عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای دوست، حکایت نهان چیست؟
فی الجمله حدیث عاشقان چیست؟
گر نیست قیامت آشکارا
این فتنه و شور در جهان چیست؟
گر وقت رحیل نیست، برگوی
کین بانگ و خروش کاروان چیست؟
گر نیست سخاوتی ز سلطان
این جمله متاع رایگان چیست؟
گر سوز تو نیست در صوامع
این شور و نفیر صوفیان چیست؟
گر باده نمی خورند در کوی
پس حاصل امر کون فکان چیست؟
گر فصل بهار اعتدالست
پس سردی باد این خزان چیست؟
چون جمله درین مقام جمعیم
این تفرقه شک و گمان چیست؟
قاسم زر ناب گشت و صافی
فی الجمله حدیث امتحان چیست؟
فی الجمله حدیث عاشقان چیست؟
گر نیست قیامت آشکارا
این فتنه و شور در جهان چیست؟
گر وقت رحیل نیست، برگوی
کین بانگ و خروش کاروان چیست؟
گر نیست سخاوتی ز سلطان
این جمله متاع رایگان چیست؟
گر سوز تو نیست در صوامع
این شور و نفیر صوفیان چیست؟
گر باده نمی خورند در کوی
پس حاصل امر کون فکان چیست؟
گر فصل بهار اعتدالست
پس سردی باد این خزان چیست؟
چون جمله درین مقام جمعیم
این تفرقه شک و گمان چیست؟
قاسم زر ناب گشت و صافی
فی الجمله حدیث امتحان چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
همه دردست درین واقعه، پس درمان چیست؟
چاره کار من بیدل سرگردان چیست؟
دل و جان ملک حبیبست و بلامال محب
شرع عشاق چنینست، مرا تاوان چیست؟
گرنه چشم خوش تو باده فروشست، ای جان
بر درت شب همه شب مشغله مستان چیست؟
آسمان نیز بصد دیده ترا می طلبد
ورنه اندر کفش این مشغله تابان چیست؟
بی تو روضه رضوان اگرم جای دهند
گویم: ای دوست، چه دزدیده ام؟ این زندان چیست؟
هر که کوی تو ندیدست نداند هرگز
که بر زنده دلان جنت جاویدان چیست؟
دل قاسم بطلب تا که یقینت گردد
مشرق صبح ازل، مملکت عرفان چیست؟
چاره کار من بیدل سرگردان چیست؟
دل و جان ملک حبیبست و بلامال محب
شرع عشاق چنینست، مرا تاوان چیست؟
گرنه چشم خوش تو باده فروشست، ای جان
بر درت شب همه شب مشغله مستان چیست؟
آسمان نیز بصد دیده ترا می طلبد
ورنه اندر کفش این مشغله تابان چیست؟
بی تو روضه رضوان اگرم جای دهند
گویم: ای دوست، چه دزدیده ام؟ این زندان چیست؟
هر که کوی تو ندیدست نداند هرگز
که بر زنده دلان جنت جاویدان چیست؟
دل قاسم بطلب تا که یقینت گردد
مشرق صبح ازل، مملکت عرفان چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
همه کار و بار جهان هیچ نیست
مدار زمین و زمان هیچ نیست
بهاران سرسبز و خرم خوشند
چو دارند رو در خزان،هیچ نیست
چو خواهد فرو ریخت گلها ز بار
سمن ضایع و ارغوان هیچ نیست
بصدجا کمر بست نی بر میان
چه حاصل؟ چو اندر میان هیچ نیست
چو از درد ما دلبران فارغند
همه سوز و آه و فغان هیچ نیست
چو هرگز ندارد درین گیر و دار
بخود اختیار، آسمان هیچ نیست
بعین یقین قاسمی دیده است
که غیر خدا در جهان هیچ نیست
مدار زمین و زمان هیچ نیست
بهاران سرسبز و خرم خوشند
چو دارند رو در خزان،هیچ نیست
چو خواهد فرو ریخت گلها ز بار
سمن ضایع و ارغوان هیچ نیست
بصدجا کمر بست نی بر میان
چه حاصل؟ چو اندر میان هیچ نیست
چو از درد ما دلبران فارغند
همه سوز و آه و فغان هیچ نیست
چو هرگز ندارد درین گیر و دار
بخود اختیار، آسمان هیچ نیست
بعین یقین قاسمی دیده است
که غیر خدا در جهان هیچ نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
