عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
کشتهٔ عشق او شفا چه کند
مردهٔ درد او دوا چه کند
پادشاهی گدای او دارد
بینوای درش نوا چه کند
راحت جان مبتلا است بلا
مبتلا ناله از بلا چه کند
دنیی و آخرت مده که دلم
رند مست است و این بها چه کند
می دهی بند رند تا چه شود
می دهی پند مست تا چه کند
در خرابات عشق مست و خراب
باده نوشیم تا خدا چه کند
نعمت الله کشتهٔ عشق است
این چنین کشته خونبها چه کند
مردهٔ درد او دوا چه کند
پادشاهی گدای او دارد
بینوای درش نوا چه کند
راحت جان مبتلا است بلا
مبتلا ناله از بلا چه کند
دنیی و آخرت مده که دلم
رند مست است و این بها چه کند
می دهی بند رند تا چه شود
می دهی پند مست تا چه کند
در خرابات عشق مست و خراب
باده نوشیم تا خدا چه کند
نعمت الله کشتهٔ عشق است
این چنین کشته خونبها چه کند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
خستهٔ عشق تو بیچاره شفا را چه کند
مبتلای غم تو غیر بلا را چه کند
کشتهٔ عشق تو چون از تو بلا می بیند
همچو منصور فنا دار بقا را چه کند
دردمندی که چو ما دُردی دردت نوشد
با چنین درد خوشی صاف دوا را چه کند
آنکه در میکدهٔ عشق تو یابد جائی
نزهت باغچهٔ هر دو سرا را چه کند
بندهٔ عشق تو چون سید هر سلطانست
منصب دینی و عقبای گدا را چه کند
مبتلای غم تو غیر بلا را چه کند
کشتهٔ عشق تو چون از تو بلا می بیند
همچو منصور فنا دار بقا را چه کند
دردمندی که چو ما دُردی دردت نوشد
با چنین درد خوشی صاف دوا را چه کند
آنکه در میکدهٔ عشق تو یابد جائی
نزهت باغچهٔ هر دو سرا را چه کند
بندهٔ عشق تو چون سید هر سلطانست
منصب دینی و عقبای گدا را چه کند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
دل عاشق نظر به جان نکند
خاطرش میل با جنان نکند
ای که گوئی که ترک رندی کن
رند سرمست آنچنان نکند
دنیی و آخرت مده که دلم
التفاتی به این و آن نکند
رند مستیم نام ما که برد
بینشان را کسی نشان نکند
جرعهٔ می به جان خرید دلم
کرد سودائی و زیان نکند
عاشق و رند مست او باشیم
عاشق انکار عاشقان نکند
نعمت الله حریف و می در جام
هیچکس توبه این زمان نکند
خاطرش میل با جنان نکند
ای که گوئی که ترک رندی کن
رند سرمست آنچنان نکند
دنیی و آخرت مده که دلم
التفاتی به این و آن نکند
رند مستیم نام ما که برد
بینشان را کسی نشان نکند
جرعهٔ می به جان خرید دلم
کرد سودائی و زیان نکند
عاشق و رند مست او باشیم
عاشق انکار عاشقان نکند
نعمت الله حریف و می در جام
هیچکس توبه این زمان نکند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
یاری که می ننوشد از ذوق ما چه داند
ناخورده دُرد دردش صاف دوا چه داند
همدم نگشته با جام ساقی کجا شناسد
میخانه را ندیده بزم خدا چه داند
حالم ز عاشقان پرس تا با تو باز گویند
از عاقلان چه پرسی عاقل مرا چه داند
از جام ابتلایش ذوقی که مبتلا راست
هر کو بلا ندیده ذوق بلا چه داند
گوید که ماجرائی با رند مست دارم
رندی که مست باشد او ماجرا چه داند
نوری که در دل ماست خورشید ذرهٔ اوست
هر بی بصر ز کوری نور و ضیا چه داند
سلطان خبر ندارد از حال نعمت الله
اسرار پادشاهی مرد گدا چه داند
ناخورده دُرد دردش صاف دوا چه داند
همدم نگشته با جام ساقی کجا شناسد
میخانه را ندیده بزم خدا چه داند
حالم ز عاشقان پرس تا با تو باز گویند
از عاقلان چه پرسی عاقل مرا چه داند
از جام ابتلایش ذوقی که مبتلا راست
هر کو بلا ندیده ذوق بلا چه داند
گوید که ماجرائی با رند مست دارم
رندی که مست باشد او ماجرا چه داند
نوری که در دل ماست خورشید ذرهٔ اوست
