مژگان ترا سینه سپر کرد
پیکان تو چون با دل آزرده سری داشت
زاهد بهوای حرم از کوی تو شد دور
خود کوی تو در روضه فردوس دری داشت
صد چاک شد از دست فراقت دل شاهی
چون لاله، که با داغ تو خونین جگری داشت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ساقی، به غم تو عقل و جان رفت
می ده، که تکلف از میان رفت
شد تاب و توانم اندر این راه
من هم بروم، اگر توان رفت
تا شد رخ و زلفت از نظر دور
کام دل و آرزوی جان رفت
من بودم و دل که قامتت برد
آن نیز بجای راستان رفت
شاهی که چو لاله غرق خون است
با داغ تو خواهد از جهان رفت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
کسی که عاشق روی تو شد بباغ نرفت
هوای کوی تواش هرگز از دماغ نرفت
دلی که با تو به غوغای عاشقی خو کرد
ز کوی تفرقه در گوشه فراغ نرفت
چو لاله دلق می آلود را زنم آتش
کز آب دیده بشستم بسی و داغ نرفت
دلا بسوز، چو سودای زلف او داری
کسی بخانه تاریک بی چراغ نرفت
نرفت ناله شاهی به گفتگوی رقیب
غزلسرایی بلبل به بانگ زاغ نرفت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ای دل ایام هجر شد بنیاد
رو، که مرگ نوت مبارک باد
دل سوزان من ز آه منست
چون چراغی نهاده در ره باد
آنچنانم بیاد تو مشغول
که فراموشیم برفت از یاد
مژده ده روزگار را، که گذشت
عیش پرویز و محنت فرهاد
سرو آزاد، بنده قد تست
ای غلام تو بنده و آزاد
گفتی: افتاد شاهی از نظرم
کاشکی اینچنین نمی افتاد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
تا ز شب بر مهت نقاب افتاد
سایه بالای آفتاب افتاد
در رخم تا بناز خنده زدی
نمکی بر دل کباب افتاد
مردم دیده را ز مژگانت
خار در جایگاه خواب افتاد
شیشه زان سر نهد بپای قدح
که حریف تنک شراب افتاد
در چمنها بنفشه بیتاب است
تا به زلف تو پیچ و تاب افتاد
گرد روی تو خط زنگاری
سبزه ای بر کنار آب افتاد
حاجت باده نیست شاهی را
که ز جام لبت خراب افتاد