در بزم یار باده ناخوشگوار نیست
از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی
کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم
وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست
فیض حیوة می طلبی، یار مست باش
هر کس که یار مست نشد مست یار نیست
در سکر عشق فخر و مباهات می کنم
زان ساقئی که باده او را خمار نیست
قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه
از منع درگذر، که بدست اختیار نیست
از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی
کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم
وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست
فیض حیوة می طلبی، یار مست باش
هر کس که یار مست نشد مست یار نیست
در سکر عشق فخر و مباهات می کنم
زان ساقئی که باده او را خمار نیست
قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه
از منع درگذر، که بدست اختیار نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از تو بمقصود ره دور نیست
گر دل و جان غافل و مغرور نیست
از همه ذرات جهان ظاهرست
یار، اگر دیده دل کور نیست
جام من از خم قدیم خداست
باده ما باده انگور نیست
ذوق مناجات نیابی بدل
موسی جان چون بسر طور نیست
لاف «اناالحق » مزن ای مدعی
نشأئه تو نشأئه منصور نیست
مفتی ما فهم نکرد این سخن
لقمه باز از پی عصفور نیست
تارخ چون ماه تو شد در نقاب
هیچ دلی نیست که مهجور نیست
هیچ دمی نیست که از شوق تو
در دل و جان عربده و شور نیست
قاسمی از درد تو دارد نصیب
بی رخ زیبای تو مسرور نیست
گر دل و جان غافل و مغرور نیست
از همه ذرات جهان ظاهرست
یار، اگر دیده دل کور نیست
جام من از خم قدیم خداست
باده ما باده انگور نیست
ذوق مناجات نیابی بدل
موسی جان چون بسر طور نیست
لاف «اناالحق » مزن ای مدعی
نشأئه تو نشأئه منصور نیست
مفتی ما فهم نکرد این سخن
لقمه باز از پی عصفور نیست
تارخ چون ماه تو شد در نقاب
هیچ دلی نیست که مهجور نیست
هیچ دمی نیست که از شوق تو
در دل و جان عربده و شور نیست
قاسمی از درد تو دارد نصیب
بی رخ زیبای تو مسرور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بی یاد دوست در دل مستان سرور نیست
بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست
هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست
در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست
واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری
بگذر ازین مقام، که جای حضور نیست
چون آفتاب حسن جهانگیر جلوه کرد
این جلوه را ببیند هرکس که کور نیست
جان را حیات داد، دل و دیده را جلا
این عشق چاره ساز کم از نفخ صور نیست
زاهد بزهد و توبه و تقوی مزینست
چون نیست نیست، نشائه او بی غرور نیست
در راه آشنایی و اسرار معرفت
جانی که غیربین بود، آن جان غیور نیست
در عاشقی گریز، که دارالامان هموست
کانجا همه هدایت حقست و زور نیست
قاسم، بهشت حضرت حق را بجان طلب
کان جلوه گاه حور و مقام قصور نیست
بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست
هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست
در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست
واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری
بگذر ازین مقام، که جای حضور نیست
چون آفتاب حسن جهانگیر جلوه کرد
این جلوه را ببیند هرکس که کور نیست
جان را حیات داد، دل و دیده را جلا
این عشق چاره ساز کم از نفخ صور نیست
زاهد بزهد و توبه و تقوی مزینست
چون نیست نیست، نشائه او بی غرور نیست
در راه آشنایی و اسرار معرفت
جانی که غیربین بود، آن جان غیور نیست
در عاشقی گریز، که دارالامان هموست
کانجا همه هدایت حقست و زور نیست
قاسم، بهشت حضرت حق را بجان طلب
کان جلوه گاه حور و مقام قصور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
عاشقان در جمع با یارند و این بس دور نیست
پیش دوران طریقت این سخن مشهور نیست
رمز مستان معانی را نداند عقل دون
صیدبازان حقیقت در خور عصفور نیست
عشق مستست و بتیغ تیز میگوید سخن
پیش مستان حقایق این سخن مستور نیست
گر تو صید دفتر بخوانی از حدیث عاشقان
عشق و نام نیک هرگز مثبت و مسطور نیست
من ز اسرار خدا هرگز کجا گویم سخن؟
یوسفم در قید زندان، موسیم بر طور نیست
عاشقی را همتی باید بغایت بس بلند
عشقبازی در خور آن زاهد مغرور نیست
قاسمی، سر خدا با جان سرگردان مگو
کین سخن ها در خور کیخسرو و فغفور نیست
پیش دوران طریقت این سخن مشهور نیست
رمز مستان معانی را نداند عقل دون
صیدبازان حقیقت در خور عصفور نیست
عشق مستست و بتیغ تیز میگوید سخن
پیش مستان حقایق این سخن مستور نیست
گر تو صید دفتر بخوانی از حدیث عاشقان
عشق و نام نیک هرگز مثبت و مسطور نیست
من ز اسرار خدا هرگز کجا گویم سخن؟
یوسفم در قید زندان، موسیم بر طور نیست
عاشقی را همتی باید بغایت بس بلند
عشقبازی در خور آن زاهد مغرور نیست
قاسمی، سر خدا با جان سرگردان مگو
کین سخن ها در خور کیخسرو و فغفور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
شکی نماند که جز دوست در جهان کس نیست
معینست که پیدا و در نهان کس نیست
هزار بار گواهی دهند ملک و ملک
که غیر دوست درین عرض کن فکان کس نیست
بغیر دلبر ما، کآفتاب اعیانست
دگر بهر دو جهان مخفی و عیان کس نیست
اگر ز راه خدا اندکی خبر داری
معینست که جز دوست در میان کس نیست
بدیدهای عیان دیده است دیده دل
که غیر دوست درین ملک جاودان کس نیست
مسافران طریقت، که راه حق رفتند
نشان دهند که جز ذات بی نشان کس نیست
جهانیان همه دانسته اند و قاسم هم
که غیر یار گرامی درین جهان کس نیست
معینست که پیدا و در نهان کس نیست
هزار بار گواهی دهند ملک و ملک
که غیر دوست درین عرض کن فکان کس نیست
بغیر دلبر ما، کآفتاب اعیانست
دگر بهر دو جهان مخفی و عیان کس نیست
اگر ز راه خدا اندکی خبر داری
معینست که جز دوست در میان کس نیست
بدیدهای عیان دیده است دیده دل
که غیر دوست درین ملک جاودان کس نیست
مسافران طریقت، که راه حق رفتند
نشان دهند که جز ذات بی نشان کس نیست
جهانیان همه دانسته اند و قاسم هم
که غیر یار گرامی درین جهان کس نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
به سودای تو خوش حالیم و دلشاد
به دردت آرزومندیم و معتاد
چو عالم را بقایی نیست، خوش باش
بیا، می خور، که بر بادست بنیاد
مدامم وقت خوش دارد به جامی
که ساقی را مدامش وقت خوش باد!
ندارد لذتی از زندگانی
دلی کز فکر عالم نیست آزاد
به حسن ارشاد می فرمایدم عشق
ازین خوشتر چه باشد حسن ارشاد؟
ز دست خوبرویان داد خواهم
الهی! داد ازین سنگین دلان، داد!