هر بی بصر ز کوری نور و ضیا چه داند
سلطان خبر ندارد از حال نعمت الله
اسرار پادشاهی مرد گدا چه داند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
غیر او کی به یاد ما ماند
دیگری یار ما کجا ماند
دُرد دردش بیا و ما را ده
که مرا خوشتر از دوا ماند
ما نبودیم و حضرت او بود
چون نمانیم ما خدا ماند
نیست بیگانه از خدا چیزی
هر چه ماند به آشنا ماند
این عجب بین که حضرت سلطان
در نظرگه گهی گدا ماند
هر که مه روی خویش را بیند
خوبی او کجا به ما ماند
بزم عشق است و سیدم سرمست
بنده مخمور خود چرا ماند
دیگری یار ما کجا ماند
دُرد دردش بیا و ما را ده
که مرا خوشتر از دوا ماند
ما نبودیم و حضرت او بود
چون نمانیم ما خدا ماند
نیست بیگانه از خدا چیزی
هر چه ماند به آشنا ماند
این عجب بین که حضرت سلطان
در نظرگه گهی گدا ماند
هر که مه روی خویش را بیند
خوبی او کجا به ما ماند
بزم عشق است و سیدم سرمست
بنده مخمور خود چرا ماند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
عهد با زلف تو بستیم خدا می داند
سر موئی نشکستیم خدا می داند
با خیال تو نشستیم به هر حال که بود
نزد غیری ننشستیم خدا می داند
هر خیالی که گشادیم به رویش دیده
در زمان نقش نو بستیم خدا می داند
سر ما از نظر اهل نظر پنهان نیست
در همه حال که هستیم خدا می داند
در دل ما نتوان یافت هوای دگری
جز خدا را نپرستیم خدا می داند
گر همه خلق جهان مستی ما دانستند
گو بدانند که مستیم خدا می داند
درخرابات مغان سید سرمستانیم
تو چه دانی ز چه دستیم خدا می داند
سر موئی نشکستیم خدا می داند
با خیال تو نشستیم به هر حال که بود
نزد غیری ننشستیم خدا می داند
هر خیالی که گشادیم به رویش دیده
در زمان نقش نو بستیم خدا می داند
سر ما از نظر اهل نظر پنهان نیست
در همه حال که هستیم خدا می داند
در دل ما نتوان یافت هوای دگری
جز خدا را نپرستیم خدا می داند
گر همه خلق جهان مستی ما دانستند
گو بدانند که مستیم خدا می داند
درخرابات مغان سید سرمستانیم
تو چه دانی ز چه دستیم خدا می داند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
دل چو دم از عشق دلبر می زند
پشت پا بر بحر و بر برمی زند
در خرابات فنا جام بقاء
شادی ساقی کوثر می زند
عشق می گوید دل و دلبر یکی است
عقل حیران دست بر سر می زند
دل به جان نقش خیالش می کشد
مهر مهرش نیک بر زر می زند
از دل خود دلبر خود را طلب
کو دم از الله اکبر می زند
گرچه گم شد یوسف گل پیرهن
از گریبان تو سر بر می زند
نعمت الله جان سپاری می کند
خیمه بر صحرای محشر می زند
پشت پا بر بحر و بر برمی زند
در خرابات فنا جام بقاء
شادی ساقی کوثر می زند
عشق می گوید دل و دلبر یکی است
عقل حیران دست بر سر می زند
دل به جان نقش خیالش می کشد
مهر مهرش نیک بر زر می زند
از دل خود دلبر خود را طلب
کو دم از الله اکبر می زند
گرچه گم شد یوسف گل پیرهن
از گریبان تو سر بر می زند
نعمت الله جان سپاری می کند
خیمه بر صحرای محشر می زند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
مرغ زیرک بین که یاهو می زند
روز و شب با اوست کو کو می زند
ذهن تیرانداز ما بر هر نشان
می شکافد مو و بر مو می زند
در خرابات مغان سلطان عشق
خیمهٔ دولت به هر سو می زند
باش یک رو در طریق او که او
بوسه ها بر روی یک رو می زند
شهر دل را شه عمارت می کند
سنجقش بر برج و بارو می زند
می نوازد مطرب عشاق ساز
ساز چون نیکوست نیکو م یزند
نعمت الله رند سرمستی بود
ساغر می شادی او می زند
روز و شب با اوست کو کو می زند
ذهن تیرانداز ما بر هر نشان