اگر افتاد قاسم در ره عشق
ملامت تا به کی؟ آخر چه افتاد؟
به دردت آرزومندیم و معتاد
چو عالم را بقایی نیست، خوش باش
بیا، می خور، که بر بادست بنیاد
مدامم وقت خوش دارد به جامی
که ساقی را مدامش وقت خوش باد!
ندارد لذتی از زندگانی
دلی کز فکر عالم نیست آزاد
به حسن ارشاد می فرمایدم عشق
ازین خوشتر چه باشد حسن ارشاد؟
ز دست خوبرویان داد خواهم
الهی! داد ازین سنگین دلان، داد!
اگر افتاد قاسم در ره عشق
ملامت تا به کی؟ آخر چه افتاد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
سفر گزیدم ازین آستان کون و فساد
بر آسمان معالی، سفر مبارک باد!
مبارکی چه بود؟آنکه یار پیش آید
بشیوهای ملاحت، برای حسن رشاد
رشاد چیست؟ حذر کردن از موانع اصل
وصال چیست؟رسیدن بر آستان مراد
بجست و جوی تو بودیم در جهان فنا
بآرزوی تو رفتیم، هر چه باداباد!
مده بدست هواها عنان نفس نفیس
که تا شود ز تو راضی دل صلاح وسداد
اگر بکشف حقایق رسی،یقین می دان
که بر زمین حقیقت نهاده ای بنیاد
یقین که جان ودل قاسمی کتاب خداست
زهی صحایف روشن! زهی بیاض و سواد!
بر آسمان معالی، سفر مبارک باد!
مبارکی چه بود؟آنکه یار پیش آید
بشیوهای ملاحت، برای حسن رشاد
رشاد چیست؟ حذر کردن از موانع اصل
وصال چیست؟رسیدن بر آستان مراد
بجست و جوی تو بودیم در جهان فنا
بآرزوی تو رفتیم، هر چه باداباد!
مده بدست هواها عنان نفس نفیس
که تا شود ز تو راضی دل صلاح وسداد
اگر بکشف حقایق رسی،یقین می دان
که بر زمین حقیقت نهاده ای بنیاد
یقین که جان ودل قاسمی کتاب خداست
زهی صحایف روشن! زهی بیاض و سواد!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
نگین سلیمان بدیوان که داد؟
سریر سلاطین بدربان که داد؟
صفات کمال خداوند را
بدست مرنج و مرنجان که داد؟
گرت رنگ وبویی از آن یار هست
بگو:رنگ لعل بدخشان که داد؟
همی ترسم این جام را بشکند
که جام سلیمان بموران که داد؟
اگر شیر راهی حقیقت بدان
که این زوروشیروپلنگان که داد؟
حقیقت گر از بحر مایی مگو
که:درها بدریای عمان که داد؟
بگو:بوی وصلی که جان پرود
پس از فرقت پیر کنعان که داد؟
اگر داد حق دیده ای باز گو:
فلک را همه در و مرجان که داد؟
همه حسن و لطفی،که در آدمیست
بگو راست، قاسم، بانسان که داد؟
سریر سلاطین بدربان که داد؟
صفات کمال خداوند را
بدست مرنج و مرنجان که داد؟
گرت رنگ وبویی از آن یار هست
بگو:رنگ لعل بدخشان که داد؟
همی ترسم این جام را بشکند
که جام سلیمان بموران که داد؟
اگر شیر راهی حقیقت بدان
که این زوروشیروپلنگان که داد؟
حقیقت گر از بحر مایی مگو
که:درها بدریای عمان که داد؟
بگو:بوی وصلی که جان پرود
پس از فرقت پیر کنعان که داد؟
اگر داد حق دیده ای باز گو:
فلک را همه در و مرجان که داد؟
همه حسن و لطفی،که در آدمیست
بگو راست، قاسم، بانسان که داد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
مست و مستور ندیدیم و گر هم باشد
این چنین نادره در ملک جهان کم باشد
پیش ما قصه به تزویر و به قرایی نیست
مرد عاشق بر ما اعلم و احکم باشد
رمز اسرار خدا را نتوان گفت بکس
مگر آن یار،که او محرم و محرم باشد
این چنین باده که گفتم به کس می نرسد
جز از آن یار گرامی، که مکرم باشد
مظهر جمله ذرات شود در دو جهان
مظهر مرتبه طینت آدم باشد
راه حق می طلبی، جان و دل و دین درباز
راه نیکوست،اگر عشق مقدم باشد
دمی از دوست گرفتند «نفحنا» گفتند
همدم راز خدا شد که بر دین دم باشد
بگذر از جان و دل اندر ره توحید و فنا
تا ترا قاعده عشق مسلم باشد
جام عشقت مصفا ز کدورت،قاسم
این چنین جام مگر لایق آن جم باشد
این چنین نادره در ملک جهان کم باشد
پیش ما قصه به تزویر و به قرایی نیست
مرد عاشق بر ما اعلم و احکم باشد
رمز اسرار خدا را نتوان گفت بکس
مگر آن یار،که او محرم و محرم باشد
این چنین باده که گفتم به کس می نرسد
جز از آن یار گرامی، که مکرم باشد
مظهر جمله ذرات شود در دو جهان
مظهر مرتبه طینت آدم باشد
راه حق می طلبی، جان و دل و دین درباز
راه نیکوست،اگر عشق مقدم باشد
دمی از دوست گرفتند «نفحنا» گفتند
همدم راز خدا شد که بر دین دم باشد
بگذر از جان و دل اندر ره توحید و فنا
تا ترا قاعده عشق مسلم باشد
جام عشقت مصفا ز کدورت،قاسم
این چنین جام مگر لایق آن جم باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
بپیش درد من درمان چه باشد؟
ز سر بگذر،سر و سامان چه باشد؟
چو پیمان را شکستم باز ساقی
مرا پیمانه ده،پیمان چه باشد؟
گدا آیینه احسان شاهست
ز من تاوان مجو،تاوان چه باشد؟
اگر نبود گدا هرگز که داند
که محسن کیست یا احسان چه باشد؟
بمصر جان چو یوسف روی بنمود
ازین پس کلبه احزان چه باشد؟
چو واجب را ظهوری هست،مظهر
بغیر از عرصه امکان چه باشد؟
چنان بگریست از درد تو قاسم
که پیش اشک او توفان چه باشد؟
ز سر بگذر،سر و سامان چه باشد؟
چو پیمان را شکستم باز ساقی
مرا پیمانه ده،پیمان چه باشد؟
گدا آیینه احسان شاهست
ز من تاوان مجو،تاوان چه باشد؟
اگر نبود گدا هرگز که داند
که محسن کیست یا احسان چه باشد؟
بمصر جان چو یوسف روی بنمود
ازین پس کلبه احزان چه باشد؟
چو واجب را ظهوری هست،مظهر
بغیر از عرصه امکان چه باشد؟
چنان بگریست از درد تو قاسم
که پیش اشک او توفان چه باشد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
درمان طلب کردم بسی،این درد را درمان نشد
وندر پی سامان شدم،آخر سر و سامان نشد
آمد مه روزه طلب، ما گشنه ایم و تشنه لب
این تشنگی از مانرفت،شعبان ما شعبان نشد
چندان قدم زد جان ما در عشق آن جانان ما
آسان ما دشوار شد، دشوار ما آسان نشد
ای صوفی رنگین نمد، کی آب استد در سبد؟
راهی نرفتی در رشد، کفر تو تا ایمان نشد
عیدست و قربان،الصلا، گر عاشق یاری بیا
محروم ماند از قرب حق هر جان که او قربان نشد
راهیست روشن سوی حق، لیکن بقدر مرتبت
هر مسلمی اسلم نگشت، هر سالمی سلمان نشد
در جمله اطوار تو با تست یار غار تو
این ماه ازین منزل نرفت،این یوسف از کنعان نشد
آن یار چون همراه شد،فرزین جانها شاه شد
این عقل سرگردان صفت در حلقه مستان نشد
قاسم، حریف وسوسه در محنتست و مخمصه