می شکافد مو و بر مو می زند
در خرابات مغان سلطان عشق
خیمهٔ دولت به هر سو می زند
باش یک رو در طریق او که او
بوسه ها بر روی یک رو می زند
شهر دل را شه عمارت می کند
سنجقش بر برج و بارو می زند
می نوازد مطرب عشاق ساز
ساز چون نیکوست نیکو م یزند
نعمت الله رند سرمستی بود
ساغر می شادی او می زند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
ذوق ما در جهان نمی گنجد
حال ما در بیان نمی گنجد
دلبرم دلنوازئی فرمود
در برم دل از آن نمی گنجد
در دل عاشقان خوشی گنجد
آنکه در جسم و جان نمی گنجد
زر چه باشد چو سر ندارد قدر
دل که باشد چو جان نمی گنجد
جان و جانان حریف یکدگرند
غیر رطل گران نمی گنجد
برو ای عقل دور شو ز اینجا
جبرئیل این زمان نمی گنجد
ما کلام خدا که می خوانیم
سخن این و آن نمی گنجد
بزم عشق است و ما سبک روحیم
زاهد جان گران نمی گنجد
نعمت الله حریف و ساقی یار
غیر او در میان نمی گنجد
حال ما در بیان نمی گنجد
دلبرم دلنوازئی فرمود
در برم دل از آن نمی گنجد
در دل عاشقان خوشی گنجد
آنکه در جسم و جان نمی گنجد
زر چه باشد چو سر ندارد قدر
دل که باشد چو جان نمی گنجد
جان و جانان حریف یکدگرند
غیر رطل گران نمی گنجد
برو ای عقل دور شو ز اینجا
جبرئیل این زمان نمی گنجد
ما کلام خدا که می خوانیم
سخن این و آن نمی گنجد
بزم عشق است و ما سبک روحیم
زاهد جان گران نمی گنجد
نعمت الله حریف و ساقی یار
غیر او در میان نمی گنجد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
مراحالی است با جانان که جانم درنمی گنجد
چه سودائیست عشق اوکه در هر سر نمی گنجد
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
دراین خلوتسرای دل به جز دلبر نمی گنجد
چو غوغائیست دردا و که در هر دل نمی باشد
چه سودائیست عشق او که در هر سر نمی گنجد
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
ز شوق سوختن عودم دراین مجمر نمی گنجد
چه حرفست اینکه می خوانم که در کاغذ نمی یابم
چه علم است اینکه می دانم که در دفتر نمی گنجد
برو ای عقل سرگردان گران جانی مکن با ما
سبکروحان همه جمع و گرانجان درنمی گنجد
ندیم مجلس شاهم حریف نعمت اللهم
لب ساغر همی بوسم سخن دیگر نمی گنجد
چه سودائیست عشق اوکه در هر سر نمی گنجد
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
دراین خلوتسرای دل به جز دلبر نمی گنجد
چو غوغائیست دردا و که در هر دل نمی باشد
چه سودائیست عشق او که در هر سر نمی گنجد
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
ز شوق سوختن عودم دراین مجمر نمی گنجد
چه حرفست اینکه می خوانم که در کاغذ نمی یابم
چه علم است اینکه می دانم که در دفتر نمی گنجد
برو ای عقل سرگردان گران جانی مکن با ما
سبکروحان همه جمع و گرانجان درنمی گنجد
ندیم مجلس شاهم حریف نعمت اللهم
لب ساغر همی بوسم سخن دیگر نمی گنجد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
در این خلوت حکایت درنگنجد
به جز رمز و کنایت در نگنجد
وصال اندر وصال اندر وصال است
در این حالت حکایت درنگنجد
جمال اندر جمال اندر جمالست
در او درس و روایت در نگنجد
همه دل بود جان و لطف و احسان
ز نفس اینجا حکایت در نگنجد
ازل عین ابد آمد در اینجا
در اینجا جز عنایت در نگنجد
مجال کیست اینجا تا درآید
به جز محض هدایت درنگنجد
شدم مغرور عقل و نفس کشته
سر موئی حمایت در نگنجد
در این حالت که من کردم بیانش
نبوت با ولایت در نگنجد
به جز رمز و کنایت در نگنجد
وصال اندر وصال اندر وصال است
در این حالت حکایت درنگنجد
جمال اندر جمال اندر جمالست