هر احمدی مرسل نگشت، هر موسیئی عمران نشد
وندر پی سامان شدم،آخر سر و سامان نشد
آمد مه روزه طلب، ما گشنه ایم و تشنه لب
این تشنگی از مانرفت،شعبان ما شعبان نشد
چندان قدم زد جان ما در عشق آن جانان ما
آسان ما دشوار شد، دشوار ما آسان نشد
ای صوفی رنگین نمد، کی آب استد در سبد؟
راهی نرفتی در رشد، کفر تو تا ایمان نشد
عیدست و قربان،الصلا، گر عاشق یاری بیا
محروم ماند از قرب حق هر جان که او قربان نشد
راهیست روشن سوی حق، لیکن بقدر مرتبت
هر مسلمی اسلم نگشت، هر سالمی سلمان نشد
در جمله اطوار تو با تست یار غار تو
این ماه ازین منزل نرفت،این یوسف از کنعان نشد
آن یار چون همراه شد،فرزین جانها شاه شد
این عقل سرگردان صفت در حلقه مستان نشد
قاسم، حریف وسوسه در محنتست و مخمصه
هر احمدی مرسل نگشت، هر موسیئی عمران نشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
در آن چمن که تو دیدی گلی ببار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
آب حیوان،که سکندر طلبش میفرمود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خشنود
آب حیوان چه بود؟زنده جاوید شدن
بشنو،ای خواجه،که در عین شهودی مشهود
در ازل سابقه عشق «قسمنا» گفتند
«عونناالله » خداوند کریمست و ودود
دل ما شیفته حسن جهانگیر تو شد
تاجهان هست و جهاندار جهان خواهد بود
من که از بودن و نابود فراغت دارم
پیش ما قصه مگویید ازین بود و نبود
چون یقین گشت ترا طالب ومطلوب یکیست
طلب اینجابسر آمد، طرق اینجا مسدود
قاسمی از سر عالم بهوایت برخاست
علم الله کزین جمله تو بودی مقصود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خشنود
آب حیوان چه بود؟زنده جاوید شدن
بشنو،ای خواجه،که در عین شهودی مشهود
در ازل سابقه عشق «قسمنا» گفتند
«عونناالله » خداوند کریمست و ودود
دل ما شیفته حسن جهانگیر تو شد
تاجهان هست و جهاندار جهان خواهد بود
من که از بودن و نابود فراغت دارم
پیش ما قصه مگویید ازین بود و نبود
چون یقین گشت ترا طالب ومطلوب یکیست
طلب اینجابسر آمد، طرق اینجا مسدود
قاسمی از سر عالم بهوایت برخاست
علم الله کزین جمله تو بودی مقصود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بر کهن دیر جهان دوست تجلی فرمود
جمله ذرات جهان محو شد از عین شهود
پرتو فیض تو در عالم امکان درتافت
گشت روشن همه آفاق،زهی پرتو جود!
قیمت عشق ندانی و گریزان گردی
از سر آتش سوزان بگریزی چون دود
میل کلی همه در فکر جهان آمد و بس
دل که از فکر جهان رست،بکلی آسود
به خرابات جهان آ، که ببینی روشن
همه جا چنگ و چغانه،همه جا بانگ و سرود
در صف مجلس مستان بنگر، تا بینی
در قیامند و قعودند و رکوعند و سجود
هر دلی از دو جهان رو به مرادی دارد
ماو سودای تو و سکر تو و شکر ودود
عقل میگفت که: من مبداء موجوداتم
عشق آمد به میان،گفت:منم اصل وجود
قاسمی،در ره او غافل و افسرده مباش
حاصل عمر نباشد ز زیانی بی سود
جمله ذرات جهان محو شد از عین شهود
پرتو فیض تو در عالم امکان درتافت
گشت روشن همه آفاق،زهی پرتو جود!
قیمت عشق ندانی و گریزان گردی
از سر آتش سوزان بگریزی چون دود
میل کلی همه در فکر جهان آمد و بس
دل که از فکر جهان رست،بکلی آسود
به خرابات جهان آ، که ببینی روشن
همه جا چنگ و چغانه،همه جا بانگ و سرود
در صف مجلس مستان بنگر، تا بینی
در قیامند و قعودند و رکوعند و سجود
هر دلی از دو جهان رو به مرادی دارد
ماو سودای تو و سکر تو و شکر ودود
عقل میگفت که: من مبداء موجوداتم
عشق آمد به میان،گفت:منم اصل وجود
قاسمی،در ره او غافل و افسرده مباش
حاصل عمر نباشد ز زیانی بی سود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
سرمایه سعادت ما در دیار بود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
کسی که شیوه حکمت گرفت گوی ربود
به حکمتست حکایت،نه کار سعی و جهود
برسم مردم عاقل زبان نگه می دار
که غافلان حسودند و منکران جحود
ز پیر دهقان بشنو،که نیک می گوید:
کسی که تخم نکو کاشت تخم بد ندرود
جهانیان به جهان آب خضر می جویند
و لیک قسمت آن کس شود که روزی بود
مرا که بودن و نابود هر دو یکسانست
چه حاصلست ز افسانهای کور و کبود؟
ز چه روی لطف دلم را بخود پناهی ده
بجاه و حرمت رندان عاقبت محمود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که آفتاب یقینی و شاهد و مشهود
به حکمتست حکایت،نه کار سعی و جهود
برسم مردم عاقل زبان نگه می دار
که غافلان حسودند و منکران جحود
ز پیر دهقان بشنو،که نیک می گوید:
کسی که تخم نکو کاشت تخم بد ندرود
جهانیان به جهان آب خضر می جویند
و لیک قسمت آن کس شود که روزی بود
مرا که بودن و نابود هر دو یکسانست
چه حاصلست ز افسانهای کور و کبود؟
ز چه روی لطف دلم را بخود پناهی ده
بجاه و حرمت رندان عاقبت محمود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که آفتاب یقینی و شاهد و مشهود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از افق مکرمت صبح سعادت دمید
محو مجازات شد،شاه حقیقت رسید
صولت صیت جلال عالم جان را گرفت
صدمت سلطان عشق باز علم برکشید
چنگ غمش می زند بردل و هر تاره ای
کشف روان می کند،معنی حبل الورید
ساقی جان می دهد باده بجام مدام
مطرب دل می زند نعره هل من مزید
راه بوحدت نبرد،هر که نشد در طلب
جمله ذرات را از دل و از جان مرید
بر سر بازار عشق سود کسی کرد کو
شادی عالم بداد،محنت و ماتم خرید
در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید
قفل در معرفت هستی بی حاصلست
هر که زخود نیست شد حاصلش آمد کلید
وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت
زانکه بشمشیر «لا» از همه عالم برید
محو مجازات شد،شاه حقیقت رسید
صولت صیت جلال عالم جان را گرفت
صدمت سلطان عشق باز علم برکشید
چنگ غمش می زند بردل و هر تاره ای
کشف روان می کند،معنی حبل الورید
ساقی جان می دهد باده بجام مدام
مطرب دل می زند نعره هل من مزید
راه بوحدت نبرد،هر که نشد در طلب
جمله ذرات را از دل و از جان مرید
بر سر بازار عشق سود کسی کرد کو
شادی عالم بداد،محنت و ماتم خرید
در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید
قفل در معرفت هستی بی حاصلست
هر که زخود نیست شد حاصلش آمد کلید
وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت
زانکه بشمشیر «لا» از همه عالم برید