در او درس و روایت در نگنجد
همه دل بود جان و لطف و احسان
ز نفس اینجا حکایت در نگنجد
ازل عین ابد آمد در اینجا
در اینجا جز عنایت در نگنجد
مجال کیست اینجا تا درآید
به جز محض هدایت درنگنجد
شدم مغرور عقل و نفس کشته
سر موئی حمایت در نگنجد
در این حالت که من کردم بیانش
نبوت با ولایت در نگنجد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
در دل به جز از خدا نگنجد
چون او گنجد هوا نگنجد
دل خلوت خاص حضرت اوست
بیگانه و آشنا نگنجد
مائیم و نگار خوش کناری
مویی به میان ما نگنجد
سلطان عشقست و عقل درویش
در مجلس شه گدا نگنجد
دردی دارم دوا ندارد
با درد چنین دوا نگنجد
چون نیست به جز یکی که گوید
درد خود گنجد و یا نگنجد
خوش خم میست نعمت الله
در جام جهان نما نگنجد
چون او گنجد هوا نگنجد
دل خلوت خاص حضرت اوست
بیگانه و آشنا نگنجد
مائیم و نگار خوش کناری
مویی به میان ما نگنجد
سلطان عشقست و عقل درویش
در مجلس شه گدا نگنجد
دردی دارم دوا ندارد
با درد چنین دوا نگنجد
چون نیست به جز یکی که گوید
درد خود گنجد و یا نگنجد
خوش خم میست نعمت الله
در جام جهان نما نگنجد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
هر که جان در عشق جانان می دهد
عشق جانان کشته را جان می دهد
می فراوان است و ساقی بس کریم
می به سر مستان فراوان می دهد
شاهد ما بس لطیف و نازک است
بوسه بر روی حریفان می دهد
آبرو گر قطره ای پیشش بریم
در عوض دریای عمان می دهد
جود او بخشید عالم را وجود
لطف او پیوسته احسان می دهد
گنج را در کنج ویران می نهد
و آن نشان ما را به پنهان می دهد
سید ما دست دستان می برد
بعد از آن دستی به دستان می دهد
عشق جانان کشته را جان می دهد
می فراوان است و ساقی بس کریم
می به سر مستان فراوان می دهد
شاهد ما بس لطیف و نازک است
بوسه بر روی حریفان می دهد
آبرو گر قطره ای پیشش بریم
در عوض دریای عمان می دهد
جود او بخشید عالم را وجود
لطف او پیوسته احسان می دهد
گنج را در کنج ویران می نهد
و آن نشان ما را به پنهان می دهد
سید ما دست دستان می برد
بعد از آن دستی به دستان می دهد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
جام و می بخشید و می وی می دهد
ور نباشد جام می کی می دهد
عالمی از جود او موجود شد
این کرم بین شی بلا شی می دهد
رند سرمست ار بیابد می فروش
می نوازد بارها می می دهد
هرچه ما را می دهد شاه و گدا
در حقیقت حضرت وی می دهد
مجلس عشق است و ما مست و خراب
ساقی ما می به هی هی می دهد
دردم نایی نفس او می دمد
آن چنان آواز از نی می دهد
نعمت الله را به ما بخشید باز
لطف او نعمت پیاپی می دهد
ور نباشد جام می کی می دهد
عالمی از جود او موجود شد
این کرم بین شی بلا شی می دهد
رند سرمست ار بیابد می فروش
می نوازد بارها می می دهد
هرچه ما را می دهد شاه و گدا
در حقیقت حضرت وی می دهد
مجلس عشق است و ما مست و خراب
ساقی ما می به هی هی می دهد
دردم نایی نفس او می دمد
آن چنان آواز از نی می دهد
نعمت الله را به ما بخشید باز
لطف او نعمت پیاپی می دهد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
معنی یکی و صورت او در ظهور صد
چه جای او که صورت او هست بی عدد
آئینه بی شمار و نماینده اش یکی
باشد صفات بی حد و ذاتش بود احد
کحال حاذقی طلب ای عقل بوالفضول
تا چشم روشن تو کند پاک از رمد
محتاج ماست عالم و ما بی نیاز از او
با غیرش احتیاج کجا باشد آن صمد
ما چون نبییم و همدم نائی لطف او
هر دم دمی جدید درین نی همی دمد
در دام ما درآید و دانه خورد ز ما
مرغی کز آشیانه توحید بر پرد
سید که میر مجلس مستان عالم است
با ما حریف باشد از این جام می خورد
چه جای او که صورت او هست بی عدد
آئینه بی شمار و نماینده اش یکی
باشد صفات بی حد و ذاتش بود احد
کحال حاذقی طلب ای عقل بوالفضول
تا چشم روشن تو کند پاک از رمد
محتاج ماست عالم و ما بی نیاز از او
با غیرش احتیاج کجا باشد آن صمد
ما چون نبییم و همدم نائی لطف او
هر دم دمی جدید درین نی همی دمد
در دام ما درآید و دانه خورد ز ما
مرغی کز آشیانه توحید بر پرد
سید که میر مجلس مستان عالم است
با ما حریف باشد از این جام می خورد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
توحید و موحد و موحد
این هر سه یکیست نزد اوحد
صد آینه گر یکی ببیند
صد یک بنماید و یکی صد
محدود حدود در ظهور است
آری چو حد است حد و بیحد
آن کس که خدای خویش بشناخت
گویا که خبر ندارد از خود
در دار وجود این و آن هست
در کتم عدم نه نیک و نه بد
مستیم و خراب در خرابات
با ساقی عاشقان مؤبد
بحریست وجود نعمت الله
گاهی در جزر و گاه در مد
این هر سه یکیست نزد اوحد
صد آینه گر یکی ببیند
صد یک بنماید و یکی صد
محدود حدود در ظهور است
آری چو حد است حد و بیحد
آن کس که خدای خویش بشناخت
گویا که خبر ندارد از خود
در دار وجود این و آن هست
در کتم عدم نه نیک و نه بد
مستیم و خراب در خرابات
با ساقی عاشقان مؤبد
بحریست وجود نعمت الله
گاهی در جزر و گاه در مد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
ما به تو هستیم و تو هستی به خود
غیر تو را هست نگوید خرد
غیر یکی در دو جهان هست نیست
گرچه نماید به ظهور آن دو صد
ذات یکی و صفتش بی شمار
شیخ یکی خرقهٔ او بی عدد
وحدت و توحید و موحد یکیست
در نظر عارف ذات احد
نور جمالش بنماید عیان
در بصر هر که نباشد رمد
نیست شود هر چه بود غیر او
گر نکند از نفس خود مدد
سید ما با تو نگویم که کیست
در بر ما آینهٔ در نمد
غیر تو را هست نگوید خرد
غیر یکی در دو جهان هست نیست
گرچه نماید به ظهور آن دو صد
ذات یکی و صفتش بی شمار
شیخ یکی خرقهٔ او بی عدد
وحدت و توحید و موحد یکیست
در نظر عارف ذات احد
نور جمالش بنماید عیان
در بصر هر که نباشد رمد
نیست شود هر چه بود غیر او
گر نکند از نفس خود مدد
سید ما با تو نگویم که کیست
در بر ما آینهٔ در نمد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
خراباتست و خم در جوش و ساقی مست و ما بی خود
سر از دستار نشناسیم و می از جام و نیک از بد
حضور باده نوشان است و رندان جمله سرمستند
نمی بینم کسی مخمور اگر یک بینم ور صد
اگر شمعی ز دلگرمی بپیچد از هوایش سر
روان از آتش غیرت کشیدش تیغ بر سر زد
ز آب و خاک میخانه مرا ایجاد فرمودند
زهی جام و زهی باده زهی موجد زهی موجد
در آن سرحد که جان بازند ما آنجا وطن داریم
که دارد عشق همراهی که می آید بدان سرحد
گذر فرما به خاک ما زیارت کن دمی ما را
که نور روح ما روشن توان دیدن در آن مرقد
صراط مستقیم من طریق نعمت الله است
به عمر خود نمی گردم سر موئی ز راه خود
سر از دستار نشناسیم و می از جام و نیک از بد
حضور باده نوشان است و رندان جمله سرمستند
نمی بینم کسی مخمور اگر یک بینم ور صد
اگر شمعی ز دلگرمی بپیچد از هوایش سر
روان از آتش غیرت کشیدش تیغ بر سر زد
ز آب و خاک میخانه مرا ایجاد فرمودند
زهی جام و زهی باده زهی موجد زهی موجد
در آن سرحد که جان بازند ما آنجا وطن داریم
که دارد عشق همراهی که می آید بدان سرحد
گذر فرما به خاک ما زیارت کن دمی ما را
که نور روح ما روشن توان دیدن در آن مرقد
صراط مستقیم من طریق نعمت الله است
به عمر خود نمی گردم سر موئی ز راه خود